فریبا59;470542]
جای خالی...
شب چادرش را پهن کرده بود و من یکه و تنها در تاریکی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم .
بعد از مرگش تنها دلخوشیم مرور خاطراتش بود که با یاد اوریشان احساس میکردم . جای خالی اش خیلی عذابم میداد حتی برای یک لحظه نمیتوانستم باور کنم که دیگر نیست . تمام خاطراتش از گوشه های خانه آویزان شده بودند و قدم به هر جایی که میگذاشتم رد پایش را حس میکردم.
ایام عاشورا فرا رسیده بود و جای جای شهر را در خود غمزده کرده و مردمانش با لباسهایی مشکی به پیشواز میرفتند و طبق معمول کوچه را رخت کربلایی پوشانده بودند .
چقدر خوب بود اگر او هم حضور داشت ،آخر پارسال همین موقع ،در میان همین کوچه وجودش بازار گرمی سینه زنان بود.
کاش می شد یکبار دیگر زمزمه های شبانه اش را به جای لالایی گوش میدادم تا دوباره به خواب میرفتم.
یادش بخیر ،یاد آن شبهایی را که از درد تا صبح به خود می پیچید و فقط خدا می داند کی به خواب میرفت . یاد آن شبهایی را که صدای هیئت عزاداری امام حسین در کوچه بلند می شد ، مداح روضه میخواند و او هم ارام اشک می ریخت ، نذر میکرد و تسبیحات اربعه را شاید هر ساعت هزار بار زمزمه میکرد و منتظر روز دهم عاشورا می شد روزی را که خیمه اهل بیت را به اتش می کشیدند و او با حال خرابش روانه هیئت می شد تا بلکه مقداری از پارچه های خیمه خاکستر شده را بیابد و با ان محل دردش را تسکین دهد و او براستی همان لحظه ارام می گرفت و این شاید همان یقین قلبی بود که در او اثر میکرد.
کاش مانند همان روزها حضور داشت و وجودش مایه ی دلگرمی من می شد و شاید براستی این بار شفا می یافت و مرا اینگونه دیوانه وار تنها نمی گذاشت .
تقدیم به مادرم
ادامه دارد