alt
صفحه 4 از 4 نخستنخست ... 234
نمایش نتایج: از 31 به 38 از 38

موضوع: داستان های کوتاه آخر شب.....

  1. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #31 1392/07/16, 02:14
    فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن. بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.
    آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!
    بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است.
    2 کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. nazdel, نیلوفر
    tekno_a آنلاین نیست.

  2. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #32 1392/07/16, 02:15
    روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود .
    مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید : چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟
    لقمان گفت : راه برو .
    آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است.
    دوباره سوال کرد : مگر نشنیدی ؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟
    لقمان گفت : راه برو .
    آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد .
    زمانی که چند قدمی راه رفته بود ، لقمان به بانگ بلند گفت : ای مرد ، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید .
    مرد گفت : چرا اول نگفتی ؟
    لقمان گفت : چون راه رفتن تو را ندیده بودم ، نمی دانستم تند می روی یا کند .
    حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید .
    4 کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. artina, bnm, nazdel, نیلوفر
    tekno_a آنلاین نیست.

  3. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #33 1392/07/16, 02:17
    ﺷﺨﺼﯽ ﺍﻻﻏﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺰﺩ!

    ﻋﺎﻟِﻤﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﻧﺰﻥ ﮔﻨﺎﻩ

    ﺍﺳﺖ…

    ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ :ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ

    ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺷﻤﺎﺳﺖ

    ﻋﺎﻟِﻢ ﮔﻔﺖ :ﻧﻪ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﻋﺎﻕ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﻮﯼ !
    2 کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. artina, نیلوفر
    tekno_a آنلاین نیست.

  4. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #34 1392/09/24, 19:16
    سگی در راهی سگ دیگری را دید که علف میخورد!

    با تعجب پرسید : تو که هستی ؟

    گفت : سگ قاسم خان ....

    سگ اول پوزخندی زد و گفت : تو علف میخوری و قاسم خان حتی یک تکه استخوان جلوی تو نمی اندازد!؟؟؟

    وقتی علف میخوری دیگر چرا سگ قاسم خان؟ ...

    سگ خودت باش!!
    3 کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. artina, bnm, نیلوفر
    tekno_a آنلاین نیست.

  5. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #35 1392/09/25, 02:00
    روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت( در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند)و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید .”شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.


    شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تبسمی کرد و گفت : ” اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد !"
    زن مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید
    کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: artina
    tekno_a آنلاین نیست.

  6. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #36 1392/09/25, 18:28
    درسی از دختر كوچولو و جایزه بقالی برای تامل بیشتر ...دختر کوچولو وارد بقالی شد اون کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
    بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
    اما دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار دخترک پاسخ داد: عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟
    بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟ و دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
    بعضی وقتها حواسمون به‌اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره
    امام صادق علیه السلام در دعایی می‌فرماید: یَا مُعْطِیَ الْخَیْرَاتِ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَعْطِنِی مِنْ خَیْرِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ مَا أَنْتَ أَهْلُه‏
    ای عطا کننده‌ی خیرها! بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و به من خیر دنیا و آخرت را ـ آن چنان که در خور تو است ـ عطا نما. کافی، ج۲،
    کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: artina
    tekno_a آنلاین نیست.

  7. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #37 1392/09/26, 00:33
    روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطراف شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتشنان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید. ولی با کم شدن تعداد میمون ها روستایی ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند. این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونها آن قدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد . اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد. در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی ها گفت: این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید . روستایی ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند، پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمون ها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون

    عاقبت طمع کاران برای کسب ثروت بیشتر
    2 کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. artina, نیلوفر
    tekno_a آنلاین نیست.

  8. 7,683 امتیاز ، سطح 26
    23% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 467
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/20
    محل سکونت
    كيش-شهركرد
    نوشته ها
    337
    امتیاز
    7,683
    سطح
    26
    تشکر
    465
    تشکر شده 1,246 بار در 294 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #38 1392/09/26, 03:53
    چشمایمغرورش هیچوقت از یادم نمیره . رنگ چشاش آبی بود
    رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
    وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
    مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه . دوستش داشتم . لباش همیشه سرخ بود .
    مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
    وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
    دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم . دیوونم کرده بود . اونم دیوونه بود .
    مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد . دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
    می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه . اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
    بعد می خندید . می خندید و…
    منم اشک تو چشام جمع میشد . صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
    قدش یه کم از من کوتاه تر بود . وقتی می خواست بوسش کنم ٫ چشماشو میبست ٫ سرشو بالا می گرفت ٫لباشو غنچه می کرد ٫دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند . من نگاش می کردم . اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
    تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫ لبامو می ذاشتم روی لبش . داغ بود .
    وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .می سوختم .
    همه تنم می سوخت .دوست داشت لباشو گاز بگیرم . من دلم نمیومد .
    اون لبامو گاز می گرفت . چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
    وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫ نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد . شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد . من هم موهاشو نوازش میکردم . عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره . شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود . دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫ لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫ جاش که قرمز می شد می گفت : هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن . منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم . تا یک هفته جاش می موند .
    معاشقه من و اون همیشه طولانی بود . تموم زندگیمون معاشقه بود .
    نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت . همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫ میومد و روی پام میشست . سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
    دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫ می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
    می گفتم : نه ...می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو … بعد می خندید . می خندید ….
    منم اشک تو چشام جمع می شد . اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره . وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم . با شیطنت نگام می کرد .
    پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود . مثل مجسمه مرمر ونوس .
    تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد . مثل بچه ها .
    قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
    وقتی می گرفتمش گازم می گرفت . بعد یهو آروم می شد .
    به چشام نگاه می کرد . اصلا حالی به حالیم می کرد . دیوونه دیوونه …
    چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو . لباش همیشه شیرین بود . مثل عسل …
    بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم . نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
    می خواستم فقط نگاش کنم . هیچ چیزبرام مهم نبود . فقط اون …
    من می دونستم (( بهار )) سرطان داره . خودش نمی دونست .
    نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .بهار پژمرد . هیچکس حال منو نمی فهمید .
    دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
    یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫ دستموگرفت ٫
    آروم برد روی قلبش ٫گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
    بعد چشاشو بست. تنش سرد بود . دستمو روی سینه اش فشار دادم . هیچ تپشی نبود .
    داد زدم : خدا …
    بهارمرده بود . من هیچی نفهمیدم . ولو شدم رو زمین . هیچی نفهمیدم .
    هیچکس نمی فهمه من چی میگم . هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
    هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫هنوزم دیوونه ام.
    نظر ( لطفا پارسی ) و نمره از 1 تا 10 فراموش نشه
    کاربر مقابل از tekno_a عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: artina
    tekno_a آنلاین نیست.

صفحه 4 از 4 نخستنخست ... 234

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •