alt
صفحه 73 از 73 نخستنخست ... 2363717273
نمایش نتایج: از 721 به 724 از 724

موضوع: اتاق نقد

  1. 62,753 امتیاز ، سطح 77
    69% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 497
    53.0% فعالیت
    جایزه ها:
    برگزار کننده مسابقه عکاسی با موضوع وسایل کمکیبهترین کاربر به انتخاب دور اول شورا
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,213
    امتیاز
    62,753
    سطح
    77
    تشکر
    9,676
    تشکر شده 6,321 بار در 1,259 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #721 1393/11/04, 04:25
    سلام
    خیلی خیلی ممنونم از همه دوستانی که لطف کردند و داستانی که نوشته بودم رو نقد کردند.


    نقل قول نوشته اصلی توسط m.bagheri نمایش پست ها
    سلام.
    داستان زیبایی بود.
    خیلی خوبه که شما چنین شخصیتی رو برای داستانتون انتخاب کردین. براتون آشناست و تمام زوایاش رو میشناسید. کمک میکنه تا داستانتون شکل مصنوعی به خودش نگیره.
    من ی نکته‌ای رو می‌خواستم بگم که خیلی بی‌ارتباط با داستان شما هم نیست. استفاده از جملات طولانی باعث میشه تا خوانش داستان برای مخاطب سخت بشه. در ظاهر شاید به چشم نیاد اما تاثیر مهمی بر نوشته شما داره.
    "علی همچنان به نقاشی کشیدن ادامه می‌داد و گاه گاهی سرش را بالا می‌آورد و به درخت خیره می‌شد."
    برای مثال شما همین ی جمله رو با برداشتن "و" می‌تونید به سه تا جمله تبدیل کنید.
    موفق باشید
    چشم. سعی می‌کنم رعایت کنم. لطف کردید. بسی بسی سپاس

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazdel نمایش پست ها
    قلم شما خیلی خوبه نارون جان و نوشته هات همیشه عجیب، به دل من میشینه
    از این که با وجود مشغله زیادی که داری، همیشه تو این تاپیک ها شرکت میکنی خیلی خیلی ممنونم
    این داستان موضوع شیرینی داشت
    اما نقد اولم اینه که خیلی به موضوع عکس مرتبط نبود
    و این که یک جا به چشمم خورد که زبان نوشتاری محاوره شده بود
    دوربینش رو کج و راست می‌کرد
    دوربینش را
    در حال سعی برای بیرون آوردن دستمال از کیف به کمک پاهایش، دستی دستمال به دست به سمتش آمده بود.
    این جمله هم به نظرم روان و ساده نیست و با کل داستان که خیلی روان و ساده هست، هماهنگی نداره
    در کل خوب نوشتی و جذاب.. مثل همیشه

    نازدل جانم، شما به من لطف دارید انجام وظیفه است
    درسته! من اول فکر کردم فردی که رو صندلی چرخداره آقاست و وقتی داستان رو فرستادم متوجه شدم که دیگه حسش نبود تغییر بدم
    درست میگید. از دستم در رفته
    در مورد جمله هم، حق با شماست. درستش می‌کنم
    بازم بسی بسی ممنونم

    نقل قول نوشته اصلی توسط mahdisorimoon نمایش پست ها
    داستانت خیلی قشنگ بود.
    خیلی دوسش دارم.
    توضیحات بین دیالوگ ها خیلی خوب بود.
    موضوعش قشنگ بود.
    نکته ای که به ذهنم می رسه اینه که این طور که به نظر می رسه مهسا با استفاده از پاش خیاطی می کنه و ساندویچارو درست کرده. توی داستان یه جا اشاره شده که با پاش تلاش می کرد دستمال رو از کیفش برداره. اگر پررنگ تر می شد این قضیه شاید این سوال که مهسا چجوری ساندویچ درست کرده یا لباس کار برای علی دوخته برای خواننده جوابش راحت تر و روشن تر می بود.

    ممنونم از لطفتون. چون می‌خواستم خیلی بلند نشه، توضیحات اضافی ندادم تا هر کی هر جور که می‌خواد تصور کنه خیلی ممنونم از حسن نظرتون

    نقل قول نوشته اصلی توسط Mojyross نمایش پست ها
    داستانتون خیلی حس مثبت و زیبایی به آدم میده و خودبخود آدم لبخند میزنه، ولی خب من باید گیرمو بدم
    اونجاهایی که دیالوگ وار هست بهتره به این شکل باشه، مثلا
    - کجایی بانو! مگه نمی‌خواستی عکس بگیری؟ بیا اینم ژست!

    از علائم خوب و بجا استفاده کردین و حس رو هم به مخاطب خوب القا کردین، هرچند که فضای داستان
    تقریبا نو هست ولی تو بعضی از قسمتا باز کلیشه مشاهده میشه مثل صحنه ی آشناییشون تو
    گالری و همچنین نقاشی عشق مادرانه هم یخورده تکراری بود ولی از فلش بکی که زدین و صحنه
    آشنایی رو تصویر کردین خوشم اومد بجا و به موقع بود.
    ی قسمت دیگه هم بود راستش برامن قابل هضم نبود یعنی نمیدونم اصلن میشه اینجوری، اونم
    اونجایی بود که علی اشکای مهسا رو پاک میکنه .

    ی چیزی رو هم میخواستم بگم بیشتر تجربه شخصیه و البته من نه در حد نقد هست و نه توصیه
    ولی سعی کنید چیزهایی که میخونید و میبینید« داستان، فیلم یا سریال » ازشون تاثیر پذیری داشته
    باشیم و یادبگیرین ولی وقتی که خودتون میخواین بنویسید تاجایی که میتونید نو بنویسید و اجازه
    ندید تکرار همون چیزایی که دیدین و خوندین وارد نوشتتون بشه البته این خیلی مشکله و ناخوداگاه میاد ولی هرچه قدر کار نوتر باشه جذابیتش بیشتر هست.
    موفق باشید
    بسی سپاس. در مورد دیالوگها درست میگید دقت نکردم
    پاک کردن اشک رو خواستم همینجور یه صحنه‌ای ساخته باشم خودمم نمیدونم
    اتفاقا خودم هم به این قضیه مشکوکم. یعنی چون حافظه ام ضعیفه، نمیدونم چیزی که الان دارم تصور می‌کنم، از فکر خودمه یا از چیزایی که قبلا دیدم و خوندم و خودم زیاد به این نکته که شما گفتید فکر می‌کنم. ولی سعی می‌کنم بیشتر دقت کنم
    بازم خیلی خیلی ممنونم

    نقل قول نوشته اصلی توسط Niloof@r نمایش پست ها
    داستان ِ نارون جان
    کمی کلیشه ای ِ و اینکه به نظرم بعضی از جمللات رو تو قسمتهایی که نباید نوشته بشه نوشتید.. مثلا " از سر کوچه‌تونم رد نمی‌شدم." تو این قسمت که اوایل ِ داستان بود هنوز حرفی از نحوه ی آشنایی زده نشده بود و یه لحظه فکر کردم سر کوچه شون با هم آشنا شدن ! شاید بهتر بود بعد از نحوه ی اشنایی از لباس و این جملات استفاده میشد.. البته نظر شخصی ِ من هست وگرنه قلم زیبای تو نارون جان و شیطنت های مهسا و شوخ طبعیه همسرش کار خودش را کرد و یکی از رای های منو به خودش اختصاص داد

    موفق باشی
    ممنونم نیلوفر جان! خوب می‌خواستم هیجان بدم دیگه قبول دارم که اتفاقات خیلی پخته نبود. شما لطف داری. بسی سپاس از محبتت

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazdel نمایش پست ها
    تکمیل نقاشی

    - سحر؟ اینجایی؟ چرا تنها نشستی خواهر؟ بیا برات چای آوردم عزیزم.
    - ممنون. شرمنده تو هم افتادی تو زحمت..
    - این حرفها چیه؟ من که آرزومه تو همیشه خونه ما بمونی. فقط نمیدونم چرا تو قبول نمیکنی؟ نمیدونم چرا دو روزه اینجوری بُغ میکنی و یه گوشه تنها میشینی؟ از دست احسان ناراحتی؟ میدونی سحر بی انصافیه اگه از احسان دلخور باشی.. اونم بالاخره جوونه، به تفریح نیاز داره، به تنهایی نیاز داره، خودت خوب میدونی که احسان چند ساله از پیشت تکون نخورده... همیشه کنارت در حال خدمت به تو بوده...
    - میدونم خواهر. همه ی اینا رو میدونم. ناراحت و دلخور نیستم. فقط یکم دلم گرفته. میدونی کاش با دوستاش مسافرت میرفت اما به من نمیگفت بیام اینجا تا با دوستاش تو خونه راحت باشن. آخه من که کاری به کارشون نداشتم، تو اتاق خودم میموندم.!
    - اِی بابا سخت نگیر آبجی. من که از چشمهای خودم بیشتر به پسرِ تو اعتماد دارم. حتما دلیلی داشته. چه میدونم شاید شرایط سفر نداشته. بعدشم اینجوری خیلی بهتر شد، توفیق اجباری شد چند روز با من باشی. ببینم این چیه دستت؟ نقاشیه؟ پس چرا نصفه س؟
    سحر در حالی که خنده اش گرفته بود گفت: آخه فقط نصفه این منظره رو میبینم. از پشت پنجره اتاق فقط بالای درخت معلوم بود، منم فعلا تا اینجا کشیدم، بقیه ش رو با تخیلم میکشم.
    - راستی سحر اون مقاله که پارسال برای روز جهانی معلولین نوشته بودی؛ یادته؟ امسال باز هم چاپ شده. ببین.
    با دیدن روزنامه یادش آمد که امروز دوازدهم آذر روز جهانی معلولین است. دلش بیشتر گرفت. پارسال مصادف با چنین روزی، احسان با یک دسته گل و یک کارت پستال زیبا به خانه آمده بود و میز چوبی که خودش ساخته بود را به مادر تقدیم کرده بود.
    با یادآوری آن لحظه بغضش شکست و شبنم اشک روی گونه هایش روانه شد. دلش برای پسرش تنگ شده بود. دو روز بود که حتی صدایش را نیز نشنیده بود. بی اختیار موبایلش را برداشت و شماره احسان را گرفت. اما هنوز گوشی را به گوشش نزدیک نکرده بود که صدای زنگِ در بلند شد.
    خودش بود. احسان آمده بود. با خوشحالی ویلچر را به حرکت درآورد و به سالن رفت.
    - احسان؟ حالا چرا اینقد با عجله؟ یکم بمون خاله.
    - نه خاله قربونت. شما هم آماده بشین، امشب همگی شام مهمون من.
    - خبریه پسرم؟
    - سلام مامان جون. خبر سلامتی شما. دلم برات یه ذره شده بود، بپوشین زود بریم. الان غذا میسوزه.
    با خوشحالی و صدای خنده و شوخی وارد خانه شدند. وقتی سحر چشمش به دسته گل روی میز افتاد، با نگاهی آکنده از عشق و سپاس به احسان لبخند زد.
    - مامان جان چشمهات رو ببند بریم یه جای خوب...
    وقتی وارد حیاط شدند، سحر با دیدن بالابر و تپه ای که سنگ فرش شده بود شگفت زده شد.!
    - حالا میتونی منظره رو کامل ببینی و نقاشی کنی مامان ِ خوشگلم.
    - احسان یعنی این چند روز...
    - بله مامان جونم. میخواستم نبینی چیکار میکنم. ببخش بهت دروغ گفتم. حالا به من نگاه کن تا یه عکس خوب از نقاشِ خوشگل بگیرم.
    سحر قادر به تکلم نبود، چشمان خیسش را به دوربین دوخت و در دل خدا رو شکر کرد.
    کلیک.!
    من کلا با داستان‌های شما ارتباط حسی برقرار می‌کنم و خب قلمت هم زیباست و دوست دارم
    چیزی که به ذهنم میرسه یکی ارتباط بین اتفاقاته؛ این جا به جا شدن دو نفری که در حال گفتگواند و همینطور موقعیت مکانی به طور گسسته رخ میده و تو روند خوندن داستان یه کم مشکل ایجاد میکنه. مثلا اونجایی که زنگ در به صدا میاد تا گفتگوی احسان و خاله‌اش به نظرم اگر کمی توضیح اضافه میشد بهتر بود. یا مثلا قبل از ورود به خانه‌شان، به حرکت از خانه خاله اشاره میشد خوب بود.
    شاید اون کلیک آخر هم وجودش لازم نباشه، چون توصیف صحنه همون رو تداعی می‌کنه
    داستانت رو دوست داشتم

    بازم ممنونم از همه دوستان که ازشون چیزای جدید یاد میگیرم
    موفق باشید
    3 کاربر مقابل از نارون عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Mojtaba, nazdel, Niloof@r
    ===============================
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
    ===============================

    امام علی (ع): اندیشیدن به خوبیها، آدمی را به انجام دادن آن برمی‌انگیزاند.
    ===============================
    نارون آنلاین نیست.

  2. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #722 1393/11/05, 15:54
    نقل قول نوشته اصلی توسط نارون نمایش پست ها
    [COLOR=DarkSlateBlue]سلام

    من کلا با داستان‌های شما ارتباط حسی برقرار می‌کنم و خب قلمت هم زیباست و دوست دارم
    چیزی که به ذهنم میرسه یکی ارتباط بین اتفاقاته؛ این جا به جا شدن دو نفری که در حال گفتگواند و همینطور موقعیت مکانی به طور گسسته رخ میده و تو روند خوندن داستان یه کم مشکل ایجاد میکنه. مثلا اونجایی که زنگ در به صدا میاد تا گفتگوی احسان و خاله‌اش به نظرم اگر کمی توضیح اضافه میشد بهتر بود. یا مثلا قبل از ورود به خانه‌شان، به حرکت از خانه خاله اشاره میشد خوب بود.
    شاید اون کلیک آخر هم وجودش لازم نباشه، چون توصیف صحنه همون رو تداعی می‌کنه
    داستانت رو دوست داشتم

    بازم ممنونم از همه دوستان که ازشون چیزای جدید یاد میگیرم
    موفق باشید
    ممنون عزیزم
    لطف کردی تو نقد شرکت کردی
    بله در مورد جابجایی ها و عوض شدن لوکیشن کاملا حق با شماست
    اما خب به قول خودت توضیحات داستان رو بلند میکنه ولی چشم سعی میکنم درستش کنم

    ---------- Post added at ۱۴:۵۴ ---------- Previous post was at ۱۴:۳۹ ----------

    نقل قول نوشته اصلی توسط محمد حشمتی فر نمایش پست ها
    آسمانی شده ها
    امروز صدای یاحسین یاحسین بلندتر از هشت روز پیش بود و سمانه هم هشت روزی بود که مشتری نداشت. پس برخلاف مانتوی تنگ و چسپبان که همیشه با یک روسری سر می پوشید؛ مقنعه و چادری که برای روز مبادا نگاه داشته بود را پوشید تا توی شهر به دنبال نذری بگردد و شکمش را امروز از این راه سیر کند.

    سر یک کوچه وانتی ایستاده بود. روی اتاقک آن با پارچۀ سیاهی یاحسین قرمز رنگی نمایان بود. دو سه مردی هم در آن تو، از دیگی قیمه ظرف می گرفتند و به مردم می دادند.

    سمانه سمت چپ وانت رفت که زنها در آن صف کشیده بودند و همدیگر را هل می دادند. هنوز ده یازده نفری مانده بود که نوبت او برسد اما ناگهان چشمش به یکی از آن مردهای توی اتاقک افتاد که انگار همین دو هفته پیش به سراغش آمده بود! نمی توانست باور کند که همین آقا مثل یک گرگ گرسنه به جان او افتاده بود و گاه بدنش را گاز می گرفت و حالا فرشته سیری بخش آدمها شده.

    نوبت به سمانه که رسید چشمکی زد و آهسته گفت: «این ظرف رو چرب تر بگیر آقا». اینجا بود که فرشته ای با سبیل جوگندمی به اطراف نگاه کرد تا ببیند کسی متوجه شده یا نه.

    باز همانطور سلانه سلانه رفت و نذری را خورد. ظرف یکبار مصرف و قاشق که به سمتی پرت شد، به هیئتی رسید که همه دور آن جمع شده بودند. صدای روضه و عزاداران چنان بلند و پرگداز بود که بسیاری اشک می ریختند. چشمهای سمانه هم پر شده بود و با اشکهایی که خواسته و ناخواسته می ریخت، می خواست بخشی از گناهان خود را بشوید.

    بی اختیار دلش کنده شد و با فشار جلو رفت تا این قمه زنهای عاشق را از جلو ببیند. آنجا پیر و جوانهای کفن پوشی را می شد دید که قمه بر سر می زدند و خون از سرشان تند و کند می جوشد. به نظر هادی هم بین آنها بود. پس سمانه با تعجب چشمها را پاک کرد اما نه این خطای دید نبود. یکی از آن جوانها که صورتش را هم برخلاف همیشه اصلاح نکرده بود انگار همان هادی است که هر چند روز یکبار به او سر می زند.

    شبی خانه بود که نرگس هم با چشمانی که مثل دو کاسه خود سرخ بودند برگشت تا گلهای مالیده به خود را بشویند. زنی که راه پول درآوردن را به سمانه یاد داده بود و خانه اش خوابگاه امثال او بود هم امروز جوری دیگر نشان می داد. پس شاید امروز روز ظهوری گذراست؟!
    و اما آسمانی شده ها
    موضوعش تقریبا جدیده و پرداختن به این موضوعات شهامت میخواد. از این بابت بهتون تبریک میگم
    بعضی ایرادات که به نظر من اومد رو بیان میکنم
    مثلا:

    با یک روسری سر
    کلمه سر اینجا به نظرم اضافی باشه

    روی اتاقک آن با پارچۀ سیاهی یاحسین قرمز رنگی نمایان بود.
    روی اتاقک آن پارچه سیاهی با نوشته یاحسین قرمز رنگ، نمایان بود.

    از دیگی قیمه ظرف می گرفتند و به مردم می دادند.
    ظرف قیمه را میگرفتندو..

    ظرف یکبار مصرف و قاشق که به سمتی پرت شد،
    حرف که اینجا بی مورده

    با فشار جلو رفت تا این قمه زنهای عاشق را از جلو ببیند.
    همینطور این نیز اینجا به نظرم بی مورده

    با چشمانی که مثل دو کاسه خود سرخ بودند
    دو کاسه خون

    در کل داستان خوبی بود و پایان زیبایی داشت
    5 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. m.bagheri, Mojtaba, Niloof@r, محمد حشمتی فر, نارون
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  3. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #723 1393/11/11, 18:59
    منتظر نقد بقیه دوستان هستیم
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  4. 41,972 امتیاز ، سطح 63
    25% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 978
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر دوم مسابقه هنری مذهبی رمضان 92نفر اول مسابقه تابستانه داستانک نویسینفر دوم مسابقه عکاسی زمستان 92نفر دوم مسابقه داستانک نویسینفر دوم مسابقه بهترین آواتار و امضا
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    استان اصفهان
    نوشته ها
    2,059
    امتیاز
    41,972
    سطح
    63
    تشکر
    7,470
    تشکر شده 9,558 بار در 2,137 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #724 1393/11/20, 14:23
    سلام آقای حشمتی
    اول باید بهتون تبریک بگم بخاطر استعداد خوبی که دارید... همه ی داستانای وبلاگتون رو خوندم ..

    آقای باقری خیلی خوب همه چیز رو توضیح دادند و با هر دو موردی که گفتند موافقم.
    به نظرم نویسنده باید حداقل توضیح مختصری در مورد زندگی ِ سمانه میداد تا باور پذیری ِ این اتفاقات بیشتر بشه .


    موفق باشید
    2 کاربر مقابل از Niloof@r عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. m.bagheri, nazdel
    Niloof@r آنلاین نیست.

صفحه 73 از 73 نخستنخست ... 2363717273

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •