یک شب ، فاصله ساعت 6 عصره ، به سمت بیرون شرکت رفتم ، هوا خیلی سرد بود . منم مثل همیشه خودمو پوشونده بودم بعضی وقتا همکارام بهم میخندیدن و میگفتن چرا خودتو شبیه مومیایی ها میکنی؟! اخه من( آسم )دارم و سرما واسم ضرره ، واسه همین وقتی هوا سرد میشه شال گردن کاموایی که ننه بزرگ خدا بیامرزم ـ?;?? بافته بود رو از گردن تا روی بینیم میپیچوندم، و یه کلاه مشکی کاموایی هم که حاج خانم واسم بافته رو سرم میکردم و دکمه کتم رو تا اخر میبستم ، با این حساب فقط چشمام بیرون بود ، که جلومو ببینم ... خیابونا شلوغ شده ، اخه فردا عیده ، همه واسه خرید شب عید بیرون اومدن ، من که حوصله این کارا رو نداشتم ، یه صد هزار تومنی و بیست تا هزاری داده بودم به حاج خانوم که هم خرید عید کنه و هم لباس و کفش واسه بچه ها بگیره ، خودشم بنده خدا از پس اندازی که تو طول سال جمع کرده بود روش میزاشت و سر و ته قضیه خرید عید رو هم می اورد ...اخه ما اجیل عیدمون درجه سه ، چهاره ، میوه عیدمون سه قلم بیشتر نیست ، یه سیب و پرتقال و خیاره ... باقی پول هم میره واسه خرید های بچه ها اخه طفلی ها بالاخره هزارتا ارزو واسه شب عید شون دارن و هم سن و سال هاشونو میبینن و خواسته های زیادی دارن.
یه کفش و لباس نو برای هر کدوم ،البته نه از اون گرون قیمت هاش ، خلاصه هم خودشون حواسشون به جیب من هست هم حاج خانوم خدا خیرشون بده ، باقی پول هم اگر چیزی بمونه که اکثرا نمیمونه ،حاج خانوم واسه خودش یه روسری یا پیرهن میگیره ،سه سالی میشه که لباس نو تو تنش ندیدم امسال خودم ده هزار تومن کنار گذاشتم ، امشب میبرمش بیرون هر چی بخواد براش میگیرم ، تو همین فکرا بودم و از کنار مغازه های پر زرق و برق با انواع و اقسام میوه های و اجیل ها و لباس های نو رد میشدم ، نور لامپ های اویز شده در جلو مغازه ها به قدری بود که چشم رو میزد و وقتی از کنارشون رد میشدی حرارت زیادی داشتن ...
چه پسته هایی ... چه بادوم های بود داده ای ...بوی تند و خوش ایند اجیل های تازه که بعضی هاش هنوز داغ بودن ادمو دیوونه میکرد، ،ناخوداگاه جلو یکی از همین مغازه ها چند لحظه ای ایستادم ...بوی اجیل ها من رو به سمت خودشون میکشید به بهانه خرید 500 تومن گندم شاه دانه به داخل مغازه رفتم و از سبد های پر از تنقلات ان هر کدام به قدر کفایت ناخنکی میزدم در همین حین مردی رو دیدم که دست پسر کوچولوش روگرفته بود و یه کیسه بزرگ از اون اجیل های مرغوب تو دستش بود و منتظر ایستاده بود تا پولش رو حساب کنه ،
اقا چقدر شد؟ فروشنده با صدایی که از فریاد زدن زیاد گرفته بود گفت : هشتاد و پنج هزار تومن ، قابلی هم نداره ... مرد با خوشحالی دست پسرش رو رها کرد وکیف پولش رو در اورد از بین تراول های پنجاه تومنی دو تا رو به فروشنده داد و بقیه پولش رو گرفت و در حالی که دهن جفتشون از اجیل های خوشمزه پر بود از مغازه خارج شدن ..جلو رفتمو گفتم اقا یه 500 تومن گندم شاهدونه برام بکشید، فروشنده مرد مسن و درشت اندامی بود، یک نگاهه سردی بهم کرد و گفت فقط همین ؟! منم برای این که خودم رو جلو اون و مشتری هاش از رو نندازم گفتم صبح خانوم بچه ها رو فرستادم اینجا ازتون اجیل بگیرن خیلی از اجیل هاتون تعریف میکردن طاقت نیاوردم تا شب صبر کنم تا برسم خونه گفتم بیام تا خودمم ببینم کیفیت اجیل هاتون چجوره ؟مرد که این حرفو شنید کلی تارف تیکه پاره کرد و ازم معذرت خواهی کرد و به جای گندم شاهدونه یه پاکت از اجیل هاشون واسم ریخت و گفت .اقا اختیار دارید حالا چرا گندم شاهدونه خواستید بفرمایید از این اجیل ها ببرید که تا خونه هم از طعمشون لذت ببرید هم بیکار نباشید ، با خودم گفتم عجب غلطی کردما ،کاش دروغ نمیگفتم ، مغازه به قدری شلوغ شد بود که مردم شونه به شونه هم ایستاده بودن فروشنده یک نگاه همراه با انتظار به من انداخت و در حالی که داشت به دیگر مشتری هایش قیمت پسته و بادوم و تخمه و ... میداد رو به من کرد و گفت قابلی نداره : من هم شوکه شده بودمو و انگار مجبور به یک عمل انجام شده بودم .. م،ن م..ن کنان گفتم ممنون چقدر میشه ؟ گفت: قابلی نداره :5000 تومن، تو رو خدا باشه ...تشکر کردمو به خودم گفتم اگر تو زرنگی من از تو زرنگ ترم جیب هامو گشتمو با تعجب رو کردم به مغازه دار و گفتم اخ ...اخ...کیف پولمو تو ماشین جا گذاشتم این پاکت این جا باشه تا من برگردم ...مرد بهت زده شده بود و با صدای اهسته ای گفت: باشه اقا،.خودشم خوب میدونست که دیگه برنمیگردم
با سرعت از مغازه خارج شدم و نفس عمیقی کشیدم . همینطور که از مغازه دور میشدم هنوز تو فکر انجا بودم و از زرنگی که کرده بودم خوشحال بودم احساس شیطنت های بچگیم رو بهم داده بود ..میخواستم هر چه زودتر به خونه برسم و این اتفاق رو برای حاج خانوم و بچه ها تعریف کنم ...چه اذدحامی بود مردم شونه به شونه هم حرکت میکردن و گاهی هم بهم دیگه میخوردن ، جلوتر از خودم پدری رو دیدم که با زنش و یه دختر که همسن دختر من بود داشتن حرکت میکردن ، با دستی پر از خرید ، دخترک دست پدرش رو رها کرد و به سمتش برگشت و همونطور در حال راه رفتن بهش گفت : بابا !! بابا!! امسال بهم چی عیدی میدی ؟!مرد که بوی عطرش تا چند متر پشت سرش میومد بدون نگاه به صورت دخترک گفت : هرچی تو بخوای ! دختر هم بدون معطلی و با ذوق زیاد گفت : من لب تاپ میخوام ،همه دوستام دارن باهاش میرن اینترنت منم که دیگه بچه نیستم 15 سالمه، مرد هم که انگار قانع شده باشه با خنده گفت : باشه دخترم ، و چند متر جلوتر وارد مغازه لب تاپ فروشی شدن ، همونطور که میرفتم با تعجب به قیمت های پشت شیشه نگاهی انداختم ، وای خدای من یعنی پول چهار ماه حقوق من بدون این که پول اجاره خونه و اب و برق و گاز و خوردو خوراک ازش کم بشه !!! سرمو انداختم پایین و از کنار مردم رد میشدم دیگه به خریدهاشون توجهی نداشتم وحالا فقط صدای مردم بود و فروشنده ها ... بدو..بدو ماهی شب عید دارم ماهی سفید ، ماهی دارم !!!سفره هفت سین اماده فقط 6000 تومن !!! اجیل ...اجیل مرغوب بیا این ور بازار !! پسته خوب دارم ،کله قوچی ،فندقی ،اکبری ،بادوم هندی بدو ...بدو تموم شد !!! سیب درجه یک پرتغال تامسون !!! پیرهن و لباس... مردونه و زنونه پسرونه و دخترونه اتیش زدم به مالم ... یا صدای مردم رو میشنیدم که یا باهم پچ پچ میکردن یا بلند بلند حرف میزدن ، باید فرش و مبل هامون رو عوض کنیم به رنگ پرده هامون نمیخورن ، بلیط تور ترکیه رو گرفتی؟!بابا برام از اون عروسک های سخنگو میخری؟! بابا اخه برام دو ماه پیش لباس خردید، همشون از مد افتادن ابروم پیشه دوستام میره اگر برام نخرید من هیچ جا عید دیدنی نمیام !! سبزه عید هنوز نخریدیم ماهی گلی هم نگیریم اخه زود میمیره تو روحیه بچه ها تاثیر منفی میزاره!
[/SIZE]!![/FONT]
"چقدر حرف ...چقدر صدا ...داشتم دیگه کلافه میشدم ، حالا دیگه رسیده بودم سر خیابون جلو ایستگاه اتوبوس این جا به نسبت خلوت تر و اروم تر از جاهای دیگه بود منتظراتوبوس وایستاده بودم ،چند دقیقه نگذشت که دختر جوون و خوش بر و رویی از جلوم رد شد و چند متر اونورتر از من در کنار خیابون وایستاد از نگاهش که به این طرف و اونطرف میچرخید معلوم بود منتظر کسی هستش ، ناخود اگاه هواسم به ماشین مدل بالایی جلب شد که تازه چند مترمونده به ایستگاه پارک کرده بود، چند تا جوون توش لم داده بودن وصدای خنده ها و ضبط ماشینشون طوری بود که معلوم بود خوشی تو دلشون فراوونه ، فاصلم با ماشینشون طوری بود که میتونستم صدای حرفاشون رو بشنوم پسری که پشت فرمون نشسته بود به دوستش میگفت اگر این دختره رو هم سوار کنیم رکورد من میشه 23 تا دختر تو این سال و از تو جلو زدم ، واقعا نمیدونستم چی بگم خجالتم خوب چیزیه اینا ابرو رو قورت دادن حیا رو هم غی کردن رفته ، تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم اون دختر هم مثل من صدای اون جوون ها رو شنیده بود و داشت میخندید ، خنده اون دختر مهر اجازه ای برای اون ها بود تا جلو پاش پارک کنن ، چند دقیقه اروم پچ پچ میکردن و میخندیدن بعد دختر گفت: من 120 تومن میگیرم و باهاتون میام، اونا هم قبول کردن و دختر خوشحال و خندان سوار بر مرکب پادشاهی اون جوون ها شد و میخواست شب عیدش رو با اون ها به سر کنه ..ماشین گازش رو گرفت و در عرض چند ثانیه رفت به ناکجا اباد
...نمیدونم چی بگم مغزم گنجایش این همه فاصله رو نداشت یعنی من دارم تو این دنیا زندگی میکنم؟! پس چرا ادما عوض شدن ؟! فکر کنم ادما خیلی وقته که مردن، ادمیت هم همینطور ؟ ؟! داشتم این چرت و پرت ها رو تو اتوبوس واسه یه پیرمرد 60_70 ساله که بغل دستم نشسته بود تعریف میکردم ، اونم به نشونه تایید حرفام فقط سرش رو تکون میداد وقتی میخواستم از اتوبوس پیاده بشم تازه فهمیدم اون پیرمرد از هموطن های اذری زبان بوده و تقریبا نصف بیشتر حرفامو نفهمیده بود ،با فارسی کمی که بلد بود از من معذرت خواهی کرد و بهم فهموند که نمیخواسته حرفمو قطع کنه و بعد به زبان خودشون ازم خداحافظی کرد ... شب خسته و درمونده به خونه رسیدم .،.
حاج خانوم شام مفصلی مخصوص شب عید درست کرده بود ، چند دقیقه بعد از خوردن شام رفتم تا بخوابم ، امشب به قدری خسته بودم که یادم رفت که با پولی که پس انداز کرده بودم حاج خانوم رو ببرم بیرون و واسش خرید کنم ،عیب نداره فردا این پول رو به بچه ها عیدی میدم و بعدا واسه حاج خانوم میریم خرید ... !
[/SIZE]
پایان
نویسنده :شهریار