یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود . یه آدم تنهایی بود هر روز از تنهاییش به خدا گله میکرد.دور و برش کم نبودن کسایی که دوسش داشتن اما خوب این دختر که اسمش سارا بود نمی دونست چی کار کنه تا با دیگران ارتباط برقرار کنه یک روز با اشک با خدای خودش راز و نیاز کرد به خدا ی خودش گفت:
سارا داشت با خدای خودش درد و دل می کرد و با این که سن و سال زیادی هم نداشت ، اون شب خیلی ناراحت بود و مرتب می گفت: هی جوونی کجایی که یادت بخیر...
در حالی که چند قطره اشک گوشه ی چشماش نشسته بود و تو این فکر و زمزمه ها بود خوابش برد.
اما خواب بسیار زیبایی دید. خواب که سیر زندگیشو متحول کرد. خواب دید که یه فرشته کوچولو شده اونجا تو بهشت چند روزی رو شاد و خوشحال زندگی کردهمه چیز براش قشنگ بود همه چیز خوب پیش می رفت هرچی می خواست دم دستش بود ولی یهو دلش واسه مامانش واسه عروسک کوچکی که داشت تنگ شد ....
یکهو یک فکر به ذهنش رسید و خواست آرزو کنه: لباش رو باز کرد که از خدا مامان و عروسکاش رو بخواد اما قبل از اینکه آرزو کنه...
یاد پدرش افتاد که تنها رو صندلی نشسته بود و داشت از پنجره به حیات می نگریست چشماش به حیات بود، اما توی دنیای دیگری سیر می کرد. این حالت تفکر پدر رو بارها دیده بود. سارا همیشه دلش می خواست از پدر بپرسه به چی فکر می کنه که این طور ساعت ها ساکت می مونه؟ اما بازم به سکوت پدر احترام گذاشت و چیزی نگفت. شاید روزی خود پدر براش می گفت... سارا فکر کرد اگه روزی پدر نباشه چقدر تنهاتر خواهد شد. واسه همین از خدا خواست تا...
پدرش رو واسه همیشه براش حفظ کنه.سارا و خانوادش توی یک کلبه وسط یک دشت سرسبز زندگی می کردند که فاصله زیادی با شهر نداشت شغل پدر سارا دامپروری بود و هزینه زندگیشون از این راه تأمین میشد خدا رو شکر در امد خوبی داشتن و می تونستن به راحتی زندگی کنند .سارا هشت سالش بود و یه دوست صمیمی داشت به نام.... هاني ، كه باهم به يه مدرسه هم ميرفتن و هميشه توي راه مدرسه كه در شهر نزديك محل زندگيشون بود كلي حرف براي زدن به هم داشتن و يادش اومد كه امروز تولد هانی هست. اون شب همه جشن تولد هانی دعوت بودند. سارا هم خیلی دوست داشت که بره. اما هنوز وقت نکرده بود برای هانی کادو بگیره. بنابراین تصمیم گرفت به محض این که رسید خونه با پدرش در این باره حرف بزنه. چرا که پدر همیشه راهنمای خوبی بود. موقع خداحافظی هانی از سارا خواست که حتما برای جشن تولدش بیاد...
سارا هم گفت که حتما خیلی دوست دازم که بیام بعد از هم جدا شدند سارا همینجوری که داشت قدم میزد تا برسه خانه با خودش فکر می کرد که برای تولد هانی چی میتونه به عنوان کادو بخره با خودش گفت که بره و شهر تهیه کنه اما دیر میشد آن قدر وقت نداشت سارا رسید خونه و دوید طرف پدر تا موضوع رو با پدرش درمیون بزاره و پدرش گفت چیه چرا آشفته ای سارا؟سارا موضوع تولد هانی رو تعریف کرد پدرش گفت این که ناراحتی نداره بسپرش به من سارا گفت چی کار می خوای بکنی بابا پدر سارا دستی به سر سارا کشید و گفت برو خیالت راحت آخه پدر سارا نجاری هم بلد بود و چیزای قشنگی با چوب درست می کرد....پدر سارا اون روز کمی تامل کرد. بعد به سمت زیرزمین رفت. جایی که کارگاه نجاریش اونجا بود و یه شاهکار باشکوه از کارهای دستیشو با خودش بالا آورد. شاهکاری که روزی راه حل معماهای بسیاری میشد!! یه مجسمه ی چوبی به شکل درخت بود که شاخ و برگای اون رو با دقت رنگ آمیزی کرده بود و بالای درخت هم خورشید زیبایی نصب شده بود. کف درخت هم خیلی ماهرانه پر بود از گلهای رنگارنگ. درخت از وسط باز میشد و آهنگ دل انگیزی ازش پخش میشد. سارا مثل همیشه خوشحال بود که به پدر اعتماد کرده بود و همراه کادو به سمت خونه ی هانی راه افتاد...
سارا خیلی خوشحال بود که می تونست به مهمانی بره و این قدر خوشحال بود که نفهمید چه جوری به خانه هانی رسید سارا رفت جلو و در زد هانی اومد و در رو باز کرد و از دیدن سارا دوست صمیمیش خیلی خوشحال شد و همدیگه رو در آغوش گرفتند و بعد سارا رو کرد به هانی و تولدش رو بهش تبریک گفت و کادوی خودش رو به هانی داد.هانی تشکر کرد و سارا رو به داخل دعوت کرد همه اومده بودن و خیلی خوشحال بودن همه جا پر بود از خوردنی های خوشمزه و رنگارنگ...