گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...
میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...
اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!
اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی ...
گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...
میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...
اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!
اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی ...
چند روز پیش ی چیزی ساختم که از ساختنش کلی خوشحال شدم. مثل کسی که ی تابلو نقاشی کشیده یا مثل کسی که ی مدال جهانی برده و حالا که برگشته خونه مدالش رو گذاشته جلوش و داره از دیدنش ذوق میکنه. رفته بودم عقب و با نگاه کردن بهش حال میکردم. البته مال من در حد بردن مدال جهانی نبود ی چیزی تو مایه های بردن مسابقات محلات بود.
واسه خودم جایزه خریدم. ی بستنی از این پاستوریزه های سوپرمارکتی. چیزه دیگه ای توی دسترس نبود. خیلی وقت بود که کاری نکرده بودم که لایق گرفتن ی جایزه از خودم باشم. جاتون خالی با ی لبخند ملیح ناشی از رضایت درونی بستنی رو لب جدول خیابون نشستم و خوردم.
الان ولی ی کار مهمتر برای انجام دارم. اگه بازم پسر خوبی باشم و کارهام رو درست انجام بدم جایزه ش باید بزرگتر باشه. ی چیزی در حد پیتزا و نوشابه با سالاد کاهو. نه اینکه این چند وقته پیتزا نخورده باشم. نه اتفاقا نافم رو این مدت با فست فود بریدن ولی اونایی رو که تا حالا خوردم واسه خاطر نهار و شام بوده. از سر پر کردن شکم ولی این یکی جایزه س. فرق میکنه. باید بگیرم برم توی نزدیکترین پارک. بشینم روی نیمکت. پاهام رو تاب بدم و یکی از اون تیکه های مثلثی رو بردارم. بزارمش توی دهنم. چشمام رو ببندم و به خودم افتخار کنم.
قطعا مزه و لذت پیتزای چند روز دیگه مثل مزه و لذت بستنی چند روز پیش خیلی زود فراموش میشه. اما مگه خوشیهای زندگی چیزی غیر از این لذتهای کوچیکه
4 کاربر مقابل از m.bagheri عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hadi123, montazer65, خزون, سیده فاطمه
چند وقت پیش ی فیلم دیدم. از اون دست فیلمهای علمی تخیلی هالیوودی. مثلا سالها بعد بشر میتونه فضاپیماهایی بسازه که باهاش بتونه به کرات خیلی دور سفر کنه و اونجا ی شهر و تمدن جدید برای خودش بسازه. از اونجایی که این سفرها چند صد سال طول میکشه و عمر هیچ بشری بجز نوح و خضر و ی بنده خدای دیگه بهش قد نمیده که زنده به اونجاها برسه مسافرها رو درون کپسولهایی به ی جور مرگ خفیف فرو میبرن که توش نه پیر میشن نه چیزی حس میکنن. فضاپیما رو هم کامپیوترهای پیشرفته هدایت میکنن. خلاصه نزدیک به مقصد کامپیوتر مسافرها رو بیدار میکنه و همه خوش و سلامت و البته پیر نشده میرسن به مقصد. القصه اینکه این وسط ی ایرادی پیش میاد و یکی از مسافرها وسط راه از مرگ مصنوعی به دنیای زندگان برمیگرده در حالیکه بقیه هنوز توی نیمه راه بهشت زهران. این مادرمرده که حالا زنده شده تک و تنها توی ی سفینه گنده با ی مشت آدم نیمه جون کپسولی گیر میافته. هنوزم هشتاد سال مونده تا سفینه به مقصدش برسه. هیچ راهی هم وجود نداره که دوباره بتونه مثل بچه آدم بگیره بخوابه. ی سال میگذره و یارو تقریبا بالاخونهاش رو به مرخص شدنه که عاشق ی دختر توی یکی از این کپسولها میشه. این وسط میمونه وسط ی دوراهی عجیب غریب. اینکه کپسول دختره رو دست کاری کنه و اونو بیدارش کنه تا خودش رو از تنهایی گلوگیر در بیاره و در عوض گند بخوره به زندگی دختره که میخواسته بره به سیاره جدید یا کلا مخش توی تنهایی نم بکشه ولی در عوض دختره توی سیاره جدید و در عین جوونی بیدار بشه. کاری به تصمیم یارو و ادامه فیلم ندارم...
حالا زندگی منم عجیب شبیه این یارو شده. نه اینکه توی ی سفینه فضایی باشم یا مخم در حال تعطیلی باشه(البته توی این یکی همچین بی شباهت هم نیستیم) نه. من توی همین ایران گل و بلبل خودمون میزیم و فعلا قصد سفر تا شاه عبدالعظیمم ندارم چه برسه به سیارههای دیگه. از این نظر شبیهم که چند وقتیه موندم سر دوراهی که باید ی نفر رو از خواب بیدار کنم و بیارم وسط زندگی بی در و پیکر خودم یا به خاطر خودش هم که شده بزارم توی کپسولش بمونه تا شاید توی جایی که دوست داره از خواب بیدار بشه بدون اینکه حتی من رو دیده باشه.در آخر اینکه من انقدر فلسفی بودم و خودمم نمیدونستم؟
3 کاربر مقابل از m.bagheri عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. montazer65, Niloof@r, خزون
منم کاری به افکار شما ندارم فقط اسم فیلم رو میشه بگید
ممنون
میدونید همیشه توی زندگیم سعی کردم مثل مایکروسافت باشم. نه اینکه ویندوز بدم بیرون چون ی ویندو ساده واسه ی اتاق نمیتونم بسازم چه برسه به ویندوها اونم واسه کامپیوتر. با بیل گیتس هم توی هیچ زمینهای شباهت ندارم. از ی طرف توی تیپ و قیافه به من نمیخوره از ی طرف دیگه توی دارایی و ثروت نه تنها من بلکه جد و آبادمم با هم بهش نمیخوریم.
سعی کردم همیشه ی نسخه به روز رسانی شده از خودم بدم بیرون. همیشه حفرههای امنیتی و نقایص شخصیتیم رو پیدا کنم و توی نسخه جدید بپوشونمشون. البته ناگفته نماند که کار سختیه چون لامصب پیدا کردن ایراد توی من مثل پیدا کردن سوزن توی انبار کاه میمونه.
اما واقعیت اینه که این کار هر روز سخت و سختتر میشه. چون من هر روز سخت و سختتر میشم. دیگه براحتی نمیتونم ی اخلاق بد رو کنار بزارم. شما ی نهال رو میتونی خم کنی و به ی مسیر تازه منحرفش کنی ولی ی درخت رو اگه بخوای خمش کنی یا نمیتونی یا اگه خیلی زور بزنی از تنه میشکنیش. درخت دیگه اون انعطاف پذیری ی نهال رو نداره. به نظر میاد منم دیگه مثل دوران اوایل جوونی انعطاف پذیر نیستم. ی سری اخلاقیات شکلم دادن که میخوام ولی نمیشه تغییرشون داد. زیاد هم اگه بخوام زور بزنم ممکن بجای تغییر خودم رو بشکنم.
یکی از این اخلاقها کینهای بودنمه. نه ی چیزی توی سایز شتر نه ی چیزی شاید در حد شترمرغ. سخت از کسی به دل میگیرم. سخت پیش میاد کسی بتونه برنجونتم ولی به همون سختی که میرنجم به همون سختی هم فراموش میکنم و میبخشم.
یکی از بدترین خصلتها اینه که نتونی آدمهایی رو که درحقت بدی کردن یا تو فکر میکنی که بدی کردن رو ببخشی. وقتی اونها رو نمیبخشی انگار داری خودت رو مجازات میکنی. هر زمانی که بهشون فکر میکنی دوباره همه اون درد از اول شروع میشه. باید بتونم ببخشم نه بخاطر اونها بلکه به خاطر خودم ولی چه میشه کرد که این درخت کج رشد کرده رو سخت میشه صافش کرد.
جالب و اثرگذار بود
یه کاریم میشه کرد یه قلم و چکش بردار بتراش شاید اینجوری درست شد
روزگارا
تو اگر سخت به من میگیری،
باخبر باش که پژمردن من آسان نیست؛
گرچه دلگیرتر از دیروزم،
گرچه فردای غم انگیز، مرا می خواند؛
لیک باور دارم دلخوشی ها کم نیست.
خیلی سال طول کشید تا اینکه من بالاخره تونستم بزرگترین نقطه ضعفم رو پیدا کنم. چیزی که همیشه جلو چشمم بود ولی شاید انقدر بدیهی و بزرگ بود که دیده نمیشد. چیزی که من رو تبدیل به ی آدم خیلی ترسناک برای اطرافیانم میکنه. من بالاخره فهمیدم که چرا همیشه از لحظه و حال زندگیم راضی نبودم. خدا رو شکر وقتی فهمیدم لخت توی حموم نبودم که مثل ارشمیدس خدا بیامرز دوره راه بیفتم و داد بزنم که یافتم یافتم.(لااقل همین دو ریال آبرو و حیثیتمون حفظ شد) هر چند که یافته من شاید دست کمی از اون نداشته باشه.مشکل من اینه که اهداف و آرزوهام رو هیچوقت درست انتخاب نمیکنم. برای اهدافم زیاد تلاش میکنم و تقریبا توی رسیدن بهشون موفقم ولی وقتی بدست میان عملا از چشم میوفتن. انگار هیچوقت دلم اونها رو نمیخواسته.یادمه وقتی بچه بودم خیلی دلم میخواست که تحصیلات خیلی بالایی داشته باشم و یجورایی سرآمد باشم. براش خیلی تلاش کردم. حتی چند سال رو هم به اصطلاح جهشی خوندم و خیلی زودتر از موعد دیپلم گرفتم جوری که خونواده مجبور شدن ی چند سالی نزارن برای دانشگاه شرکت کنم تا سن و سالم نزدیک به بقیه برای دانشجو شدن بشه. اما همین شور و شوق وقتی رفتم دانشگاه کلا رنگ و روش رفت. منی که دکترا توی ذهنم خیلی دم دستی بود قبل از دو ترم آخر لیسانس میخواستم چهار گوشه دانشگاه رو ببوسم و بزارم کنار. کار به جایی رسید که با کلی فشار اطرافیان بالاخره رغبت کردم و مقطع لیسانس رو تموم کرد. جالب اینکه بعد ده سال اونم از سر اجبار رفتم تا اصل مدرک لیسانسم رو تحویل بگیرم.
یا ی نمونه دیگه اینکه وقتی نوجوون بودم عاشق بسکتبال بازی کردن بودم. با دوستانم سر و تهمون رو میزدن زیر حلقه بسکتبال بودیم. رویامون بازی کردن توی ی تیم باشگاهی بود. وقتی دست آخر توی تست ی تیم قبول شدم و رفتم توی تیم نوجوانانشون انگار ی سطل آب ریختن روی سرم. از بسکتبال متنفر شده بودم. با اکراه میرفتم سر تمرین. توی اولین فرصت بداخلاقی مربیم رو بهونه کردم و برای همیشه از بسکتبال زدم بیرون. جوری که حتی برای تربیت بدنی دانشگاه حاضر شدم برای اولین بار راکت پینگ پنگ دستم بگیرم تا دوباره بخوام دست به توپ بسکتبال بزنم.همیشه دلم میخواست ی کارگاه صنعتی داشته باشم. برای بدست آوردنش شبانه روز تلاش کردم. اگه این تلاشه ما به ازا دویدن داشت حتما مدال طلای المپیک رو توی دو ماراتون برده بودم. اوایل که کارگاه زده بودم ساعت 6 صبح میرفتم ساعت ده شب به ضرب و زور تلفنهای مکرر مادرم برمیگشتم خونه ولی الان ساعت ده صبح به زور میرم و از اونطرف ساعت 2 ظهر نشده انگار کوه کنده باشم خسته و کوفتهم.توی زندگی عاطفیمم اوضاع دست کمی از بقیه جاهای دیگه نداره. ی بار دعوت شدم به ی دورهمی دوستانه. ی خانومی اونجا بود که ی جورایی گل مجلس به حساب میومد. همه از مجرد و متاهل رفته بودن توی نخش. اونجا واقعا دلم خواست که باهاش در ارتباط قرار بگیرم. با و اسطه و ی ذره اینور و اونور دست ما توی دست همدیگه رفت. ی جوری اوضاع پیش رفت که اون بنده خدا کم مونده بود لباس عروسشم سفارش بده ولی از اینطرف من روز به روز ازش بیشتر میبریدم. انقدر ازش زده شده بودم که حاضر بودم با این دخترای اسفند دود کن سر چهارراه برم بیرون ولی با اون نه.حالا فکر کنم دستتون اومد که چرا میگم من خیلی خطرناکم. از همه بدتر برای خودمم. من دایم خودم و اطرافیانم رو ناامید میکنم. نگاههای ناامیدشون همیشه دنبالمه. نگاه ناامید مادرم وقتی فهمید که نمیخوام دانشگاه رو تموم کنم. نگاه ناامید اون بنده خدا وقتی فهمید که میخوام رابطمون رو برای همیشه تموم کنم. نگاه ناامید دوستانم وقتی فهمیدن میخوام از تیم بسکتبال بکشم بیرون....ولی میشه گفت شرایط پیش روم خیلی حادتره. ی وقتایی به ازدواج فکر میکنم ولی بعد سریع این فکر میاد توی سرم که اگه بعد ازدواج طرف رو نخواستم چی؟ اگه حتی از اونم بدتر بچه دار شدم و حالا بچه رو نخواستم چی؟ شاید بهترین کار در حال حاضر این باشه که فعلا دنبال هدف خاصی نرم. اینجوری هم برای خودم بهتره هم اطرافیانم
کاربر مقابل از m.bagheri عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: eBRAHIMV
صبور بودن و یادگرفتنش
شاید خیلی مشکلات رو حل یا قابل تحمل کنه.
دیروز نزدیک 2 ساعت تلاش کردم یک پیچ ساده کیس رو ببندم.آخرش هم نتونستم.
ولی همین که برای یه کار 5 ثانیه ای نزدیک دوساعت وقت گزاشتم یعنی کم کم صبر داره جای خشم رو میگیره.
کاربر مقابل از HoPe عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: m.bagheri
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)