alt
صفحه 1 از 8 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 79

موضوع: مسابقه عکس و قلم شماره یک

  1. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    مسابقه عکس و قلم شماره یک

    #1 1393/07/24, 18:10
    در این تاپیک، داوطلبانه یا چرخشی یک عکس قرار میدهیم و احساس و نظرمان را درمورد آن عکس بصورت داستان کوتاه، شعر و یا مطلب ادبی بیان میکنیم.


    کسی که عکس قرار میده با توجه به میل و وسع خودش جایزه ای هم برای اثر یا اثرات برتر در نظر میگیره.

    از وقتی که عکس گذاشته میشه سه هفته فرصت هست تا شرکت کنندگان مطلب خودشون رو بصورت خصوصی برای برگزارکننده تاپیک ارسال کنند و در هفته چهارم هم طبق نظرسنجی و رای کاربران به نفر یا نفرات برتر جایزه تعلق میگیره.

    در نظر داشته باشین که موضوع عکس آزاده.

    ---------- Post added at ۱۶:۲۰ ---------- Previous post was at ۱۶:۱۳ ----------

    دوستان با اجازتون دور اول این مسایقه را بنده برگزار میگم

    دوستان تا پایان مهر فرصت دارین آثار خودتون رو بصورت خصوصی برای من ارسال کنین.

    موفق باشین

    اول تا ششم آبان رای گیری میکنیم و به سه نفر برتر جایزه تعلق میگیره

    نفر اول: کارت شارژ 15 هزار تومانی
    نفر دوم: کارت شارژ 10 هزار تومانی
    نفر سوم: کارت شارژ 5 هزار تومانی

    کسانی هم که خط اعتباری ندارند همین مبلغ به شماره کارتشون واریز میشه


    هفتم آبان نیز انشاالله عکس بعدی با شرکت کننده بعدی گذاشته میشه و مسابقه برگزار میشه

    و اما عکس دور اول:



    ---------- Post added at ۱۷:۱۰ ---------- Previous post was at ۱۶:۲۰ ----------

    شرکت کننده اول :



    .................................................. .........................................


    شرکت کننده دوم :



    انگار این بچه از عظمت مشکلات هراسی بدل ندارد و روح بزرگش به او جسارت و شجاعت و قوت بخشیده تا با اراده خویش بگوید من میتوانم تو نیز بخواه که خواستن توانستن است.



    .................................................. ............................................


    شرکت کننده سوم :




    ادم وقتی که برای یک پارک رفتن ساده یک همچنین صحنه ای رو میبینه واقعا تاسف میخوره برای این مسؤلین شهری؛ که گذاشتن یه رمپ مگه چقد هزینه داره.
    .
    .
    .
    و بنازم به این شیرمرد که با این سن کمش حساب محبت و سنگینیه معرفتش میلیاردیه.
    ایولا دمت گرم.



    .................................................. .................................................. .......

    شرکت کننده چهارم :



    اشتباه نکنید. او دختری کوچک نیست. چشمهایمان اشتباه می بیند گاهی...
    او اگر کوچک بود به سراغ کارهای کوچک می رفت.
    دمپایی کوچک به پا می کرد.
    او اگر کوچک بود دستی به سوی ویلچر دراز نمی کرد. قصد انجام کاری که ناشدنی به نظر می آید نمی کرد.
    او اگر کوچک بود مثل ما بزرگ ها رفتار می کرد. به سراغ کارهای کوچک می رفت تا به خیال خود هیچ وقت شکست نخورد یا زحمت بیهوده نکشد.
    کارهای شدنی را ناشدنی می پنداشت نه این که دست به کاری به ظاهر ناشدنی ببرد.
    آری تعجب نکنید، به ظاهر ناشدنی.!
    بله درست است دخترک با نیروی جسمی خود نمی تواند این کار را انجام دهد اما با روح بزرگ خود چطور؟ حتما می پرسید چگونه؟
    اوبا روح بزرگش چنان نیرویی در بازوان مرد ایجاد می کند که حداکثر توان خود را به کار گیرد.
    و به کار گیری حداکثر توان جسمی آن مرد یعنی انجام شدن این کار.
    آری با روح می شود جسم را بیدار کرد.
    او اگر کوچک بود مثل ما بزرگ ها رفتار می کرد.
    27 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 1159, 1228, bnm, eBRAHIMV, hadi123, hasti63, mahdisorimoon, mehri61, Mojtaba, montazer65, moon & star, najmeh69, Niloof@r, rezabolbol, ROSE, sarab, sarv, soheilaa, zohair2765, امیرمهدی, باران بهاری, شکیب, فاطمه58, نارون, نیلوفر, کوثر, یاحسین
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  2. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #2 1393/07/25, 17:57
    شرکت کننده پنجم:

    حکمت


    - کمک میخواین آقا؟

    با صدای مرد قدبلند که عینکِ روی چشمش را جابجا میکرد، از خلسه ی شیرینی که در آن غوطه ور بودم به خود آمدم و متوجه اطرافم شدم. هنوز لبخند زدن از یادم نرفته بود، به رویش لبخندی زدم و جواب دادم:
    - نه دوست عزیز؛ ممنونم. دارم با لذت بازی پسرم رو نگاه میکنم. همینجا راحتم.
    مرد محترمی به نظر می آمد. اونیز لبخند گرمی تحویلم داد، کیف سامسونت ش را از این دست به آن دست داد و از کنارم دور شد.
    چشمانم روی سرسره ی آبی رنگ ثابت ماند اما ذهنم باز به گذشته پَر کشید...

    قیافه نرگس با آن موهای خرمایی و چشمان عسلی، جلوی چشمم ظاهر شد. یاد خنده های شیرینش افتادم که آن روز روی صندلی ماشین آرام و قرار نداشت و پشت سر هم حرف میزد و میخندید.
    - وای امیر باورم نمیشه بالاخره تموم شد. یعنی دیگه این آخرین روزیه که این مسیر طولانی و خسته کننده رو میریم؟
    - آره عزیزم اگه خدا بخواد آخرین روزه. تازه تو که چند ماه بیشتر نیست با من میای، خسته شدی؟ پس من چی بگم؟ من که یک ساله دارم میرم و میام، تازه دو سال قبل هم کلی وقت صرف کردم برای راضی کردن شما خانوم خانوما. راستی نرگس چرا اینقدر اذیتم کردی؟ چرا مخالف بودی؟
    خندید و باز با خنده اش دلم را بُرد. قیافه جدی و متفکر به خودش گرفت و جواب داد:

    - نمیدونم.! فقط احساس میکردم درست نیست که تو به خاطر من از حقت بگذری. یا اینکه درست نیست ما به همه دروغ بگیم.

    - اول این که حق من از زندگیم تو هستی و بس. این کار رو هم به خاطر تو میکنم که هیچ حس کمبودی نداشته باشی. دوم این که ما به کسی دروغ نمیگیم عزیزم، فقط یه راز داریم که دوس نداریم کسی بدونه همین. به این فکر کن که بعد از سه سال برمیگردیم شهر خودمون پیش خانواده هامون.
    .
    .
    .
    وقتی بعد از یک سال تلاش و رفت و آمد، متصدی شیرخوارگاه علی کوچولو را تحویلمان داد؛ هر دو دستپاچه و مظطرب بودیم. چشمان درشت و زیبای نرگس خیس از اشک شوق بود. برعکس مسیر رفت، در راه بازگشت ساکت و آرام بود. علی کوچولو را در آغوشش میفشرد و میبویید.
    من نیز بیقرار بودم. دستهای کوچک و نرم علی را لمس کردم.شوق پرواز داشتم. نرگس نگاهم کرد و خندید. چشمانم به چشمانش خیره ماند. عاشقانه نگاهم میکرد. احساس کردم خوشبخت ترین مرد روی زمین هستم...
    ناگهان چشمان نرگس وحشت زده شد و با فریاد گفت: امیــــــــر مواظب باش... جلوت... تریلی...
    و تمام.
    تنها چیزی که یادم می آید؛ دستان علی، صدای نرگس و سوزش و درد کمرم بود.

    بعد از بیست روز وقتی به هوش آمدم علی کوچولو را روی سینه ام گذاشته بودند. بدن نرم و کوچکش همه چیز را به یادم آورد. به زحمت پرسیدم نرگسم کجاست؟
    خیلی زود از لباس سیاه و چشمان قرمز اطرافیان فهمیدم که چه بلایی به سرم آمده است و باز از هوش رفتم.
    وقتی به هوش آمدم احساس کردم بدبخت ترین مرد روی زمین هستم...
    به خوبی یادم می آید که با بی رحمی تمام در دلم گفتم کاش علی هم با نرگس میرفت.!
    از فردای آنروز با دلداری های منزجر کننده و جمله بیشمار "غصه نخور امیر، حتما حکمتی توشه" مواجه بودم اما هیچ وقت نفهمیدم حکمتش چی بود؟

    - بابا؟ بابایی؟ پس چرا جواب نمیدی؟
    - جانم پسرم؟
    - بابا جون بیا بریم نزدیک ما. بیا بازی ما رو ببین.
    - از همینجا میبینم عزیزم. سخته تا اونجا بیام.
    - خودم میبرمت بابایی
    وقتی دستان کوچک اما نیرومندش را روی میله های ویلچر دیدم، حس کردم خوشبخت ترین بابای روی زمین هستم...
    و حالا خوشحالم از اینکه کم کم دارم حکمت خدا را میفهمم.

    ---------- Post added at ۱۶:۵۱ ---------- Previous post was at ۱۶:۴۳ ----------

    شرکت کننده ششم:



    میشه درک کرد که بزرگی هر ادمی به بزرگی جسم یا بلندی صداش نیست
    بلکه به بلندی همت و اراده ی اون ادم و روح و احساسات اون شخص هست.
    اینکه انسانها کوچک بزرگ باشن خیلی بهتر از این هستش که بزرگ کوچک باشن.



    .................................................. .................................................. ..........


    شرکت کننده هفتم:




    با رنگ هایی از امید
    نقش ها بر چرخ بابا می زنم
    چرخ بابا خسته است
    ازسطح جدول های شهر
    با بازوان کوچکم
    مشت محکم بر تمام خستگی ها می زنم
    گرچه دستان بابا غم گرفته
    از گردش این روزگار
    مرد می گردم فی البداهه
    با نگاهم، دیده ام، اندیشه ام
    جثه ها را در شکسته
    با بازوان کوچکم
    نامناسب سازی دوره ها را
    محو کرده
    ساز شهروندی بر کل ایران می زنم




    ---------- Post added at ۱۶:۵۷ ---------- Previous post was at ۱۶:۵۱ ----------

    [/COLOR] شرکت کننده هشتم:


    صندلی بال‌دار


    امروز مثل هر روز اکبر آقا من را از خواب بیدار کرد تا برای شستن صورت و وضو گرفتن همراهی‌اش کنم. احساس می‌کردم، اکبر آقا با هر روز فرق دارد. در این سه چهار سالی که با همیم، چنین ندیده بودمش. اضطراب خاصی در رفتار و حرکاتش حس می‌شد. بعد از خواندن نماز و خوردن صبحانه، دستی به سر و روی من کشید اما برخلاف همیشه ساکت بود. معمولاً برایم حرف می‌زد و کارهایی که آن روز قصد انجامشان را داشت، با هم مرور می‌کردیم. ترسیده بودم که نکند دیگر دوستم نداشته باشد. شنیده بودم که دوستانش به او پیشنهاد همراهانی پرزورتر و زیباتر داده بودند. اما باز هم همراه من شد، با هم جلوی کمد رفتیم و اکبر آقا یکی از پیراهن‌های نوترش را برداشت و پوشید. بعد جلوی آینه رفتیم و موها و محاسنش را مرتب کرد و عطر همیشگی‌اش را استفاده کرد.
    در طی این مدت، صدای تپش قلبش را می‌شنیدم که تندتر و پرصداتر می‌شد.
    بالاخره، ساعت نه صبح بود که از خانه بیرون آمدیم و در همان خیابان همیشگی حرکت کردیم تا اینکه وارد خیابانی شدیم که تا به حال با هم آنجا نرفته بودیم. نزدیک یک پارک رسیدیم و من صدای قلب اکبرآقا را می‌شنیدم که به شدت می‌تپید. جهت نگاهش را که دنبال کردم، خانمی را دیدم که انتهای پارک ایستاده است. باورم نمی‌شد. یعنی اکبر آقا ...! در همین افکار بودم که حس کردم چیزی مانع پیشرفتمان شده است. لحظاتی حواسم پرت بود. صورت اکبر آقا کمی قرمز شده بود و سعی می‌کرد مانع را رد کند.
    دلم می‌خواست، کمی زور داشتم تا دست‌های اکبر آقا را کمک کنم. کاش بال داشتم و پرواز می‌کردم. در دلم از خدا کمک خواستم و چشم‌هایم را بستم تا بتوانم تمرکز کنم. ناگهان احساس کردم وجودم پر از انرژی است. دو دست دیگر من را گرفته بود و به من انرژی می‌داد. دو دست کوچک وجودم را از انرژی‌ای فراتر از آنچه تصور می‌کردم، سرشار کرد. چشمانم را بیشتر به هم فشردم، ناگهان حس کردم که چقدر سبکم. آرام چشمانم را گشودم و رو به رویم چشمان کودکی را دیدم که از شادی برق می‌زد و با هیجان به من نگاه می‌کرد. مانع رد شده بود. به خودم نگاه کردم، من دیگر یک صندلی چرخدار معمولی نبودم. بال در آورده بودم.



    .................................................. .............................................



    شرکت کننده نهم:




    این شعر به زبان طنز از زبون پسر بچه هستش


    آمدی جانم به قربانت، ولی این ‌جا چرا؟
    در محل بازی ِ ما ، می‌کنی غوغا چرا؟

    خوب من، معلول من، گفتم همان پایین بمان
    حرف من را کج شنیدی، آمدی بالا چرا؟

    آمدی در مقدمت، دلهره شد یار من
    می کِشی خود را بِزور، آخر ولی تنها چرا؟

    گفتمت گر گمان کردی که من هستم یَلی!
    گوش ِ چشمی بنگری من را، ولی با دعوا چرا؟

    تا به اینجا محوری در شعر من موجود بود
    یک‌ دو بیتی هم همین‌طوری بسازم با «چرا»

    با تو ام، مسئول بیدار ! “کم توان” را درک کن
    پوزخندی می زنی؛ خب به دَرَک، می کنی رسوا چرا؟
    24 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 1228, bnm, eBRAHIMV, f7970, hadi123, mahdisorimoon, mehri61, Mojtaba, montazer65, najmeh69, Niloof@r, omid92, ROSE, soheilaa, zohair2765, امیرحسین, امیرمهدی, باران بهاری, شکیب, فاطمه58, نارون, نیلوفر, کوثر, یاحسین
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  3. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #3 1393/07/26, 23:44
    شرکت کننده دهم:


    بابا یادت می اید روزی که با دستان گوچکم می خواستم عصایت باشم
    عصای تمام نداشتهه هایت
    اگر چه ان روز من نتوانستم تو را با دستان کوچکم یاری کنم بابای نازم اما قلبم هنوز درد ان روز را با خود همراه دارد
    درد نگاه تو بابا غمی که در چشمانت بود من اشک گوشه چشمت را دیده بودم اما چه می توانسم بگویم
    ان روز چقدر دوست داشتم چراغ جادویی داشتم و ارزو می کردم بزرگ بزرگ شوم شاید ان روز می خواستم با تمام کودکییم تو را بلند کنم از روی صندلی ات بابا.
    بابا بیا هنوز صدایت در گوشم نجوا دارد پسرم پسرم نمی خواهد کسی را صدا می کنم
    نه بابا من خودم می برمت من می برمت با دستان کوچکم به تمام افسانه ها
    من خودم می شوم جای تک تک نداشته هایت
    من می شوم جای تک تک غم هایت بابا
    تو فقط بخند ان هم ار ته دلت نه فقط لبخندی عاریه بر لبانت


    .................................................. ..........................................


    شرکت کننده یازدهم:


    در زمان و مکانی که بزرگان و مسئولین جامعه از جایشان تکان نمیخورند و جز موقعیت و صندلیشان، خطر و مانعی را برای هیچکس و در هیچ جای دیگری احساس نمیکنند، بزرگ انسانهای کوچکی هستند که پشت به دنیای کودکی خود و پا در کفش مسئولین به خواب رفته کرده و خود عزم هموار کردن مسیر زندگی پدر کرده است.


    .................................................. ..........................................


    شرکت کننده دوازدهم:


    دلم تاب بازی می خواست با خنده هایی که تاآسمان پر کشد، اما هیچکدام بدون حضور پدرم لذت بخش نبود، کفشهای پدر را پوشیدم و پاهای او شدم.
    نگاه مهربان پدرم، دنیای من است.
    مهم نیست از دید دیگران چقدر متفاوت باشی، مهم این است ک تو قهرمانه دنیای کودکانه ی منی.
    پدر دوستت دارم.
    14 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 1228, eBRAHIMV, habibi, hadi123, laleh6, mahdisorimoon, mehri61, Niloof@r, امیرمهدی, باران بهاری, فاطمه58, نارون, نیلوفر, یاحسین
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  4. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #4 1393/07/27, 18:23
    شرکت کننده سیزدهم:


    پدرم عزیزم مهربانم
    اگر تمامی موانع دنیا سرراهت قرار گیرد تا تو را بشکنند
    من با دستان کوچکم یاریگرت خواهم بود تا تو مانند
    همیشه مثل سرو بلند قامت واستوار از آن سد عبور کنی
    پاهایم را نگاه کن
    دمپایی تو را به پا کرده ام تا ببینی شیرپسرت پاهای تو خواهد بود
    پس تا خدایت هست وچون منی را به تو هدیه داده
    غصه نخور که این مانع را هم به یاری او رد خواهی کرد.


    .................................................. .................................................


    شرکت کننده چهاردهم:


    روح بلند...

    علی :مامان پاشو پاشو تا شب نشده بریم پارک.

    _مامان؟

    _ بله پسرم...

    _باز بابا پارک نمیاد؟

    _نه پسرم،بابات خسته هست، تازه از سرکار اومده.

    _ولی من دوست دارم مثل بقیه بچه ها با بابام پارک برم.

    _اخه پسرم !!!

    _مامان خودم به بابا کمک می کنم،من دیگه بزرگ شدم.

    دقایقی بعد...

    _خداحافظ مامان...

    _بسلامت پسرم.

    _دیگه پسرم رسیدم،برو بازی کن من از همین جا مواظبت هستم.

    _نه بابا ،تو هم بیا نزدیک سرسره،اینجا دوره

    _علی جان پسرم،اینجا جدول داره،نمیشه با ویلچر از روش رد شد.

    _بابا خودم کمکت می کنم من دیگه بزرگ شدم.

    نگاه کن کفش های به این بزرگی پوشیدم ،پس نگران نباش خودم کمکت میکنم.

    لبخند پر ازبغض بابا...

    _افرین پسرم....

    پس بابا هول بده..اخ جوون یکم دیگه مونده فقط...
    11 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 1228, eBRAHIMV, hadi123, mandall, mehri61, Niloof@r, امیرمهدی, باران بهاری, فاطمه58, نارون, نیلوفر
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  5. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #5 1393/07/29, 18:50
    جزئیات رأی گیری:


    تاریخ رای گیری از پنج شنبه اول آبان تا دو شنبه پنجم آبان میباشد.

    دوستان دقت کنید هر کس باید به 3 گزینه به ترتیب اولویت رای بده.
    ترتیب ِ رای ها خیلی مهمه چون امتیاز ها شمرده میشه.

    رای اول = 10 امتیاز

    رای دوم = 8 امتیاز

    رای سوم = 6 امتیاز


    مثال:
    شما باید به این شکل رای بدین:

    رای اول = شرکت کننده ... ؟
    رای دوم = شرکت کننده ... ؟
    رای سوم = شرکت کننده ... ؟

    فقط باز هم تاکید میکنم به اولویت بندی دقت کنین چون امتیازها فرق میکنه

    (به جای نقطه چین شماره شرکت کننده رو اعلام کنین)


    در ضمن برای شمارش آراء و اطمینان بیشتر آقا مجتبی (mojyross) که مورد اعتماد همه هستن، قبول زحمت کردن و نظارت دارن
    9 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. $dj, 1228, habibi, hadi123, mehri61, soheilaa, امیرمهدی, فاطمه58, نارون
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  6. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    رأی گیری مسابقه عکس و قلم شماره یک

    #6 1393/07/29, 19:54
    مروری بر روند مسابقه:

    برگزار کننده مسابقه، عکسی با موضوع آزاد، در تاپیک قرار میدهد و شرکت کنندگان در مورد آن عکس مطلب مینویسند.
    مطالب میتواند شعر، داستان کوتاه و مطلب ادبی باشد.

    سری اول این مسابقه:
    برگزار کننده خودم بودم و عکس منتخبم این بود:



    مهلت ارسال آثار تا پایان مهرماه 93 و ارسال آثار بصورت خصوصی برای برگزار کننده میباشد.
    جوایز این دور از مسابقه هم عبارت است از :


    نفر اول: کارت شارژ 15 هزار تومانی
    نفر دوم: کارت شارژ 10 هزار تومانی
    نفر سوم: کارت شارژ 5 هزار تومانی

    کسانی هم که خط اعتباری ندارند همین مبلغ به شماره کارتشون واریز میشود.


    و اما آثار این دور از مسابقه به شرح زیر میباشد:


    شرکت کننده اول:



    ----------------------------


    شرکت کننده دوم:


    انگار این بچه از عظمت مشکلات هراسی بدل ندارد و روح بزرگش به او جسارت و شجاعت و قوت بخشیده تا با اراده خویش بگوید من میتوانم تو نیز بخواه که خواستن توانستن است.


    -----------------------------

    شرکت کننده سوم:


    ادم وقتی که برای یک پارک رفتن ساده یک همچنین صحنه ای رو میبینه واقعا تاسف میخوره برای این مسؤلین شهری؛ که گذاشتن یه رمپ مگه چقد هزینه داره.
    .
    .
    .
    و بنازم به این شیرمرد که با این سن کمش حساب محبت و سنگینیه معرفتش میلیاردیه.
    ایولا دمت گرم.

    ------------------------------

    شرکت کننده چهارم:


    اشتباه نکنید. او دختری کوچک نیست. چشمهایمان اشتباه می بیند گاهی...
    او اگر کوچک بود به سراغ کارهای کوچک می رفت.
    دمپایی کوچک به پا می کرد.
    او اگر کوچک بود دستی به سوی ویلچر دراز نمی کرد. قصد انجام کاری که ناشدنی به نظر می آید نمی کرد.
    او اگر کوچک بود مثل ما بزرگ ها رفتار می کرد. به سراغ کارهای کوچک می رفت تا به خیال خود هیچ وقت شکست نخورد یا زحمت بیهوده نکشد.
    کارهای شدنی را ناشدنی می پنداشت نه این که دست به کاری به ظاهر ناشدنی ببرد.
    آری تعجب نکنید، به ظاهر ناشدنی.!
    بله درست است دخترک با نیروی جسمی خود نمی تواند این کار را انجام دهد اما با روح بزرگ خود چطور؟ حتما می پرسید چگونه؟
    اوبا روح بزرگش چنان نیرویی در بازوان مرد ایجاد می کند که حداکثر توان خود را به کار گیرد.
    و به کار گیری حداکثر توان جسمی آن مرد یعنی انجام شدن این کار.
    آری با روح می شود جسم را بیدار کرد.
    او اگر کوچک بود مثل ما بزرگ ها رفتار می کرد.


    ------------------------------------------------------


    شرکت کننده پنجم:


    حکمت


    - کمک میخواین آقا؟

    با صدای مرد قدبلند که عینکِ روی چشمش را جابجا میکرد، از خلسه ی شیرینی که در آن غوطه ور بودم به خود آمدم و متوجه اطرافم شدم. هنوز لبخند زدن از یادم نرفته بود، به رویش لبخندی زدم و جواب دادم:
    - نه دوست عزیز؛ ممنونم. دارم با لذت بازی پسرم رو نگاه میکنم. همینجا راحتم.
    مرد محترمی به نظر می آمد. اونیز لبخند گرمی تحویلم داد، کیف سامسونت ش را از این دست به آن دست داد و از کنارم دور شد.
    چشمانم روی سرسره ی آبی رنگ ثابت ماند اما ذهنم باز به گذشته پَر کشید...

    قیافه نرگس با آن موهای خرمایی و چشمان عسلی، جلوی چشمم ظاهر شد. یاد خنده های شیرینش افتادم که آن روز روی صندلی ماشین آرام و قرار نداشت و پشت سر هم حرف میزد و میخندید.
    - وای امیر باورم نمیشه بالاخره تموم شد. یعنی دیگه این آخرین روزیه که این مسیر طولانی و خسته کننده رو میریم؟
    - آره عزیزم اگه خدا بخواد آخرین روزه. تازه تو که چند ماه بیشتر نیست با من میای، خسته شدی؟ پس من چی بگم؟ من که یک ساله دارم میرم و میام، تازه دو سال قبل هم کلی وقت صرف کردم برای راضی کردن شما خانوم خانوما. راستی نرگس چرا اینقدر اذیتم کردی؟ چرا مخالف بودی؟
    خندید و باز با خنده اش دلم را بُرد. قیافه جدی و متفکر به خودش گرفت و جواب داد:

    - نمیدونم.! فقط احساس میکردم درست نیست که تو به خاطر من از حقت بگذری. یا اینکه درست نیست ما به همه دروغ بگیم.

    - اول این که حق من از زندگیم تو هستی و بس. این کار رو هم به خاطر تو میکنم که هیچ حس کمبودی نداشته باشی. دوم این که ما به کسی دروغ نمیگیم عزیزم، فقط یه راز داریم که دوس نداریم کسی بدونه همین. به این فکر کن که بعد از سه سال برمیگردیم شهر خودمون پیش خانواده هامون.
    .
    .
    .
    وقتی بعد از یک سال تلاش و رفت و آمد، متصدی شیرخوارگاه علی کوچولو را تحویلمان داد؛ هر دو دستپاچه و مظطرب بودیم. چشمان درشت و زیبای نرگس خیس از اشک شوق بود. برعکس مسیر رفت، در راه بازگشت ساکت و آرام بود. علی کوچولو را در آغوشش میفشرد و میبویید.
    من نیز بیقرار بودم. دستهای کوچک و نرم علی را لمس کردم.شوق پرواز داشتم. نرگس نگاهم کرد و خندید. چشمانم به چشمانش خیره ماند. عاشقانه نگاهم میکرد. احساس کردم خوشبخت ترین مرد روی زمین هستم...
    ناگهان چشمان نرگس وحشت زده شد و با فریاد گفت: امیــــــــر مواظب باش... جلوت... تریلی...
    و تمام.
    تنها چیزی که یادم می آید؛ دستان علی، صدای نرگس و سوزش و درد کمرم بود.

    بعد از بیست روز وقتی به هوش آمدم علی کوچولو را روی سینه ام گذاشته بودند. بدن نرم و کوچکش همه چیز را به یادم آورد. به زحمت پرسیدم نرگسم کجاست؟
    خیلی زود از لباس سیاه و چشمان قرمز اطرافیان فهمیدم که چه بلایی به سرم آمده است و باز از هوش رفتم.
    وقتی به هوش آمدم احساس کردم بدبخت ترین مرد روی زمین هستم...
    به خوبی یادم می آید که با بی رحمی تمام در دلم گفتم کاش علی هم با نرگس میرفت.!
    از فردای آنروز با دلداری های منزجر کننده و جمله بیشمار "غصه نخور امیر، حتما حکمتی توشه" مواجه بودم اما هیچ وقت نفهمیدم حکمتش چی بود؟

    - بابا؟ بابایی؟ پس چرا جواب نمیدی؟
    - جانم پسرم؟
    - بابا جون بیا بریم نزدیک ما. بیا بازی ما رو ببین.
    - از همینجا میبینم عزیزم. سخته تا اونجا بیام.
    - خودم میبرمت بابایی
    وقتی دستان کوچک اما نیرومندش را روی میله های ویلچر دیدم، حس کردم خوشبخت ترین بابای روی زمین هستم...
    و حالا خوشحالم از اینکه کم کم دارم حکمت خدا را میفهمم.


    ----------------------------------

    شرکت کننده ششم:


    میشه درک کرد که بزرگی هر ادمی به بزرگی جسم یا بلندی صداش نیست
    بلکه به بلندی همت و اراده ی اون ادم و روح و احساسات اون شخص هست.
    اینکه انسانها کوچک بزرگ باشن خیلی بهتر از این هستش که بزرگ کوچک باشن.

    ------------------------------------

    شرکت کننده هفتم:


    با رنگ هایی از امید
    نقش ها بر چرخ بابا می زنم
    چرخ بابا خسته است
    ازسطح جدول های شهر
    با بازوان کوچکم
    مشت محکم بر تمام خستگی ها می زنم
    گرچه دستان بابا غم گرفته
    از گردش این روزگار
    مرد می گردم فی البداهه
    با نگاهم، دیده ام، اندیشه ام
    جثه ها را در شکسته
    با بازوان کوچکم
    نامناسب سازی دوره ها را
    محو کرده
    ساز شهروندی بر کل ایران می زنم




    -------------------------------------------

    شرکت کننده هشتم:

    صندلی بال‌دار


    امروز مثل هر روز اکبر آقا من را از خواب بیدار کرد تا برای شستن صورت و وضو گرفتن همراهی‌اش کنم. احساس می‌کردم، اکبر آقا با هر روز فرق دارد. در این سه چهار سالی که با همیم، چنین ندیده بودمش. اضطراب خاصی در رفتار و حرکاتش حس می‌شد. بعد از خواندن نماز و خوردن صبحانه، دستی به سر و روی من کشید اما برخلاف همیشه ساکت بود. معمولاً برایم حرف می‌زد و کارهایی که آن روز قصد انجامشان را داشت، با هم مرور می‌کردیم. ترسیده بودم که نکند دیگر دوستم نداشته باشد. شنیده بودم که دوستانش به او پیشنهاد همراهانی پرزورتر و زیباتر داده بودند. اما باز هم همراه من شد، با هم جلوی کمد رفتیم و اکبر آقا یکی از پیراهن‌های نوترش را برداشت و پوشید. بعد جلوی آینه رفتیم و موها و محاسنش را مرتب کرد و عطر همیشگی‌اش را استفاده کرد.
    در طی این مدت، صدای تپش قلبش را می‌شنیدم که تندتر و پرصداتر می‌شد.
    بالاخره، ساعت نه صبح بود که از خانه بیرون آمدیم و در همان خیابان همیشگی حرکت کردیم تا اینکه وارد خیابانی شدیم که تا به حال با هم آنجا نرفته بودیم. نزدیک یک پارک رسیدیم و من صدای قلب اکبرآقا را می‌شنیدم که به شدت می‌تپید. جهت نگاهش را که دنبال کردم، خانمی را دیدم که انتهای پارک ایستاده است. باورم نمی‌شد. یعنی اکبر آقا ...! در همین افکار بودم که حس کردم چیزی مانع پیشرفتمان شده است. لحظاتی حواسم پرت بود. صورت اکبر آقا کمی قرمز شده بود و سعی می‌کرد مانع را رد کند.
    دلم می‌خواست، کمی زور داشتم تا دست‌های اکبر آقا را کمک کنم. کاش بال داشتم و پرواز می‌کردم. در دلم از خدا کمک خواستم و چشم‌هایم را بستم تا بتوانم تمرکز کنم. ناگهان احساس کردم وجودم پر از انرژی است. دو دست دیگر من را گرفته بود و به من انرژی می‌داد. دو دست کوچک وجودم را از انرژی‌ای فراتر از آنچه تصور می‌کردم، سرشار کرد. چشمانم را بیشتر به هم فشردم، ناگهان حس کردم که چقدر سبکم. آرام چشمانم را گشودم و رو به رویم چشمان کودکی را دیدم که از شادی برق می‌زد و با هیجان به من نگاه می‌کرد. مانع رد شده بود. به خودم نگاه کردم، من دیگر یک صندلی چرخدار معمولی نبودم. بال در آورده بودم.


    ---------------------------------------------

    شرکت کننده نهم:



    این شعر به زبان طنز از زبون پسر بچه هستش


    آمدی جانم به قربانت، ولی این ‌جا چرا؟
    در محل بازی ِ ما ، می‌کنی غوغا چرا؟

    خوب من، معلول من، گفتم همان پایین بمان
    حرف من را کج شنیدی، آمدی بالا چرا؟

    آمدی در مقدمت، دلهره شد یار من
    می کِشی خود را بِزور، آخر ولی تنها چرا؟

    گفتمت گر گمان کردی که من هستم یَلی!
    گوش ِ چشمی بنگری من را، ولی با دعوا چرا؟

    تا به اینجا محوری در شعر من موجود بود
    یک‌ دو بیتی هم همین‌طوری بسازم با «چرا»

    با تو ام، مسئول بیدار ! “کم توان” را درک کن
    پوزخندی می زنی؛ خب به دَرَک، می کنی رسوا چرا؟


    -------------------------------------

    شرکت کننده دهم:


    بابا یادت می اید روزی که با دستان گوچکم می خواستم عصایت باشم
    عصای تمام نداشتهه هایت
    اگر چه ان روز من نتوانستم تو را با دستان کوچکم یاری کنم بابای نازم اما قلبم هنوز درد ان روز را با خود همراه دارد
    درد نگاه تو بابا غمی که در چشمانت بود من اشک گوشه چشمت را دیده بودم اما چه می توانسم بگویم
    ان روز چقدر دوست داشتم چراغ جادویی داشتم و ارزو می کردم بزرگ بزرگ شوم شاید ان روز می خواستم با تمام کودکییم تو را بلند کنم از روی صندلی ات بابا.
    بابا بیا هنوز صدایت در گوشم نجوا دارد پسرم پسرم نمی خواهد کسی را صدا می کنم
    نه بابا من خودم می برمت من می برمت با دستان کوچکم به تمام افسانه ها
    من خودم می شوم جای تک تک نداشته هایت
    من می شوم جای تک تک غم هایت بابا
    تو فقط بخند ان هم ار ته دلت نه فقط لبخندی عاریه بر لبانت.


    ----------------------------------

    شرکت کننده یازدهم:



    در زمان و مکانی که بزرگان و مسئولین جامعه از جایشان تکان نمیخورند و جز موقعیت و صندلیشان، خطر و مانعی را برای هیچکس و در هیچ جای دیگری احساس نمیکنند، بزرگ انسانهای کوچکی هستند که پشت به دنیای کودکی خود و پا در کفش مسئولین به خواب رفته کرده و خود عزم هموار کردن مسیر زندگی پدر کرده است.


    --------------------------------------

    شرکت کننده دوازدهم:


    دلم تاب بازی می خواست با خنده هایی که تاآسمان پر کشد، اما هیچکدام بدون حضور پدرم لذت بخش نبود، کفشهای پدر را پوشیدم و پاهای او شدم.
    نگاه مهربان پدرم، دنیای من است.
    مهم نیست از دید دیگران چقدر متفاوت باشی، مهم این است ک تو قهرمانه دنیای کودکانه ی منی.
    پدر دوستت دارم.

    ------------------------------------------

    شرکت کننده سیزدهم:


    پدرم عزیزم مهربانم
    اگر تمامی موانع دنیا سرراهت قرار گیرد تا تو را بشکنند
    من با دستان کوچکم یاریگرت خواهم بود تا تو مانند
    همیشه مثل سرو بلند قامت واستوار از آن سد عبور کنی
    پاهایم را نگاه کن
    دمپایی تو را به پا کرده ام تا ببینی شیرپسرت پاهای تو خواهد بود
    پس تا خدایت هست وچون منی را به تو هدیه داده
    غصه نخور که این مانع را هم به یاری او رد خواهی کرد.


    ----------------------------------------

    شرکت کننده چهاردهم:


    روح بلند...

    علی :مامان پاشو پاشو تا شب نشده بریم پارک.

    _مامان؟

    _ بله پسرم...

    _باز بابا پارک نمیاد؟

    _نه پسرم،بابات خسته هست، تازه از سرکار اومده.

    _ولی من دوست دارم مثل بقیه بچه ها با بابام پارک برم.

    _اخه پسرم !!!

    _مامان خودم به بابا کمک می کنم،من دیگه بزرگ شدم.

    دقایقی بعد...

    _خداحافظ مامان...

    _بسلامت پسرم.

    _دیگه پسرم رسیدم،برو بازی کن من از همین جا مواظبت هستم.

    _نه بابا ،تو هم بیا نزدیک سرسره،اینجا دوره

    _علی جان پسرم،اینجا جدول داره،نمیشه با ویلچر از روش رد شد.

    _بابا خودم کمکت می کنم من دیگه بزرگ شدم.

    نگاه کن کفش های به این بزرگی پوشیدم ،پس نگران نباش خودم کمکت میکنم.

    لبخند پر ازبغض بابا...

    _افرین پسرم....

    پس بابا هول بده..اخ جوون یکم دیگه مونده فقط...

    ---------- Post added at ۱۸:۵۴ ---------- Previous post was at ۱۸:۵۰ ----------

    جزئیات رأی گیری:


    تاریخ رای گیری از پنج شنبه اول آبان تا دو شنبه پنجم آبان میباشد.

    دوستان دقت کنید هر کس باید به 3 گزینه به ترتیب اولویت رای بده.
    ترتیب ِ رای ها خیلی مهمه چون امتیاز ها شمرده میشه.

    رای اول = 10 امتیاز

    رای دوم = 8 امتیاز

    رای سوم = 6 امتیاز



    مثال:
    شما باید به این شکل رای بدین:

    رای اول = شرکت کننده ... ؟
    رای دوم = شرکت کننده ... ؟
    رای سوم = شرکت کننده ... ؟

    فقط باز هم تاکید میکنم به اولویت بندی دقت کنین چون امتیازها فرق میکنه

    (به جای نقطه چین شماره شرکت کننده رو اعلام کنین)


    در ضمن برای شمارش آراء و اطمینان بیشتر آقا مجتبی (mojyross) که مورد اعتماد همه هستن، قبول زحمت کردن و نظارت دارن


    ممنون از مشارکت و همکاریتون
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  7. 154,642 امتیاز ، سطح 100
    0% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 0
    27.0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر دوم مسابقه عکس و قلم شماره دوMost PopularCommunity Award
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    کـــرمـــان
    نوشته ها
    5,865
    امتیاز
    154,642
    سطح
    100
    تشکر
    41,214
    تشکر شده 39,768 بار در 9,699 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #7 1393/08/01, 08:23
    ‎ســلام...

    *
    *
    *
    مــن رأی دادم...

    *
    *
    *
    دوسـتان بـشتابـید تـا فـرصـت تـمام نـشده

    *
    *
    *
    یـک رأی شـما هـم ارزشـش زیـاد هـست پـس تـنبلی کـنار بـگذاریـد و صـددرصـد مـشارکـت کـنید...

    *
    *
    *
    سـپاس نـازدل جـان

    *
    *
    *
    مـوفـق بـاشـید...
    7 کاربر مقابل از 1228 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mahdisorimoon, mehri61, Mohammad, nazdel, Tavarish, zohair2765, باران بهاری




    هـیچ چـیز بـهتر از کـارکـردن بـه جـای غـصه خـوردن ،
    ادمـی را بـه خـوشـبختی نـزدیـک نـمی کـند.
    ‎‏‎
    1228 آنلاین نیست.

  8. 46,271 امتیاز ، سطح 66
    52% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 679
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1391/04/30
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    1,295
    امتیاز
    46,271
    سطح
    66
    تشکر
    14,004
    تشکر شده 8,241 بار در 2,208 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #8 1393/08/01, 10:10
    سلام منم رای خودم رودادم

    باارزوی موفقیت واسه همگیتون
    ممنون نازدل عزیزم
    4 کاربر مقابل از کوثر عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mahdisorimoon, mehri61, Mohammad, nazdel
    کوثر آنلاین نیست.

  9. 26,740 امتیاز ، سطح 50
    19% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 810
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه شعر و گرافینفر دوم مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1392/12/18
    محل سکونت
    شمال
    نوشته ها
    1,538
    امتیاز
    26,740
    سطح
    50
    تشکر
    5,855
    تشکر شده 4,935 بار در 1,544 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #9 1393/08/01, 11:47
    سلام منم رای خودم رودادم
    بشتابید بشتابید
    4 کاربر مقابل از habibi عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mahdisorimoon, mehri61, Mohammad, nazdel
    خدایا چنان کن سرانجام کار
    توخشنود باشی ومارستگار
    habibi آنلاین نیست.

  10. 7,995 امتیاز ، سطح 26
    75% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 155
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه عکس و قلم شماره یک
    تاریخ عضویت
    1392/06/11
    محل سکونت
    ایران -اردبیل
    نوشته ها
    232
    امتیاز
    7,995
    سطح
    26
    تشکر
    997
    تشکر شده 905 بار در 228 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #10 1393/08/01, 13:19
    باسپاس ازمدیر برنامه ادبیمون ودوستانی که رای دادند وخواهند داد
    رای ندیم یارانمونو قطع می کنه خانم مدیرخب
    حالا رای باید خصوصی به ایمیل مدیربفرستیم یا همینجا بگیم فلان وبهمدان؟
    4 کاربر مقابل از omid92 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mahdisorimoon, mehri61, Mohammad, nazdel
    omid92 آنلاین نیست.

صفحه 1 از 8 123 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •