alt
صفحه 4 از 4 نخستنخست ... 234
نمایش نتایج: از 31 به 38 از 38

موضوع: داستان بچه های اسپشیال

  1. 14,365 امتیاز ، سطح 36
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/12/20
    محل سکونت
    شهر زیبای کاشان
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    14,365
    سطح
    36
    تشکر
    780
    تشکر شده 1,390 بار در 534 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان بچه های اسپشیال

    #31 1389/01/28, 11:25
    یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود . یه آدم تنهایی بود هر روز از تنهاییش به خدا گله میکرد.دور و برش کم نبودن کسایی که دوسش داشتن اما خوب این دختر که اسمش سارا بود نمی دونست چی کار کنه تا با دیگران ارتباط برقرار کنه یک روز با اشک با خدای خودش راز و نیاز کرد به خدا ی خودش گفت:

    سارا داشت با خدای خودش درد و دل می کرد و با این که سن و سال زیادی هم نداشت ، اون شب خیلی ناراحت بود و مرتب می گفت: هی جوونی کجایی که یادت بخیر...
    در حالی که چند قطره اشک گوشه ی چشماش نشسته بود و تو این فکر و زمزمه ها بود خوابش برد.
    اما خواب بسیار زیبایی دید. خواب که سیر زندگیشو متحول کرد. خواب دید که یه فرشته کوچولو شده اونجا تو بهشت چند روزی رو شاد و خوشحال زندگی کردهمه چیز براش قشنگ بود همه چیز خوب پیش می رفت هرچی می خواست دم دستش بود ولی یهو دلش واسه مامانش واسه عروسک کوچکی که داشت تنگ شد ....
    یکهو یک فکر به ذهنش رسید و خواست آرزو کنه: لباش رو باز کرد که از خدا مامان و عروسکاش رو بخواد اما قبل از اینکه آرزو کنه...
    یاد پدرش افتاد که تنها رو صندلی نشسته بود و داشت از پنجره به حیات می نگریست چشماش به حیات بود، اما توی دنیای دیگری سیر می کرد. این حالت تفکر پدر رو بارها دیده بود. سارا همیشه دلش می خواست از پدر بپرسه به چی فکر می کنه که این طور ساعت ها ساکت می مونه؟ اما بازم به سکوت پدر احترام گذاشت و چیزی نگفت. شاید روزی خود پدر براش می گفت... سارا فکر کرد اگه روزی پدر نباشه چقدر تنهاتر خواهد شد. واسه همین از خدا خواست تا...

    پدرش رو واسه همیشه براش حفظ کنه.سارا و خانوادش توی یک کلبه وسط یک دشت سرسبز زندگی می کردند که فاصله زیادی با شهر نداشت شغل پدر سارا دامپروری بود و هزینه زندگیشون از این راه تأمین میشد خدا رو شکر در امد خوبی داشتن و می تونستن به راحتی زندگی کنند .سارا هشت سالش بود و یه دوست صمیمی داشت به نام.... هاني ، كه باهم به يه مدرسه هم ميرفتن و هميشه توي راه مدرسه كه در شهر نزديك محل زندگيشون بود كلي حرف براي زدن به هم داشتن و يادش اومد كه امروز تولد هانی هست. اون شب همه جشن تولد هانی دعوت بودند. سارا هم خیلی دوست داشت که بره. اما هنوز وقت نکرده بود برای هانی کادو بگیره. بنابراین تصمیم گرفت به محض این که رسید خونه با پدرش در این باره حرف بزنه. چرا که پدر همیشه راهنمای خوبی بود. موقع خداحافظی هانی از سارا خواست که حتما برای جشن تولدش بیاد...

    سارا هم گفت که حتما خیلی دوست دازم که بیام بعد از هم جدا شدند سارا همینجوری که داشت قدم میزد تا برسه خانه با خودش فکر می کرد که برای تولد هانی چی میتونه به عنوان کادو بخره با خودش گفت که بره و شهر تهیه کنه اما دیر میشد آن قدر وقت نداشت سارا رسید خونه و دوید طرف پدر تا موضوع رو با پدرش درمیون بزاره و پدرش گفت چیه چرا آشفته ای سارا؟سارا موضوع تولد هانی رو تعریف کرد پدرش گفت این که ناراحتی نداره بسپرش به من سارا گفت چی کار می خوای بکنی بابا پدر سارا دستی به سر سارا کشید و گفت برو خیالت راحت آخه پدر سارا نجاری هم بلد بود و چیزای قشنگی با چوب درست می کرد....پدر سارا اون روز کمی تامل کرد. بعد به سمت زیرزمین رفت. جایی که کارگاه نجاریش اونجا بود و یه شاهکار باشکوه از کارهای دستیشو با خودش بالا آورد. شاهکاری که روزی راه حل معماهای بسیاری میشد!! یه مجسمه ی چوبی به شکل درخت بود که شاخ و برگای اون رو با دقت رنگ آمیزی کرده بود و بالای درخت هم خورشید زیبایی نصب شده بود. کف درخت هم خیلی ماهرانه پر بود از گلهای رنگارنگ. درخت از وسط باز میشد و آهنگ دل انگیزی ازش پخش میشد. سارا مثل همیشه خوشحال بود که به پدر اعتماد کرده بود و همراه کادو به سمت خونه ی هانی راه افتاد...

    سارا خیلی خوشحال بود که می تونست به مهمانی بره و این قدر خوشحال بود که نفهمید چه جوری به خانه هانی رسید سارا رفت جلو و در زد هانی اومد و در رو باز کرد و از دیدن سارا دوست صمیمیش خیلی خوشحال شد و همدیگه رو در آغوش گرفتند و بعد سارا رو کرد به هانی و تولدش رو بهش تبریک گفت و کادوی خودش رو به هانی داد.هانی تشکر کرد و سارا رو به داخل دعوت کرد همه اومده بودن و خیلی خوشحال بودن همه جا پر بود از خوردنی های خوشمزه و رنگارنگ...
    6 کاربر مقابل از hadinaseh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. آپامه, Reihane, QueeN, ترانه, طناز, مبین
    آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟
    hadinaseh آنلاین نیست.

  2. 13,874 امتیاز ، سطح 35
    75% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 176
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/02/28
    محل سکونت
    اراک
    نوشته ها
    502
    امتیاز
    13,874
    سطح
    35
    تشکر
    1,761
    تشکر شده 2,776 بار در 1,099 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #32 1389/01/28, 11:56
    کی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود . یه آدم تنهایی بود هر روز از تنهاییش به خدا گله میکرد.دور و برش کم نبودن کسایی که دوسش داشتن اما خوب این دختر که اسمش سارا بود نمی دونست چی کار کنه تا با دیگران ارتباط برقرار کنه یک روز با اشک با خدای خودش راز و نیاز کرد به خدا ی خودش گفت:

    سارا داشت با خدای خودش درد و دل می کرد و با این که سن و سال زیادی هم نداشت ، اون شب خیلی ناراحت بود و مرتب می گفت: هی جوونی کجایی که یادت بخیر...
    در حالی که چند قطره اشک گوشه ی چشماش نشسته بود و تو این فکر و زمزمه ها بود خوابش برد.
    اما خواب بسیار زیبایی دید. خواب که سیر زندگیشو متحول کرد. خواب دید که یه فرشته کوچولو شده اونجا تو بهشت چند روزی رو شاد و خوشحال زندگی کردهمه چیز براش قشنگ بود همه چیز خوب پیش می رفت هرچی می خواست دم دستش بود ولی یهو دلش واسه مامانش واسه عروسک کوچکی که داشت تنگ شد ....
    یکهو یک فکر به ذهنش رسید و خواست آرزو کنه: لباش رو باز کرد که از خدا مامان و عروسکاش رو بخواد اما قبل از اینکه آرزو کنه...
    یاد پدرش افتاد که تنها رو صندلی نشسته بود و داشت از پنجره به حیات می نگریست چشماش به حیات بود، اما توی دنیای دیگری سیر می کرد. این حالت تفکر پدر رو بارها دیده بود. سارا همیشه دلش می خواست از پدر بپرسه به چی فکر می کنه که این طور ساعت ها ساکت می مونه؟ اما بازم به سکوت پدر احترام گذاشت و چیزی نگفت. شاید روزی خود پدر براش می گفت... سارا فکر کرد اگه روزی پدر نباشه چقدر تنهاتر خواهد شد. واسه همین از خدا خواست تا...

    پدرش رو واسه همیشه براش حفظ کنه.سارا و خانوادش توی یک کلبه وسط یک دشت سرسبز زندگی می کردند که فاصله زیادی با شهر نداشت شغل پدر سارا دامپروری بود و هزینه زندگیشون از این راه تأمین میشد خدا رو شکر در امد خوبی داشتن و می تونستن به راحتی زندگی کنند .سارا هشت سالش بود و یه دوست صمیمی داشت به نام.... هاني ، كه باهم به يه مدرسه هم ميرفتن و هميشه توي راه مدرسه كه در شهر نزديك محل زندگيشون بود كلي حرف براي زدن به هم داشتن و يادش اومد كه امروز تولد هانی هست. اون شب همه جشن تولد هانی دعوت بودند. سارا هم خیلی دوست داشت که بره. اما هنوز وقت نکرده بود برای هانی کادو بگیره. بنابراین تصمیم گرفت به محض این که رسید خونه با پدرش در این باره حرف بزنه. چرا که پدر همیشه راهنمای خوبی بود. موقع خداحافظی هانی از سارا خواست که حتما برای جشن تولدش بیاد...

    سارا هم گفت که حتما خیلی دوست دازم که بیام بعد از هم جدا شدند سارا همینجوری که داشت قدم میزد تا برسه خانه با خودش فکر می کرد که برای تولد هانی چی میتونه به عنوان کادو بخره با خودش گفت که بره و شهر تهیه کنه اما دیر میشد آن قدر وقت نداشت سارا رسید خونه و دوید طرف پدر تا موضوع رو با پدرش درمیون بزاره و پدرش گفت چیه چرا آشفته ای سارا؟سارا موضوع تولد هانی رو تعریف کرد پدرش گفت این که ناراحتی نداره بسپرش به من سارا گفت چی کار می خوای بکنی بابا پدر سارا دستی به سر سارا کشید و گفت برو خیالت راحت آخه پدر سارا نجاری هم بلد بود و چیزای قشنگی با چوب درست می کرد....پدر سارا اون روز کمی تامل کرد. بعد به سمت زیرزمین رفت. جایی که کارگاه نجاریش اونجا بود و یه شاهکار باشکوه از کارهای دستیشو با خودش بالا آورد. شاهکاری که روزی راه حل معماهای بسیاری میشد!! یه مجسمه ی چوبی به شکل درخت بود که شاخ و برگای اون رو با دقت رنگ آمیزی کرده بود و بالای درخت هم خورشید زیبایی نصب شده بود. کف درخت هم خیلی ماهرانه پر بود از گلهای رنگارنگ. درخت از وسط باز میشد و آهنگ دل انگیزی ازش پخش میشد. سارا مثل همیشه خوشحال بود که به پدر اعتماد کرده بود و همراه کادو به سمت خونه ی هانی راه افتاد...
    سارا خیلی خوشحال بود که می تونست به مهمانی بره و این قدر خوشحال بود که نفهمید چه جوری به خانه هانی رسید سارا رفت جلو و در زد هانی اومد و در رو باز کرد و از دیدن سارا دوست صمیمیش خیلی خوشحال شد و همدیگه رو در آغوش گرفتند و بعد سارا رو کرد به هانی و تولدش رو بهش تبریک گفت و کادوی خودش رو به هانی داد.هانی تشکر کرد و سارا رو به داخل دعوت کرد همه اومده بودن و خیلی خوشحال بودن همه جا پر بود از خوردنی های خوشمزه و رنگارنگ...
    اما توی مهمونی هانی یه دختر دیگه هم بود که لباس پوشیدنش و همه چیز هاش با بقیه فرق داشت هانی به سارا گفت بیا بریم با دوست جدیدمون که تازه از شهر اومده آشنا بشو خیلی دختر گلی و تازه اسمش هم ناز گل ...سارا به طرف ناز گل رفت از دیدن اون خوشحال بود وقتی باهاش حرف زد اون خیلسی مهربون به نظر میرسید خلاصه تا عصر سارا و ناز گل دوستهای خیلی خیلی صمیمی شدن باهم اما وقت خداحافظی بود و ناز گل و سارا باید از خونه هانی میرفتن
    5 کاربر مقابل از ترانه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hadinaseh, آپامه, Reihane, QueeN, مبین
    غم راه آمدنش را خوب بلد است! باید راه آمدن با او را یاد بگیرم!!

    یا اینکه راه دیگری را در پیش بگیرم ... راهی بسوی امید و تلاش ...
    ترانه آنلاین نیست.

  3. 4,644 امتیاز ، سطح 19
    99% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 6
    0% فعالیت
    دستاورد ها:
    First 1000 Experience Points
    تاریخ عضویت
    1389/01/15
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    4,644
    سطح
    19
    تشکر
    1
    تشکر شده 8 بار در 2 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #33 1389/01/28, 21:58
    کسی داستان کوتاه بلد نیست من نمی تونم اینقدر صبر کنم
    3 کاربر مقابل از hamid51 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. آپامه, Reihane, QueeN
    hamid51 آنلاین نیست.

  4. 13,874 امتیاز ، سطح 35
    75% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 176
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/02/28
    محل سکونت
    اراک
    نوشته ها
    502
    امتیاز
    13,874
    سطح
    35
    تشکر
    1,761
    تشکر شده 2,776 بار در 1,099 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #34 1389/01/30, 11:21
    کی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود . یه آدم تنهایی بود هر روز از تنهاییش به خدا گله میکرد.دور و برش کم نبودن کسایی که دوسش داشتن اما خوب این دختر که اسمش سارا بود نمی دونست چی کار کنه تا با دیگران ارتباط برقرار کنه یک روز با اشک با خدای خودش راز و نیاز کرد به خدا ی خودش گفت:

    سارا داشت با خدای خودش درد و دل می کرد و با این که سن و سال زیادی هم نداشت ، اون شب خیلی ناراحت بود و مرتب می گفت: هی جوونی کجایی که یادت بخیر...
    در حالی که چند قطره اشک گوشه ی چشماش نشسته بود و تو این فکر و زمزمه ها بود خوابش برد.
    اما خواب بسیار زیبایی دید. خواب که سیر زندگیشو متحول کرد. خواب دید که یه فرشته کوچولو شده اونجا تو بهشت چند روزی رو شاد و خوشحال زندگی کردهمه چیز براش قشنگ بود همه چیز خوب پیش می رفت هرچی می خواست دم دستش بود ولی یهو دلش واسه مامانش واسه عروسک کوچکی که داشت تنگ شد ....
    یکهو یک فکر به ذهنش رسید و خواست آرزو کنه: لباش رو باز کرد که از خدا مامان و عروسکاش رو بخواد اما قبل از اینکه آرزو کنه...
    یاد پدرش افتاد که تنها رو صندلی نشسته بود و داشت از پنجره به حیات می نگریست چشماش به حیات بود، اما توی دنیای دیگری سیر می کرد. این حالت تفکر پدر رو بارها دیده بود. سارا همیشه دلش می خواست از پدر بپرسه به چی فکر می کنه که این طور ساعت ها ساکت می مونه؟ اما بازم به سکوت پدر احترام گذاشت و چیزی نگفت. شاید روزی خود پدر براش می گفت... سارا فکر کرد اگه روزی پدر نباشه چقدر تنهاتر خواهد شد. واسه همین از خدا خواست تا...

    پدرش رو واسه همیشه براش حفظ کنه.سارا و خانوادش توی یک کلبه وسط یک دشت سرسبز زندگی می کردند که فاصله زیادی با شهر نداشت شغل پدر سارا دامپروری بود و هزینه زندگیشون از این راه تأمین میشد خدا رو شکر در امد خوبی داشتن و می تونستن به راحتی زندگی کنند .سارا هشت سالش بود و یه دوست صمیمی داشت به نام.... هاني ، كه باهم به يه مدرسه هم ميرفتن و هميشه توي راه مدرسه كه در شهر نزديك محل زندگيشون بود كلي حرف براي زدن به هم داشتن و يادش اومد كه امروز تولد هانی هست. اون شب همه جشن تولد هانی دعوت بودند. سارا هم خیلی دوست داشت که بره. اما هنوز وقت نکرده بود برای هانی کادو بگیره. بنابراین تصمیم گرفت به محض این که رسید خونه با پدرش در این باره حرف بزنه. چرا که پدر همیشه راهنمای خوبی بود. موقع خداحافظی هانی از سارا خواست که حتما برای جشن تولدش بیاد...

    سارا هم گفت که حتما خیلی دوست دازم که بیام بعد از هم جدا شدند سارا همینجوری که داشت قدم میزد تا برسه خانه با خودش فکر می کرد که برای تولد هانی چی میتونه به عنوان کادو بخره با خودش گفت که بره و شهر تهیه کنه اما دیر میشد آن قدر وقت نداشت سارا رسید خونه و دوید طرف پدر تا موضوع رو با پدرش درمیون بزاره و پدرش گفت چیه چرا آشفته ای سارا؟سارا موضوع تولد هانی رو تعریف کرد پدرش گفت این که ناراحتی نداره بسپرش به من سارا گفت چی کار می خوای بکنی بابا پدر سارا دستی به سر سارا کشید و گفت برو خیالت راحت آخه پدر سارا نجاری هم بلد بود و چیزای قشنگی با چوب درست می کرد....پدر سارا اون روز کمی تامل کرد. بعد به سمت زیرزمین رفت. جایی که کارگاه نجاریش اونجا بود و یه شاهکار باشکوه از کارهای دستیشو با خودش بالا آورد. شاهکاری که روزی راه حل معماهای بسیاری میشد!! یه مجسمه ی چوبی به شکل درخت بود که شاخ و برگای اون رو با دقت رنگ آمیزی کرده بود و بالای درخت هم خورشید زیبایی نصب شده بود. کف درخت هم خیلی ماهرانه پر بود از گلهای رنگارنگ. درخت از وسط باز میشد و آهنگ دل انگیزی ازش پخش میشد. سارا مثل همیشه خوشحال بود که به پدر اعتماد کرده بود و همراه کادو به سمت خونه ی هانی راه افتاد...
    سارا خیلی خوشحال بود که می تونست به مهمانی بره و این قدر خوشحال بود که نفهمید چه جوری به خانه هانی رسید سارا رفت جلو و در زد هانی اومد و در رو باز کرد و از دیدن سارا دوست صمیمیش خیلی خوشحال شد و همدیگه رو در آغوش گرفتند و بعد سارا رو کرد به هانی و تولدش رو بهش تبریک گفت و کادوی خودش رو به هانی داد.هانی تشکر کرد و سارا رو به داخل دعوت کرد همه اومده بودن و خیلی خوشحال بودن همه جا پر بود از خوردنی های خوشمزه و رنگارنگ...
    اما توی مهمونی هانی یه دختر دیگه هم بود که لباس پوشیدنش و همه چیز هاش با بقیه فرق داشت هانی به سارا گفت بیا بریم با دوست جدیدمون که تازه از شهر اومده آشنا بشو خیلی دختر گلی و تازه اسمش هم ناز گل ...سارا به طرف ناز گل رفت از دیدن اون خوشحال بود وقتی باهاش حرف زد اون خیلسی مهربون به نظر میرسید خلاصه تا عصر سارا و ناز گل دوستهای خیلی خیلی صمیمی شدن باهم اما وقت خداحافظی بود و ناز گل و سارا باید از خونه هانی میرفتن

    همه رفته بودن اما هانی یه حس عجیبی داشت هم خوشحال بود هم ناراحت وقت خواب هدیه سارا رو گذاشت بالا سرش و با صدای موزیک آروم اون به خواب رفت
    فردا سر راه مدرسه سارا منتظر بود که هانی بیاد اما جالب بود که دید ناز گل هم سر قرار منتظره تا با اونا بره مدرسه سارا خیلی خوشحال شد نازی رو دیده ... و یادش رفت باید منتظر هانی بمونه با نازی راه افتاد بطرف مدرسه....
    3 کاربر مقابل از ترانه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hadinaseh, آپامه, Reihane
    غم راه آمدنش را خوب بلد است! باید راه آمدن با او را یاد بگیرم!!

    یا اینکه راه دیگری را در پیش بگیرم ... راهی بسوی امید و تلاش ...
    ترانه آنلاین نیست.

  5. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #35 1389/01/31, 21:31
    ممنون از آقا هادی و ترانه جون.لطفا بقیه هم بیاین دیگه!

    وقتی هانی رسید، اثری از سارا و نازی ندید. خیلی تعجب کرد. فکر کرد شاید سارا خواب مونده و دوان دوان به سمت خونه سارا رفت ولی وقتی فهمید سارا رفته، حسابی حالش گرفته شد. دوباره به سمت مدرسه راه افتاد و با سرعت شروع به دویدن کرد. اما دیر رسید. عصر اونروز نازی زودتر به خونه رفته بود. سارا مثل همیشه منتظر ایستاد که هانی بیاد، اما هانی با ناراحتی اومد و اعتراض کرد که دیگه منتظرش نمونه و سارا هم که از رو سهل انگاری این کارو کرده بود، عذرخواهی کرد اما هانی با غرور راهشو گرفت و رفت!!
    شب که شد هانی به سارا زنگ زد و بابت رفتارش عذر خواست،سارا هم عذر خواست که سهل انگاری کرده...
    دو هفته ی دیگه امتحانات تموم میشد و سارا و هانی وارد وهله ی جدیدی از زندگی میشدن. چون سارا باید به شهر می رفت. هانی هم همین طور. منتها هر دو به دو شهر متفاوت می رفتند. نازی هم مثل بقیه همین کارو می کرد. چرا که در روستای قشنگشون امکانات زیادی برای ادامه تحصیل نبود...
    4 کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hadinaseh, nazdel, sanam, ترانه

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  6. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #36 1389/02/01, 13:36
    و این 3 دوست به هم قول دادند که همیشه به وسیله نامه با هم در ارتباط باشند...
    4 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. amin, hadinaseh, آپامه, Reihane
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  7. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #37 1389/02/05, 17:49
    تقریبا ده سال میشد که نازی و سارا و هانی همدیگه رو ندیده بودن. یکی دو سال اول به هم نامه میدادن. اما بعدش که دوباره تغییر مکان دادن، هیچ خبری از هم نداشتن.
    امسال سارا ترم اول دانشگاه بود...
    4 کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hadinaseh, Reihane, sanam, taraneh

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  8. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #38 1389/03/09, 03:38
    نازی ازدواج کرده بود و هانی برای ادامه تحصیلات به اروپا رفته بود, تا اینکه روزی سارا به طور کاملا اتفاقی با اسم و فامیل هانی در یک سایت مواجه شد و . . .
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

صفحه 4 از 4 نخستنخست ... 234

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •