alt
صفحه 3 از 7 نخستنخست 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 21 به 30 از 66

موضوع: عکس و قلم ماهانه

  1. 35,895 امتیاز ، سطح 58
    38% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 755
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه عکاسی زمستان 92نفر دوم مسابقه عکاسی با موضوع وسایل کمکینفر دوم مسابقه شعر و گرافیبرگزیده مسابقه کتابخوانی آذر 94
    تاریخ عضویت
    1394/06/11
    محل سکونت
    دیاری سر سبز
    نوشته ها
    1,522
    امتیاز
    35,895
    سطح
    58
    تشکر
    8,387
    تشکر شده 7,798 بار در 1,595 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #21 1393/10/18, 12:08


    "پله پله تو بیا"

    آن روز گوشه ای زیر آسمان شهر با دلی شکسته و ناامید
    بر فراسوی ناباوری مردم عصر خویش
    منتظر بودم و بس ؛ منتظر معجزه ای...خبری...
    و در آن روز ندایی آمد از اعماق وجود
    که کجایی بنده من ؟!
    منتظر معجزه ی پروازی ؟!!
    تو بخواه ,تو بیا ...که منم منتظر آمدنت
    پله پله تو بیا که منم منتظر آمدنت...
    11 کاربر مقابل از montazer65 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 1228, habibi, mahdisorimoon, mandall, nazdel, Niloof@r, pooya, sarab, shahrashub, سیده فاطمه, نارون
    ""الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم""

    ای پادشــه خــوبــان داد از غــم تنــهایی
    دل بی تو به جان آمد وقتست که باز آیی
    montazer65 آنلاین نیست.

  2. 26,740 امتیاز ، سطح 50
    19% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 810
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه شعر و گرافینفر دوم مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1392/12/18
    محل سکونت
    شمال
    نوشته ها
    1,538
    امتیاز
    26,740
    سطح
    50
    تشکر
    5,855
    تشکر شده 4,935 بار در 1,544 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #22 1393/10/18, 19:17
    صدات زدم که ای خدا ، بگیری دستهای مرا

    میخوام باهات حرف بزنم، بشنو توحرفهای مرا

    حرفهای یک جونی که ، میخواد نشه از تو جدا

    چون که دیگه خسته شدم ، از همه ی این آدما

    نمیخوام اینجا بمونم ، منو ببر به اون دورا

    اونجا که هیچکی نباشه ، فقط من و خودت تنها

    اگر چه جسمم خاکیه ، پرواز روح روی ابرا

    توسط حبل المتین ، نردبونی به اون بالا
    12 کاربر مقابل از habibi عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 1228, laleh6, mahdisorimoon, mandall, montazer65, nazdel, Niloof@r, pooya, sarab, shahrashub, سیده فاطمه, نارون
    خدایا چنان کن سرانجام کار
    توخشنود باشی ومارستگار
    habibi آنلاین نیست.

  3. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #23 1393/10/21, 18:11
    کمتر از ده روز فرصت باقیست..

    دوستان ِ دست به قلم احساستون رو در مورد این عکس بیان کنین..

    منتظر شعر، مطلب ادبی و داستان کوتاه هستیم
    8 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 1228, habibi, mahdisorimoon, mandall, montazer65, sarab, shahrashub, محمد حشمتی فر
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  4. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #24 1393/10/26, 17:39
    وصال

    - نمیشه امیرجان. چند بار بگم نمیشه.!

    - نمیشه یا نمیخوای؟ سارا دارم به اون همه عشق و علاقه شک میکنم ! یعنی همه ی این دو سالی که با تصور زندگی مشترک با هم خاطره ساختیم، هیچ؟

    - من که همیشه بهت گفتم بدون رضایت پدرم نمیتونم ازدواج کنم. حالا بابا میگه همینجوری بدون خانواده و بزرگتر به کسی دختر نمیدم.

    - یعنی کسی که تو پنج سالگی با یه تصادف پدر و مادرش رو از دست بده و تنها عموی نامردش هم اونو بسپاره بهزیستی، حق عاشق شدن و ازدواج کردن نداره؟! سارا تو که میدونی من دروغ نمیگم..! تو که برگه بهزیستی رو دیدی..! تو که خودت شاهد بودی من کل ایران رو گشتم اما عمو رو پیدا نکردم..!

    - میدونم اما حرف بابام همونه، نظرش عوض نمیشه. منم نمیتونم کاری کنم. متاسفم امیر. بهتره هرچی زودتر این رابطه رو تموم کنیم تا بیشتر ضربه نخوریم.

    - بیشتر ضربه نخوریم؟؟ سارا تو میفهمی چی میگی؟ خودت خوب میدونی که بدون تو زندگی برام معنی نداره... اینا حرف نیس سارا... شاید تو همه چیز رو به شوخی گرفته بودی اما من نمیتونم بی تو زنده بمونم.

    - امیرجان عزیزم بهتره عاقلانه حرف بزنی و عمل کنی. بخدا خانواده هایی هستن که این مسئله براشون مهم نیس. ایشالا یه دختر خوب قسمتت بشه و ازدواج کنی. من باید زود برگردم خونه مهمون داریم.

    - چی میگی سارا؟ مگه مشکل ِمن فقط ازدواج کردنه؟! یا تو یا هیچکس؛ اینو بفهم.!

    - نمیشه امیر متاسفم.! من دارم میرم خونه. دیگه با من تماس نگیر. خداحافظ.
    .
    .
    .

    - آقا؟ با شما هستما! پاشو برو اونطرف بشین میخوام اینجا رو جارو بزنم.

    امیر با صدای نگهبان پارک به خود آمد. اثری از سارا نبود.! او حتی منتظر جواب امیر نمانده بود و با عجله از پارک خارج شده بود.

    صورتش را که خیس اشک بود با دستان یخ زده اش پاک کرد. سرش را بالا گرفت و آهسته زیر لب گفت: مامان بابا چقدر دلم براتون تنگ شده.! کاش حداقل میدونستم مزارتون کجاست؟

    همینطور پیاده راه میرفت اما نمیدانست کجا میرود.. به اتوبان رسیده بود. ناگهان فکری به ذهنش رسید. سرش را بالا گرفت و این بار با صدای بلند گفت: مامان بابا دارم میام پیشتون...
    به سرعت برق خودش را وسط اتوبان رساند. با لبخند به ماشین روبرویی که با سرعت می آمد نگاه کرد و صدای بوق ممتدی که در گوشش آواز وصال میخواند.!


    ---------- Post added at ۱۶:۳۹ ---------- Previous post was at ۱۶:۲۸ ----------

    دوستان هنرمند و نویسنده
    کمتر از پنج روز فرصت باقیست
    مشتاق دیدن آثار زیبای شما در این تاپیک هستم
    14 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 1228, a.aliyari, habibi, mahdisorimoon, mandall, montazer65, moon & star, Niloof@r, pooya, sarab, shahrashub, باران بهاری, محمد حشمتی فر, نارون
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  5. 6,189 امتیاز ، سطح 23
    28% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 361
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/02/30
    محل سکونت
    کرمان
    نوشته ها
    213
    امتیاز
    6,189
    سطح
    23
    تشکر
    1,439
    تشکر شده 709 بار در 193 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    تشکر بخاطر زحماتون

    #25 1393/10/26, 19:30
    نقل قول نوشته اصلی توسط nazdel نمایش پست ها
    وصال

    - نمیشه امیرجان. چند بار بگم نمیشه.!

    - نمیشه یا نمیخوای؟ سارا دارم به اون همه عشق و علاقه شک میکنم ! یعنی همه ی این دو سالی که با تصور زندگی مشترک با هم خاطره ساختیم، هیچ؟

    - من که همیشه بهت گفتم بدون رضایت پدرم نمیتونم ازدواج کنم. حالا بابا میگه همینجوری بدون خانواده و بزرگتر به کسی دختر نمیدم.

    - یعنی کسی که تو پنج سالگی با یه تصادف پدر و مادرش رو از دست بده و تنها عموی نامردش هم اونو بسپاره بهزیستی، حق عاشق شدن و ازدواج کردن نداره؟! سارا تو که میدونی من دروغ نمیگم..! تو که برگه بهزیستی رو دیدی..! تو که خودت شاهد بودی من کل ایران رو گشتم اما عمو رو پیدا نکردم..!

    - میدونم اما حرف بابام همونه، نظرش عوض نمیشه. منم نمیتونم کاری کنم. متاسفم امیر. بهتره هرچی زودتر این رابطه رو تموم کنیم تا بیشتر ضربه نخوریم.

    - بیشتر ضربه نخوریم؟؟ سارا تو میفهمی چی میگی؟ خودت خوب میدونی که بدون تو زندگی برام معنی نداره... اینا حرف نیس سارا... شاید تو همه چیز رو به شوخی گرفته بودی اما من نمیتونم بی تو زنده بمونم.

    - امیرجان عزیزم بهتره عاقلانه حرف بزنی و عمل کنی. بخدا خانواده هایی هستن که این مسئله براشون مهم نیس. ایشالا یه دختر خوب قسمتت بشه و ازدواج کنی. من باید زود برگردم خونه مهمون داریم.

    - چی میگی سارا؟ مگه مشکل ِمن فقط ازدواج کردنه؟! یا تو یا هیچکس؛ اینو بفهم.!

    - نمیشه امیر متاسفم.! من دارم میرم خونه. دیگه با من تماس نگیر. خداحافظ.
    .
    .
    .

    - آقا؟ با شما هستما! پاشو برو اونطرف بشین میخوام اینجا رو جارو بزنم.

    امیر با صدای نگهبان پارک به خود آمد. اثری از سارا نبود.! او حتی منتظر جواب امیر نمانده بود و با عجله از پارک خارج شده بود.

    صورتش را که خیس اشک بود با دستان یخ زده اش پاک کرد. سرش را بالا گرفت و آهسته زیر لب گفت: مامان بابا چقدر دلم براتون تنگ شده.! کاش حداقل میدونستم مزارتون کجاست؟

    همینطور پیاده راه میرفت اما نمیدانست کجا میرود.. به اتوبان رسیده بود. ناگهان فکری به ذهنش رسید. سرش را بالا گرفت و این بار با صدای بلند گفت: مامان بابا دارم میام پیشتون...
    به سرعت برق خودش را وسط اتوبان رساند. با لبخند به ماشین روبرویی که با سرعت می آمد نگاه کرد و صدای بوق ممتدی که در گوشش آواز وصال میخواند.!


    ---------- Post added at ۱۶:۳۹ ---------- Previous post was at ۱۶:۲۸ ----------

    دوستان هنرمند و نویسنده
    کمتر از پنج روز فرصت باقیست
    مشتاق دیدن آثار زیبای شما در این تاپیک هستم
    4 کاربر مقابل از mandall عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. a.aliyari, mahdisorimoon, nazdel, sarab
    mandall آنلاین نیست.

  6. 41,972 امتیاز ، سطح 63
    25% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 978
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر دوم مسابقه هنری مذهبی رمضان 92نفر اول مسابقه تابستانه داستانک نویسینفر دوم مسابقه عکاسی زمستان 92نفر دوم مسابقه داستانک نویسینفر دوم مسابقه بهترین آواتار و امضا
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    استان اصفهان
    نوشته ها
    2,059
    امتیاز
    41,972
    سطح
    63
    تشکر
    7,470
    تشکر شده 9,558 بار در 2,137 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #26 1393/10/26, 20:44
    پله پله تا ملاقات ِ خدا

    مدتها بود از خداوند غافل شده بود.. دلتنگ بود اما نمیدانست دلیل ِ این دور شدن چیه... دیگه مثل قبل نمیتونست تو تنهاییهاش با خدا دردول کنه و خودش را تنها حس میکرد
    از یک طرف حس میکرد حتما بنده ی بدی شده و خدا طردش کرده و ازطرفی احساس میکرد تو این دنیا بهش بی عدالتی شده و بخاطر مصیبتهای پی در پی و مشکلات زندگی با خدا قهر کرده!
    شب از نیمه گذشته بود همینطور که اشک میریخت سرش را روی بالش گذاشت ...
    اشک میریخت و ملتمسانه به سمت آسمان نگاه میکرد ِآخه از کودکی بهش گفته بودند خدا تو آسمونه... باز هم میخواست این باور ِ بچگانه را داشته باشه .کمی که گذشت آسمان را ابر فرا گرفت . ترسید و برای لحظه ای یک قدم به عقب برداشت نردبانی ریسمان مانند از میان ابر به پایین آویزان شد.
    به پله ها نگاه کرد و یاد ِ این جمله افتاد"پله پله تا ملاقات ِ خدا"... پله ها را تک به تک بالا می رفت و هر چه بالاتر میرفت احساس میکرد چیزی مانع پیشروی میشه .عرق ِ سردی روی ِ پیشونیش نشسته بود ... خودش نمیدانست اما او با خودش ، با منیتش ستیز میکرد با ابرهایی که به مثال ِ حائلی میان ِ او و خدایش شده بود..
    فریاد زد خدایا مرا بپذیر دلم برایت تنگ شده....و از خواب بیدار شد.به کنار پنجره رفت و به ماه نگاهی انداخت .کاغذی برداشت و شروع کرد به نوشتن ِ نامه ای برای خدا...نامه ای از جنس ِ توبه..!
    12 کاربر مقابل از Niloof@r عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 1228, a.aliyari, adam55, bnm, eBRAHIMV, habibi, montazer65, nazdel, sarab, shahrashub, سیده فاطمه, نارون
    Niloof@r آنلاین نیست.

  7. 6,372 امتیاز ، سطح 23
    65% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 178
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/07/26
    محل سکونت
    ایران - خرم آباد
    نوشته ها
    210
    امتیاز
    6,372
    سطح
    23
    تشکر
    529
    تشکر شده 875 بار در 212 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #27 1393/10/27, 10:35
    هر روز به (خیابان) ساحلی می آمد
    جوان بود و رعنا
    کناری می نشست و ساکت
    بدون هیچ حرکتی!
    بعد از چند روز برام معما شد که چرا هر روز این موقع اینجاست
    از همسایه هام جویا شدم
    قریب به اتفاق سری تکان می دادن
    تا اینکه یه نفر گفت اسکیزوفرنیک است
    یخ کردم
    تا بحال نشنیده بودم
    رفتارش را زیر نظر گرفتم
    هر روز. ساعت معینی می آمد و می نشست و آرام آرام با حالتی (ژست) خاص زاویه ای از افق را رصد می کرد
    رفتم و کنارش نشستم
    روزای اول جواب نمیداد
    ولی کم کم صحبت کرد
    از نردبانی میگفت که هیچ جای شهر نمیدیدم
    خیلی آرام نسبت به این نردبان حساس شدم
    از دیگران کمک گرفتم،
    هیچکس نمی دید!
    گاهی وقتها که صحبت میکرد ، انگار جواب کسی رو میداد یا مثلا سوالایی می پرسید که مخاطبش من نبودم
    تا اینکه یه روز گفت:
    -اونجا عصاهاشو کنار هم گذاشته و از اونا بالا رفته و ترکم کرده
    و گفت:
    -نمیدونم چی دیده که از شوق عصاهاشو هم دیگه با خودش نبرده و همونجا شکل نردبان باقی مونده
    گفتم خب از اون نردبان بالا برو و دنبالش بگرد
    با نگاهی معنادار گفت: هیچکس حق نداره حتی به اون عصاها نگاه کنه
    مراقبشونم تا خودش برگرده
    حالا فهمیدم چرا نردبانش را نمیدیدم
    "محرم آن وادی نبودم ..."
    8 کاربر مقابل از adam55 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 1228, bnm, habibi, montazer65, nazdel, Niloof@r, sarab, shahrashub
    adam55 آنلاین نیست.

  8. 5,832 امتیاز ، سطح 22
    57% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 218
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/07/17
    محل سکونت
    ایران،مشهد
    نوشته ها
    325
    امتیاز
    5,832
    سطح
    22
    تشکر
    710
    تشکر شده 1,392 بار در 319 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #28 1393/10/27, 12:48
    سلام به دوستان عکس و قلم
    اول می خواستم عذرخواهی کنم که نمی تونم توی این مسابقه با شما رقابتی قشنگ داشته باشم. هر چه سعی کردم نتونستم داستانی خواستنی بنویسم!
    سوال داشتم:
    آیا باید همه داستانها موضوعش برگرده به معلولیت؟ حتی این تصویر که میشه باهاش داستانهای دیگه ای ساخت؟
    5 کاربر مقابل از محمد حشمتی فر عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. a.aliyari, bnm, nazdel, sarab, shahrashub
    نمی خواهم آمدنم چون برگی باشد که اول سبز می شود، بعد خشک و دیگر هیچ؛ آن هم برای همیشه.
    محمد حشمتی فر آنلاین نیست.

  9. 12,587 امتیاز ، سطح 33
    91% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 63
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/05/05
    محل سکونت
    ایران مشهد
    نوشته ها
    531
    امتیاز
    12,587
    سطح
    33
    تشکر
    2,251
    تشکر شده 2,120 بار در 531 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #29 1393/10/27, 14:44

    نردبان آرزوهایت را هرگز از دست مده
    آرزوها چه خیال انگیز است
    باید که رها شد و رفت
    برای شکو فا شدن
    قدم به قدم پله به پله
    پیش باید رفت
    شاید در قدم اول سخت و مشکل آید از این نردبان بالا رفتن
    گر تو نخواهی بروی آسانسورهای دیگر را در سر راه تو خواهند گذاشت
    اما این آسانسورها روی نردبان آرزوهای دیگران حرکت میکند و تو پله ای میشوی برای سعود دیگران و خود له میشوی در زیر پای دیگران
    پس نردبان آرزوهایت را از دست مده
    این نردبان پیروزیست این نردبان رسیدن بخداست
    پله هایش امید ما انسانهاست
    پس همتی کن و پله به پله بالا برو
    گر پایت سُر خورد و به پایین لغزیدی
    نگران مباش و امیدت را از دست مده
    باری دیگر سعی کن اما بدان چرا سُر خوردی
    تا دو باره مرتکب آن لغزش نشوی
    نردبان آرزوهایت را هرگز از دست مده
    چرا یک سر نردبان در اوج آسمان است؟!
    آسمان مظهر پاکی و جولانگاه عقاب و پرستوی عاشق است
    چون عقاب بلند پرواز باید بود و چون پرستو عاشق
    خدای را همواره در اوج آسمانها میجویند
    آری نردبان آرزوهایت را بر منزلگاه خدای مست و عاشق قرار ده
    تا هموراه ایمن و آسوده پله به پله به او نزدیک شوی
    وقتی ایمان داری که نردبان آرزوهایت در دستان پر توان اوست
    یقین داری تلاطم توفان زندگی تو را نمیتواند از سعود باز دارد
    پس محکم استوار صعود کن
    و نردبان آرزوهایت هرگز رها مکن
    نویسنده :
    فردین داوری
    7 کاربر مقابل از shahrashub عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 1228, adam55, bnm, montazer65, nazdel, Niloof@r, محمد حشمتی فر
    gol
    خوشبختى در دستان من توست اى دوست بدنبال چه هستى
    golgol
    shahrashub آنلاین نیست.

  10. 7,015 امتیاز ، سطح 24
    93% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 35
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1393/09/06
    محل سکونت
    قم
    نوشته ها
    424
    امتیاز
    7,015
    سطح
    24
    تشکر
    1,289
    تشکر شده 1,648 بار در 426 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #30 1393/10/27, 14:45
    نقل قول نوشته اصلی توسط محمد حشمتی فر نمایش پست ها
    سلام به دوستان عکس و قلم
    اول می خواستم عذرخواهی کنم که نمی تونم توی این مسابقه با شما رقابتی قشنگ داشته باشم. هر چه سعی کردم نتونستم داستانی خواستنی بنویسم!
    سوال داشتم:
    آیا باید همه داستانها موضوعش برگرده به معلولیت؟ حتی این تصویر که میشه باهاش داستانهای دیگه ای ساخت؟
    منم امیدوارم مدیران و زحمت کشان شادی آفرین
    برای سری بعد لحاظ کنن
    4 کاربر مقابل از a.aliyari عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. bnm, nazdel, shahrashub, محمد حشمتی فر
    a.aliyari آنلاین نیست.

صفحه 3 از 7 نخستنخست 12345 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •