سلام دوستان عزیزم.
میخوام از تجربه ی خودم براتون بگم.
من سالها بود که بیماری قلبی داشتم.
اما با نزدیک شدن به خدا و امید به زندگی بیماریمو کنترل کردم.
به جایی رسیده بودم که با بالا پایین رفتن از پله ها به نفس نفس می افتادم. مثل پیر زنها
حتا موقع خندیدن یه وقتایی قلبم تیر میکشید
روزای سختی بود اون روزا که از آسانسور بیمارستان بالا و پایین میرفتم
همه تعجب میکردن میگفتن چند سالته؟!
نگاه پر از ترحمشون عذابم میداددددددد.
دکتر برام اسپری مخصوص بیماران آسمی رو داده بود.
قرصا بهم نمیساخت.
یه جا به خودم اومدم و همه رو ریختم دور.
گفتم من میتونم بدون اینا زندگی کنم.
اوایل سخت بود. کلی کتاب روانشناسی خوندم. کلاس رفتم.
جلسه ی مشاوره رفتم.
از تجربیات دیگران استفاده کردم
ریاضت کشیدم تا به اینجا رسیدم.
توی این تاپیک میخوام قدم به قدم جمله هایی که بهم تلنگر زد و تجربیاتم رو براتون بگم.
به امید اینکه به روح شما هم تلنگر بخوره که
معجزه در همین نزدیکیست
شرایط را مهیا کنید برای وقوعشgolgolgolgolgolgolgolgol
رضوانه
---------- Post added at ۲۰:۴۰ ---------- Previous post was at ۲۰:۳۵ ----------
اینم اولین جمله: اگر بتوانی گوشه ای از قلب یک انسان را به او بنمایانی بیهوده نزیسته ای.