نوشته اصلی توسط
سپیده.م
سلام. سپیده هستم.تازه وارد 24سالگی شدم. دانشجوی انصرافی رشته هنر هستم. بعد از انصرافم از دانشگاه تمام فکر و ذکرم این بودکه برم آموزش کودکان استثنایی بخونم تا معلم ناشنواها یا نابیناها باشم اما خانوادم به خاطر روحیه حساسم این اجازه رو بهم ندادن در حالی که با این تصمیمشون در اصل امید به زندگیو در وجود من کشتن. الان دارم بالاجبار در رشته ای تحصیل میکنم که ذره ای روح و روان منو ارضا نمیکنه و فقط از جهت شغلی و تامیت آینده به نفعمه و لاغیر. در اصل روحم ذره ذرع داره میمیره از تشنگی. تشنگی به خدمت برای معلولین عزیز.
اصلا انرژی میگیرم از بودن کنار این عزیزان. نه اینکه بخوام احساس قدرت بکنم یا با دیدنشون خدا رو شکر بکنم و به زندگی امیدوار شم. نه ابدا. فقط اینکه روحم واقعا احتیاج به بودن کنار معلولین داره و حتی نمیدونم چرا! شاید چون از جهاتی خودمو هم یه معلول میدونم و با معلولین احساس نزدیکی دارم. البته معلول نیستم. فقط عینکی هستم اونم با شماره کم جوری که عینک نمیزنم.
راستش رویای من از نوجوانی این بوده که با یه مرد معلول ازدواج کنم. نمیدونم خانوادم اجازه همچین کاریو میدن یا نه...
با همه اینها آیا میشه با یه آقای معلول، نابینا، ناشنوا، قطع عضو، قطع نخاع... به قصد آشنایی دوست باشم؟
حوصله عضویت نداشتم. میام سر میزنم تند تند.
در حال حاضر تو همدان ساکنم.