alt
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 27

موضوع: سناریو

  1. 57,380 امتیاز ، سطح 74
    22% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,170
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/05/26
    محل سکونت
    همدان
    نوشته ها
    1,104
    امتیاز
    57,380
    سطح
    74
    تشکر
    14,147
    تشکر شده 10,744 بار در 4,131 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    سناریو

    #1 1388/11/06, 14:10
    بعضی روزها مطالبی به ذهنم میاد که دوست دارم اونها رو یادداشت کنم .

    دیروز هم این اتفاق برام افتاد و تصمیم گرفتم این سناریو رو بنویسم امیدوارم که مورد توجه دوستان قرار بگیره .


    سناریو

    مقدمه

    امید و علی دو دوست خوب بودن که حدود ده سال بود باهم در یک خانه اجاره ی زندگی میکردن.

    امید سالم بود و علی روی ویلچر می نشست.

    امید با یک دستگاه تاکسی که خریده بود کار میکرد و علی هم مشغول درس خوندن بود .

    زندگی خوبی داشتن و از همدیگه کلی انرژی میگرفتن. تمام شادیهاشون رو با هم تقسیم میکردن و

    در غم و غصه هم هیچ وقت همدیگه رو تنها نمیذاشتن.

    به خاطر مشکلی که علی داشت مدام باید به بیمارستان مراجعه میکردن که متحمل هزینه های بالای

    بود ولی امید با تمام عشق و علاقه این هزینه ها رو پرداخت میکرد و همیشه به علی میگفت تا

    روزی که خدا و همدیگه رو داریم غمی نیست.

    امید همیشه در حال دعا کردن به درگاه خدا بود که علی رو سر راهش قرار داده.

    روزها و شبها گذشت و هر روز کانون خانوادگی این دو دوست گرمتر و گرمتر میشد.

    سناریو ما از اینجا آغاز میشه :

    ساعت ده صبح بود که امید زنگ زد خونه و به علی گفت: علی جان حاضر شو

    نیم ساعت دیگه میام دنبالت بریم بیمارستان وقت دکتر داری.

    امید آدم خوش قولی بود و هیچ وقت دیرنمیکرد.

    علی گفت باشه، چشم داداش امید خیلی زود خودمو حاضر میکنم منتظرم تا بیای.

    سر ساعت تایین شده امید اومد و با علی راهی بیمارستان شدن . تو راه کلی باهم

    حرف زدن و خندیدن تا اینکه به بیمارستان رسیدن.

    به اتاق معاینه رفتن و علی از روی ویلچر به تخت انتقال داده شد .

    همیشه معاینه ده دقیقه ای طول میکشید و طبق معمول امید از اتاق معاینه

    خارج میشد و به عیادت چند بیمار میرفت ولی..........

    ولی این بار امید شیطونی کرد روی ویلچر علی نشست و در راهروی بیمارستان

    شروع به حرکت کرد ناگهان صدای زیبایی از پشت سرش شنید.

    ؟ : آقا آقا ( امید برگشت و نگاهی به صاحب صدا انداخت دختری روی ویلچر با چند شاخه گل)

    امید با اولین نگاه حسابی دست پاچه شد و با صدایی لرزان جواب داد . سلام خانم

    دختر با کمال مهربانی جواب امید رو داد . امید روی ویلچر خشکش زده بود و نمی تونست بلند بشه.

    دختر از گلهای سرخی که تو دستش بود شاخه ای رو جدا کرد و به امید داد.

    امید با دست لرزان شاخه گل را گرفت و به اون خیره شد .

    وقتی که چشمش رو از گل برداشت دختر رو ندید . به این طرف و اون طرف نگاه کرد

    و دید که دختر وارد یکی از اتاقها شد .

    امید اصلاً یادش رفته بود که میتونه راه بره و همچنان با ویلچر علی حرکت میکرد به اتاقی

    که دختر وارد اون شده بود نزدیک شد و دید که به بیماران گل میده .

    دختر از اون اتاق خارج شد امید رو دید..................

    ادامه دارد...................
    11 کاربر مقابل از مبین عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 3aeed, hamideh, mehregan, محبوب, papar, samira, Shabgard, tanhaei50, taraneh, آیدا, طناز
    باز امشب غزلی كنج دلم زندانی است

    آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است

    هيچ كسی تلخی لبخند مرا درک نكرد

    های های دل ديوانه ی من پنهانی است
    مبین آنلاین نیست.

  2. 40,394 امتیاز ، سطح 62
    4% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,256
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/06/24
    محل سکونت
    آلمان köln
    نوشته ها
    2,080
    امتیاز
    40,394
    سطح
    62
    تشکر
    6,095
    تشکر شده 10,292 بار در 3,390 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #2 1388/11/06, 14:29
    مبین جان تا اینجا که خوب پیش رفتی منتظر بقیه ماجرا هستم
    2 کاربر مقابل از mehregan عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 3aeed, مبین
    اونایی که قشنگ حرف میزنن ... قشنگم پشت پا میزنن !!
    mehregan آنلاین نیست.

  3. 18,675 امتیاز ، سطح 41
    70% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 275
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/04/23
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    757
    امتیاز
    18,675
    سطح
    41
    تشکر
    2,876
    تشکر شده 3,105 بار در 871 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #3 1388/11/06, 14:34
    خوبه مبین عزیز...ادامه بدید
    3 کاربر مقابل از آیدا عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 3aeed, tanhaei50, مبین
    دست از طلب ندارم تا کام من برآید ...

    http://www.aida.special.ir
    آیدا آنلاین نیست.

  4. 23,089 امتیاز ، سطح 46
    54% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 461
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/07/08
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    601
    امتیاز
    23,089
    سطح
    46
    تشکر
    5,531
    تشکر شده 3,552 بار در 1,261 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #4 1388/11/06, 14:51
    مبین جان باید سناریوی جالبی باشه
    منتظر ادامه اش هستیم
    2 کاربر مقابل از tanhaei50 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 3aeed, مبین
    بوسه زد باد بهاري به لب سبزه به ناز
    گفت در گوش شقايق، گل نسرين صد راز
    بلبل از شاخه گل داد به عشاق پيام
    كه در آييد به ميخانه عشاق نواز
    tanhaei50 آنلاین نیست.

  5. 16,008 امتیاز ، سطح 38
    45% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 442
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/09/22
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    681
    امتیاز
    16,008
    سطح
    38
    تشکر
    2,747
    تشکر شده 2,951 بار در 1,147 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #5 1388/11/06, 15:46
    مین جان همه هنره ادامه بده گلم
    3 کاربر مقابل از محبوب عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 3aeed, tanhaei50, مبین
    شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت.

    ارنستو چهگوارا
    من زندگي را دوست دارم، ولي از زندگي دوباره ميترسم
    دين را دوست دارم ولي از کشيش ها ميترسم
    من قانون را دوست دارم ولي از پاسبانها ميترسم
    سلام را دوست دارم، ولي از زبانم ميترسم
    من ميترسم پس هستم
    اين چنين ميگذرد روز و روزگار من
    من روز را دوست دارم ولي از روزگار ميترسم

    محبوب آنلاین نیست.

  6. 26,820 امتیاز ، سطح 50
    27% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 730
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/04/18
    محل سکونت
    ایران-تهران
    نوشته ها
    1,333
    امتیاز
    26,820
    سطح
    50
    تشکر
    2,911
    تشکر شده 6,249 بار در 1,731 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #6 1388/11/06, 16:33
    مبین توروخداااااا آخر سناریوت خوش باشههههه
    من قلبم ضعیفه مبین.تحمل ندارم اینا با هم دعواشون شه هاااااا آخ یاد قصه های مجید افتادم که چه حرصی به من می داد
    قلبم...

    راستی این 2 تا احیانا مشکلات نداشتن؟
    می دونی که چی میگم از اون مشکلاااات آخه اینهمه عشق و علاقه... جل الخالق
    جدای شوخی دست گلت درد نکنه
    7 کاربر مقابل از طناز عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 3aeed, mehregan, samira, tanhaei50, taraneh, آیدا, مبین
    گاه سکوت معجزه می کند؛
    بودن همیشه در فریاد نیست؛
    فقط کافیست خوب گوش دهیم؛
    این سکوت،خود از جنس فریاد است.
    طناز آنلاین نیست.

  7. 20,601 امتیاز ، سطح 43
    84% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 149
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/08/25
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    497
    امتیاز
    20,601
    سطح
    43
    تشکر
    2,914
    تشکر شده 2,482 بار در 942 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #7 1388/11/06, 18:09
    وای خیلی زیباست
    منتظر ادامه میمونم
    3 کاربر مقابل از hamideh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 3aeed, tanhaei50, مبین
    اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم بیدار نشود و اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی ناامید نشود. چارلی چاپلین
    hamideh آنلاین نیست.

  8. 57,380 امتیاز ، سطح 74
    22% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,170
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/05/26
    محل سکونت
    همدان
    نوشته ها
    1,104
    امتیاز
    57,380
    سطح
    74
    تشکر
    14,147
    تشکر شده 10,744 بار در 4,131 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    قسمت 2

    #8 1388/11/06, 19:29
    دختر از اون اتاق خارج شد امید رو دید به او لبخندی زدو به اتاق دیگری رفت .

    برای اولین بار بود که امید صدای قلبشو اینقدر واضح و آشکار داشت میشنید.

    امید همچنان به اتاقی که دختر رفته بود نگاه میکرد .

    در همون لحظه صدایی شنید وقتی برگشت دید پرستار داره صداش میکنه . میگه آقا

    حواستون کجاست چند بار صدا تون کردم چرا جواب نمیدین . معاینه دوستتون تمام شد منتظرتونه.

    امید بدون اینکه جواب پرستار رو بده با همون حالت قبلی که روی ویلچر نشسته بود به طرف

    علی راه افتاد .

    وقتی پیش علی رسید همون جا ایستاد و به چشمان علی خیره شد و علی هم به چشمهایی امید.

    یک دفعه علی خنده ای کرد و گفت امید حواست کجاست میشه از روی ویلچر من بلند بشی تا من بشینم

    امید به خودش اومد و بلند شد . دو نفری راه افتادن تا به خونه برگردن در تمام مسیر امید همش به اتاق ها

    نگاه میگرد .

    به ماشین رسیدن سوار شدن و به سمت خونه حرکت کردن.

    چند باری علی با امید صحبت کرد ولی اون با تاخیر جواب علی رو میداد.

    علی به خاطر اینکه امید زیاد حواسش پرت نشه و بتونه رانندگی کنه ساکت شد و حرفی نزد.

    گاه گاهی به چشمهای امید نگاه میکرد اونها برق میزدن تا حالا علی اینجوری امید رو ندیده بود .

    به خانه رسیدن امید در رو باز کرد و علی به درون خونه رفت و بدونه هیچ حرفی ماشین رو روشن کرد و رفت.

    علی نگران شد و سریع به موبایل امید زنگ زد گفت امید کجا رفتی، وقت ناهاره چرا تو اینجوری شدی.

    اینجا بود که امید اولین دروغ زندگیشو به علی گفت چیزی نشده علی اجاره نزدیکه باید بیشتر کار کنم

    تو ناهار بخور من بعداً میخورم.

    ولی امید کار نکرد و مستقیم خودش رو به بیمارستانی که یک ساعت پیش با علی اونجا بودن رسوند.

    تمام بیمارستان رو زیر رو کرد ولی اثری از دختر نبود . با چشمانی پر از اشک از بیمارستان خارج شد .


    یعنی چی شده چرا امید به یکباره از این رو به اون رو شد .

    اون روز امید دیر به خونه برگشت تقریباً هوا تاریک شده بود .

    امید عادت نداشت زیاد علی رو منتظر بزار ولی اون روز..........

    امید به خونه برگشت . زیاد سرحال نبود همش به نقطه ای خیره میشد و به فکر فرو میرفت.

    روزها و شبها به همین صورت گذشت هر روز امید به بیمارستان میرفت به امید اینکه بتونه اون

    دختر رو یکبار دیگه ببینه ولی هرگز این اتفاق نیفتاد.

    دیگه خیلی دیر شده بود هوا تاریک تاریک . علی به شدت نگران امید بود . هر چی به موبایل امید

    زنگ میزد خاموش بود .

    ساعت از یک نصفه شب هم گذشت امید هنوز برنگشته .

    علی به اتاق امید رفت چشمهاش پر از اشک شده بود . از کنار پنچره به آسمان نگاه کرد .

    با صدا بلند با خودش حرف میزد خدایا خدایا چه اتفاقی افتاده چرا امید اون روزی که از بیمارستان برگشتیم

    کلی عوض شد .

    خدایا یعنی دیگه داداش امید.................


    ادامه دارد..............
    7 کاربر مقابل از مبین عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 3aeed, hamideh, mehregan, samira, Shabgard, taraneh, آیدا
    باز امشب غزلی كنج دلم زندانی است

    آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است

    هيچ كسی تلخی لبخند مرا درک نكرد

    های های دل ديوانه ی من پنهانی است
    مبین آنلاین نیست.

  9. 39,202 امتیاز ، سطح 61
    12% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,148
    30.0% فعالیت
    جایزه ها:
    برنده ی مسابقه علمینفر اول مسابقه آواتار و آمضا
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    1,647
    امتیاز
    39,202
    سطح
    61
    تشکر
    5,797
    تشکر شده 9,448 بار در 2,642 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #9 1388/11/07, 04:18


    واااااي داداشي واقعا اشكم در اومد....ازبس زيبا نوشتي....مثل فيلم هنديا شده

    اگه رقص هندي هم توي اين داستان هست برامون نشون بديااااااااااسانسورش نكن
    4 کاربر مقابل از samira عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 3aeed, tanhaei50, مبین, نيكی
    samira آنلاین نیست.

  10. 57,380 امتیاز ، سطح 74
    22% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,170
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/05/26
    محل سکونت
    همدان
    نوشته ها
    1,104
    امتیاز
    57,380
    سطح
    74
    تشکر
    14,147
    تشکر شده 10,744 بار در 4,131 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    قسمت3

    #10 1388/11/07, 11:33
    خدایا یعنی دیگه داداش امید من رو دوست نداره هزینه های دانشگاه و بیمارستان رو دوشش سنگینی میکنه.

    خدایا چکار کنم ..................من که بجزداداش امید کسی رو تو این دنیا ندارم . نکنه میخواد من از پیشش برم.

    این کارها رو داره میکنه که من از اینجا برم

    باشه اگه اینو میخواد من از اینجا میرم . هیچ وقت دوست ندارم داداش امید به خاطر من این همه عذاب بکشه .

    اشکهای علی بیشترو بیشتر میشد ولی........................... ولی از واقعیت خبر نداشت .

    از همون لحظه ای که داشت با خودش حرف میزد امید برگشته بود و پشت اتاقش با چشمهایی پر از اشک

    داشت به حرفهای علی گوش میکرد . آره .....همه حرفهای علی رو شنیده بود داشت از غصه میترکید که چرا

    به خاطر رفتارهای این چند روز علی رو اینهمه ناراحت کرده با خودش زمزمه میکرد ای کاش از روز اول

    حقیقتو بهش گفته بودم.

    امید وارد اتاق شد و با صدایی لرزان گفت علی............علی

    علی از اینکه امید رو میدید خیلی خوشحال بود .

    امید به طرف علی رفت و مثل همیشه اون رو در آغوش خودش گرفت .

    علی میگفت امید منو ببخش.....................

    امید هم میگفت علی تو منو ببخش که باعث شدم چشمات بارون اشک بشه.

    دقایقی گذشت تا هر دوی اونها آروم شدن . امید کنار علی نشست و رو به علی کرد گفت : علی تمام حرفهاتو شنیدم

    خودت خوب میدونی از اینکه با تو هستم کاملاً احساس رضایت میکنم . هیچ وقت دوست نداشتم چشمهات بارونی

    بشه . هیچ وقت از هزینه های دانشگاه و بیمارستان شکایتی نداشم .

    من از روز اول باید دلیل این رفتارهامو بهت میگفتم تا این جوری نمیشد

    حالا قشنگ به حرفهام گوش کن میخوام داستانی زندگیم رو برات تعریف کنم .

    اینو بهت گفتم ، وقتی هفت سالم بود همه افراد خانوادم رو در زلزله از دست دادم

    دیگه کسی رو نداشتم . به سختی و هزار بدبختی تونستم بزرگ بشم و به سن بیست سالگی

    برسم کسی نبود حمایتم کنه همه ازم فرار میکردن
    ولی مهم نبود باعث شد قوی بشم

    برای کاربه تهران اومدم همون روز اول تصادف شدیدی کردم به طوری که تمام سیستم

    بدنم از کار افتاد دیگه نه قادر به حرف زدن بودم نا قادر به حرکت بعدها که خوب شدم فهمیدم

    از شوک زیاد این بلا سرم اومده بود .

    من کسی رو نداشتم که به دادم برسه تنها و بی کس توی بیمارستان در یک شهر غریب.

    اون موقع بود که فرشته ای از آسمان اومد و من رو از بیمارستان برد

    پیرمردی هفتاد ساله که همه اون رو............. بابا بزرگ................. صدا میکردن

    من رو به خونه باغی برد که خیلی زیبا بود .

    اونجا بچه های زیادی بودن هم سالم هم ویلچری هم اونهایی که با عصا راه میرفتن .

    چند تایی از اونها بی سر پرست بودن بابا بزرگ اون مکان رو درست کرده بود تا بتونه ازشون مراقبت کنه

    بقیه هم به خاطر فضای دوست داشتنی اونجا مواقعی که کار نداشتن پیش بابا بزرگ می اومدن و با بچه ها

    بازی میکردن در میون اونها دخترسیزده ساله ای بود که هر وقت به خونه باغ میومد کنار من می ایستاد ..............


    ادامه دارد...................
    7 کاربر مقابل از مبین عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 3aeed, hamideh, mehregan, samira, Shabgard, tanhaei50, taraneh
    باز امشب غزلی كنج دلم زندانی است

    آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است

    هيچ كسی تلخی لبخند مرا درک نكرد

    های های دل ديوانه ی من پنهانی است
    مبین آنلاین نیست.

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •