سلام
با اجازه نیلوفر و نویسندگان عزیز
نیلوفر جان اگه امکانش هست بازم شروع کن تاپیک داستانک نویسی رو
پ.ن...میشه داستان بزاریم تو این تاپیک؟
من بدون اجازه یکی میزارم
--------------------------
محاکمه
دیروز صبح علی الطلوع وزیر دادگستری شدم؛ دستور دادم جلسه محاکمه برگزار شود. روی صندلی نشستم و با چکش روی میز کوبیدم و فریاد زدم: «متهم را بیاورید »متهم را آورند و نشاندند در جایگاه متهم.پرسیدم :خودت را معرفی کن .پاسخ داد: نامم "جهان گذر منش" است بلند فریاد زدم: «می دانی چند نفر را تا کنون به ورطه ی فساد و تباهی کشانده ای؟» در مقابل اتهامات وارده از خودت دفاع کن. پاسخ داد:تمام این اتهامات را قبول دارم اما بگذارید چیزی بگویم ،میخواهم بگویم همه ی این مشکلات زیر سر کس دیگریست فریاد زدم :یعنی شریک جرم داری ؟پس سریع معرفی اش کن تا شاید برای تخفیف مجازاتت به تو کمک شود ...زود باش معرفی اش کن .جواب داد :پشت درب جلسه ایستاده، نامش "غم" است ؛"غم دنیایی" .
فریاد زدم :دستگیرش کنید. همان جا و در همان محل محاکمه اش کردم و به دار مجازات آویختمش ...امروز دیگر حالمان خوب است .
----------------------------
پ.ن:نیلوفر قبلا این داستانک رو خونده ؛حالا شما بخونید.
الهی، بمیران ولیکن رهایم مکن...
در داوری در مورد دیگران عامه مردم ، بی آنکه مزدی بگیرند اضافه کاری میکنند ,,,
اجازه لازم نداره بسیارم عالی
دوستان مایل به شرکت باشن، استارت کار رو میزنیم.
5 کاربر مقابل از Mojtaba عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. montazer65, Niloof@r, soheilaa, شهلا, نارون
سلام سهیلای گلم
دختر برو بازیگر شو آخه اجازه میخواد مگه؟ من که از قبل عید دارم خواهش و التماس میکنم ازت که بنویس
سلام
کار خوبی کردی شهلای گلم
بله قبل از عید به من دادند و من خوندم ...چه خوب کردید شروع کردید بچه ها
سلام
همونطور که آقا مجتبی قبلا پست زدند و اینجا هم گفتند این تاپیک برای همین باز هست که داستانک هاتون رو بذارید دوستان عزیز...
شاید یکی از ما در یه برهه ی زمانی سرش از بقیه ی شلوغ تر باشه ..بقیه دوستانش هستند
منم بعد از امتحانات میام
منتظر داستانای قشنگتون هستیم..
سلام خانوم،اتفاقا علاقه دارم به این هنر اما یکی باید بِشِکوفانه استعدادمو
اینم یه داستانک از من...
"انتظار"
آن شب بعد از کلي کلنجار رفتن با درد،بالاخره به خواب رفت،انقدر خسته بود که حتي نايي براي پاک کردن اشکهايش را هم نداشت.انگار عادت همشگي اش بود که هر شب اينگونه به خواب برود.
اما،اما غم اصلي چيزه ديگري بود.غرق در کابوس شبانه اش بود،کابوسي که هر شب مثل خوره به جانش مي افتادو دخترک را پريشان احوال ميکرد.
سکوت عجيبي فضاي اتاق را فرا گرفته بود،سکوتي سردو غم انگيز،حتي صداي نفسهاي دخترک هم به گوش نميرسيد.
در اين هنگام بود که ناگهان صداي زنگ تلفن به صدا درامد و آن سکوت خفگان را شکست،دخترک که تازه به خواب رفته بود از خواب پريد،
نگران و مضطرب تر از هميشه بنظر مي امد به سمت تلفن دويد،صداي تپشهاي قلبش به راحتي قابل شنيدن بود،واضح، بلند...
انگار مدتها منتظر بود،اما منتظر چه چيزي يا چه کسي ،نميدانست.فقط منتظر بود،منتظر يک اتفاق يک معجزه يک خبر يک....
با صدايي لرزان گوشي را جواب داد
الو؟الو؟ ...جوابي نيامد.دوباره تلاش کرد اما گويي کسي پشت تلفن نبود.
طفلي که کابوس در بيداري هم امانش نميداد.گوشي را سر جايش گذاشتو نا اميدانه به طرف پنجره ي کوچک اتاقش رفت،
با چشماني بي رمق و پر از اشک به اسمان خيره شد.زير لب چيزي زمزمه ميکرد :چيزي شبيه نجوا،چيزي شبيه التماس،چيزي شبيه ...خدايا اي کاش انتظار به سر ميرسيد...اي کاش...
چه حس غريب و تلخي بود انتظار براي دخترک
سلام
بااجازه دوستان
منم یکی میزارم
کلا اولین نوشته به قول خودم داستانک هست
باید دوستان دست به قلمم ببخشند
میدونم خیلی مبتدیه
_____________________________
آبنبات
فقط دلش می خواست از اونجا دور بشه ؛ انگار تمام غم و غصه دنیا رو سرش خراب شده؛هرکاری کرد جلوی اشکاش رو بگیره نمیشد ؛
خیلی وقت بود که دلش گرفته بود و بر خورد معاون اداره ای که به قول خودش کاراش فقط به دست اونا حل می شد حسابی بهمش ریخته بود.
چشم های پر اشکش رو پشت عینک آفتابی قایم کرد.
تنها حسی که داشت حس بی کسی ؛ تنهایی و غم بود...
نمی دونست داره کجا میره فقط می خواست بره یه دفعه دید جلوی در امام زاده ست
وای چه قدر دلش هوای حرم امام رضا رو کرده بود؛ اما حرم آقا کجا و اون کجا!
با حالی غریب و صورتی پر اشک وارد حرم شد.
حرم خلوت بود و چند نفری هم که بودن با کنجکاوی نگاش می کردن ؛ اما اون نگاه هیچ کس رو حس نمی کرد...
خودش رو به ضریح چسبند و چادرش رو روسرش کشید و بلند بلند گریه کرد ؛ از بی کسی و تنهایی و غم هاش می گفت ؛""پس چرا آروم نمیشم""
تو همین حال بود صدایی باعث شد چادرش رو کنار بزنه؛ " دخترم ,بفرما, تبرک امام رضا (ع) ست ,انشالله حاجت روا بشی"
یه بسته آبنبات ؛ همونایی که اصلا دوست نداشت , اما انگار دنیا رو بهش دادن , یه دونه برداشت و گذاشت دهنش
چه قدر آروم شد ... آروم آروم
با قلبی سرشار از آرامش با خودش زمزمه می کرد : من چه قدر خوشبختم .
__________________________________________
فکر کنم از حد داستانک گذشته
""الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم""
ای پادشــه خــوبــان داد از غــم تنــهاییدل بی تو به جان آمد وقتست که باز آیی
با یه ابنبات خوشبخت شد؟خوش به حالش
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)