بعضی روزها مطالبی به ذهنم میاد که دوست دارم اونها رو یادداشت کنم .
دیروز هم این اتفاق برام افتاد و تصمیم گرفتم این سناریو رو بنویسم امیدوارم که مورد توجه دوستان قرار بگیره .
سناریو
مقدمه
امید و علی دو دوست خوب بودن که حدود ده سال بود باهم در یک خانه اجاره ی زندگی میکردن.
امید سالم بود و علی روی ویلچر می نشست.
امید با یک دستگاه تاکسی که خریده بود کار میکرد و علی هم مشغول درس خوندن بود .
زندگی خوبی داشتن و از همدیگه کلی انرژی میگرفتن. تمام شادیهاشون رو با هم تقسیم میکردن و
در غم و غصه هم هیچ وقت همدیگه رو تنها نمیذاشتن.
به خاطر مشکلی که علی داشت مدام باید به بیمارستان مراجعه میکردن که متحمل هزینه های بالای
بود ولی امید با تمام عشق و علاقه این هزینه ها رو پرداخت میکرد و همیشه به علی میگفت تا
روزی که خدا و همدیگه رو داریم غمی نیست.
امید همیشه در حال دعا کردن به درگاه خدا بود که علی رو سر راهش قرار داده.
روزها و شبها گذشت و هر روز کانون خانوادگی این دو دوست گرمتر و گرمتر میشد.
سناریو ما از اینجا آغاز میشه :
ساعت ده صبح بود که امید زنگ زد خونه و به علی گفت: علی جان حاضر شو
نیم ساعت دیگه میام دنبالت بریم بیمارستان وقت دکتر داری.
امید آدم خوش قولی بود و هیچ وقت دیرنمیکرد.
علی گفت باشه، چشم داداش امید خیلی زود خودمو حاضر میکنم منتظرم تا بیای.
سر ساعت تایین شده امید اومد و با علی راهی بیمارستان شدن . تو راه کلی باهم
حرف زدن و خندیدن تا اینکه به بیمارستان رسیدن.
به اتاق معاینه رفتن و علی از روی ویلچر به تخت انتقال داده شد .
همیشه معاینه ده دقیقه ای طول میکشید و طبق معمول امید از اتاق معاینه
خارج میشد و به عیادت چند بیمار میرفت ولی..........
ولی این بار امید شیطونی کرد روی ویلچر علی نشست و در راهروی بیمارستان
شروع به حرکت کرد ناگهان صدای زیبایی از پشت سرش شنید.
؟ : آقا آقا ( امید برگشت و نگاهی به صاحب صدا انداخت دختری روی ویلچر با چند شاخه گل)
امید با اولین نگاه حسابی دست پاچه شد و با صدایی لرزان جواب داد . سلام خانم
دختر با کمال مهربانی جواب امید رو داد . امید روی ویلچر خشکش زده بود و نمی تونست بلند بشه.
دختر از گلهای سرخی که تو دستش بود شاخه ای رو جدا کرد و به امید داد.
امید با دست لرزان شاخه گل را گرفت و به اون خیره شد .
وقتی که چشمش رو از گل برداشت دختر رو ندید . به این طرف و اون طرف نگاه کرد
و دید که دختر وارد یکی از اتاقها شد .
امید اصلاً یادش رفته بود که میتونه راه بره و همچنان با ویلچر علی حرکت میکرد به اتاقی
که دختر وارد اون شده بود نزدیک شد و دید که به بیماران گل میده .
دختر از اون اتاق خارج شد امید رو دید..................
ادامه دارد...................