alt
نمایش نتایج: از 1 به 6 از 6

موضوع: دعوت به همکاری افتخاری

  1. 15,715 امتیاز ، سطح 38
    9% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 735
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1390/12/11
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    431
    امتیاز
    15,715
    سطح
    38
    تشکر
    1,218
    تشکر شده 1,671 بار در 426 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    دعوت به همکاری افتخاری

    #1 1394/09/09, 19:08
    به چند نفر صداپیشه برای حرف زدن به جای کاراکترهای یک انیمیشن مذهبی نیازمندیم.
    کسانی که در تقلید صدا (خصوصاً صدای پیرمرد و پیرزن و زن و مرد جوان) مهارت دارند، در ذیل همین تاپیک اعلام آمادگی نمایند. این همکاری تجاری نبوده و افتخاری است. اسامی صدا پیشه ها در تیتراژ درج خواهد شد. این انیمیشن از طریق رسانه ملی پخش خواهد شد.

    مشاهده تیزر این انیمیشن با نام «بازگشت»
    8 کاربر مقابل از saleh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. dj hamed, eBRAHIMV, laleh6, mahdisorimoon, pooya, حمیدرضا, سیده فاطمه, نارون
    saleh آنلاین نیست.

  2. 30,109 امتیاز ، سطح 53
    33% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 741
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/01/19
    محل سکونت
    شاه عبدالعظیم
    نوشته ها
    1,090
    امتیاز
    30,109
    سطح
    53
    تشکر
    5,555
    تشکر شده 3,114 بار در 931 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #2 1394/09/09, 23:29
    سلام کجاباید تست بدی
    4 کاربر مقابل از حمیدرضا عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. dj hamed, mahdisorimoon, saleh, سیده فاطمه
    .
    از مرگ نمی ترسم
    من فقط نگرانم
    که در شلوغی آن دنیا
    مادرم را پیدا نکنم ...
    «مادر شاهکار طبیعت است.»



    مادر است چشم و چـــــراغ زندگی مادر است سرچشــــــمه آزادگی


    مادر است تصویر عشق و عاشقان مادر است نقـــــــــش بلند جاودان


    مادر است مقصــود هست و بود ما مادر است بالاترین موجــــــــودِ ما


    مادر است آمـــــــــــــوزگار معرفت مادر است یک عالمـــی از موهبت


    مادر است در مهــــــربانی بی مثل مادر است مهــر و وفایش یک بغل
    حمیدرضا آنلاین نیست.

  3. 13,788 امتیاز ، سطح 35
    63% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 262
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    برگزیده مسابقه کتابخوانی آذر 94
    تاریخ عضویت
    1392/10/21
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    297
    امتیاز
    13,788
    سطح
    35
    تشکر
    2,112
    تشکر شده 1,105 بار در 298 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #3 1394/09/10, 11:02
    سلام
    خوبین؟
    میشه بیشتر توضیح بدین؟
    مثلا تست چجوریه؟ برای ادامه کار کجا باید بریم و چقدر زمان می بره؟
    3 کاربر مقابل از mahdisorimoon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. dj hamed, saleh, سیده فاطمه
    mahdisorimoon آنلاین نیست.

  4. 15,715 امتیاز ، سطح 38
    9% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 735
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1390/12/11
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    431
    امتیاز
    15,715
    سطح
    38
    تشکر
    1,218
    تشکر شده 1,671 بار در 426 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #4 1394/09/10, 11:12
    بخشهایی از متن دیالوگها به من داده شده و امشب آنها را در این تاپیک قرار خواهم داد، علاقه مندان دیالوگ های مورد نظر خود را با فرمت WAV یا FLACE ضبط کرده و پس از زیپ حداکثر تا 15 آذرماه ماه به آدرس ایمیل info@mobinsoft.com ارسال نمایند. پس از بررسی با کسانی که انتخاب شده اند، تماس گرفته خواهد شد.
    3 کاربر مقابل از saleh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. dj hamed, mahdisorimoon, سیده فاطمه
    saleh آنلاین نیست.

  5. 15,715 امتیاز ، سطح 38
    9% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 735
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1390/12/11
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    431
    امتیاز
    15,715
    سطح
    38
    تشکر
    1,218
    تشکر شده 1,671 بار در 426 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #5 1394/09/10, 16:10
    بخشی از دیالوگ ابراهیم
    __________________________________________________ __


    گفتگوی ابراهیم و فضیل در خارج از خیمه ی فضیل:
    ابراهیم (در نزدیکی خیمة فضیل): کسی آنجاست؟
    ابراهیم پاسخی نمی شنود، بنابراین دوباره می پرسد:
    ابراهیم: پرسیدم کسی آنجاست؟
    ***
    گفتگوی ابراهیم و فضیل در داخل خیمه ی فضیل:
    ابراهیم: ممنونم برادر!
    ابراهیم: ای جوانمرد! من از اعضای کاروانی هستم که مسافتی از اینجا فاصله دارد. شنیده ام که فضیل و یارانش در مسیر حرکت کاروان ما کمین کرده اند و قصد غارت کاروان ما را دارند. اندوخته ای در نزد خود دارم که حاصل سالها زحمت و خون دل خوردنم است! با خود اندیشیدم پیش از آنکه به چنگ فضیل و یارانش بیفتد، آن را در جایی پنهان سازم و یا اینکه پیش جوانمردی به امانت بگذارم. با این نیت از کاروان جدا شدم و گذرم به خیمة تو افتاد. حال اگر بر من منّت نهی و این کیسه را برای مدت کوتاهی از من به امانت بپذیری، دعاگویت خوهم بود.
    ابراهیم: زنده باشی جوانمرد!اگر اجازه بدهی من مرخص می شوم.ممکن است همراهانم نگران شوند!
    ***
    (گفتار ذهنی ابراهیم هنگامی که به نزدیکی کاروان غارت شده می رسد):
    خدای من! چه می بینم؟! یعنی چه بلایی بر سر کاروان آمده است؟!
    ابراهیم:چه شده است یحیی؟ چه بر سر کاروان آمده است؟
    ابراهیم: نه، به تعقیب راهزنان نمی روم. برای کاری می روم. زود بر می گردم.
    ***
    گفتار ذهنی ابراهیم (در نزدیکی کمپ راهزنان):خدای من! چه می بینم؟ سرمایه ام را به دست خویش به دزدان سپرده ام. تا دیر نشده، جانت را دریاب ای مرد!
    ***
    لحظة جدا شدن ابراهیم از کاروان:
    ابراهیم:یحیی! احساس می کنم خطری کاروان را تهدید می کند. می روم تا نگاهی به اطراف بیاندازم. اگر خطری کاروان را تهدید کند، فوراً خبر خواهم داد. هِی... هِی...

    ---------- Post added at ۱۵:۰۶ ---------- Previous post was at ۱۵:۰۳ ----------

    گفتگوی دختر پیرمرد روستایی در مزرعه
    ______________________________________________

    دختر پیرمرد روستایی: پدرم آنجاست. آن سوی مزرعه.
    ***
    گفتار دختر پیرمرد روستایی با خودش در خانة پدرش
    دختر پیرمرد روستایی:خدایا به پدر و مادر پیرم رحم کن! آنها توان تحمل این مصیبت را ندارند! خدایا خودت آبروی مرا حفظ کن!

    ---------- Post added at ۱۵:۰۷ ---------- Previous post was at ۱۵:۰۶ ----------

    زن کاروانی در صحنة غارت کاروان (سوار بر کجاوه):
    _________________________________________________

    زن کاروانی: نترس پسرم ! ... رفتند... خدا لعنتشان کند!

    ---------- Post added at ۱۵:۰۹ ---------- Previous post was at ۱۵:۰۷ ----------

    پیرزن روستایی، شب در خانه اش
    _______________________________________________

    پیرزن روستایی (با عجز و لابه): مگر کاری از دستمان بر می آید مرد! جز اینکه بر خدا توکل کنیم و از او کمک بخواهیم.
    پیرزن روستایی (با عجز و لابه):خدایا این آخر عمری، این چه آزمونی بود از ما؟ خدایا خودت آبروی ما و دخترمان را حفظ کن! خدایا با تو عهد می بندم اگر آبروی دختر مرا حفظ کنی و شرّ فضیل را از سر ما کوتاه کنی، یک ماه تمام را برای رضای تو روزه خواهم گرفت.

    ---------- Post added at ۱۵:۱۰ ---------- Previous post was at ۱۵:۰۹ ----------

    گفتگوی راهزنان در مسیر رودخانه:
    _____________________________________________

    راهزن 3:فضیل، بیشتر از من و شماها به این مسیر آشنایی دارد. اگر مخالفتی می کند، لابد مصلحتی در کار است.
    راهزن 3: مگر تا به حال او را نشناخته ای؟ بعید می دانم که حرفت را قبول کند!
    راهزن 3: طوری سخن می گویی که گویی جای بهتری از اینجا برای راهزنی سراغ داری.
    راهزن 3: ( گفتار ذهنی و درونی) راهزنی و نماز جماعت! واقعاً که! اینها دیگر چگونه مردمانی هستند؟
    راهزن 3: من سر از کار فضیل در نمی آورم. آخر راهزنی کجا و نماز جماعت کجا! خود تو بگو مگر این دو باهم جور در می آیند؟ نه، من نمی توانم باور کنم! یعنی من می گویم که نمی شود آدم، هم خدا را بخواهد هم خرما را!
    راهزن 3: به هر حال من نمی توانم قبول کنم که با دزدی و راهزنی و غارت کاروانها، نماز خواندن هم فایده ای داشته باشد؟
    راهزن 3:می دانی! در دیارمان کسی نمی داند من یک راهزن و دزدِ سرِ گردنه هستم.
    راهزن 3: خوب، البته تو درست می گویی. اما به هرحال کار زشت و نادرست، هیچ توجیهی ندارد.
    راهزن 3: زمین کوچکی داشتیم که به همراه پدرم بر روی آن کشاورزی می کردیم. مأموران خلیفه، آن را از چنگ مان در آوردند...
    راهزن 3: محصولی که از زمین برداشت می کردیم، به آن اندازه نبود که هم کفاف مخارج خودمان باشد و هم مالیات سنگینی را که ماموران خزانه ی خلیفه برای محصول زمین معین می کردند. آخر سر، هم مأموران خلیفه با این بهانه که بدهی مالیاتی مان از قیمت زمین مان بیشتر شده، زمین را به زور از ما گرفتند.
    4 کاربر مقابل از saleh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. dj hamed, mahdisorimoon, سیده فاطمه, نارون
    saleh آنلاین نیست.

  6. 13,788 امتیاز ، سطح 35
    63% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 262
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    برگزیده مسابقه کتابخوانی آذر 94
    تاریخ عضویت
    1392/10/21
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    297
    امتیاز
    13,788
    سطح
    35
    تشکر
    2,112
    تشکر شده 1,105 بار در 298 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #6 1394/09/11, 21:25
    نقل قول نوشته اصلی توسط saleh نمایش پست ها
    بخشی از دیالوگ ابراهیم
    __________________________________________________ __


    گفتگوی ابراهیم و فضیل در خارج از خیمه ی فضیل:
    ابراهیم (در نزدیکی خیمة فضیل): کسی آنجاست؟
    ابراهیم پاسخی نمی شنود، بنابراین دوباره می پرسد:
    ابراهیم: پرسیدم کسی آنجاست؟
    ***
    گفتگوی ابراهیم و فضیل در داخل خیمه ی فضیل:
    ابراهیم: ممنونم برادر!
    ابراهیم: ای جوانمرد! من از اعضای کاروانی هستم که مسافتی از اینجا فاصله دارد. شنیده ام که فضیل و یارانش در مسیر حرکت کاروان ما کمین کرده اند و قصد غارت کاروان ما را دارند. اندوخته ای در نزد خود دارم که حاصل سالها زحمت و خون دل خوردنم است! با خود اندیشیدم پیش از آنکه به چنگ فضیل و یارانش بیفتد، آن را در جایی پنهان سازم و یا اینکه پیش جوانمردی به امانت بگذارم. با این نیت از کاروان جدا شدم و گذرم به خیمة تو افتاد. حال اگر بر من منّت نهی و این کیسه را برای مدت کوتاهی از من به امانت بپذیری، دعاگویت خوهم بود.
    ابراهیم: زنده باشی جوانمرد!اگر اجازه بدهی من مرخص می شوم.ممکن است همراهانم نگران شوند!
    ***
    (گفتار ذهنی ابراهیم هنگامی که به نزدیکی کاروان غارت شده می رسد):
    خدای من! چه می بینم؟! یعنی چه بلایی بر سر کاروان آمده است؟!
    ابراهیم:چه شده است یحیی؟ چه بر سر کاروان آمده است؟
    ابراهیم: نه، به تعقیب راهزنان نمی روم. برای کاری می روم. زود بر می گردم.
    ***
    گفتار ذهنی ابراهیم (در نزدیکی کمپ راهزنان):خدای من! چه می بینم؟ سرمایه ام را به دست خویش به دزدان سپرده ام. تا دیر نشده، جانت را دریاب ای مرد!
    ***
    لحظة جدا شدن ابراهیم از کاروان:
    ابراهیم:یحیی! احساس می کنم خطری کاروان را تهدید می کند. می روم تا نگاهی به اطراف بیاندازم. اگر خطری کاروان را تهدید کند، فوراً خبر خواهم داد. هِی... هِی...

    ---------- Post added at ۱۵:۰۶ ---------- Previous post was at ۱۵:۰۳ ----------

    گفتگوی دختر پیرمرد روستایی در مزرعه
    ______________________________________________

    دختر پیرمرد روستایی: پدرم آنجاست. آن سوی مزرعه.
    ***
    گفتار دختر پیرمرد روستایی با خودش در خانة پدرش
    دختر پیرمرد روستایی:خدایا به پدر و مادر پیرم رحم کن! آنها توان تحمل این مصیبت را ندارند! خدایا خودت آبروی مرا حفظ کن!

    ---------- Post added at ۱۵:۰۷ ---------- Previous post was at ۱۵:۰۶ ----------

    زن کاروانی در صحنة غارت کاروان (سوار بر کجاوه):
    _________________________________________________

    زن کاروانی: نترس پسرم ! ... رفتند... خدا لعنتشان کند!

    ---------- Post added at ۱۵:۰۹ ---------- Previous post was at ۱۵:۰۷ ----------

    پیرزن روستایی، شب در خانه اش
    _______________________________________________

    پیرزن روستایی (با عجز و لابه): مگر کاری از دستمان بر می آید مرد! جز اینکه بر خدا توکل کنیم و از او کمک بخواهیم.
    پیرزن روستایی (با عجز و لابه):خدایا این آخر عمری، این چه آزمونی بود از ما؟ خدایا خودت آبروی ما و دخترمان را حفظ کن! خدایا با تو عهد می بندم اگر آبروی دختر مرا حفظ کنی و شرّ فضیل را از سر ما کوتاه کنی، یک ماه تمام را برای رضای تو روزه خواهم گرفت.

    ---------- Post added at ۱۵:۱۰ ---------- Previous post was at ۱۵:۰۹ ----------

    گفتگوی راهزنان در مسیر رودخانه:
    _____________________________________________

    راهزن 3:فضیل، بیشتر از من و شماها به این مسیر آشنایی دارد. اگر مخالفتی می کند، لابد مصلحتی در کار است.
    راهزن 3: مگر تا به حال او را نشناخته ای؟ بعید می دانم که حرفت را قبول کند!
    راهزن 3: طوری سخن می گویی که گویی جای بهتری از اینجا برای راهزنی سراغ داری.
    راهزن 3: ( گفتار ذهنی و درونی) راهزنی و نماز جماعت! واقعاً که! اینها دیگر چگونه مردمانی هستند؟
    راهزن 3: من سر از کار فضیل در نمی آورم. آخر راهزنی کجا و نماز جماعت کجا! خود تو بگو مگر این دو باهم جور در می آیند؟ نه، من نمی توانم باور کنم! یعنی من می گویم که نمی شود آدم، هم خدا را بخواهد هم خرما را!
    راهزن 3: به هر حال من نمی توانم قبول کنم که با دزدی و راهزنی و غارت کاروانها، نماز خواندن هم فایده ای داشته باشد؟
    راهزن 3:می دانی! در دیارمان کسی نمی داند من یک راهزن و دزدِ سرِ گردنه هستم.
    راهزن 3: خوب، البته تو درست می گویی. اما به هرحال کار زشت و نادرست، هیچ توجیهی ندارد.
    راهزن 3: زمین کوچکی داشتیم که به همراه پدرم بر روی آن کشاورزی می کردیم. مأموران خلیفه، آن را از چنگ مان در آوردند...
    راهزن 3: محصولی که از زمین برداشت می کردیم، به آن اندازه نبود که هم کفاف مخارج خودمان باشد و هم مالیات سنگینی را که ماموران خزانه ی خلیفه برای محصول زمین معین می کردند. آخر سر، هم مأموران خلیفه با این بهانه که بدهی مالیاتی مان از قیمت زمین مان بیشتر شده، زمین را به زور از ما گرفتند.

    ممنونم
    2 کاربر مقابل از mahdisorimoon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. dj hamed, saleh
    mahdisorimoon آنلاین نیست.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •