alt
صفحه 3 از 7 نخستنخست 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 21 به 30 از 70

موضوع: داستانکهای مثبت

  1. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #21 1394/06/16, 19:55
    [IMG]گرگ های درون - گرگ های درون
    null
    سرخپوستی پیر به نوه ی خود گفت:« فرزندم، در درون هر انسان دو گرگ زندگی می کند. یکی از این گرگ ها شیطانی به تمام معنا، عصبانی، دروغگو، حریص، حسود و پست است؛ اما گرگ دومی خوب مهربان، آرام، خوشحال، امیدوار، متواضع، راستگو و درستکار است. این دو گرگ پیوسته با هم در جنگ و ستیزند.» پسر کمی فکر کرد، سپس پرسید:« پدر بزرگ! کدام یک از آنها در این جنگ پیروز می شود؟» پدربزرگ لبخندی زد و گفت:« هر کدام که تو به او غذا بدهی!»
    انسان نیمی فرشته و نیمی دیو است، تا با او چگونه رفتار شود. زکریای رازی

    Narvansoft.ir تقلید بدون تفکر - تقلید بدون تفکر
    null
    در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها، مزاحم تمرکز آنها می شد. از این رو استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد، یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد. این روال سال ها ادامه پیدا کرد… سال ها بعد، استاد بزرگ در گذشت؛ اما حال و روز گربه همان بود تا اینکه گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تااصول مراقبه را درست به جای آورده باشند! بعدها استاد بزرگ دیگری، رساله ای نوشت در باب اهمیت بستن گربه به درخت در هنگام مراقبه!!!
    تقلید بدون تفکر، تباهی است.برنارد شاو
    Narvansoft.ir ثروتمند - ثروتمند
    null
    روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    2 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. سیده فاطمه, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  2. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #22 1394/06/18, 18:46
    [IMG]نقاشی عشق - نقاشی عشق
    null
    «لیندا بریتیش» معلم برجسته ای بود که با تمام وجود، محبتش را به انسان های اطرافش ایثار می کرد. او اوقات فراغتش را به نقاشی و سرودن شعر می گذراند. در سن ۲۸ سالگی، سر دردهای بسیار شدیدش آغاز شد و پزشکان تشخیص دادند که او به نوعی تومور مغزی بسیار پیشرفته مبتلا شده است. طبق نظر آنها احتمال موفقیت در عمل جراحی، تنها دو درصد بود؛ بنابراین تصمیم گرفتند که تا شش ماه دست نگه دارند. لیندا در این شش ماه، با سرعتی باور نکردنی شعر و نقاشی را دنبال کرد. تمامی اشعار او به استثنای یکی از آنها، در مجلات مختلف به چاپ رسیدند و تمامی تابلوهایش به جز آخرین تابلویی که در آخرین شب از مهلت شش ماهه ی قبل از عملش در اوج احساس خلق کرده بود، در معتبرترین نگارخانه ها و گالری ها به نمایش درآمدند و به فروش رفتند. لیندا قبل از آنکه تحت عمل جراحی قرار بگیرد، در وصیت نامه ی خود اعلام کرد که در صورت فوت، تمام اجزای بدنش را به کسانی اهدا کنند که به آنها نیاز دارند. متاسفانه عمل جراحی به نتیجه نرسید و بلافاصله تمام اعضای بدن او اهدا شد… چشم های او به یک بانک چشم در ایالت مریلند فرستاده شد تا جوان ۳۰ ساله ای از ظلمت و تاریکی به دنیای روشنی ها بیاید. آن مرد جوان با گرفتن نام و نشانی والدین اهدا کننده، بدون اطلاع قبلی و با هدف تشکر و سپاسگزاری، به خانه آنها رفت. وقتی خودش را معرفی کرد، خانم بریتیش او را در آغوش کشید و گفت که تعطیلات آخر هفته را با او و همسرش بگذراند. مرد جوان قبول کرد. همان روز وقتی اتاق لیندا را تماشا می کرد متوجه کتاب « افلاطون» شد. او هم افلاطون را با خط بریل خوانده بود. بعد کتاب های « هگل» را دید. او هم این کتاب ها را در زمان نابینایی اش، با خط بریل خوانده بود! صبح روز بعد، خانم بریتیش که به مرد جوان خیره شده بود گفت:« می دانی، من مطمئنم که قبلا یک جایی تو را دیده ام! اما یادم نمی آید کجا!» و ناگهان چشمانش برقی زد. به سرعت به طبقه ی بالا رفت و آخرین نقاشی لیندا را که تصویری از چهره مرد رویاهایش بود با خود آورد. این نقاشی در یک برنامه ی تلویزیونی با چهره ی آن مرد جوان مطابقت داده شد؛ شباهت آنها باور کردنی نبود! سپس مادر لیندا آخرین قطعه شعر او را که در بستر مرگ سروده بود، خواند: دو قلب در گذر از سیاهی های شب به دام عشق در می افتند؛ دو قلبی که هرگز فرصت دیدارشان نیست.
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۷:۴۰ ---------- Previous post was at ۱۷:۳۴ ----------

    [IMG]مزد یکسان - مزد یکسان
    null
    روزی مردی بسیار متمکن و پولدار، به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آن ها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گرچه این کارگران تازه،غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آن ها را نیز استخدام کرد. شبانگاه هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه ی کارگران را گرد هم آورد و به همه ی آن ها دستمزدی یکسان داد. بدیهی است آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: این بی انصافی است چه می کنید، آقا؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند. بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آن ها که اصلا کاری نکرده اند. مرد ثروتمند خندید و گفت: به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است؟ کارگران یک صدا گفتند: نه، آن چه که شما به ما پرداخته اید، بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند. همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم. مرد دارا گفت: من به آن ها داده ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم. چیزی از دارائی من کم نمی شود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقعتان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آن ها دستمزد می دهم. بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن بسیار دارم. من از سر بی نیازی ست که می بخشم. بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می کوشند. بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است، پیدایشان می شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند. شما نمی دانید که خدا استحقاق بنده را نمی نگرد، بلکه دارائی خویش را می نگرد. او به غنای خود نگاه می کند، نه به کار ما. از غنای ذات الهی، جز بهشت نمی شکفند، باید هم این گونه باشد بهشت، ظهور بی نیازی و غنای خداوند است.
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۷:۴۶ ---------- Previous post was at ۱۷:۴۰ ----------

    [IMG]یاران وفادار - یاران وفادار
    null
    یکى از علماى بزرگ شیعه مى گوید: من از هنگامى که خواندم یا شنیدم که امام حسین (ع ) درشب عاشورا فرمود: من اصحابى بهتر و با وفاتر از اصحاب خود سراغ ندارم در این حرف دچار ترید شدم و نمى توانستم بپذیرم که این سخن از اباعبداللّه (ع ) باشد زیرا با خود مى اندیشیدم که اصحاب آن حضرت خیلى هنر نکردند خوب امام حسین است و ریحانه پیغمبر و امام زمان و فرزند على (ع ) و زهراى اطهر است هر مسلمان عادى هم اکر امام حسین (ع ) را در ن وضع میدید او را یارى مى کرد و انها که یارى کردند بنابر این خیلى هم قهرمانى به خرج نداند و انها که یارى نکردند خیلى آدمهاى پست و بدى بودند. پس از مدتى که در این فکر بودم خداوند متعال انکار مى خواست مرا از این غفلت و جهالت و اشتباه بیرون بیاورد لذا شبى در عالم رویا دیدم صحنه کربلاست .
    من هم در خدمت ابا عبداللّه (ع ) آماده ام خدمت حضرت رفبم سلام کردم گفتم : یابن رسول اللّه من براى یارى شما آمده ام .
    امام (ع ) فرمود به موقع به تو دستور مى دهم .
    کم کم وقت نماز فرا رسید (همانطور که در کتب مقتل خوانده بودیم که سعید بن عبداللّه حنفى و افراد دیگرى آمدند خود را سپر ابا عبداللّه قرار دادند تا ایشان نماز بخوانند)
    حضرت به من نیز فرمود: ما مى خواهیم هم اکنون نماز بخوانیم تو در اینجا بایست تاوقتى که دشمن تیراندازى مى کند مانع از رسیدن تیر دشمن بشوى .
    گفتم : مى ایستم ، پس جلوى حضرت ایستادم . و حضرت مشغول نماز شدند، ناگهان دیدم یک تیر به سرعت به طرف حضرت مى اید تا نزدیک من شد بى اختیار خود را خم کردم ناگاه تیر به بدن مقدّس ابا عبداللّه (ع ) اصابت کرد در عالم رویا گفتم : استغفراللّه ربى واتوب الیه ، عجب کار بدى شد دیکر نمى گذارم تکرار شود دفعه دوّم تیرى آمد تا نزریک من شد هم شدم باز به حضرت خورد! دفعه سوّم و چهارم هم به همین صورت خود را خم کردم و به آن جناب اصالت کرد ناگهان دیدم حضرت تبسمى نمود و فرمود: ما رایت اصحابا ابرُ و اوفى من اصحابى ، یعنى ((اصحابى بهتر و با وفاتر از اصحاب خودم پیدا نکردم )).
    فورا به خودم آمدم و فهمیدم این که آدم در میان خانه بنشیند و بگوید: یالیتنا کنا معک فنفوز فوزا عظیما یعنى اى کاش ما هم با تو بودیم و به این رستگار ى بزرگ نائل مى شدیم کار آسانى است و گرنه اگر پاى عمل به میان آند آن وقت معلوم مى شود که دیندار واقعى کیست ! و کى مرد عمل است و چه مسى مرد حرف و زبان . ولى اصحاب اباعبد اللّه امتحان خود را خوب پس دادند و ثابت کردند که در عزم و رزم خویش محکم و پایدار هستند
    Narvansoft.ir[/IMG]
    3 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. خزون, سیده فاطمه, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  3. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #23 1394/06/19, 17:18
    [IMG]مسلمان شدن به برکت خاک کربلا - مسلمان شدن به برکت خاک کربلا
    null
    در زمان شاه صفوى سفیرى (که در علوم ریاضیه و نجوم مهارتى تمام داشت و گه گاهى هم از ضمایر و اسرار و اخبار غیبیه مى گفت ) از طرف دولت استعمارگر فرنگ به ایران آمد در آن زمان پایتخت ایران اصفهان بود وارد اصفهان شد تا که تحقیقى درباره ملت و اسلام کند و دلیلى براى آن پیدا نماید.
    سلطان وقتى او را دید و از خیالاتش آگاهى پیدا کرد تمام علماى شهر اصفهان را براى ساکت کردن و محکوم کردن آن شخص خارجى دعوت نمود، که از جمله آنها مرحوم آخوند ملامحسن فیض کاشانى ( رضوان الله تعالى علیه ) که معروف به فیض کاشى بود حضور پیدا کرد.
    حضرت آخوند کاشى رو به آن سفیر فرنگى نمود و فرمود: قانون پادشاهان آن است که از براى سفارت مردان بزرگ و حکیم و دانا و فهمیده و با سواد را اختیار مى کنند.
    چطور شده که پادشاه فرنگ آدمى مثل تو را انتخاب کرده ؟!
    سفیر فرنگى خیلى ناراحت شده و بر آشفت و گفت : من خودم داراى علوم و سرآمد تمام علم ها مى باشم آن وقت تو به من مى گویى ، من حکیم و دانا نیستم ؟!
    مرحوم فیض کاشى فرمود: اگر خود را آدم دانا و فهمیده و تحصیل کرده مى دانى بگو ببینم در دست من چیست ؟
    سفیر مسیحى به فکر فرو رفت و پس از چند دقیقه اى رنگ صورتش زرد شد و عرق انفعال بر جبینش پیدا شد .
    مرحوم کاشى لبخندى زد و فرمود: این بود کمالات تو که از این امر جزئى عاجز شدى ؟ تو که مى گفتى از نهان و اسرار انسانها خبر مى دهم چه شد؟
    سفیر گفت : قسم به مسیح بن مریم که من متوجّه شده ام که در دست تو چیست و آن تربت از تربتهاى بهشت است ، لیکن در حیرتم که تربت بهشت را از کجا به دست آورده اى ؟!
    مرحوم آخوند فیض کاشى فرمود: شاید در محاسباتت اشتباه کرده اى ! و قواعدى را که در استکشافات این امور به کار برده اى ناقص بوده است ، سفیر مسیحى گفت : خیر این طور نیست ، لکن تو بگو تربت بهشت را از کجا آورده اى ؟
    مرحوم فیض فرمودند: آیا اگر بگو یم اقرار به حقّانیّت اسلام میکنى ؟! آنچه در دست من هست تربت پاک آقا سیّد الشّهداء علیه السلام مى باشد.
    سپس دست خود را باز کرد و تسبیحى را که از تربت کربلا بود، به سفیر نشان داد و گفت : پیغمبر اسلام (ص ) فرمودند، کربلا قطعه اى از بهشت است . تصدیق سخن توست ! تو خود اقرار کردى و گفتى ، قواعد و علوم این حدیث من خطاء نمى کند و حدیث پیغمبر(ص ) را هم در صدق گفتارش ‍ اعتراف کردى ، و پسر پیغمبر ما در این تربت که قطعه اى از بهشت است ، مدفون است اگر غیر این بود در بهشت و تربت آن مدفون نمى شد، سفیر چون قاطعیّت برهان و دلیل را مشاهده کرد مسلمان شد
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۶:۱۵ ---------- Previous post was at ۱۶:۱۱ ----------

    [IMG]به خاطر خودم! - به خاطر خودم!
    null
    مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.

    یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:” این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟”
    شیوانا به رهگذر گفت:” من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم. من دارم به خودم کمک می کنم !”
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۶:۱۸ ---------- Previous post was at ۱۶:۱۵ ----------

    [IMG]ظرفیت انسان ها - ظرفیت انسان ها
    null
    مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست. استاد لیوان آب نمکی را به او داد و از مزه اش پرسید: آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است. استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید. مرد گفت: خوب است و می توان تحمل کرد. استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است. شوری این دو آب یکی، ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه آن را تعیین می کند پس وقتی در رنج هستی؛ بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسایل است.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    3 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. خزون, سیده فاطمه, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  4. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #24 1394/06/21, 11:50
    [IMG]سوء تفاهم - سوء تفاهم
    null
    یک سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا را تصور کنید. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می گیرد و سر میز می نشیند. سپس یادش می افتد که کارد و چنگال برنداشته و بلند می شود تا آن ها را بیاورد. وقتی بر می گردد، با شگفتی مشاهده می کند که یک مرد سیاه پوست که با توجه به قیافه اش به نظر می رسید اهل آفریقا باشد، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می کند. اما به سرعت افکارش را تغییر می دهد و فرض را بر این می گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا تغییر می دهد و فرض را بر این می گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینه ی اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعده ی غذایی اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می دهد. دختر اروپایی سعی می کند کاری کند؛ این که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را بر می دارند و یکی از آن ها ماست را می خورد و دیگری پای میوه را. همه ی این کارها همراه لبخند های دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم کننده و با نا مهربانی لبخند می زنند. آن ها ناهارشان را تمام می کنند. زن اروپایی بلند می شود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می بیند و ظرف غذایش را دست نخورده روی آن یکی میز مانده است!
    نکته: این داستان بسیاری از انسان هایی است که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می کنند و آن ها را افرادی پایین مرتبه محسوب می کنند و با وجود نیت های خوبشان، دیگران را از جایگاه بالاتر می نگرند و نسبت به آن ها احساس سروری دارند. چقدر خوب است که همه ی ما خودمان را از پیش داوری ها رها کنیم ؛ مثل این دختر در حکایت که فکر می کرد در بالاترین نقطه ی تمدن است، در حالی که افریقایی دانش آموخته به او اجازه داد، از غذایش بخورد.
    Narvansoft.ir آزادی - آزادی
    null
    برای شاهزاده ای، تعدادی برده ی جدید آورده بودند. برده ها در غل و زنجیر های سنگین، سر خود را پایین انداخته و ایستاده بودند. فقط یکی از آنها شاد به نظر می رسید و حتی زیر لب آهنگی هم زمزمه می کرد! او با وجود اینکه طعم تازیانه ی نگهبان را چشید، ولی دست از خواندن بر نداشت. شاهزاده با تعجب از او پرسید: ای مرد! چطور می توانی با این وضعیتی که داری، احساس شادی و شعف کنی؟! ما که آزادیم، همانند تو احساس شادمانی و خوشبختی نمی کنیم. برده جواب داد: چرا شاد نباشم؟! شما فقط پاهای مرا به زنجیر کشیده اید، اما قلب و روح من آزاد است و کسی نمی تواند آن را به بند بکشد. شاهزاده به نگهبان دستور داد: این مرد را آزاد کنید. زنجیر کردن او بیهوده است.

    انسان خوشبخت کسی نیست که در شرایطی خاص به سر می برد، بلکه کسی است که دیدی خاص دارد. هوداونز
    Narvansoft.ir ریشه محدودیت ها فقط در ذهن است - ریشه محدودیت ها فقط در ذهن است
    null
    پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی

    دوستدار تو پدر

    سپس پیرمرد این تلگراف را از طرف پسرش دریافت کرد:پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.فردا ساعت ۴ صبح ، ۱۲ نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی به مزرعه رفتند , و تمام خاک مزرعه را جستجو کردند ولی اسلحه ای پیدا نکردند.پیرمرد نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، الان مزرعه کاملا شخم خورده است. این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید.

    تنها مانع ذهن است ، نه شما و یا موقعیت زمانی و مکانی شما.فقط کافی است تصمیم بگیرید به اهدافتان برسید و ذهنتان را از محدودیتها خالی کنید.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    2 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. خزون, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  5. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #25 1394/06/22, 18:55
    [IMG]نحوه ی خواندن لوح زندگی - نحوه ی خواندن لوح زندگی
    null
    مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، به پایان زندگی اش رسیده بود.کاغذ و قلمی برداشت تا وصیت نامه ی خود را بنویسد. او نوشت:« تمام اموالم را برای خواهر می گذارم نه برای برادر زاده ام هرکگز به خیاط هیچ برای فقیران.» اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل و ان را نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟ برادرزاده ی او تصمیم گرفت وصیت نامه را این گونه تغییر دهد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خواهر او که موافق نبود، آن را این گونه نقطه گذاری کرد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم.نه برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و ان را روش خودش نقطه گذاری کرد:« تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام؟ هرگز!به خیاط. هیچ برای فقیران.» پس از شنیدن این ماجرا، فقیران شهر همگی جمع شدن تا آنها هم نظر خود را اعلام کنند: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام؟ هرگز! به خیاط؟ هیچ! برای فقیران.»

    نتیجه: به واقع زندگی نیز چنین است. خداوند نسخه ای از هستی و زندگی به ما می دهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید با عملکرد و روش خودمان آن را نقطه گدذاری کنیم و بخوانیم. از زمان تولد تا مرگ، تمام نقطه گذاری ها دست ماست. به خاطر داشته باشیم که فارغ از هرگونه باور و تفکری به هستی و زندگی، از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطه گذاری ما دارد.
    Narvansoft.ir او تمام موانع را پشت سر گذاشت. - او تمام موانع را پشت سر گذاشت.
    null
    ادی در خانواده ای بسیار فقیر به دنیا آمد.سه سال بیشتر نداشت که پدرش چشم از جهان فرو بست. مادرش ناچار بود برای گذران زندگی خود و خانواده اش کار کند، بنابراین ادی را از همان اوان طفولیت نزد عمه بزرگش فرستاد تا با او زندگی کند. او خاطرات زمانی را تعریف می کند که مجبور بود هر روز برای رفتن به مدرسه، یک مسیر ۲ کیلومتری را پیاده طی کند. بزرگ تر که شد، ناچار بود روزی ۸ کیلومتر رکاب بزند تا به دبیرستان برسد. پس از پایان تحصیلات، به خدمت سربازی رفت. در دوران سربازی، یاد گرفت که همواره نظم و ترتیب را سرلوحه کار خود قرار دهد. پس از پایان خدمت، به فروشندگی پرداخت. سپس عهده دار مدیریت یک کارخانه شد و در پی آن، به سمت مدیر کل یک کارخانه چند ملیتی منصوب گردید. او همواره این رویا را در سر داشت که خود روزی سرانجام صاحب یک شرکت تجاری بزرگ خواهد شد.بنابراین، دیری نگذشت که شغل کم درد سر خود را رها کرد تا به تنهایی به یک فعالیت تجاری دست بزند. هیچ کس به آینده ادی خوش بین نبود. اما او توانست با عزم و اراده ای آهنین و نظم و ترتیبی خاص و با این اندیشه که هرگز دست از تلاش بر ندارد، امروز صاحب و مدیر گروهی از کارخانه های موفق دنیا شود. او با همسر مورد علاقه اش ازدواج کرده و آنها هم اکنون صاحب سه فرزند و سه نوه هستند.
    Narvansoft.ir قهوه تلخ و زندگی - قهوه تلخ و زندگی
    null
    چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کند. آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در همان حین برای آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجو ها خواست که برای خود قهوه بریزند. روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت؛ شیشه ایی، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مانند همیشه آرام و با مهربانی گفت: بچه ها، ببینید، همه ی شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان ها زمخت و ارزانقیمت روی میز مانده است. دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایشان را به این ترتیب ادامه داد:” در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوهبود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاهتان به لیوان های دیگران هم بود. زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند، اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد. البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس از حالا به بعد تلاش کنید نگاهتان را از لیوان بردارید و در حالی که چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.”
    Narvansoft.ir[/IMG]
    3 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. خزون, سیده فاطمه, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  6. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #26 1394/06/23, 19:13
    [IMG]بیسکویت های سوخته - بیسکویت های سوخته
    null
    زمانی که من بچه بودم. مادرم علاقه داشت گاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویت ها شده است! در آن وقت همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد. لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود.خاطرم نیست آن شب چه جوابی به پدرم دادم. اما کاملا یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت های سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد. یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت:” اوه عزیزم، من عاشق بیسکویت های خیلی برشته هستم.” همان شب، وقتی رفتم تا به پدرم شب بخیر بگویم، از او پرسیدم که آیا واقعا دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت:” مامان امروز روز سختی را در سر کار گذرانده و خیلی خسته است. به علاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!

    زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان هایی است که پر از کاستی هستند. خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم. مثلا مانند خیلی از مردم، روز تولد و سالگردها را فراموش می کنم.اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهم ترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری قسمت های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.”
    Narvansoft.ir دانه کوچک و سپیدار - دانه کوچک و سپیدار
    null
    دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:”من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:”نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی.”خدا گفت: “اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.”دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد.
    Narvansoft.ir ماهی و اقیانوس - ماهی و اقیانوس
    null
    در حکایتی قدیمی آمده است که ماهی ای که سرآمد مغز متفکران بود، از ماهی دیگری پرسید:” درباره ی اقیانوس خیلی چیزها شنیده ام، پس این اقیانوس کجاست؟” و آن ماهی در اقیانوس بود و همه ی عمرش را در اقیانوس به سر برده بود. او هرگز اقانوس را به عنوان شیئی مجزا از خود ندیده بود. ماهی پیری آن فیلسوف جوان را در گوشه ای گیر آورده و به او گفت:” اقیانوس همان است که در آن زندگی می کنیم.” اما فیلسوف جوان گفت:” شوخی ات گرفته؟ این آب است و تو به این می گویی اقیانوس؟ من باید بیشتر تحقیق کنم و از افراد عاقل تری حقیقت را جویا شوم.”

    نکته: یک ماهی فقط هنگامی اقیانوس را می شناسد که ماهیگیری او را بگیرد، از اقیانوس بیرون بیاورد و بر روی شن ها پرتاب کند. بعد او برای نخستین بار در میابد که همیشه در اقیانوس زندگی می کرده است، اقیانوس زندگی اوست و بدون اقیانوس نمی تواند زنده بماند. اما در مورد انسان مشکل اینجاست که نمی توان او را از هستی بیرون آورد. هستی لایتناهی است. هیچ ساحلی ندارد که به دور از هستی بر روی آن قرار بگیری و از آنجا هستی را مشاهده کنی. هر کجا که باشی، جزوی از آن خواهی بود. همه ی ارزشهای والای زندگی مثل عشق، سکوت، سعادت، جذبه و پارسایی تو را از یک وحدانیت و یگانگی جهان شمول آگاه می سازد. هیچ کس دیگری جز تو وجود ندارد؛ ما همه چهره های متفاوتی از یک حقیقت، ترانه های رنگارنگی از یک آوازه خوان هستیم. ما همه پرده های نقاشی متفاوتی هستیم، اما نقاش یکی است.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  7. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #27 1394/06/25, 12:52
    م[IMG]کفشهایم را میپوشم و در زندگی قدم میزنم
    من زنده ام و زندگی
    ارزش رفتن دارد
    آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم
    گوش ناامیدی را کر کند
    خوب میدانم که گاه کفشها،
    پاهایم را میزند، میفشرد و به درد میاورد
    امامن همچنان خواهم رفت
    زیرا زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد
    ماندن در کار نیست
    گذشته های دردناک را رها میکنم و به آینده نامعلوم
    نمی اندیشم
    ولی این را میدانم؛
    گذشته با آینده یکسان نیست
    زندگی نه ماندن است نه رسیدن
    زندگی به سادگی رفتن است
    به همین راحتی،
    زندگی چقدر آسان است…
    زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد،،،
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ…
    ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯼ؛
    ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻧﯽ ﺍﺳﺖ …
    ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻧﺞ ﺑﺒﺮﯼ؛
    ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺭﻧﺞ ﺑﺮﺩﻧﯽ ﺍﺳﺖ …
    ﮐﻠﯿﺪ ﻟﺬﺕ ﻭ ﺭﻧﺞ ﺩﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ
    قصد داشتم دست اتفاق را بگيرم؟؟ تا نيفتد ! اما امروز فهميدم که اتفاق خواهد افتاد،****
    اين ما هستيم که نبايد با او بيفتيم ...!


    " سافار"
    "روانشناس بزرگ ایتالیایی" هرگز کسی را قضاوت نکنید - هرگز کسی را قضاوت نکنید
    null
    پس از یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد… در حین ورود به بیمارستان، او مرد میانسالی را دید که با حالتی نگران در راهرو راه می رفت و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، آن مرد فریاد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی پسرم در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟ پزشک با صدایی آرام گفت: متاسفم، من در بیمارستان نبودم. پس از دریافت تماس تلفنی سریعا خودم را رساندم و اکنون امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم…پدر با عصبانیت گفت: آرام باشم؟! اگر بچه ی خودت توی چنین شرایطی بود، تو می توانستی آرام بگیری؟اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟ پزشک لبخند تلخی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس گفته شده می گویم،« از خاک برآمده ایم و به خاک باز می گردیم»؛ هیچ دکتری نمی تواند عمر را افزایش دهد، شفا دست خود خداست. برو برای پسرت از خدا شفا بخواه و برایش دعا کن. پدر زیر لب زمزمه کرد: نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم، آسان است. … عمل جراحی چند ساعتی طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد و به آن پدر گفت: خدا را شکر، پسر شما نجات پیدا کرد. و بدون اینکه منتظر جواب و عکس العمل پدر بماند، با عجله و در حالی که بیمارستان را ترک می کرد، گفت: اگر سوالی دارید، از پرستار بپرسید. آن پدر با یدن پرستار گفت: چرا او اینقدر مغرور است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم از او سوال کنم؟ پرستار در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، پاسخ داد: پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی فوت کرد. وقتی برای عمل جراحی پسر شما با او تماس گرفتیم، در حال تدارک مراسم تدفین بود و اکنون با عجله رفت تا به مراسم خاکسپاری پسرش برسد…

    نتیجه: هرگز کسی را قضاوت نکنید؛ چون شما نمی دانید زندگی آنان چگونه و در چه شرایطی است و چه بر آنان می گذرد.
    Narvansoft.ir داستان عید غدیر - داستان عید غدیر
    null
    سال دهم هجرت بود و پیامبر از آخرین سفر حج خود باز می گشت، گروه انبوهی که تعدادشان را تا صد و بیست هزار رقم زده اند او را بدرقه می کردند تا این که به پهنه بی آبی به نام غدیر خم رسیدند.

    نیم روز هیجدهم ذی الحجه بود که ناگهان پیک وحی بر رسول خدا صلی الله علیه و آله نازل شد و از جانب خدا پیام آورده که: «ای رسول آنچه از جانب پروردگارت بر تو نازل شده به گوش مردم برسان و اگر چنین نکنی رسالت او را ابلاغ نکرده ای و خداوند تو را از گزند مردمان حفظ خواهد کرد» پیامبر دستور توقف دادند و همگان در آن بیابان بی آب و در زیر آفتاب سوزان صحرا فرود آمدند و منبری از جهاز شتران برای پیامبر ساختند و رسول خدا بر فراز آن رفته و روی به مردم کردند. ابتدا خدای را سپاس فرموده و از بدیهای نفس اماره به او پناه جست و فرمود: ای مردم بزودی من از میان شما رخت بر می بندم, آنگاه می افزاید چه کسی بر مومنین در ارزیابی مصلحت ها و شناخت و تصرف در امور سزاوارتراست همه یک سخن می گویند خدا و پیامبرداناترند.

    رسول گرامی می فرماید آیا من به شما از خودتان اولی و سزاوارتر.نیستم و همگان یک صدا جواب می دهند که چرا چنین است آنگاه فرمود: من دو چیز گرانبها در میان شما می گذارم یکی ثقل اکبر که کتاب خداست و دیگری ثقل اصغر که اهل بیت منند. مردم، بر آنان پیشی نگیرید و از آنان عقب نمانید. آنگاه دست علی (ع) را در دست گرفت و آن قدر بالا برد که همگان او را در کنار رسول خدا دیدند و شناختند سپس فرمود: خداوند مولای من و من مولای مومنان هستم و بر آنها از خودشان سزاوارترم. ای مردم هر کس که من مولا و رهبر اویم این علی هم مولا و رهبر اوست و این جمله را سه بار تکرار کرد و چنین ادامه داد: پروردگارا، دوستان علی را دوست بدار و دشمنان او را خوار. خدایا علی را محور حق قرار ده و سپس فرمود: لازم است حاضران این خبر را به غایبان برسانند. هنوز اجتماع به حال خود باقی بود که دوباره آهنگ روح بخش وحی گوش جان محمد صلی الله علیه و آله را نواخت که:‌ «امروز دینتان را برایتان کامل نمودم و نعمت خود را بر شما به پایان رساندم و اسلام را به عنوان دین برایتان پسندیدم» و بدین سان علی (ع) از جانب خداوند برای جانشینی پیامبر (ص) برگزیده شد.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    3 کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. laleh6, خزون, هرو
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  8. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #28 1394/06/26, 14:50
    [img]حتما بخونید. . .

    نامه خدابه انسان
    صبح که بیدارشدی نگاهت میکردم،امامتوجه شدم که خیلی مشغول انتخاب لباسی که میخوای بپوشی،فکرمیکردم يه لحظه وقت داری بمن بگی"سلام"امابعددیدمت که ازجاپریدی،امادرعوض توبه دوستت تلفن زدی.باآن همه کارگمان میکنم که وقت نداری بامن حرف بزنی.متوجه شدم قبل ازنهارهی دوروبرت را نگاه میکنی؛شایدخجالت میکشیدی،يادم نکردي!بعدازانجام چندکاردرحالیکه تلویزیون نگاه میکردی،شام خوردی،بازم بامن صحبتی نکردی!به خانوادت شب بخیر گفتی و خوابیدي.نمیدانم چرابمن شب بخیرنگفتی؛امااشکالی نداردمگرصبح بمن سلام کردی؟!صورتت راکه خستهء تکرارِ یکنواختی های روزمره بود لمس کردم چقدرمشتاقم که بگویم چطورمی توانی زندگیه زیباترومفیدتررا تجربه کنی،احتمالاًمتوجه نشدی که من در کنارت وبرای کمک بتوآماده ام.من آنقدر دوستت دارم که هميشه منتظرتم،منتظر یک سرتکان دادن،یک دعا،یک فکریاگوشه ای ازقلبت که بسوی من آید،به امید روزيکه کمی بمن وقت بدهی
    بخاطرخودت!آیاوقت داری که این نامه رابرای دیگرعزیزانم بفرستی؟اگرنه عیبی نداردمن همیشه دوستت دارم ،خدا....[/img]


    ---------- Post added at ۱۳:۴۲ ---------- Previous post was at ۱۳:۳۶ ----------

    [IMG]عزیزم دوستت دارم - عزیزم دوستت دارم
    null
    روزی آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید: آیا می توانید راهی غیر تکراری برای بیان عشق بگویید؟ بعضی از آنها گفتند با ” بخشیدن” عشقشان را معنا می کنند بعضی ” دادن گل و هدیه” و ” حرف های دلنشین” را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند” با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی” را راه بیان عشق می دانند. در آن بین پسری برخاست و پیش از اینکه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخکوب شدند. یک قلاده بر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا رسید، دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه! آخرین حرف مرد این بود که ” عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.” قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۳:۴۷ ---------- Previous post was at ۱۳:۴۲ ----------

    [COLOR="rgb(255, 140, 0)"][IMG]تابلوی روی دیوار - تابلوی روی دیوار
    null
    مادر، خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت:” مامان! مامان! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اتاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!” مادر آهی کشید و فریاد زد:” حالا تامی کجاست؟” و رفت به اتاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود. وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید:” تو پسر خیلی بدی هستی.” و بعد تمام ماژیک هایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم! مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، هر روز به آن اتاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!

    نکته: هر چند هم که خسته باشیم با کمی آرامش می توانیم ناراحت کننده ترین وقایع، را به راحتی حل کنیم. شاید اصلا در بطن این حادثه ی به ظاهر تلخ، نکته ای بسیار شیرین نهفته باشد. کمی چاشنی صبر و مهربانی را به وجودمان اضافه کنیم تا در برخوردها آرام تر و منطقی تر رفتار کنیم.
    Narvansoft.ir[/IMG][/COLOR]

    ---------- Post added at ۱۳:۵۰ ---------- Previous post was at ۱۳:۴۷ ----------

    [IMG]عزیزم دوستت دارم - عزیزم دوستت دارم
    null
    روزی آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید: آیا می توانید راهی غیر تکراری برای بیان عشق بگویید؟ بعضی از آنها گفتند با ” بخشیدن” عشقشان را معنا می کنند بعضی ” دادن گل و هدیه” و ” حرف های دلنشین” را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند” با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی” را راه بیان عشق می دانند. در آن بین پسری برخاست و پیش از اینکه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخکوب شدند. یک قلاده بر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا رسید، دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه! آخرین حرف مرد این بود که ” عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.” قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
    Narvansoft.ir تابلوی روی دیوار - تابلوی روی دیوار
    null
    مادر، خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت:” مامان! مامان! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اتاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!” مادر آهی کشید و فریاد زد:” حالا تامی کجاست؟” و رفت به اتاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود. وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید:” تو پسر خیلی بدی هستی.” و بعد تمام ماژیک هایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم! مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، هر روز به آن اتاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!

    نکته: هر چند هم که خسته باشیم با کمی آرامش می توانیم ناراحت کننده ترین وقایع، را به راحتی حل کنیم. شاید اصلا در بطن این حادثه ی به ظاهر تلخ، نکته ای بسیار شیرین نهفته باشد. کمی چاشنی صبر و مهربانی را به وجودمان اضافه کنیم تا در برخوردها آرام تر و منطقی تر رفتار کنیم.
    Narvansoft.ir تابلوی روی دیوار - تابلوی روی دیوار
    null
    مادر، خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت:” مامان! مامان! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اتاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!” مادر آهی کشید و فریاد زد:” حالا تامی کجاست؟” و رفت به اتاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود. وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید:” تو پسر خیلی بدی هستی.” و بعد تمام ماژیک هایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم! مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، هر روز به آن اتاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!

    نکته: هر چند هم که خسته باشیم با کمی آرامش می توانیم ناراحت کننده ترین وقایع، را به راحتی حل کنیم. شاید اصلا در بطن این حادثه ی به ظاهر تلخ، نکته ای بسیار شیرین نهفته باشد. کمی چاشنی صبر و مهربانی را به وجودمان اضافه کنیم تا در برخوردها آرام تر و منطقی تر رفتار کنیم.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: خزون
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  9. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #29 1394/06/27, 12:50
    [IMG]پا یا کفش؟! - پا یا کفش؟!
    null
    کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی! یک روز دل انگیز بهاری از کنار فروشگاهی می گذشت؛ مایوسانه به کفش ها نگاه می کرد و غصه نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه! جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: چه روز قشنگی! مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت. پاهایش از انو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد، سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده، دور شد. لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که: غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی؛ دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت؛ اما خوشحال بود و از زندگی خشنود! به خانه رسید از رضایت لبریز بود…
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۱:۴۳ ---------- Previous post was at ۱۱:۳۸ ----------

    [IMG]آرامش خودت را حفظ کن! - آرامش خودت را حفظ کن!
    null
    روزی یک فیل تنها که به دنبال کشف دنیای آرمانی و با ارزش خود می گشت،به رودخانه ای رسید.آب کاملا شفاف و گوارا بود.فیل خواست از آن بنوشد،وقتی خم شد و خرطومش را در آب فرو برود،ناگهان…وای…چی شد؟چه اتفاقی افتاد؟فیل با تمام وجودش فریاد زد:«وای!چشمم افتاد.»در واقع،چشم راست او از حدقه خارج شده و در رود خانه ای افتاده بود.هرچه گشت،چیزی ندید.با نگرانی خرطومش را در بستر رودخانه حرکت داد بلکه آن را پیدا کند.او آنقدر به این کار ادامه داد تا آب کدر شد.هرچه بیشتر خرطومش را تکان می داد،ماسه های کف رودخانه بیشتر به حرکت در می آمدند و شانس خوب دیدن را از او میگرفتند.در همین حین،ناگهان متوجه صدای خنده ی بلندی شد.خشمگین برگشت و دید که یک قورباغه ی کوچک سبز روی تخته سنگی در کنار رودخانه نشسته و با دهان کاملا باز به او می خندد.فیل گفت:«به نظرت خنده دار می آید؟من چشمم را گم کرده ام و این موضوع برای تو خنده دار است؟»قورباغه گفت:«موضوع خنده دار کاری است که انجام میدهی؛آرام بگیر،آنوقت بهتر خواهی دید!»فیل که کمی هم خجالت زده شده بودبه توصیه ی قورباغه عمل کرد.آرام گرفت و دیگر خرطومش را در آب حرکت نداد.موجها از بین رفتند و شن ها دوباره در قعر آب نشستند.آنگاه فیل چشم خود را در عمق رودخانه دید؛با خرطومش آن را برداشت و دوباره در حدقه ی چشمش گذاشت و البته فراموش نکرد که از قورباغه تشکر کند.

    نکته:بعضی وقتها برای به دست آوردن چیزی و یا رسیدن به مقصودی فقط باید کمی آرام گرفت.موجها فرو خواهند نشست و زلالی آب خود را نشان خواهد داد.دست و پا زدن فقط شما را خسته تر و عصبی تر می کند؛با اندکی صبر برخی از مشکلات خود به خود رفع می شوند.
    Narvansoft.ir[/IMG]


    ---------- Post added at ۱۱:۵۰ ---------- Previous post was at ۱۱:۴۳ ----------

    [IMG]خانه سالمندان - خانه سالمندان
    null
    مجبور بود خانه اش را ترک کند. پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد. همین طور که عصازنان به طرف آسانسور می رفت، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک استو به جای پرده، روی پنجره هایش کاغذ چسبانده شده است. پیرمرد درست مثل بچه ای که اسباب بازی تازه ای تازه ای به او داده باشند، با شور و اشتیاق فراوان گفت:” خیلی دوستش دارم.” به او گفتم: ولی شما که هنوز اتاق تان را ندیده اید! چند لحظه صبر کنید الان می رسیم. او گفت: به ددیدن و یا ندیدن ربطی ندارد! شادی چیزی است که من از پیش انتخاب کرده ام. این اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم، به مبلمان و دکور و… بستگی ندارد؛ بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم. من پیش خودم تصمیم گرفته ام که اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است که هر روز صبح، زمانیکه از خواب بیدار می شوم می گیرم. من دو کار می توانم بکنم: یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمتهای مختلف بدنم را که دیگر خوب کار نمی کند بشمارم، یا اینکه برخیزم و به خاطر آن قسمتهایی که هنوز درستکار می کنند شکر گزار باشم.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    کاربر مقابل از roz dj عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: خزون
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

  10. 7,918 امتیاز ، سطح 26
    62% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 232
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/05/09
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    7,918
    سطح
    26
    تشکر
    427
    تشکر شده 1,571 بار در 567 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #30 1394/06/28, 12:06
    [IMG]به سوی از خودگذشتگی - به سوی از خودگذشتگی
    null
    روزی به دختر جوانی برخوردم که آرزو داشت عضو تیم شنای آمریکا برای مسابقات المپیک شود. واقعیت این بود که می بایست هر روز راس ساعت چهار صبح از خواب بر می خاست و به مدت سه ساعت پیش از رفتن به مدرسه، تمرین شنا می کرد. همچنین از رفتن به مهمانی با دوستانش در شب های شنبه، چشم می پوشید. باید به سختی درس می خواند و سطح نمراتش را بالا نگه می داشت، درست مانند بقیه ی افرادی که در تیم بودند. وقتی از او پرسیدم که چه چیزی او را وادار به چنین فداکاری و بلندپروازی کرده است؟! پاسخ شنیدم:« من این کار را به خاطر خودم و مردمی که دوستشان دارم، انجام می دهم.این عشق است که موانع را برایم صاف می کند و مرا به سوی از خود گذشتگی سوق می دهد.»

    زمانی که مردم را دوست دارید، خدمت به آنها یک « لذت» است، نه یک « وظیفه». رابرت شولتز
    Narvansoft.ir افکار دیگران! - افکار دیگران!
    null
    مردی در کنار جاده، دکه ساندویچی داشت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنا بر این روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ می کرد و مردم هم می خریدند.کارش بالا گرفت. بنابراین او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد… به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع تغییر کرد. پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین صورت ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود آید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتما آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان به شدت کاهش یافت. او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسر جان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است. آنتونی رابینز حرف بسیار خوبی در این باره زده که جالب است بدانید: « اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر این صورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید و گرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.»
    Narvansoft.ir اراده - اراده
    null
    کمی پس از آن که آقای داربی از ” دانشگاه مردان سخت کوش” مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که “نه” گفتن لزوما به معنای ” نه ” نیست. او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند. عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند.بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود دخترک نزدیک در نشست. عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با دایی خشن از او پرسید: چه می خواهی؟ کودک جواب داد:” مادرم گفت ۵۰ سنت از شما بگیرم و برایش ببرم.” عمو جواب داد:” ندارم، زود برگرد به خانه ات.” کودک جواب داد:” چشم قربان” اما از جای خود تکان نخورد. عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که:” مگر نگفتم برو خانه، زود باش.” دخترک گفت:” چشم قربان” اما از جای خود تکان نخورد. عمو کیسه گندم را روی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد. منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی است. وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت:” مادرم ۵۰ سنت را می خواهد.” عمو ایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکه ۵۰ سنتی به دخترک داد. کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمان مردی که او را شکست داده بود می نگریست به سمت در رفت. وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد.

    نکته: تنها راه رسیدن به اهداف استقامت و بردباری است حتی اگر در این اصل اطمینان دارید که مشقت و سختی و ترس برای رسیدن به آن در این مسیر امری حتمی است.
    Narvansoft.ir[/IMG]
    خدایا در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
    امام زین العالمین
    roz dj آنلاین نیست.

صفحه 3 از 7 نخستنخست 12345 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •