سلام دراین تاپیک تلاش میکنم بیشتره روزها یک قسمت از رمانه عشقی قرار بدم!
اما اگر چندوقتی نبودم حتما بیمارستانه نورافشار هستم وبه اینترنت دسترسی ندارم
---------- Post added at ۱۲:۱۸ ---------- Previous post was at ۱۲:۱۷ ----------
[IMG]#amir ??????❤️??????
═─═─═─═─═─═─═─═─ ─═─═─═─
��سلامتی روزی که پسر دعوت شدبه جشن عقد عشقش✔
��سلامتی اون شب✔
��سلامتی اون دوستایی که بخاطر حال پسر بغض داشتن✔
��اما پسر خندید تا جشن خراب نشه✔
��سلامتی اون خنده ی زوری✔
��سلامتی عروسی که ماه شده بود✔
��سلامتی عاقدی که اومد✔
��سلامتی شناسنامه ها✔
��سلامتی بغض پسر✔
��سلامتی بار اول✔
��سلامتی بغض پسر✔
��سلامتی بار دوم✔
��سلامتی بغض پسر✔
��سلامتی بارآخر✔
��سلامتی پلاک زنجیری✔
��که پسر واسه زیر لفظی روز عقدش گرفت تو جیبش موند✔
��سلامتی زیر لفظی که یکی دیگه داد✔
��سلامتی اجازه بزرگترها✔
��سلامتی بله✔
��سلامتی بغض پسر✔
��سلامتی چشم خیس دوستان✔
��سلامتی اون حلقه که جایگزین حلقه پسر شد✔
��سلامتی ماشین عروس✔
��سلامتی سستی زانو✔
��سلامتی سیاهی چشم✔
��سلامتی اون شب✔
��سلامتی پاکت سیگار و نخهایی که با نخ قبلی روشن شد✔
��سلامتی چشمای خیس✔
��سلامتی یه عمر تنهایی✔
��سلامتی حرفایی که نمیشد گفت ولی یه متن شد✔
��سلامتی هق هق هایی که پست شد تا دلی آروم شه✔
��سلامتی امشب✔
��سلامتی همه ی عاشقایی که هر گز✔
�� به عشقشون نرسیدن✔
�� سلامتی هر چی عشقه
سلامتی عشق خودم
═─═─═─═─═─═─═─═─ ─═─═─═─
@MuzickTx ??????❤️??????
اونروزا خانواده حسابی و تهرانی ، روزهای شلوغ و خوبی را پشت سر می گذاشتند . همه به آرزوهایشان رسیده بودند . به جز مهشید و جمشید . آخه تنها پسر خانواده حسابی داشت داماد می شد که دختر خانواده تهرانی رو خوشبخت کنه . این دوتا از بچگی با هم دیگه بزرگ شده بودن و همه اون دو تا رو به نام همدیگه صدا می زدن . حالا هم وقتش بود که به آرزوی چندین سالشون جامه عمل بپوشونن . بدون اینکه یه سر به دل جمشید و مهشید بزنن ، ببینن توی دل این جوونا چه خبره . ای دل غافل ! توی دل جمشید ، مهر مریم دختر حاج حسین ، معمار معروف محله جا خوش کرده بود و عاشق و معشوق همدیگر بودن و قلب شون به خاطر همدیگر می تپید و قلب مهشید و علی پسر حاج کاظم ، تاجر بازاری معروف هم ، با هم پیوند خورده بود .
اون دوتا هر کدوم به طور جداگانه قصری پر خوشبختی ، در آینده و در کنار معشوقه عزیزشون ساخته بودن و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کردن . اون دوتا برای هم مثل یه خواهر و برادر مهربون بودند و با هم قرار گذاشته بودن که روی حرفشون پافشاری کنن ، تا خانواده ها دست از این تصمیم غلط بردارند . اما دست زمونه حسود ، آرزوهای اونا رو نقش بر آب کرده بود ، و حالا بدون عشق و با چشمی نگران به آینده کنار هم نشسته بودن . مهشید از 15 سالگی خواستگارای فراوانی داشت و علی هم تو سن 18 سالگیش اومد . ولی خانواده تهرانی با تاکید بر اینکه مهشید عروس حسابی هاست اونو رد می کردن و بهش جواب رد می دادن . جمشید هم مصر بر اینکه پدر و مادر رو راضی کنه برن خواستگاری مریم ، ولی اونا هم مثل خانواده تهرانی می گفتن : ما فقط یه عروس داریم اونم مهشیده و بس . هر دو با خانواده هاشون جنگیدن تا اینکه به سن 22 و 24 سالگی رسیدن .
جریان ناکامی اون دو نفر به این قرار بود که :
یک شب که پدر جمشید داشت گرامافون رو ، روشن می کرد رو کرد به خانوم حسابی و بدون اینکه به این اهمیت بده که جمشید داره روزنامه می خونه و گوشش با اوناست . بدون مقدمه گفت :
شنیدی حاج حسین معمار دخترش رو عروس کرده .
که رنگ از رخ جمشید پرید . خانوم حسابی هم با خنده گفت :
الهی شکر ، دختره داشت پسرم را از راه بدر می کرد و هوائیش می کرد . خیالم راحت شد ! حالا دیگه دست از سر جمشید بر می داره .
جمشید عین یه مجسمه خشک و بی حرکت شده بود . آقای حسابی هم گفت :
پس خانوم ، فردا زنگ می زنی به خواهرت که بریم خونشون .
جمشید شنیدی پدرت چی گفت ؟ فردا باید بری سفارش یه دسته گل بزرگ بدی ، جمشید با توام ؟ ... جمشید .
اما جمشید ، نه جواب می داد ، نه حرکت می کرد .
خانوم حسابی بلند شد و رفت روزنامه رو از دستش کشید . اما باز هم تکون نخورد . خانوم حسابی جیغ کوتاهی کشید .
حسابی ؟ حسابی بیا ، جمشید خشکش زده ، عجله کن زنگ بزن به دکتر مفید ! ...
دکتر فوری خودش رو رسوند . نبض جمشید تقریبا احساس نمی شد . دکتر مشغول معاینه شد که خانم حسابی پرسید :
دکتر بگین چه بلایی سر پسرم اومده ؟
افت شدید فشار و شوک ! فعلا یه سرم بهش وصل می کنم . اما در برابر محرک عکس العملی نشون نمی ده ! آیا خبر خاصی بهشون دادین ؟!
نه !
به هر حال دچار شوک شدید روحی بدی شدن و خیلی باید مواظبش باشین . حالش که بهتر شد فردا بهم زنگ بزنید ، بیام ببینمش !...
جمشید با داروی مسکن به خواب رفته بود . نیمه های شب بود که به هوش اومد . اولش گیج بود ، اما یک دفعه از جاش پرید !
مریم ،... مریم ، ... ازدواج ... نه این امکان نداره ! محاله بدون لباس و با پای برهنه ، توی اون برف شدید از خونه زد بیرون . با سرعتی که تا این لحظه قدرتش رو تو پاهاش ندیده بود ، به طرف خونه مریم می دوید .
خدایا دروغ باشه ... مریم ؟ ... نه ! ... ما به همدیگه قول دادیم که تا آخرش به پای همدیگه بمونیم . نه !... دروغ می گن ...
توی همین فکرها بود که رسید به خانه حاج حسین . رفت زیر پنجره اتاق مریم . برخلاف همیشه برق اتاق مریم روشن بود . با تمام وجود فریاد زد . فریادی که بیشتر به ضجه شبیه بود :
مریم ... مریم ...
مریم پنجره رو باز کرد و با گریه جمشید رو صدا زد . اما اونقدر تو اون چند روز گذشته ، گریه کرده بود که صداش در نمی اومد . واسه همین هم فقط با چشمایی پر از اشک به جمشید که مثل دیوونه ها شده بود نگاه می کرد . جمشید پشت سر هم مریم رو صدا می کرد . برق اتاقهای دیگه هم به سرعت روشن شد .
حاجی و پسرش جواد ، سراسیمه اومدن بیون و بهت زده جمشید رو نگاه کردن . بعد از چند لحظه رفتن جلو ، جمشید رو دیدن . براشون خیلی غیره منتظره بود . جواد که انگاری خیلی به غیرتش برخورده بود رفت و یقه جمشید رو چسبید . جمشید پسری که توی محل و بازار به متانت معروف بود ، اسم مریم رو بیاره ! اونم این وقت شب ؟
حاجی هم شناخته بودش . توی این یکی ، دوسال ، دست کم ده باری اومده بود خواستگاری مریم و هر بار بهش گفته بود باید با پدر و مادرت بیایی ، اونوقت مریم را بهت میدم ! رفت
به طرفش . جمشید بدون این که روی رفتارش کنترلی داشته باشه ، دستش رو بلند کرد و یه سیلی محکم زد توی گوش حاج حسین . با گلاویز شدن جواد و کتک کاری ، همسایه ها ریختن بیرون . بعد از کلی دعوا و خبردار شدن پاسگاه ، حاج حسین و جواد و جمشید رو با دست و صورتهای خونی و لباسهای پاره بدن پاسگاه . با خانواده جمشید هم تماس گرفته شد . حاج حسین شکایت کرده بود و خواستار بازداشت شدن جمشید شده بود .
پدر و مادر جمشید اومدن و توسط پاسگاه از قضیه مطلع شدن . آقای حسابی رفت پیش حاج حسین و داستان عاشق شدن جمشید رو براش تعریف کرد و گفت :
حالا ازت میخوام بزرگی کنی و شکایتت رو پس بگیری .
حاج حسین تو رودربایستی گیر کرد و گفت :
باشه پس می گیریم ولی به شرط اینکه ...
جواد پرید توی حرفای پدرش و گفت :
نخیر ، من رضایت بده نیستم ، اون پسره دیوونه میخواد قاطی خونواده ما بشه ، اصلا راه نداره ...
که با اشاره پدرش ساکت شد . حاج حسین ادامه داد :
به این شرط که دیگه حرفی از مسئله خواستگاری از مریم به میون نیاد . چون که مریم دیگه نامزد کرده ...
شکایت پس گرفته شد و مامور جمشید رو از بازداشتگاه بیرون آورد . آقای حسابی اونو برد پیش حاج حسین که از حاجی معذرت خواهی کنه . جمشید گفت : من از حاجی معذرت خواهی می کنم . ولی همین جا ، مریم رو ازش خواستگاری می کنم ! کاری رو که پدر شما ، چند ساله با وجود التماسهای من برام انجام ندادین و ...
و خم شد دست حاجی رو ببوسه ، اما جواد دستای حاجی رو پس کشید و گفت :
مریم ، نومزد داره و چند روز دیگه عروسیشه ...
جمشید با دو زانو افتاد روی زمین وبا صدای بلند گریه کرد و ناله کنان به حاجی التماس می کرد و گفت :
حاجی ، مگه نگفتی با بزرگترت ؟ اینم پدر و مادرم ، دیگه چی می خوای ؟ حالا ازت میخوام پدری کنی و حرفم رو قبول کنی . من نمیدونم اون پسر کیه ، ولی مریم تو ، یادگار حاج خانوم تو ، که می دونم خیلی دوستش داشتی ، با من خوشبخت می شه . من بعد از خدا ، مریم رو ، با تمام وجود دوست دارم . اگر مریم رو به من ندی ، من می میرم ! خودتون که می بینین با خبر نامزدیش اینجوری شدم ، اگه عروسی کنه به اون خدایی که رفتی زیارتش کردی ، می میرم ، دق می کنم ...
با ناله های جمشید و خواهش های اون ، همه اونایی که اونجا بودن و پدر و مادر جمشید هم به گریه افتادن به غیر از جواد .
دل حاجی هم نرم شده بود و گفت : حالا بلند شو برو خونه . فردا ...
که جواد دوباره پرید وسط حرفش و گفت :
حاجی غیرتت کجا رفته مرد ؟ مریم شوهر داره . خیلی هم دوستش داره ! می خوای بدیش به این مجنون بی صفت که نصف شب میاد دم در خونت و آبروتو ...
حاج حسین صورتش سرخ شده بود . جواد راست میگفت . جمشید آبروی اونو با داد وبیدادش ، توی محله برده بود ، مخصوصا با اون سیلی . رو به جواد کرد و گفت : تو خفه شو !
رضایت خواستین ، دادم ! حالا پسرتون رو بردارین ببرین خونه و اگه بازم خواست از این دیوونه بازی ها در بیاره زنجیرش کنید ! ...
آقای حسابی که بدجوری به دک و پزش برخورده بود ، ولی رضایت دادن حاجی و آزاد شدن جمشید بیشتر براش اهمیت داشت ، واسه همین هم هیچی نگفت . ولی جمشید دوباره صدای گریه اش رو بلند کرد و گفت :
حاجی ، تو رو به مکه ای که زیارتش کردی منو رد نکن ! باشه ، هرچی بگین حقمه ، دیوونه ، روانی ، مجنون ، ولی تو رو به اون خدایی که می پرستی ، مریم رو بده به من . برو ازش بپرس ، به خدا اون فقط منو دوست داره ... حاجی ...
حاجی رفت توی فکر : پس دلیل مریم برای رد کردن خواستگارای این چند ساله ، جمشید بوده ، اما چرا هیچی نمی گفت ، اون عزیز دردونش بود . مریم نجابت داشت و چیزی نمی گفت و دلیلش ترک نکردن من بود . ترک نکردن ، خونه ای که همه جاش بوی مامانش رو می داد .وقتی هم ، اونروز به خواستگارش خواب مثبت دادم ، فقط یه کم گریه کرد . این چند روزه هم که همش توی اتاق بود .من چرا نفهمیدم ؟! ولی حالا من قول دادم . اگه حاجی بزنه زیر حرف و قولش ، خبرش تا کجاها که نمی ره . آره حرف مرد یکی ... نه من مریم رو به این دیوونه نمیدم ! هرچی باشه نامزد مریم ...
وقتی به خودش اومد دید جمشید روی زمین افتاده و هنوز پاهاش رو گرفته و قسمش میده . ولی غرور و غیرتش نشکست و گفت :
من فقط رضایت دادم ولی دختر بهت نمی دم ! مریم خودش بهم گفت که نامزدش رو دوست داره ...
باور نمی کنم ! تو دروغ می گی ! مریم بخاطر من چند ساله که عروسی نکرده . تو دروغ میگی . همتون دروغ می گید ...
جواد دوباره یقه جمشید رو چسبید . ولی حاجی کشیدش کنار و گفت :
بیا بریم ... گفتم که حرف مرد یکی ...
حاجی ، مگه دین و ایمون نداری ؟ مرمی ، منو دوست داره ، چرا دروغ میگی ؟ ...
حاجی بدجوری عصبانی شد و گفت :
حالا که اینجوری شد . همین فردا بساط عقدش رو به پا می کنم ، تا بفهمی که کی دروغ می گه و ...
جمشید با حالتی که همراه با خشم و غضب و گریه قاطی شده بود ، بدون ای
نکه بفهمه چی می گه ، گفت :
تو غلط می کنی ! همین فردا میام ، عقدش می کنم و می برمش ، چه بخوای ، چه نخوای ! ...
پس می خوای بجنگی ، شکست می خوری ، جوجه فکلی ... اگه دست از پا خطا کنی ، دوباره میدم بندازنت زندون ...
پدر و مادر جمشید که تا حالا فقط اونا رو نگاه می کردن ، اومدن به زور جمشید رو از زمین بلند کردن و از حاجی و جواد معذرت خواهی کردن . و جمشید رو سوار ماشین کردن . ماشین همینطور با رانندگی آقای حسابی جلو می رفت . جز صدای گریه آروم جمشید ، صدای دیگه ای به گوش نمی رسید ، تا رسیدن به خونه .
جمشید بدجوری می لرزید ، قادر به راه رفتن نبود . با کمک پدرش رفت بالا و خوابید توی رختخوابش . صدای گریه جمشید فضای خونه رو پر کرده بود . خانوم حسابی هم داشت آروم آروم اشک می ریخت . شاید گذشته خودش رو می دید و به یادش اشک ... .
آقای حسابی یه فنجون قهوه گذاشت جلوی خانومش و یکی هم برد برای جمشید که عین یه بچه گوشه اطاق کز کرده بود و سرش رو آروم می زد به دیوار .
آقای حسابی دستش رو گرفت که بلندش کنه ، ولی تکون نخورد . گفت :
بیا این قهوه رو بخور آروم می شی ! بعد از اون برو راحت بگیر بخواب . اون دختر رو هم فراموش کن ...
که یکدفعه جمشید عین برق گرفته ها از جا پرید و فنجون رو پرت کرد به دیوار و فریاد زد :
فراموش کنم ؟ شما می فهمین عشق یعنی چی ؟ شما هیچ وقت عاشق نبودین تا وضعیت منو بفهمین ! ولی من عاشقم ... دیگه از همه چی بدم میاد . از پول شما ... از این خونه جهنمی ... از همه چی ! هر وقت یادم میاد تنها بودم ... این چند ساله حرفم رو نشنیده گرفتید و گفتین : اون هم شان ما نیست ! آره ، پول ، پول ! هم شان شما اون دختریه که توی پول غرق باشه ، اونوقت منم بتونم با پولم عشقش رو بخرم . ولی من مثل شما نیستم . من مریم رو دوست دارم . برای به دست آوردنش هرکاری که لازم باشه انجام می دم ! این تازه اولشه . شما و مامان هم اگه خواستید کمکم کنید ، اگه نه خودم می تونم ! حالا هم میخوام تنها باشم . فقط یه چیزی ، اگه من به مریم نرسم هیچ وقت شما را نمی بخشم ، هیچ وقت .
جمشید ساکت شد و دیگه هیچی نگفت . آقای حسابی هم تیکه های فنجون شکسته شده رو جمع کرد و رفت بیرون . اون شب هر سه تایی دور از هم گوشه دنجی رو گیر آورده بودن و با خودشون خلوت کرده بودن . پدر به زندگی خشک و رسمی و بدون گرمای عشق ! مادر به قلب شکسته خودش و چه بسا تباه شدنش و خدا داند که جمشید به چه !
فصل دو صبح ساعت هشت و نیم بود که جمشید با سر و وضعی نه چندان مرتب از اتاقش بیرون اومد . پدر هنوز روی کاناپه خوابیده بود و به سرکارش نرفته بود . چیزی که جمشید از اول عمرش ندیده بود و سابقه نداشت . مادر هم روی صندلی راحتیش ، پشت پنجره به خواب رفته بود . بدون سروصدا از خونه رفت بیرون . تا ساعت ده توی کوچه ها پرسه زد . یکدفعه چیزی به خاطرش رسید ! رفت به طرف بهشت زهرا . از اون دور شناختش ! یک کم رفت جلوتر ، طوری که مریم ، متوجه حضور اون نشه . نیم ساعتی گذشت ، اما مریم دست از گریه کردن بر نمی داشت ، اونم دیگه بیشتر از این طاقت نیاورد . رفت جلو .
.[/IMG]
---------- Post added at ۱۲:۲۰ ---------- Previous post was at ۱۲:۱۸ ----------
[COLOR="Purple"][IMG]#amir