یک سال دیگر هم گذشت و من باز قلم به دست گرفته ام تا نقل کنم حماسه ی مجاهدت ها را، به زبانی دیگر. حماسه ی مجاهدی که جهد را از او آموختم...
مثل هر سال ساعت ها متفکر و خموش، قلاب اندیشه ام را در دریای واژگان می اندازم. واژگان رَم می کنند و می گریزند؛ طعمه ی خیال را پس می زنند و به دام اندیشه ام نمی افتند. قلم، بی جوهرِ لغات، چوب خشکی بیش نیست و من در می مانم که چگونه به تصویر کشم عظمت انسانیت را...
سه سال است که از او می گویم؛ که او چه کسی بود؟ چه کرد؟ چرا جنگید؟ با که جنگید؟ اما این بار می خواهم از یادگاری که بر جای گذاشت بگویم. از کشوری که خشت خشت آجر های باور را با دستان خود بر روی هم قرار داد و آن را خلق کرد. می خواهم از اسپشیال بگویم و نه از خود اسپشیال، که بارها از آن گفته ام. می خواهم بگویمتان از راز نهفته در آن!
. . .
آری، این عمارت را رازی است... رازی شگفت که من آن را زمانی دریافتم که در اوج غفلت، ناگهان به خود آمده و ناباورانه فهمیدم که اسپشیال را کاملا از یاد برده ام. و من چطور می توانستم از یاد برم کشوری را که منِ رانده و تبعید شده از عالم حیات را در خود مأوا داد؟ آیا من قدر ناشناسم؟ نه، نیستم؛ پس چرا از آن جا بریده ام؟
این سوالات را روزها به تفکر نشستم و گذشته ی خود را در آن جا مرور کردم. دوستانم را به یاد آوردم و طعم محبت ناب و خالصی که تنها در آن جا چشیده بودم، بار دیگر در مذاق روح و روانم پیچید. دوستانی را یاد کردم که همگی مانند من از آن جا کوچیده بودند. اما چرا؟
چه روزها که برگ برگ ذهنم را ورق زدم و به همه ی آن هایی اندیشیدم که خسته و زخمی به اسپشیال پناه می آوردند، آب حیات می نوشیدند و قوت محبت برمی گرفتند، و چون قدرت می یافتند از آن جا می بریدند. یادم آمد از روزهای حضور مداومم در آنجا که وقتی اثر از گذشتگانی را می دیدم که تنها اسمی از آن ها باقی بود، با خود می گفتم که مگر می شود گام بر خاک اینجا گذاشت و پایبند نشد؟ که بِرَوی و تنها نشانی که از خود بر جای گذاری، همچون سنگ قبری باشد که فقط نام و تاریخ ورودت بر آن حک شده است؟ و من اینگونه نخواهم بود...
ولی خیلی زود بدون آنکه خود متوجه باشم، من هم همانگونه شدم... تا که روزی بار دیگر اسپشیال را که در تمام مدت جلوی چشمم بود و آن را نمی دیدم، به یاد آوردم و خود را سرگردانِ پاسخ این سوال یافتم که پس آن ها را چه شد؟ مرا چه شد؟ آن هایی را که پس از من آمدند چه می شود؟
و سرانجام دریافتم...
دریافتم که اسپشیال سکوی پرش است. آشیانه و مأوای کبوتران شکسته بال و مکتب پروازی که در آن بیاموزند رسم پروازِ بی بال و پر را...
مأمنی که کبوتران زخمی را به خود می خواند. تیمار می کند و پرواز می آموزد. ولی هیچگاه نمی خواهد که آن ها را جَلد خود سازد و روزی آن ها را پر داده، و آنگاه استوار می ایستد و با غرور، اوج گیری و کوچ آن ها را نظاره گر می شود...
و اسپشیال همچون دنیا، محل گذر است. قشلاقی که درماندگان کوران حوادث را در خود پناه داده و آن ها را از سرمای زمانه محفوظ می دارد. در چشمه ی گرم محبت غوطه ورشان می سازد و شراب داغ باور می نوشاند تا حرارت ایمان به عمق جانشان نفوذ کند و نهادشان را بر هر سرمایی ایمن سازد. آنگاه تن پوشی از همت، بر قامتشان می بافد و توشه ی شهامت در کوله بار نفسشان می گنجاند و راهیشان می کند...
. . .
ولی من روزی برگشتم... به آن جا که مرا همچون نو عروسی به نور ایمان بَزَک کردند و با طبق طبق جهازِ باور به خانه ی بخت روزگار فرستادند... من برگشتم تا به کودکان امیدم نشان دهم سرزمین مادریشان را... و من برگشتم به دامان مادر باورها... به اسپشیال...
روحش شاد، یادش گرامی، و راهش مستدام...
gol
پی نوشت: این راز عمومیت ندارد. اکثریت را شامل می شود، ولی هستند فرزندان باوفایی همچون سمیرا، پویا، حسین و دیگرانی که هیچگاه به این سرزمین پشت نکردند، بلکه آن زمانی که من و مانند من، شانه خالی کردیم و به راه خود رفتیم، آن ها پشت خود را تکیه گاه و محافظ ستون های آن قرار دادند... اسپشیال زنده به آن هاست و پیشرفت و شکوفایی هر چه بیشتر امروز آن مرهون ثبات قدم اینان است... درود بر ایشان...
نمی دانم... شاید هم این راز تنها مرا شامل می شود و فقط برای من بدین گونه بوده است...
داستان من و اسپشیال، به نظم: این شعر را (اگر بتوان اسم شعر بر روی آن گذاشت) خیلی وقت پیش در اسپشیال نوشتم، و امروز دوباره بازمی نویسم...
یه روز و روزگاری / آیدای بی قراری / از صبح تا شب بی هدف / سایتی به سایتی می رفت / توی گوگل سرچ میکرد / دنبال یک چاره بود / برای مشکلاتش / توی نت آواره بود / تا که یه روز یه سایتی / از تو گوگل چشمک زد / اسم قشنگ نوید / به روی او لبخند زد / نوید می گفت غریبه / بیا تو آشنا شیم / برای مشکلاتت / دنبال چاره باشیم / آیدا وارد سایت شد / احساس غربت نکرد / تو اون جَو صمیمی / یه روزه دوست پیدا کرد / بعد از دو ماه و سه ماه / آیدای قصه ی ما / خیلی چیزا یاد گرفت / برای مشکلاتش / کمتر بهونه گرفت / حالش خیلی بهتر شد / اون غول مشکلاتش / جلوی چشاش پر پر شد / آیدا فقط یه حس داشت / حس خوشایند دِین / اون مدیون نوید بود / ولی نوید رفت از بین / چه روز تلخ و شومی / روز وداع نوید / هیچکی باور نمی کرد / مرگ گل رو از شاخه چید / همه سوال می کردن / مگه می شه بی نوید؟ / تکلیف سایت چی میشه؟ / اسپشیال بی نوید؟! / ولی نوید عزیز / بازم زود دست بکار شد / از اوج آسمون ها / ناجی اسپشیال شد / چند تا عضو جدیدو / زودی به سایت فرستاد / کیانا مبین ام ام آ / ریحانه طناز مونا / با شادیاشون به سایت / یه روح تازه دادن / بچه های قدیمو / حس دوباره دادن / بعد یه مدتی هم / برادر گلش رو / جانشین خودش کرد / بهنام مهربونو / ناخدای کشتیش کرد / داستان اسپشیال / تا به امروز همین بود / ما موندیم و یاد او / عشق او و راه او / بله نوید عزیز / همیشه موندگاری / سایت قشنگ و خوبت / مثل یه یادگاری / برای ما می مونه / هر اسپشیالی می دونه / سایت تو هست نمونه / مثل خودت یه دونه ...