دیگه کسی شرکت نمیکنه؟
فقط 10 روز دیگه فرصت دارین آثار زیبای خودتون رو اینجا قرار بدین تا دوستانتون لذت ببرن
دیگه کسی شرکت نمیکنه؟
فقط 10 روز دیگه فرصت دارین آثار زیبای خودتون رو اینجا قرار بدین تا دوستانتون لذت ببرن
7 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. manoto, montazer65, moon & star, ROSE, shahrashub, امیرمهدی, یاحسین
سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
سلام
شعر یا داستان به ذهنم نمیاد..
فقط احساس قشنگی است که نقش یک مادر و دختر جابجا شده است.
دخترکوچولو در رویای کودکانه اش دختر تخیلی خود را نوازش می کند و از اینکه مادر شده احساس آرامش میکند.
آرامش مادرهم لذت بخش است شاید به این فکر میکند که چقدر زیبا نوازش و محبت کردن را به کودکش آموخته است.
آرامش هردو زیباست....
15 کاربر مقابل از 1228 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, manoto, Mojtaba, montazer65, nazdel, Niloof@r, ROSE, shahrashub, Tavarish, _MehrabaN_, امیرمهدی, فاطمه58, نارون, نیلوفر, یاحسین
هـیچ چـیز بـهتر از کـارکـردن بـه جـای غـصه خـوردن ،
ادمـی را بـه خـوشـبختی نـزدیـک نـمی کـند.
می نوازم کودکـــــــــــــانه
مـــوجِ آرام را
اندرونِ آبشارِ موهـــــایِ تو
گردش دستــانِ من
مکــــــث می گردد
میان شانه و موهـــــای تو
مادرم دنیا شتابان در گــذر
لحظه ایست آرامش چشمانِ تو
مکــــــث می گردد وجودم
مکث می گردد تمام حـــسِ من
اندرونِ دیدگـــانِ بسته ات
پخش می گردد بر تار تارِ موی تـو
تکه هایی از وجودِ مهرِ من
.
.
قاب می گردد مهرِ من در مهرِ تـو
دوستـــــــــت دارم مادرم
نیلوفر/جمعه بیست و سوم آبان ماه1393
11 کاربر مقابل از نیلوفر عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 1228, manoto, montazer65, nazdel, Niloof@r, ROSE, shahrashub, _MehrabaN_, امیرمهدی, فاطمه58, نارون
---------------
دوستان فقط چند روز دیگه فرصت باقیست...
کسی دیگه مطلبی نداره در مورد این عکس؟
سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
از دوستان عزیزی که در این تاپیک شرکت کردند و این ماه نیز ما را یاری و همراهی کردند، کمال تشکر را داریم.
ممنون
2 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. eBRAHIMV, montazer65
سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
سلام.
دوستان علاقه مند به نویسندگی، همانطور که مستحضر هستید هر ماه یک عکس در تاپیک قرار میدهیم و در مورد آن عکس مینویسیم.
طبق نظر سنجی و رأی خود دوستان، عکس منتخب این ماه:
دوستان و علاقه مندان میتوانند آثار زیبا و برجسته ی خود را تا پایان دی ماه در این تاپیک ارسال بفرمایند.
توجه داشته باشین که چون این ماه مسابقه برگزار نمیشه آثارتون رو در همین تاپیک قرار بدین
ممنون از همراهی شما دوستان عزیز و هنرمند
23 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, 1228, a.aliyari, adam55, eBRAHIMV, habibi, hadi123, mahdisorimoon, mandall, Mohammad, montazer65, Niloof@r, pooya, sarab, shahrashub, Tavarish, _MehrabaN_, باران بهاری, ساحل27, فاطمه58, نارون, نیلوفر, یاحسین
سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
اوجی دو نفره
- بیا نرگس جان این نارنگی رم پوس کندم. رانندگی اونم یکسره تا تهران خستت می کنه. باید ویتامین بهت برسه سرحال باشی که بتونی وقتی رسیدیم دانشگاه خوب از پایان نامت دفاع کنی. حالا دهنتو باز کن تا هواپیما بره توووش.
- ممنون امیر. تو واقعا بهم روحیه می دی همین که کنارمی خودش برام مولتی ویتامینه. توام باید بهم قول بدی برا ارشد ادامه بدی.
- نه دیگه نرگس. من با این وضع پام تا همین لیسانسم هنر کردم خوندم.
- ولی امیر ما باید موفق شیم. خودت می دونی هدف من چیه. ما باید تمام تلاشمون رو بکنیم که داروی این بیماری رو تولید کنیم. باید کاری کنیم که هیچ بچه ای به وضعی که تو دچار شدی مبتلا نشه. یادته متقاعدت کردم تو هم این رشته رو انتخاب کنی؟ حالا می خوای تو این راه منو تنها بزاری؟
- نه نرگس جان این چه حرفیه؟ شرایط تو فرق داره. من نمی تونم. خودت که وضعیت پامو می بینی. تو سالمی می تونی بری این ور اون ور تحقیق کنی انشاالله هم به نتیجه ای که می خوای می رسی.
- تو تواناییت بیشتر از من نباشه کمتر نیست امیر. همه چی که توی جسم خلاصه نمیشه. خودتم می دونی تو از من باهوش تری. نشونشم همین که تو پایان نامتو خیلی وقته ارایه کردی ولی من الان می خوام ارائه کنم.
- نرگس دختره داره می دو وسط خیابون مواظب باش نههههه ....
الان ده ساله که از اون اتفاق می گذره. نرگس اوج گرفت. جون خودشو فدای اون دختر کرد. سریع ماشینو منحرف کرد ماشین چن تا غلط خورد دیگه نفهمیدم چی شد. وقتی به هوش اومدم دیگه پیشم نبود. منو تنها گزاشته بود. به من می گفت منو تو این تحقیق تنها نزار ولی خودش منو تنها گزاشت. نمی تونستم ببینم راهش نیمه کاره بمونه. باید راهشو ادامه می دادم. ارشد خوندم بعد هم دکتری. روز و شب می گذشت و من فقط به تحقیق در مورد بیماری که خودم بهش مبتلا بودم می پرداختم. و بالاخره نرگس به آرزوش رسید. امروز تاییدیه دارو اومد. منم اومدم جایی که نرگس با نردبون ایثار به آسمون اوج گرفت و نردبون انگیزه رو سر راه من قرار داد تا من هم امروز به اوج برسم. ماشین هایی که از اینجا رد می شن چیزی نمی بینن ولی من با تمام وجودم نردبونی که من و نرگس رو به اوج برد حس می کنم و به انتهای اون جایی که نرگس رفته نگاه می کنم
18 کاربر مقابل از mahdisorimoon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, 1228, hadi123, laleh6, mandall, Mojtaba, montazer65, nazdel, Niloof@r, pooya, sarab, shahrashub, باران بهاری, ساحل27, سیده فاطمه, فاطمه58, نارون, نیلوفر
سلام
فکر میکردم آن بالایی... خیلی دور... بالای بالای ابرها...فکر میکردم باید برای رسیدن به تو نردبانی داشته باشم بلند... خیلی بلند... خیلی خیلی خیلی بلند...فکر میکردم چطور باید از آن نردبان بالا بیایم... پاهایی که نایی ندارند تا حتی بر نخستین پله گام بگذارند چطور میتوانند به انتها برسند... چطور برسند به بالای ابرها...من انسانم بالی برای پرواز هم که ندارم... اما دلم رسیدن به تو را میخواست...صدایت کردم... فریاد زدم... بلند... خیلی بلند... میخواستم صدایم برسد بالای بالای ابرها...آنقدر فریاد زدم که صدایم گرفت... صدایم را خودم هم نمیشنیدم اما باز صدایت زدم و این بار...پاسخ آمد... اما نه از آسمان... نه از بالای ابرها... از قلبم...و من چقدر نادان بودم...تو در من بودی و نمیدانستم.
17 کاربر مقابل از نارون عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 1228, hadi123, laleh6, mahdisorimoon, mandall, Mojtaba, montazer65, nazdel, Niloof@r, pooya, sarab, shahrashub, Tavarish, باران بهاری, ساحل27, سیده فاطمه, نیلوفر
===============================
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
===============================
امام علی (ع): اندیشیدن به خوبیها، آدمی را به انجام دادن آن برمیانگیزاند.
===============================
سلام دوستان
ممنون نازدل جان از تک تک زحماتتون، خداقوت عزیزم
«نردبانی تا عشق»
نردبانی ساخته ام
مقصدش تا آسمان ها می رود
مقصدش هست قلب تو
مقصدش شاید به بازار محبت می رود
من نمی دانم ولی
بالای بالا می رود
به گمانم راه رفتن به روشنی را یافته ام
نردبانی از جنس فردا ساخته ام
من خودم خواهان بالا رفتنم
گرچه معلولم و از پا افتاده ام
ولی باز خواهان بالا رفتنم
.
با عشق تو بالای بالا می روم
به نردبان قدم ها می دهم
پلکان را با پاهایم می مکم
نردبان تنها راه صعود بر قلب توست
من خواهان رسیدن
به آستان قبله ام
قبله ایی که در وجودم جاری است
همچنان بالای بالا می روم
من امیدم روشن است
من چراغم تنها
صعود بر آسمان های دل است
نردبانی ساخته ام
تنها به بالا می روم
نیلوفر/قدیم ها نوشتم دیدم به تصویر میخوره
اما مجدد شرکت می کنم چون مسابقه نیست
16 کاربر مقابل از نیلوفر عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 1228, habibi, laleh6, mahdisorimoon, mandall, Mojtaba, montazer65, nazdel, Niloof@r, pooya, sarab, shahrashub, باران بهاری, ساحل27, سیده فاطمه, نارون
---------------
منو ببر
این درد آرامشو ازم گرفته نه که نخوام اما دیگه نمیتونم
مطمئنم من نباشم اونا راحتترن زجر کشیدن من اونارو خوشحال نمیکنه خواهش میکنم دیگه منو ببر...وای خدا مگه دکتر نگفت زمان زیادی ندارم پس چرا هر ثانیه واسم ساعتها میگذره بهتره بخوابم دیگه از این فکرای بیهوده که نتیجه ای نداره خسته شدم چشمامو که میبندم آرامش دارم حداقل تو خواب فکر نمیکنم البته اگه خوابای عجیب وغریب نبینم این قرصای لعنتی هم دیگه بی اثر شدن
سینا سیناجان
مامانم داره صدام میکنه
عزیزم پاشو ظهر شده تا کی میخوابی؟
هرروز باصدای مهربونش بیدار میشدم
صبحانه رو میخوردم یه لبخند الکی میزدم بعدم میرفتم تو اتاقم خیره به سقف دراز میکشیدم
اماامروز نتونستم جوابشو بدم...
باز صدای مامانمو میشنوم که باگریه میگفت سینااااااا بلندشو عزیزم چرا جواب نمیدی؟؟؟
امروزمثل روزای قبل نبود حال عجیبی داشتم دیگه تو بدنم دردی رو که ماهها تحمل کرده بودم رو حس نمیکردم گفتم شاید اثر قرصاس
بی توجه به صدای مامانم
از جام بلند شدم رفتم به سمت در حیاط درکه باز شد از دیدن اون منظره عجیب تعجب کردم وااااای پس کوچمون کو!!!رو به روم پر درخت بود باد عجیبی میومد
به آسمون نگاه کردم ابری بود مثل روزای بارونی
سقف آسمون باز شد یه نردبون آویزون شد رو زمین حس کردم باید برم جلو انگار خدا دیشب صدامو شنیده بود وقتش رسیده میخواست منو ببره پیش خودش
آغوشش رو به روم باز کرده بود
میترسیدم ولی از رفتن خوشحال بودم خلاصی از اون همه درد اما وقتی
از اون بالا به خونمون نگاه کردم همه خونوادمو میدیدم که تو اتاقم رو جسم بی جون من اشک میریختن منم تموم صورتم پر اشک شد دل کندن از اونا راحت نبود
امامن که نخواستم باید میرفتم
12 کاربر مقابل از sarab عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 1228, habibi, laleh6, mahdisorimoon, mandall, montazer65, nazdel, Niloof@r, pooya, shahrashub, نارون, نیلوفر
من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی/ولی با ذلت وخاری پی شبنم نمیگردم
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)