alt
صفحه 1 از 4 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 38

موضوع: داستان های کوتاه آخر شب.....

  1. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان های کوتاه آخر شب.....

    #1 1392/06/31, 11:37
    روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟
    فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.
    مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.
    مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
    فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”
    کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: bahar123
    tekno_a آنلاین نیست.

  2. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #2 1392/06/31, 22:49
    روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟
    فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.
    مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.
    مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
    فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”
    کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: bahar123
    tekno_a آنلاین نیست.

  3. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #3 1392/06/31, 22:51
    چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد.
    از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت،
    خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد.
    ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.
    در حال مستاصل شد...
    از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت:
    اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.
    قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت.
    گفت:
    اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي.
    نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم...
    قدري پايين تر آمد.
    وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت:
    اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟
    آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دهم.
    وقتي كمي پايين تر آمد گفت:
    بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
    وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
    مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟
    ما از هول خودمان يك غلطي كرديم
    غلط زيادي كه جريمه ندارد.

    كتاب كوچه
    احمد شاملو
    کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: bahar123
    tekno_a آنلاین نیست.

  4. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #4 1392/06/31, 22:52
    سرباز قبل از اینكه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم كه می خواهم او را با خود به خانه بیاورم((

    پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با كمال میل مشتاقیم كه او را ببینیم((.

    پسر ادامه داد : ((ولی موضوعی است كه باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یك دست و یك پای خود را از د ست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی كند((.

    پدرش گفت: ((ما متاسفیم كه این مشكل برای دوست تو به وجود آمده است. ما كمك می كنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا كند((.

    پسر گفت: ((نه؛ من می خواهم كه او در خانه ما زندگی كند)). آنها در جواب گفتند: ((نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش كنی((.

    در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

    چند روز بعد پلیس نیویورك به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از یك ساختمان بلند جان باخته و آنها مشكوك به خودكشی هستند.

    پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورك پرواز كردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشكی قانونی مراجعه كردند.

    با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حركت ایستاد.

    پسر آنها یك دست و پا نداشت.

    حتی زمانی كه تردید داریم قلب ما در یقین است.
    کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: bahar123
    tekno_a آنلاین نیست.

  5. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #5 1392/06/31, 22:53
    یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
    ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
    بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
    ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد
    2 کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 4566, bahar123
    tekno_a آنلاین نیست.

  6. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #6 1392/06/31, 22:53
    روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که
    انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم
    دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
    رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش
    جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
    در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که ....
    توجه او را جلب
    کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته
    می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم،
    که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان
    داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و
    افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با
    کیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به
    رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او
    گفت:"تو شیطان هستی!"
    ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
    " از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر
    می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه
    ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
    مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
    از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
    به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
    به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
    از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
    حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس
    آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"
    شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
    مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"
    کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: bahar123
    tekno_a آنلاین نیست.

  7. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #7 1392/06/31, 22:54
    "شیرین" ملقب "ام رستم" دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(387ق. ـ 366ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند .
    به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است .

    سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود :...

    باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی .
    ام رستم ، به پیک محمود گفت : اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد .
    ام رستم به پیک گفت : که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید : در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت .
    پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم ، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند . به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : "برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک ، بیرون خواهند کشید ."
    ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود .
    کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: bahar123
    tekno_a آنلاین نیست.

  8. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #8 1392/06/31, 22:56
    جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
    جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است!
    پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود!

    جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد!
    پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا ...
    می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد!

    جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است!
    پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد.

    جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است!
    پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد!

    جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد!
    پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته
    کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: bahar123
    tekno_a آنلاین نیست.

  9. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #9 1392/06/31, 22:57
    اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .
    مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : ...
    اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
    اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت . مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!
    کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: bahar123
    tekno_a آنلاین نیست.

  10. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #10 1392/07/01, 21:21
    در زمانهای گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد

    بعضی از بازرگانان وندیمان ثرتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و............
    نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد وبا هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت وان را کناری قرار داد ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل ان سکه های طلا ویک یاداشت پیدا کرد

    پادشاه نوشته بود:هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد
    کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: bahar123
    tekno_a آنلاین نیست.

صفحه 1 از 4 123 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •