alt
نمایش نتایج: از 1 به 9 از 9

موضوع: چکیده ای از کتابی که خواندم

  1. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    چکیده ای از کتابی که خواندم

    #1 1391/04/12, 18:22
    در این بخش همون طور که از اسمش پیداست، خلاصه ای از کتاب هایی رو که خوندیم قرار می دیم.

    من برخی از کتاب هایی که خوندم رو خلاصه نویسی کردم. آخریش کتاب برقعی و سینوهه بود. سینوهه رو می زارم. امیدوارم خوشتون بیاد.



    آنقدر ماجرای سینوهه خوب نوشته شده است که آدم می­تواند خودش را در تمام صحنه­ها تصور کند. خودش را بگذارد جای سینوهه­ی کچل (نمی­دانستم مصری­ها بی­مویی کامل سر و بدن را تمدن می­دانستند! حتی زن­ها هم باید کچل می­شدند! به ویژه ملکه­ها؛ و از موی مصنوعی استفاده می­کردند! در حالی که در ایران باستان ملکه­ها موهایشان بلند بوده و عوام به دلیل کار زراعت به ویژه، موهای کوتاه داشتند و در واقع موی سر وجه تمایز ملکه و یک بانوی عادی بوده است.) و با سینو به همه جا سفر کند. برود کنار رود نیل، برود آنجا که یک زن زیبای مکار، سینو را به اصطلاح عامیانه­ی امروزی تلکه کرد و حتا آبروی سینوی بدبخت را برد (البته در ابتدا و در تمام داستان و به خصوص این زن، یک چیز کاملا مشهود بود و به نظرم هست! این که همیشه ابلهان، ظالم­پرور هستند...) برود آنجا که سینو به دارالحیات رفت و متوجه حیله­گری کاهنان مصر و خداهایشان شد و دم برنیاورد تا بتواند ادامه دهد (صدها خدا داشتند! من فکر کنم حتا برای کارهای بد هم داشتند! ماندم چگونه این همه خدا را صدا می­کردند!! خداهایشان چگونه جواب می­دادند؟!!! صرفا محض مزاح)...

    در تمام سینوهه­نوشت! افراد کمی باهوش­تر با آلتی به نام دین، چوب در آستین عوام نادان می­کردند و عوام خیلی خیلی خیلی نادان به شدت دوستدار و پیروشان بودند!

    با سینو رفتم پیش کاپتا! و کاپتای دزد بسی درایت داشت و بسی بی­مسوولیت بود! مثلا پدر سه فرزند بود و همسر داشت، اما پس از آزادی توسط پادشاه دیوانه­ی مصر نزدشان نرفت... البته ماندم چگونه اینها اصلا ازدواج می­کردند؟ البته در آن زمان، ازدواج خواهر و برادر کاملا خوب و مرسوم بوده و حتا پادشاهان ایرانی با خواهرشان ازدواج می کردند و بسی این ماجراهای پادشاهان جالب است...

    یک جا سینوهه که شیفته یک زن مکار شده بود، به جای اینکه به زن تقاضای ازدواج دهد، می­گوید "من می­خواهم تو خواهرم شوی" البته در تمام سرنوشت سینوهه، زن­ها و مردها در هیچ قید و بندی نبودند و روابط کاملا آزاد داشتند و این روابط، تنها در معبد زشت بوده. اما در ملل غربی کلا آزادی بوده و فکر کنم یک فروید هم (البته صرفا یک بخش از آن...) در آن زمان در جزایرشان ظهور کرده بود! به مردمان بور در آن سوی جزایر، ملل وحشی و آدمخوار می­گفتند! که بعدا معلوم می­شود بسیار تمیز هستند...

    در مصر برای این که مردی با زنی خواهر شود! (ازدواج یعنی!) باید یک کوزه را به اتفاق هم می­شکستند (فکر کن الان هم کوزه بشکنند!! و ما این نماد را خوب نمی­دانیم) و حلقه­های نقره و طلا به دست زن می­دادند. دارم فکر می­کنم یعنی الان که زن­ها سکه مهر می­کنند، دارند از تمدن چهار هزار سال قبل تبعیت می­کنند؟!



    یک جای داستان، همان زن مکار، که فکر کنم اقتضای زمان و طبیعتش بوده که مکار باشد، یک داستان بسیار درست و ماجرای الهه­ی عشق را تعریف می­کند. الهه­ای که بدنش آدم و سرش گربه است! چون پنجه­های گربه در ابتدای نوازش نرم و بعد تیز می­شود. حال آنکه همین الهه در یونان و اروپا به نام کوپید است و پسربچه­ای لخت است که تیر و کمان دارد و من تاریخچه­اش را نمی­دانم... در ایران را هم نمی­دانم. البته فکر کنم چون هنوز و هرگز معنای درستی برای عشق وجود نداشته است، همیشه عشق با چیزهای دیگر و اساسا با نیاز یا توهم اشتباه می­شود...

    در داستان، بسی سینوهه را تمجید کردم. این بشر بسیار عاقل بوده، البته برخی مواقع هم خیلی خنگ می­شده است. تنها کسی که وقتی تا ابد اسم سینوهه را بشنوم، یادش می­افتم و واژه­ی کمی تا قسمتی دل­خنک­کننده­ی "خاک تو سرت که اینقدر نفهمی" را برایش به کار می­برم، میناست. دختر پادشاهی به اسم مینوس. در کشور مینا که فکر کنم جزو دولت غرب بوده یا شاید هم همان کشور مغرب امروزی باشد، کاهنان ... (به جای سه نقطه، فحشی که دوست دارید بدهید!) مردم را ابله فرض کرده بودند، منتها ضرب در هزار!!

    یکی از نکات جالب توجه کتاب هم این بود که اروپا تقریبا بیشتر اختراعات را به نام خودش زده است! چون آنها می­نوشتند و الان هم می­­نویسند یا ثبت می­کنند، اما بقیه ننوشتند و نمی­نویسند! (الان سایتی هست به نام اینونترز. تمام مخترعان دنیا داخلش هستند...)

    آخناتون انسان جالبی بوده است و برخی عقایدش مثل عقایدی است که برخی فلاسفه گفتند... برایم جالب است که چرا سینوهه اصلا درباره هیچ پیامبری حرف نزده است! یک جورایی حس می کنم در زمان یوسف پیامبر می زیسته است! چون هم نفرتی تی و هم آخناتون در زمان یوسف بودند. البته این آخناتون چهارم است...

    آخناتون یکتاپرست بوده. منتها در قالب خورشیدپرستی!! خدا را حس می کرده، منتها در قالب نور خورشید!! وقتی مردم خدای آتون او را نمی پذیرند از طبس کمی دورتر می شود. یک تمدن دیگر ایجاد می کند. شهری با خانه های کاملا هم اندازه که آشپزخانه ها در داخل خانه بودند (زنان قدیمی مصر جلوی در خانه­شان آتش روشن می کردند و غذا می پختند و این تغییر را دوست نداشتند)... آخناتون می خواسته همه مردم در برابری کامل زندگی کنند. اما خوش بینی او هرگز به وقوع نخواهد پیوست...

    در زمان پادشاهی آخناتون فردی شجاع به نام «هورم هب» می­آید که به فرعون خدمت کند؛ با جنگاوری­اش، و درست روزی که فرعون را صرع فرا می­گیرد، پیدایش می­شود و به کمک سینوهه او را به کاخ می­برند و تاریخ مصر بسیار تحت تاثیر هورم هب قرار می­گیرد. آخناتون یگانه­پرستی را رواج می­دهد که خلاف میل کاهنان سودجو بوده و کاهنان از همان ابتدا علیه او مردم را می­شورانند. آخناتون هم از همان ابتدا معبد خدایان آمون را می­خواهد بدون خونریزی از بین ببرد ولی هرگز نمی­شود آیینی نو بدون خونریزی ایجاد شود و خون­های بسیار ریخته می­شوند که مسبب اصلی همان کاهن­ها بودند که مثلا می­خواستند مقاومت کنند و بعد این طور جلوه می­دهند که آخناتون و خدایش موجب بدبختی هستند و مردم علیه فرعون می­شورند و جوی خون جاری می­شود و حتا پدر و پسر سر اختلاف عقیده هم را می­کشند!... اگر کاهن یا مبلغی نبود، چه بسا خون­های کمتری ریخته می­شد.

    در این زمان، سینوهه با رفت و آمدهایی که به دربار داشته، چون پزشک مخصوص فرعون بود، مادر فرعون را ملاقات می­کرده که زنی بود سیاه و چاق و سینوهه نمی­دانست چرا از بین زنان زیبای دربار، فرعون این زن را ملکه کرد؟ و بعدها فهمید این زن که ماهرانه، گره­های چلچله­بازان را به هم می­بافد، در حال مستی گفت که وی نوزادان پسر را در سبدی که خودش بافته بود به رود نیل می­سپرد و به جایش یک نوزاد دختر از افراد فقیر یا نوزاد مرده به مادر می­داد و به این ترتیب تنها زنی که در دربار صاحب فرزند پسر شد، خودش بود که پسرش مبتلا به صرع بود... سینوهه هم در سبدی با همین گره به نیل سپرده شده بود و زنی زیبا و ظریف در همان شب تولد سینوهه فرزندش یک باره سیاه و دختر مرده می­شود! واین زن باور نمی­کند که فرزندش دختر بوده و آن هم به این شکل و مرده و همه می­گویند دیوانه شده است... سینوهه شباهت زیادی به این زن داشت و فرض بر این است که وی یکی از پسران مفقود شده فرعون است...

    _____________________________

    به دلیل اروراسیون مجبورم بیشینم هزار تا کلمه رو جدا کنم بعد بزارم در ادامه مطلب!!
    7 کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Anousheh, Mojtaba, nazdel, samaneh2, شهلا, مهین, نارون

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  2. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #2 1391/04/12, 18:23
    ادامه ی سینو!

    در این دوران جدال خدایان "آمون" فرعون قبلی و "آتون" خدای فرعون جدید، روزی که معشوقه سینوهه به نام مریت به همراه تهوت در میخانه­ی کاپتا بودند، سربازها حمله می­کنند و آنجا را با خاک یکسان می­کنند و مریت می­میرد. کاپتا بعدها می­گوید که تهوت پسر سینوهه بود و این رازی بود که ماریت از سینوهه پنهان می­کرد چون حس می­کرد سینوهه پسر فرعون است و خون خدایان را دارد و پزشک است و باید با زنی ازدواج کند که درخور او باشد نه زن یک میخانه ولی با هم دوست بودند و هر گاه که سینوهه به طبس می­آمد با مریت و تهوت به سر می­برد...

    کاهنان ابله­پرور و برخی افراد سودجو و مردم که از دست آخناتون به تنگ آمده بودند و صد البته که کاهنان به این آتش، دامن می­زدند آرزو می­کنند فرعون بمیرد!

    کاهنان هم به کمک سینوهه به مقصود خود می­رسند. سینوهه سر فرعون را می­شکافد تا مثلا بخارهای مسموم را از سرش خارج کند و فرعون هم با این که از توطئه خبر داشت چیزی نمی­گوید و لبخند می­زند.

    آخناتون فرعون دو دختر داشت و طبعا دامادش باید بر تخت می­نشست، داماد بزرگ­تر که عقلش می­رسید وقتی کاهن خواست او را گول بزند تا او سوری بر تخت باشد و از کاهن اطاعت کند، نپذیرفت و یک شب کنار نیل در آب می­افتد و می­میرد! داماد دوم که پنج سالش بوده و قرار بوده بعدها با دختر سه ساله فرعون ازدواج کند، را بر تخت می­نشانند. بدبختی­های این دوران را هم کاهن به داماد کوچک نسبت می­دهد و مردم آنقدر از فقر به تنگ می­آیند که آرزو می­کنند کاش کاهن بزرگ «آمی» بر تخت بنشیند...

    آمی پدرزن فرعون بود. هورم هب دوست داشت با خواهر فرعون ازدواج کند. آمی هم می­گوید اگر در توطئه قتل آخناتون شریک شود، کاری می­کند که با «باکتامون» خواهر فرعون ازدواج کند و فرعون شود!!! هورم هب هم با وجود سوگندش برای خدمت به فرعون سینوهه را در منگنه قرار می­دهد که فرعون را بکشد.



    باکتامون می­خواسته با پسر پادشاه کشور هاتی ازدواج کند و آمی و هورم هب از نامه باکتامون خبردار می­شوند و هورم هب که او را می­خواسته و آمی هم که می­بیند نمی­تواند حکومت کند، سینوهه را دوباره در منگنه قرار می­دهند و سینوهه دوباره مرتکب قتل می­شود.

    آمی مدتی را سلطنت می­کند. به قولش وعده می­کند و باکتامون و هورم هب را در معبد الهه جنگ به هم می­رساند ولی باکتامون از هورم هب متنفر بوده و به بدترین شکل ممکن از شوهرش انتقام می­گیرد...!

    هورم هب هم پس از انتقام باکتامون دیگر از زن­ها متنفر می­شود.

    پس از به سلطنت رسیدن هورم هب، وی اسامی فرعون­های قدیم را از بین می­برد و نام آبا و اجداد خودش را می­نویسد.

    سینوهه در دوران پیری به حقیقت پی می­برد و به مردم می­گوید که باید برای عدالت زندگی کنند و همه او را طرفدار آخناتون می­دانستند و از او می­گریختند، زیرا آخناتون ملعون معرفی شده بود! زیرا که طرفدار مساوات بین فقیر و ثروتمند بود.

    هورم هب وقتی می­بیند سینوهه بر ضد او می­شورد و در واقع حقیقت را بیان می­کند و به مردم می­گوید که صاحب فرزندان زیاد نشوند تا بتوانند خوب به آنها برسند و سرباز و حمال نشوند، حال آن که هورم هب سرباز می­خواست! سینوهه را به محلی خالی از سکنه تبعید می­کند، چند سرباز هم برایش می­گذارد که به مصر بازنگردد و همه امکانات را هم در اختیارش قرار می­دهد تا دور باشد و با عقایدش مردم را نشوراند...



    بعدها خدمتکار سینوهه که زنی پیر بود به جزیره می­رود تا از او مراقبت کند. سینوهه سه کتاب درباره طب می­نویسد و آخرین کتابش هم می­شود سرگذشت خودش...

    یک جای کتاب را خیلی دوست داشتم و همان طور که نوشته شده، اینجا می­گذارم:

    "در این جهان هیچ چیز تازه به وجود نمی­آید و همه چیز تجدید می­شود و آنچه در گذشته وجود داشته باز به ظهور می­رسد. انسان در زیر خورشید به طور کلی تغییرپذیر نیست و صد هزار سال دیگر انسانی که به وجود می­آید همان انسان امروزی است ولی شاید لباس و طرز آرایش موی سر و ریش و کلمات او تغییر کند.

    فقط یک چیز انسان هرگز تغییر نخواهد کرد و آن هم حماقت اوست و صد هزار سال دیگر انسانی که به وجود می­آید مانند انسان دوره ما و آنهایی که قبل از ما در دوره اهرام می­زیستند احمق خواهد بود و او را هم می­توان با دروغ و وعده­های بی­اساس فریفت، برای این که انسان جهت ادامه حیات محتاج دروغ و وعده­های بی­اساس است و فطرت او ایجاب می­کند که همواره به دروغ بیش از راست و به وعده­های بی­اساس که هرگز جامه عمل نخواهد پوشید بیش از واقعیت ایمان داشته باشد...

    کسانی هستند که می­گویند آنچه امروز اتفاق می­افتند بدون سابقه است و هرگز در جهان روی نداده و این گفته ناشی از سطحی بودن اشخاص و بی­تجربگی آنهاست چون هر واقعه که در جهان اتفاق بیفتد سابقه دارد."

    ----------------------------------------

    طولانی شد
    خدا گواهه ششصد صفحه بود!
    من خیلی جاهاشو ننوشتم
    با این کتاب در مدتی که می خوندمش زندگی کردم.
    10 کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Anousheh, mahdifa, Mojtaba, nazdel, pari, Niloof@r, شهلا, مهین, نارون, کام

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  3. 75,827 امتیاز ، سطح 85
    58% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 723
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    قهرمان جام بیلیاردنفر سوم مسابقه تابستانه داستانک نویسینفر اول مسابقه عکاسی با موضوع وسایل کمکیبرگزارکننده مسابقه نقاشی با نرم افزار Paint موضوع «معلولیت »نفر دوم مسابقه بهترین آواتار و امضا
    تاریخ عضویت
    1389/05/31
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    3,204
    امتیاز
    75,827
    سطح
    85
    تشکر
    8,623
    تشکر شده 18,767 بار در 3,954 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #3 1391/04/12, 18:36
    واقعا ممنون مهسیما خانم،خیلی جالب بود
    2 کاربر مقابل از Mojtaba عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mahdifa, آپامه
    و عشق را کنار تیرک راه بند, تازیانه می زنند.
    Mojtaba آنلاین نیست.

  4. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #4 1391/04/13, 17:18
    مرسی عزیزم.
    منم این کتابو خیلی وقت پیش خوندم، خیلی از اسامی رو فراموش کرده بودم
    به نکات جالبی اشاره کردی ممنون.
    کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: آپامه
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  5. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #5 1391/04/13, 23:16
    مرسی از شما که خوندین خلاصه ها رو.

    شما هم بنویسین
    کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: mahdifa

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  6. 3,764 امتیاز ، سطح 17
    79% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 86
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1391/05/28
    محل سکونت
    زمین
    نوشته ها
    83
    امتیاز
    3,764
    سطح
    17
    تشکر
    147
    تشکر شده 202 بار در 66 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #6 1391/06/08, 23:46
    ممنونم ازت عزیزم
    خیلی عالی بود ، من اخیرا کتاب کوری رو خوندم ، اثر ژوزه ساراماگو
    خلاصشو آخرش تو یه جمله گفته اونم اینکه:
    ما کوریم، کوری که می تواند ببیند ، کورهایی که می توانند ببینند اما نمی بینند
    بارم ممنون دوست خوبم
    3 کاربر مقابل از afroozsafa عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. bnm, mahdifa, آپامه
    afroozsafa آنلاین نیست.

  7. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #7 1391/06/09, 17:22
    ممنون می شیم شما هم در مورد کتاب برامون بنویسین.
    اسم کتاب و نویسنده و مترجم و تعداد صفحات (بلکه خوندیم! )
    و یه کمی در مورد شخصیت هاش و ماجراهاش برامون بگینgolgol
    3 کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. bnm, mahdifa, کام

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  8. 17,464 امتیاز ، سطح 40
    27% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 586
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/02/20
    محل سکونت
    ...
    نوشته ها
    230
    امتیاز
    17,464
    سطح
    40
    تشکر
    1,928
    تشکر شده 1,120 بار در 214 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #8 1391/06/10, 23:26
    به نام خدا

    چطور ؟کدام شب؟به آن هم می رسم،با من باید حوصله کرد .وانگهی این حکایت دوستان ومنسوبان از بعضی جهات به موضوع مورد بحث بستگی دارد .ببینید، برای من ماجرای مردی را نقل کرده اند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب ها بر کف اتاق می خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که رفیقش از آن محروم شده بود .

    چه کسی،آقای عزیز،چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت ؟آیا من خود بر این کار قادرم ؟گوش کنید،من می خواستم قادر به آن شوم،وخواهم شد .همه ی ما روزی به این کار قادر خواهیم شد، واین روز رستگاری ما خواهد بود. ولی این کار آسان نیست، زیرا دوستی با فراموشکاری یا لااقل ناتوانی توأم است.آنچه را می خواهد،نمی تواند. از این گذشته شاید آن را چنانکه باید،نمی خواهد ،شاید ما زندگی را چنانکه باید دوست نمی داریم .آیا توجه کرده اید که احساسات ما را تنها مرگ بیدار می کند ؟رفیقانی را که تازه از ما دور شده اند چه دوست می داریم،مگر نه؟آن عده از استادانمان را که دهانشان پر از خاک است و دیگر سخن نمی گویند چه می ستاییم!...



    متن بالا بخشی از رمان 167 صفحه ای سقوط ،اثر آلبر کامو و ترجمه ی شورانگیز فرج بود که به کوشش انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است

    راوی کتاب سقوط شخصی به نام ژان باتیست کلمانس است که خود را وکیل دعاوی و قاضی تائب خطاب می کند وابتدادر پاریس و سپس در آمستردام سکونت می یابد .سقوط داستانی است شامل پنج بخش که راوی تمام شخصیت خود و نگاه های نقادانه و نقاط ضعف وقوت خویش که در زندگی باعث سقوط تدریجی او شده اند را به شخصی که در پایان داستان مشخص میشود که او هم وکیل دعاوی است شرح میدهد .نگاهی که ژان باتیست کلمانس به زندگی و گذشته خود دارد آیینه ی تمام نمای روزگار ما وانسان معاصر میشود .نگاه های تحلیلی این شخص به رفتار های کوچک و بزرگ خود ونقد خود، انسان را به تفکر وا می دارد .نکته ی جالبی که در کتاب به خوبی مشهود است شرح وتوصیف جزییات مکان ها وتقابل های فراوانی است که نویسنده به خوبی به آنها می پردازد تقابل هایی همچون تقابل میان خشکی و آب –اوج وحضیض-روشنی وتاریکی و...



    آلبر کامو در سال 1913 از پدری فرانسوی و مادری اسپانیایی در شمال آفریقا به دنیا آمد و در سال 1975 جایزه نوبل ادبیات را گرفت ودر سال 1960،در چهل وهفت سالگی ،در یک حادثه رانندگی کشته شد. از آثار او می توان به بیگانه(1942)،اسطوره ی سیزیف(1942)،سوء تفاهم (1944) کالیگولا(1945)،طاعون(1947)،حکوم ت نظامی(1948،راستان( 1950)،انسان طاغی(1951)،سقوط (1956)اشاره کرد
    4 کاربر مقابل از شهلا عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. bnm, mahdifa, آپامه, کام
    الهی، بمیران ولیکن رهایم مکن...
    شهلا آنلاین نیست.

  9. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #9 1391/12/30, 02:23
    کتاب "تام پین" را بعد از 15 روز! - هر روز یک فصل - تمامش کردم. اثر 'هاوارد فاست' و ترجمه 'حسن کامشاد'. چاپش هم در سال 1353 انجام شده است!! نام شخصیت اصلی داستان 'تاماس پین' است. فردی که انگلیسی تبار است و به گفته­ی نویسنده با نوشتن یک کتاب کوچک، مسبب انقلاب درون آمریکا و فرانسه... می­شود. در روستا می­زیسته، کنار پدری که شکم­بند دوز بوده و ناگریز 'تام' هم باید همین شغل را انجام می­داده، اما ماجراهایی برایش رخ می­دهد که کل مسیر زندگی خود و مردمان بسیاری را تغییر می­دهد...

    کتاب خوبی بود. متاسفانه چون شب­ها کتاب می­خواندم، نتوانستم از برخی جاهای خوبش نکته­برداری کنم. این کتاب نمونه بارز بی­تفاوت نبودن است. آدم­هایی که نه زیاد تحصیل کردند و نه از طبقه­ی خاصی هستند، اما اندیشه­شان عنصر حرکت را در رگ­های همیشه منفعل می­دواند...

    جایی در داستان (البته جاهایی) به شدت دلم برایش سوخت. اما مرسی از 'هاوارد فاست' که سیاه­نویسی نکرده بود. جایی که کتابش را کسی چاپ نمی­کرد، اما یک ناشر قبول می­کند و بعد، چاپ کتاب میلیونی می­شود و ناشر، سِنتی به او نمی­دهد...

    فرقی نمی­کند انسان در کدام عصر متولد شود، همیشه کسانی هستند که از عده­ای به نفع خود سود ببرند و مسبب بی­عدالتی ­شوند.

    این بخش کتاب را دوست داشتم: (و البته خیلی بخش­های دیگر که نشد یادداشت­برداری کنم)

    اگر شورشی را سرکوب کنید، به وجود شورش اعتراف کرده­اید و دیگر هرگز نمی­توانید جن را از نو در بطری جا دهید. اما اگر با اشاره فهماندید، چشم ترس دادید، ملایم دست به تهدید زدید، پنهان بازداشت کردید، شورشی را پیش از آنکه به قدرت خود پی ببرد، در نطفه خفه کرده­اید.

    و این گفته را:

    دشوار است انسان به خاطر چیزی بمیرد که باور ندارد...

    اما دشوارتر از این، دور انداختن آخرین تردید و وسواس است.


    در کل کتاب خوبی بود. امیدوارم بخوانید و لذت ببرید.
    3 کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Anousheh, mahdifa, کام

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •