alt
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 16

موضوع: 10 داستان ترسناک جهان

  1. 6,850 امتیاز ، سطح 24
    60% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 200
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/02/31
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    311
    امتیاز
    6,850
    سطح
    24
    تشکر
    1,230
    تشکر شده 1,157 بار در 301 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    10 داستان ترسناک جهان

    #1 1394/10/09, 22:12
    ۱۰داستان ترسناک جهان

    داستان۱:
    با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم...
    .................................................. ..............

    داستان۲:
    زنم که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس می کشم؟ من سنگین نفس نمی کشیدم...
    .................................................. ..............

    داستان۳:
    زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت...
    .................................................. ..............


    داستان۴:
    با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود...
    .................................................. ..............

    داستان۵:
    من همیشه فکر می کردم گربه من یه مشکلی داره، آخه همیشه بهم ذل می زد تا اینکه یه بار که دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سر من ذل میزده...
    .................................................. ..............


    داستان۶:
    هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت 1 شب باشه و خونه تنها باشی..
    .................................................. ..............

    داستان۷:
    بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: "بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه" منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: "بابایی یکی رو تخت منه"...
    .................................................. ..............


    داستان۸:
    یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم.
    .................................................. ..............

    داستان۹:
    یه دختر صدای مامانش رو شنید که از طبقه پایین داد میزد و صداش می کرد، واسه همین بلند شکه که بره پایین، وقتی به پله ها رسید و خواست که بره پایین، مامانش به داخل اتاق کشیدش و گفت: "منم شنیدم!"....
    .................................................. ..............

    داستان۱۰:
    آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد... 12:06.... در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد..
    11 کاربر مقابل از هرو عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, 1228, habibi, hadi123, m.bagheri, nazdel, Niloof@r, omidr, خزون, سروش, نیلوفر
    هرو آنلاین نیست.

  2. 9,669 امتیاز ، سطح 29
    54% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 281
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1385/12/15
    محل سکونت
    ساکن نیستم
    نوشته ها
    56
    امتیاز
    9,669
    سطح
    29
    تشکر
    402
    تشکر شده 232 بار در 86 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    عالی بود

    #2 1394/10/28, 06:27
    بسیار عالی بود ممنون
    4 کاربر مقابل از سروش عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, m.bagheri, nasrin66, هرو
    سروش آنلاین نیست.

  3. 5,158 امتیاز ، سطح 21
    22% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 392
    31.0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/08/22
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    88
    امتیاز
    5,158
    سطح
    21
    تشکر
    546
    تشکر شده 602 بار در 175 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #3 1394/10/28, 18:01
    نقل قول نوشته اصلی توسط هرو نمایش پست ها
    ۱۰داستان ترسناک جهان

    داستان۱:
    با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم...
    .................................................. ..............

    داستان۲:
    زنم که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس می کشم؟ من سنگین نفس نمی کشیدم...
    .................................................. ..............

    داستان۳:
    زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت...
    .................................................. ..............


    داستان۴:
    با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود...
    .................................................. ..............

    داستان۵:
    من همیشه فکر می کردم گربه من یه مشکلی داره، آخه همیشه بهم ذل می زد تا اینکه یه بار که دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سر من ذل میزده...
    .................................................. ..............


    داستان۶:
    هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت 1 شب باشه و خونه تنها باشی..
    .................................................. ..............

    داستان۷:
    بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: "بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه" منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: "بابایی یکی رو تخت منه"...
    .................................................. ..............


    داستان۸:
    یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم.
    .................................................. ..............

    داستان۹:
    یه دختر صدای مامانش رو شنید که از طبقه پایین داد میزد و صداش می کرد، واسه همین بلند شکه که بره پایین، وقتی به پله ها رسید و خواست که بره پایین، مامانش به داخل اتاق کشیدش و گفت: "منم شنیدم!"....
    .................................................. ..............

    داستان۱۰:
    آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد... 12:06.... در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد..
    من فکر میکردم می‌خوای ادامشون بدی. البته به نظرم کار جالبی میتونه باشه که هر کسی بیاد و ی خط به هر کدوم از این داستانها بر اساس سلیقه خودش اضافه کنه
    مثلا " یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم. و البته عکس از زاویه‌ای گرفته شده بود که برای اینکار عکاس میبایست به سقف اتاق چسبیده باشه و از اون بالا عکس رو گرفته باشه" ...
    5 کاربر مقابل از m.bagheri عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, habibi, omidr, خزون, هرو
    m.bagheri آنلاین نیست.

  4. 6,850 امتیاز ، سطح 24
    60% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 200
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/02/31
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    311
    امتیاز
    6,850
    سطح
    24
    تشکر
    1,230
    تشکر شده 1,157 بار در 301 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #4 1394/10/28, 20:19
    نقل قول نوشته اصلی توسط m.bagheri نمایش پست ها
    من فکر میکردم می‌خوای ادامشون بدی. البته به نظرم کار جالبی میتونه باشه که هر کسی بیاد و ی خط به هر کدوم از این داستانها بر اساس سلیقه خودش اضافه کنه
    مثلا " یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم. و البته عکس از زاویه‌ای گرفته شده بود که برای اینکار عکاس میبایست به سقف اتاق چسبیده باشه و از اون بالا عکس رو گرفته باشه" ...
    ایده ی جالبی دارید دوست عزیز... البته شما حسابی ترسناکش کردید. منم که مثل شما دست به قلمم خوب نیست... حالا یه امتحانی میکنم...
    با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم...
    نزدیک تر رفتم همزادم پشت آینه بود... داشت بهم میخندید...
    6 کاربر مقابل از هرو عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, habibi, m.bagheri, Niloof@r, omidr, خزون
    هرو آنلاین نیست.

  5. 5,158 امتیاز ، سطح 21
    22% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 392
    31.0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/08/22
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    88
    امتیاز
    5,158
    سطح
    21
    تشکر
    546
    تشکر شده 602 بار در 175 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #5 1394/10/28, 21:56
    نقل قول نوشته اصلی توسط هرو نمایش پست ها
    ایده ی جالبی دارید دوست عزیز... البته شما حسابی ترسناکش کردید. منم که مثل شما دست به قلمم خوب نیست... حالا یه امتحانی میکنم...
    با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم...
    نزدیک تر رفتم همزادم پشت آینه بود... داشت بهم میخندید...
    این کار خودش ی تمرین مناسب میتونه برای بالا بردن توانایی در نوشتن و خلاقیت در ایده پردازی باشه هر چند که من خودم در نوشتن مهارت ندارم و بقول یکی از دوستان قلمم کند و سنگین
    "با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم...
    نزدیک تر رفتم همزادم پشت آینه بود... داشت بهم میخندید. دستم رو روی آینه کشیدم. سطحش سفت نبود. مثل عسل نرم بود و به دستم چسبید و با عقب کشیدن دستم اون هم کش اومد."
    6 کاربر مقابل از m.bagheri عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, habibi, Niloof@r, omidr, خزون, هرو
    m.bagheri آنلاین نیست.

  6. 6,850 امتیاز ، سطح 24
    60% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 200
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/02/31
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    311
    امتیاز
    6,850
    سطح
    24
    تشکر
    1,230
    تشکر شده 1,157 بار در 301 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #6 1394/10/30, 17:51
    نقل قول نوشته اصلی توسط m.bagheri نمایش پست ها
    این کار خودش ی تمرین مناسب میتونه برای بالا بردن توانایی در نوشتن و خلاقیت در ایده پردازی باشه هر چند که من خودم در نوشتن مهارت ندارم و بقول یکی از دوستان قلمم کند و سنگین
    "با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم...
    نزدیک تر رفتم همزادم پشت آینه بود... داشت بهم میخندید. دستم رو روی آینه کشیدم. سطحش سفت نبود. مثل عسل نرم بود و به دستم چسبید و با عقب کشیدن دستم اون هم کش اومد."
    این چطوره:با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم...
    نزدیک تر رفتم همزادم پشت آینه بود... داشت بهم میخندید... از ترس خشک شده بودم یه دفعه شروع کرد به کوبیدن به آینه... آینه ترک برداشت افتان و خیزان فرار کردم. تو دل شب از خونه زدم بیرون... داشتم تو کوچه میدویدم که صدای بلند شکستن چیزی رو شنیدم.
    7 کاربر مقابل از هرو عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, habibi, m.bagheri, Niloof@r, omidr, roz dj, خزون
    هرو آنلاین نیست.

  7. 20,914 امتیاز ، سطح 44
    19% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 736
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/03/06
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    940
    امتیاز
    20,914
    سطح
    44
    تشکر
    3,847
    تشکر شده 2,732 بار در 880 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #7 1394/10/30, 18:30
    داستان۷:
    بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که که یهو به خودم اومدم که من اصلا زن ندارم

    ببخشید به جا ترسناک؛ خنده دار شد
    6 کاربر مقابل از hadi123 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, habibi, m.bagheri, omidr, خزون, هرو



    hadi123 آنلاین نیست.

  8. 5,158 امتیاز ، سطح 21
    22% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 392
    31.0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/08/22
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    88
    امتیاز
    5,158
    سطح
    21
    تشکر
    546
    تشکر شده 602 بار در 175 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #8 1394/10/30, 19:20
    با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود...
    ی کم گیج شده بودم. ی مدت به همسرم که چشمانش بسته بود خیره شدم. پیش خودم گفتم نکنه دوباره با من شوخی میکنه. منتظر بودم هر آن خنده‌ش بگیره که دوباره صدای بیسیم توی اتاق بچه‌م به گوشم رسید. اینبار صدای شبیه صدای همسرم لالایی نمیخوند بلکه ناله میکرد

    ---------- Post added at ۱۸:۲۰ ---------- Previous post was at ۱۸:۱۸ ----------

    نقل قول نوشته اصلی توسط hadi123 نمایش پست ها
    داستان۷:
    بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که که یهو به خودم اومدم که من اصلا زن ندارم

    ببخشید به جا ترسناک؛ خنده دار شد
    از دید اون بچه مادر مرده اگه به قضیه نگاه کنیم که تو داشتی توی تخت می‌خوابوندیش حتما ی داستان خیلی ترسناک میشه
    6 کاربر مقابل از m.bagheri عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, habibi, hadi123, Niloof@r, omidr, هرو
    m.bagheri آنلاین نیست.

  9. 108,905 امتیاز ، سطح 100
    0% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 0
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    Shiraz
    نوشته ها
    2,739
    امتیاز
    108,905
    سطح
    100
    تشکر
    22,980
    تشکر شده 11,129 بار در 2,777 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #9 1394/10/30, 22:10
    نیمه شب توی خونه تنها بودم که صدایی محکم به در کوبید بالرز رفتم تاببینم صدای چی بود که جای یه جفت ثم روی دراتاقم حک شده بود
    4 کاربر مقابل از ***رضـا*** عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. habibi, omidr, رضاقلیخانی, هرو
    ***رضـا*** آنلاین نیست.

  10. 1,232 امتیاز ، سطح 9
    41% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 118
    0% فعالیت
    دستاورد ها:
    Got three FriendsFirst 1000 Experience Points
    تاریخ عضویت
    1394/09/26
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    118
    امتیاز
    1,232
    سطح
    9
    تشکر
    98
    تشکر شده 201 بار در 92 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #10 1394/11/01, 02:05
    من از داستان ترسناک میترسمممممممممم
    5 کاربر مقابل از دختر آریایی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, habibi, omidr, zahabimahdi@gmail.com, هرو
    دختر آریایی آنلاین نیست.

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •