alt
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 14

موضوع: معلم

  1. 30,109 امتیاز ، سطح 53
    33% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 741
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/01/19
    محل سکونت
    شاه عبدالعظیم
    نوشته ها
    1,090
    امتیاز
    30,109
    سطح
    53
    تشکر
    5,555
    تشکر شده 3,114 بار در 931 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان کوتاه و خواندنی

    #1 1389/05/29, 17:18
    معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
    دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
    معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
    چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
    دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

    خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
    اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

    معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
    و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .

    4 کاربر مقابل از حمیدرضا عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. nazdel, tanhaei50, شکیب, ماهتاب
    .
    از مرگ نمی ترسم
    من فقط نگرانم
    که در شلوغی آن دنیا
    مادرم را پیدا نکنم ...
    «مادر شاهکار طبیعت است.»



    مادر است چشم و چـــــراغ زندگی مادر است سرچشــــــمه آزادگی


    مادر است تصویر عشق و عاشقان مادر است نقـــــــــش بلند جاودان


    مادر است مقصــود هست و بود ما مادر است بالاترین موجــــــــودِ ما


    مادر است آمـــــــــــــوزگار معرفت مادر است یک عالمـــی از موهبت


    مادر است در مهــــــربانی بی مثل مادر است مهــر و وفایش یک بغل
    حمیدرضا آنلاین نیست.

  2. 30,109 امتیاز ، سطح 53
    33% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 741
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/01/19
    محل سکونت
    شاه عبدالعظیم
    نوشته ها
    1,090
    امتیاز
    30,109
    سطح
    53
    تشکر
    5,555
    تشکر شده 3,114 بار در 931 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    مهر مادری

    #2 1389/05/29, 17:25
    مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

    اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

    یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

    خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

    به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم

    روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!

    فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.
    كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد

    روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!

    اون هیچ جوابی نداد....

    حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.

    احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

    دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

    سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

    اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

    از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

    تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

    اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

    وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
    و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر

    سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
    گم شو از اینجا! همین حالا


    اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
    مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

    یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
    برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

    ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم

    بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی

    همسایه ها گفتن كه اون مرده

    ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

    اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

    ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.
    منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

    خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

    ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم

    وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

    آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی

    به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

    بنابراین چشم خودم رو دادم به تو


    برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

    با همه عشق و علاقه من به تو

    مادرت
    2 کاربر مقابل از حمیدرضا عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. abtin, ماهتاب
    .
    از مرگ نمی ترسم
    من فقط نگرانم
    که در شلوغی آن دنیا
    مادرم را پیدا نکنم ...
    «مادر شاهکار طبیعت است.»



    مادر است چشم و چـــــراغ زندگی مادر است سرچشــــــمه آزادگی


    مادر است تصویر عشق و عاشقان مادر است نقـــــــــش بلند جاودان


    مادر است مقصــود هست و بود ما مادر است بالاترین موجــــــــودِ ما


    مادر است آمـــــــــــــوزگار معرفت مادر است یک عالمـــی از موهبت


    مادر است در مهــــــربانی بی مثل مادر است مهــر و وفایش یک بغل
    حمیدرضا آنلاین نیست.

  3. 30,109 امتیاز ، سطح 53
    33% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 741
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/01/19
    محل سکونت
    شاه عبدالعظیم
    نوشته ها
    1,090
    امتیاز
    30,109
    سطح
    53
    تشکر
    5,555
    تشکر شده 3,114 بار در 931 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    عشق بی پایان

    #3 1389/05/29, 22:14
    پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
    پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
    پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
    پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
    او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
    يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
    پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
    پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
    پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
    کاربر مقابل از حمیدرضا عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: ماهتاب
    .
    از مرگ نمی ترسم
    من فقط نگرانم
    که در شلوغی آن دنیا
    مادرم را پیدا نکنم ...
    «مادر شاهکار طبیعت است.»



    مادر است چشم و چـــــراغ زندگی مادر است سرچشــــــمه آزادگی


    مادر است تصویر عشق و عاشقان مادر است نقـــــــــش بلند جاودان


    مادر است مقصــود هست و بود ما مادر است بالاترین موجــــــــودِ ما


    مادر است آمـــــــــــــوزگار معرفت مادر است یک عالمـــی از موهبت


    مادر است در مهــــــربانی بی مثل مادر است مهــر و وفایش یک بغل
    حمیدرضا آنلاین نیست.

  4. 30,109 امتیاز ، سطح 53
    33% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 741
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/01/19
    محل سکونت
    شاه عبدالعظیم
    نوشته ها
    1,090
    امتیاز
    30,109
    سطح
    53
    تشکر
    5,555
    تشکر شده 3,114 بار در 931 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان کودک و خداوند...

    #4 1389/05/29, 22:25


    کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید:
    می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
    خداوند پاسخ داد:
    از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام او از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “ اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: “ فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.” کودک ادامه داد:‌“ من چطور می‌توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی‌دانم
    خداوند او را نوازش کرد و گفت:
    فرشته تو زیباترین و شیرین‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.” کودک با ناراحتی گفت: “ وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟” اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: “ فرشته‌ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی.” کودک سرش را برگرداند و پرسید: “ شنیده‌ام که در زمین انسان‌های بدی هم زندگی می‌کنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟” - فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد. حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: “ اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.” خداوند لبخند زد و گفت: “ فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت. گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.” در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید: “ خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگو.” خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “ نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را مادر صدا کنی.
    + غریبه ; ٥:٥٥ ‎ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱۱/۸
    کاربر مقابل از حمیدرضا عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: Mojtaba
    .
    از مرگ نمی ترسم
    من فقط نگرانم
    که در شلوغی آن دنیا
    مادرم را پیدا نکنم ...
    «مادر شاهکار طبیعت است.»



    مادر است چشم و چـــــراغ زندگی مادر است سرچشــــــمه آزادگی


    مادر است تصویر عشق و عاشقان مادر است نقـــــــــش بلند جاودان


    مادر است مقصــود هست و بود ما مادر است بالاترین موجــــــــودِ ما


    مادر است آمـــــــــــــوزگار معرفت مادر است یک عالمـــی از موهبت


    مادر است در مهــــــربانی بی مثل مادر است مهــر و وفایش یک بغل
    حمیدرضا آنلاین نیست.

  5. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #5 1389/05/30, 04:10
    ممنونم.
    داستان سارا و معلمش دلم رو به درد آورد...



    اِی خداااااااااا
    2 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. حمیدرضا, ماهتاب
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  6. 15,530 امتیاز ، سطح 37
    85% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 120
    99.0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/17
    محل سکونت
    هر کجا باشم آسمان مال من است.
    نوشته ها
    444
    امتیاز
    15,530
    سطح
    37
    تشکر
    2,405
    تشکر شده 1,281 بار در 499 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #6 1389/05/31, 15:48
    بسم الله الرحمن الرحیم.
    سلام.
    خیلی عالی بود حمید جان.
    از شما متشکرم.
    التماس دعا.
    آلبر کامو:

    بهتر است که در این دنیا فکر کنم خدا هست
    و وقتی به دنیای دیگر رفتم بدانم که نیست .
    و این بسیار بهتر از این است که در این دنیا فکر کنم خدا نیست
    و در آن دنیا بفهمم که هست
    ماهتاب آنلاین نیست.

  7. 12,479 امتیاز ، سطح 33
    76% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 171
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/19
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    525
    امتیاز
    12,479
    سطح
    33
    تشکر
    1,376
    تشکر شده 1,911 بار در 727 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    حميد جان مخلصيم

    #7 1389/06/01, 16:51
    داستان زيبايي بود حميد جان دستت درد نكنه gol
    Ario آنلاین نیست.

  8. 30,109 امتیاز ، سطح 53
    33% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 741
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/01/19
    محل سکونت
    شاه عبدالعظیم
    نوشته ها
    1,090
    امتیاز
    30,109
    سطح
    53
    تشکر
    5,555
    تشکر شده 3,114 بار در 931 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    ” فاصله نیکی و بدی

    #8 1389/06/05, 16:34


    پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت.
    بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت:
    «کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد . »
    این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد .
    او به خود گفت :
    او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .
    مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت . آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت : مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم .
    در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : «این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری » وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهرآلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت :
    هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند
    و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند
    .
    از مرگ نمی ترسم
    من فقط نگرانم
    که در شلوغی آن دنیا
    مادرم را پیدا نکنم ...
    «مادر شاهکار طبیعت است.»



    مادر است چشم و چـــــراغ زندگی مادر است سرچشــــــمه آزادگی


    مادر است تصویر عشق و عاشقان مادر است نقـــــــــش بلند جاودان


    مادر است مقصــود هست و بود ما مادر است بالاترین موجــــــــودِ ما


    مادر است آمـــــــــــــوزگار معرفت مادر است یک عالمـــی از موهبت


    مادر است در مهــــــربانی بی مثل مادر است مهــر و وفایش یک بغل
    حمیدرضا آنلاین نیست.

  9. 30,109 امتیاز ، سطح 53
    33% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 741
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/01/19
    محل سکونت
    شاه عبدالعظیم
    نوشته ها
    1,090
    امتیاز
    30,109
    سطح
    53
    تشکر
    5,555
    تشکر شده 3,114 بار در 931 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    ” دختر فداکار”

    #9 1389/06/05, 16:36


    همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
    دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
    روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
    تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
    ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
    آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
    گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
    فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
    باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.
    بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
    دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
    ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
    بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
    نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
    و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
    در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
    عصبانی بودم.
    وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
    همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
    تقاضای او همین بود.
    همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
    گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
    خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
    سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
    آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
    حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
    مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
    آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
    آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
    صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
    در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
    چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
    خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
    فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
    اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
    نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
    مسخره ش کنن .
    آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
    نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
    آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
    سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
    خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
    .
    از مرگ نمی ترسم
    من فقط نگرانم
    که در شلوغی آن دنیا
    مادرم را پیدا نکنم ...
    «مادر شاهکار طبیعت است.»



    مادر است چشم و چـــــراغ زندگی مادر است سرچشــــــمه آزادگی


    مادر است تصویر عشق و عاشقان مادر است نقـــــــــش بلند جاودان


    مادر است مقصــود هست و بود ما مادر است بالاترین موجــــــــودِ ما


    مادر است آمـــــــــــــوزگار معرفت مادر است یک عالمـــی از موهبت


    مادر است در مهــــــربانی بی مثل مادر است مهــر و وفایش یک بغل
    حمیدرضا آنلاین نیست.

  10. 30,109 امتیاز ، سطح 53
    33% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 741
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/01/19
    محل سکونت
    شاه عبدالعظیم
    نوشته ها
    1,090
    امتیاز
    30,109
    سطح
    53
    تشکر
    5,555
    تشکر شده 3,114 بار در 931 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    ” اثبات وجود خدا “

    #10 1389/06/05, 16:37


    مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت.
    آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
    آرایشگرگفت:من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
    مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
    آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
    مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
    مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
    آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
    مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
    آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
    مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
    برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد . .
    کاربر مقابل از حمیدرضا عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: Mojtaba
    .
    از مرگ نمی ترسم
    من فقط نگرانم
    که در شلوغی آن دنیا
    مادرم را پیدا نکنم ...
    «مادر شاهکار طبیعت است.»



    مادر است چشم و چـــــراغ زندگی مادر است سرچشــــــمه آزادگی


    مادر است تصویر عشق و عاشقان مادر است نقـــــــــش بلند جاودان


    مادر است مقصــود هست و بود ما مادر است بالاترین موجــــــــودِ ما


    مادر است آمـــــــــــــوزگار معرفت مادر است یک عالمـــی از موهبت


    مادر است در مهــــــربانی بی مثل مادر است مهــر و وفایش یک بغل
    حمیدرضا آنلاین نیست.

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •