alt
صفحه 1 از 7 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 67

موضوع: جالب و خواندني

  1. 25,463 امتیاز ، سطح 48
    92% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 87
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/04/12
    محل سکونت
    تبريــــــــــــز
    نوشته ها
    484
    امتیاز
    25,463
    سطح
    48
    تشکر
    5,986
    تشکر شده 4,617 بار در 2,094 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    جالب و خواندني

    #1 1388/06/11, 13:51
    ميدونم كه اين متن رو نبايد اينجا بگذارم ولي خب چون اكثر دوستان به اين قسمت بيشتر سر ميزنن تصميم گرفتم اينجا بذارم تا بخونن از مديران محترم هم عذر خواهي ميكنم
    2 کاربر مقابل از sanam عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mehri61, مبین
    خدایا ، حکمت قدم هایی را که برایم بر میداری بر من آشکار کن

    تا درهایی را که بسویم می گشایی ، ندانسته نبندم

    و درهایی که به رویم میبندی ، به اصرار نگشایم !
    sanam آنلاین نیست.

  2. 25,463 امتیاز ، سطح 48
    92% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 87
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/04/12
    محل سکونت
    تبريــــــــــــز
    نوشته ها
    484
    امتیاز
    25,463
    سطح
    48
    تشکر
    5,986
    تشکر شده 4,617 بار در 2,094 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #2 1388/06/11, 13:53
    مرگ همكار !
    يک روز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود: «ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنيم.»
    در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند اما پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
    اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را در ساعت ١٠ به سالن اجتماعات کشاند.
    رفته رفته که جمعيت زياد مى‌شد هيجان هم بالا مى‌رفت.
    همه پيش خود فکر مى‌کردند: «اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»
    کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
    آينه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصوير خود را مى‌ديد. نوشته‌اى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود:
    «تنها يک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جز خود شما. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد زندگى‌تان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقيت‌هايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد به خودتان کمک کنيد.
    زندگى شما وقتى که رئيستان، دوستانتان، والدين‌تان، شريک زندگى‌تان يا محل کارتان تغيير مى‌کند، دستخوش تغيير نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مى‌کند که شما تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسى هستيد که مسئول زندگى خودتان مى‌باشيد.
    مهم‌ترين رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانيد داشته باشيد، رابطه با خودتان است.
    خودتان را امتحان کنيد. مواظب خودتان باشيد. از مشکلات، غيرممکن‌ها و چيزهاى از دست داده نهراسيد. خودتان و واقعيت‌هاى زندگى خودتان را بسازيد.
    دنيا مثل آينه است. انعکاس افکارى که فرد قوياً به آنها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند.
    «تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.»
    6 کاربر مقابل از sanam عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mehri61, nargess, niloofar abi, باران بهاری, مبین, نیلوفر28
    خدایا ، حکمت قدم هایی را که برایم بر میداری بر من آشکار کن

    تا درهایی را که بسویم می گشایی ، ندانسته نبندم

    و درهایی که به رویم میبندی ، به اصرار نگشایم !
    sanam آنلاین نیست.

  3. 25,463 امتیاز ، سطح 48
    92% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 87
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/04/12
    محل سکونت
    تبريــــــــــــز
    نوشته ها
    484
    امتیاز
    25,463
    سطح
    48
    تشکر
    5,986
    تشکر شده 4,617 بار در 2,094 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #3 1388/06/15, 15:18
    گفتگو با خدا
    در روياهايم ديدم كه با خدا گفتگو ميكنم.
    خدا پرسيد : " پس تو ميخواهي با من گفتگو كني ؟ "
    من در پاسخش گفتم :" اگر وقت داريد . "
    خدا خنديد : " وقت من بي نهايت است..... در ذهنت چيست كه ميخواهي از من بپرسي ؟ "
    پرسيدم : " چه چيز بشر شما را سخت متعجب ميسازد ؟ "
    خدا پاسخ داد : " كودكي شان . اينكه آنها از كودكي شان خسته ميشوند ،عجله دارند كه بزرگ شوند ، وبعد دوباره پس از مدتها ، آرزو ميكنند كه كودك باشند....... اينكه آنها سلامتي خود را از دست ميدهند تا پول بدست آورند و بعد پولشان را از دست ميدهند تا دوباره سلامتي خود را بدست آورند . اينكه با اضطراب به آينده مينگرند و حال را فراموش ميكنند و بنابراين نه در حال ، زندگي ميكنند نه در آينده . اينكه آنها به گونه اي زندگي ميكنند كه گويي هرگز نمي ميرند ، و به گونه اي ميميرند كه گويي هرگز زندگي نكرده اند ."
    دستهاي خدا دستانم را گرفت براي مدتي سكوت كرديم و من دوباره پرسيدم : " به عنوان يك پدر ، مي خواهي كدام درسهاي زندگي را فرزندانت بياموزند ؟ "
    او گفت : " بياموزند كه آنها نميتوانند كسي را وادار كنند كه عاشقشان باشد ، همه كاري كه آنها ميتوانند بكنند اين است كه اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند . بياموزند كه درست نيست خودشان را با ديگري مقايسه كنند ، بياموزند كه فقط چند ثانيه طول مي كشد تا زخمهاي عميقي در آنان كه دوستشان داريم ، ايجاد كنيم اما سالها طول ميكشد تا آن زخم ها را التيام بخشيم . بيامزند كه ثروتمند كسي نيست كه بيشترين ها را دارد كسي است كه به كمترين ها نياز دارد . بياموزند كه آدم هايي هستند كه آنها را دوست دارند ، فقط نمي دانند كه چگونه احساساتشان را نشان دهند . بياموزند كه دو نفر مي توانند با هم به يك نقطه نگاه كنند ، و آنرا متفاوت ببينند . بياموزند كه كافي نيست فقط آنها ديگران را ببخشند ، بلكه آنها نيز بايد خود را ببخشند ."
    من با خضوع گفتم : " از شما به خاطر اين گفتگو متشكرم . آيا چيز ديگري هست كه مي خواهيد فرزندانتان بدانند ؟ "
    خداوند لبخند زد و گفت : " فقط اينكه بدانند من اينجا هستم . هميشه ."
    3 کاربر مقابل از sanam عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. niloofar abi, مبین, نیلوفر28
    خدایا ، حکمت قدم هایی را که برایم بر میداری بر من آشکار کن

    تا درهایی را که بسویم می گشایی ، ندانسته نبندم

    و درهایی که به رویم میبندی ، به اصرار نگشایم !
    sanam آنلاین نیست.

  4. 20,601 امتیاز ، سطح 43
    84% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 149
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/08/25
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    497
    امتیاز
    20,601
    سطح
    43
    تشکر
    2,914
    تشکر شده 2,482 بار در 942 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #4 1388/12/05, 13:55
    بهترين دوران زندگي من

    پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز ديگر وارد سي سالگي مي شدم.وارد شدن به دهه اي جديد از زندگيم نگران کننده بود، چون مي ترسيدم که بهترين سالهاي زندگيم را پشت سر گذاشته ام.
    عادت جاري و روزانه من اين بود که هميشه قبل از رفتن به سرکار، براي تمرين به يک ورزشگاه مي رفتم. من هرروز صبح دوستم نيکولاس را در ورزشگاه مي ديدم. او هفتاد و نه سال داشت و پاک از ريخت افتاده بود. آن روز که با او احوالپرسي مي کردم، از حال و هوايم فهميد که سرزندگي و شادابي هر روز را ندارم. به همين خاطر، علت امر را جويا شد.به او گفتم که از وارد شدن به سن سي سالگي احساس نگراني مي کنم. با خود فکر مي کردم که وقتي به سن و سال نيکولاس برسم، به زندگي گذشته ام چگونه نگاه خواهم کرد. به همين خاطر از نيکولاس پرسيدم :«ببينم، بهترين دوران زندگي شما چه موقعي بود؟»
    نيکولاس بدون هيچ ترديدي پاسخ داد: جو، دوست عزيز، پاسخ فيلسوفانه من به سوال فيلسوفانه شما اين است:
    «وقتي که کودکي بيش نبودم و در اتريش تحت مراقبت کامل و زير سايه پدر و مادرم زندگي مي کردم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
    «وقتي که به مدرسه مي رفتم و چيزهايي ياد مي گرفتم که الان مي دانم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
    «وقتي که براي نخستين بار صاحب شغلي شدم و مسئوليت قبول کردم و به خاطر کار و کوششم حقوقي دريافت کردم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
    «وقتي که با همسرم آشنا و عاشقش شدم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
    «جنگ دوم جهاني شروع شد، من و همسرم براي نجات جانمان مجبور به ترک وطن شديم.موقعي که با هم صحيح و سالم، روي عرشه کشتي نشسته، عازم امريکاي شمالي شديم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
    «موقعي که به کانادا آمديم و صاحب اولاد شديم، آن زمان بهترين دوران زندگي من بود.
    «موقعي که پدري جوان بودم و بچه هايم جلوي چشمانم بزرگ مي شدند، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
    «و حالا، جو، دوست عزيزم، من هفتاد و نه سال دارم. صحيح و سالم هستم، احساس نشاط مي کنم و زنم را به اندازه اي که روز اول ديده بودمش، دوست دارم، و اين بهترين دوران زندگي من است. »

    نکته اخلاقی :هيچ چيز ارزشمند تر از همين امروز نيست.
    2 کاربر مقابل از hamideh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. niloofar abi, نیلوفر28
    اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم بیدار نشود و اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی ناامید نشود. چارلی چاپلین
    hamideh آنلاین نیست.

  5. 69,805 امتیاز ، سطح 82
    4% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,645
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    Calendar Award
    تاریخ عضویت
    1388/02/26
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    3,279
    امتیاز
    69,805
    سطح
    82
    تشکر
    5,107
    تشکر شده 11,689 بار در 3,807 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #5 1388/12/05, 14:40
    زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن


    هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...

    ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...

    روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

    ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش.

    من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.

    کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟

    هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟

    بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:
    همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
    ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
    تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
    گفتم: نه !
    گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
    گفتم: نه !
    گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
    گفتم: نه !
    گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
    گفتم نه
    گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
    گفتم: نه !
    گفت: اصلا عاشق بودي؟
    گفتم: نه
    گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
    گفتم: نه !
    گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
    با درماندگي گفتم: آره، .... نه، ... نمي دونم !!!

    ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....

    حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.

    ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟
    جواب دادم: نه !
    ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني

    امروز روز جهاني آدمهاي آشفته است

    هر 60 ثانيه اي رو كه با عصبانيت، ناراحتي و يا ديوانگي بگذراني، از دست دادن يك دقيقه از خوشبختي است كه ديگر به تو باز نميگردد

    پيام امروز اينست:
    زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن، سريع فراموش كن، به آرامي ببوس، واقعاً عاشق باش، بدون محدوديت بخند، و هيچ چيزي كه باعث خنده ات ميگردد را رد نكن
    3 کاربر مقابل از r8041 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. آپامه, niloofar abi, نیلوفر28



    خیال
    تو چو باران دلپذیر است

    شکفتن در هوایت بی نظیر است


    از این پس در غروب ساکت شهر


    دل من بی حضورت گوشه گیر است



    تاختن تا بينهايت ....
    r8041 آنلاین نیست.

  6. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    داستان چهار شمع ...

    #6 1389/01/22, 13:30
    داستان چهار شمع ...


    چهار شمع به آرامی در حال سوختن بودند.محیط آن چنان آرام و بی صدا بودکه می شد به صحبت هایشان گوش داد.
    اولی گفت:من صلح هستم کسی نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگاه دارد.من مطمئن هستم که خاموش می شوم.لحظه ای نگذشت که شعله اش کاهش یافت و خاموش گشت.

    دومی گفت:من ایمان هستم وجود من ضروری نیست پس چندان مهم نیست که من روشن باقی بمانم.سخنش که به پایان رسید نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.

    شمع سوم با ناراحتی گفت:من عشق هستم.من توان روشن ماندن را ندارم.مردم مرا به کناری نهاده اند و از اهمیت من بی خبرند.آنها حتی فراموش می کنند به کسی که به ایشان از همه نزدیک تر است عشق بورزند.زمانی نگذشت که او هم خاموش شد.ناگهان کودکی وارد شد و با دیدن سه شمع خاموش گفت:چرا خاموش هستید؟ شما باید همه تان روشن باشید و سپس به آرامی شروع به گریستن کرد.

    در این لحظه شمع چهارم گفت:نترس! تا زمانی که من هنوز می درخشم می توانم شمع های دیگر را نیز دوباره بیفروزم. من امید هستم. بدین ترتیب همه ی ما دوباره می توانیم روشن باقی بمانیم.

    کودک با چشم های درخشان شمع امید را بر داشت و با آن شمع های دیگر را روشن کرد.
    11 کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. dana, hamideh, m.k, niloofar abi, r8041, sanam, QueeN, سروش, محبوب, نیلوفر28

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  7. 69,805 امتیاز ، سطح 82
    4% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,645
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    Calendar Award
    تاریخ عضویت
    1388/02/26
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    3,279
    امتیاز
    69,805
    سطح
    82
    تشکر
    5,107
    تشکر شده 11,689 بار در 3,807 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #7 1389/02/12, 11:41
    مسيحا سلام

    شرمنده من اونقدر زمان نداشتم كه تمام تاپيكها را بخونم و شايد يكي از دلايلي كه تاپيكي دقيقا شبيه تاپيك شما زدم اين باشه نه چيزي ديگه

    از ايجاد تاپيكهاي تكراري شرمنده

    چشم چند وقت چيزي نمي گذارم تا ياد بگيرم دقت كنم

    بازم شرمنده - ببخشيد



    خیال
    تو چو باران دلپذیر است

    شکفتن در هوایت بی نظیر است


    از این پس در غروب ساکت شهر


    دل من بی حضورت گوشه گیر است



    تاختن تا بينهايت ....
    r8041 آنلاین نیست.

  8. 16,008 امتیاز ، سطح 38
    45% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 442
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/09/22
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    681
    امتیاز
    16,008
    سطح
    38
    تشکر
    2,747
    تشکر شده 2,951 بار در 1,147 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #8 1389/02/12, 15:27
    مسيحا ي گلم عالي بود.
    اما
    آقا منم كه قبلا اين موضوع رو زده بودم(منظورم همون داستان چهار شمعه.
    کاربر مقابل از محبوب عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: r8041
    شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت.

    ارنستو چهگوارا
    من زندگي را دوست دارم، ولي از زندگي دوباره ميترسم
    دين را دوست دارم ولي از کشيش ها ميترسم
    من قانون را دوست دارم ولي از پاسبانها ميترسم
    سلام را دوست دارم، ولي از زبانم ميترسم
    من ميترسم پس هستم
    اين چنين ميگذرد روز و روزگار من
    من روز را دوست دارم ولي از روزگار ميترسم

    محبوب آنلاین نیست.

  9. 69,805 امتیاز ، سطح 82
    4% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,645
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    Calendar Award
    تاریخ عضویت
    1388/02/26
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    3,279
    امتیاز
    69,805
    سطح
    82
    تشکر
    5,107
    تشکر شده 11,689 بار در 3,807 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #9 1389/02/14, 01:06
    نقل قول نوشته اصلی توسط r8041 نمایش پست ها
    مسيحا سلام

    شرمنده من اونقدر زمان نداشتم كه تمام تاپيكها را بخونم و شايد يكي از دلايلي كه تاپيكي دقيقا شبيه تاپيك شما زدم اين باشه نه چيزي ديگه

    از ايجاد تاپيكهاي تكراري شرمنده

    چشم چند وقت چيزي نمي گذارم تا ياد بگيرم دقت كنم

    بازم شرمنده - ببخشيد
    نقل قول نوشته اصلی توسط محبوب نمایش پست ها
    مسيحا ي گلم عالي بود.
    اما
    آقا منم كه قبلا اين موضوع رو زده بودم(منظورم همون داستان چهار شمعه.
    آخی چه بد شد فکر کنم این موضوع به این زیبایی چندین بار تکرار شده



    خیال
    تو چو باران دلپذیر است

    شکفتن در هوایت بی نظیر است


    از این پس در غروب ساکت شهر


    دل من بی حضورت گوشه گیر است



    تاختن تا بينهايت ....
    r8041 آنلاین نیست.

  10. 7,631 امتیاز ، سطح 26
    14% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 519
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/02/14
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    101
    امتیاز
    7,631
    سطح
    26
    تشکر
    818
    تشکر شده 521 بار در 244 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    گلايه!

    #10 1389/02/29, 08:46
    گفتم هيشكي نمي دونه تو دلم چي مي گذره!
    گفتي:خدا حائل است ميان انسان و قلبش(انفال/26)
    گفتم هيچ كسي رو ندارم!
    گفتي: ما از رگ گردن به انسان نزديك تريم(ق/16)
    فرياد زدم ولي انگار اصلا منو فراموش كردي!!!
    گفتي: مرا ياد كنيد تا به ياد شما باشم(بقره/152)
    15 کاربر مقابل از Hamidreza عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. amin, doosetdaram, m.k, mahdiehh, mehri61, mpunisher, nazdel, sanam, باران بهاری, حسين, ناقوس, سروش, ماهتاب, طه, نیلوفر28
    حسن مه رویان مجلس گرچه دل می برد ودین
    بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
    Hamidreza آنلاین نیست.

صفحه 1 از 7 123 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •