در این بخش همون طور که از اسمش پیداست، خلاصه ای از کتاب هایی رو که خوندیم قرار می دیم.
من برخی از کتاب هایی که خوندم رو خلاصه نویسی کردم. آخریش کتاب برقعی و سینوهه بود. سینوهه رو می زارم. امیدوارم خوشتون بیاد.
آنقدر ماجرای سینوهه خوب نوشته شده است که آدم میتواند خودش را در تمام صحنهها تصور کند. خودش را بگذارد جای سینوههی کچل (نمیدانستم مصریها بیمویی کامل سر و بدن را تمدن میدانستند! حتی زنها هم باید کچل میشدند! به ویژه ملکهها؛ و از موی مصنوعی استفاده میکردند! در حالی که در ایران باستان ملکهها موهایشان بلند بوده و عوام به دلیل کار زراعت به ویژه، موهای کوتاه داشتند و در واقع موی سر وجه تمایز ملکه و یک بانوی عادی بوده است.) و با سینو به همه جا سفر کند. برود کنار رود نیل، برود آنجا که یک زن زیبای مکار، سینو را به اصطلاح عامیانهی امروزی تلکه کرد و حتا آبروی سینوی بدبخت را برد (البته در ابتدا و در تمام داستان و به خصوص این زن، یک چیز کاملا مشهود بود و به نظرم هست! این که همیشه ابلهان، ظالمپرور هستند...) برود آنجا که سینو به دارالحیات رفت و متوجه حیلهگری کاهنان مصر و خداهایشان شد و دم برنیاورد تا بتواند ادامه دهد (صدها خدا داشتند! من فکر کنم حتا برای کارهای بد هم داشتند! ماندم چگونه این همه خدا را صدا میکردند!! خداهایشان چگونه جواب میدادند؟!!! صرفا محض مزاح)...
در تمام سینوههنوشت! افراد کمی باهوشتر با آلتی به نام دین، چوب در آستین عوام نادان میکردند و عوام خیلی خیلی خیلی نادان به شدت دوستدار و پیروشان بودند!
با سینو رفتم پیش کاپتا! و کاپتای دزد بسی درایت داشت و بسی بیمسوولیت بود! مثلا پدر سه فرزند بود و همسر داشت، اما پس از آزادی توسط پادشاه دیوانهی مصر نزدشان نرفت... البته ماندم چگونه اینها اصلا ازدواج میکردند؟ البته در آن زمان، ازدواج خواهر و برادر کاملا خوب و مرسوم بوده و حتا پادشاهان ایرانی با خواهرشان ازدواج می کردند و بسی این ماجراهای پادشاهان جالب است...
یک جا سینوهه که شیفته یک زن مکار شده بود، به جای اینکه به زن تقاضای ازدواج دهد، میگوید "من میخواهم تو خواهرم شوی" البته در تمام سرنوشت سینوهه، زنها و مردها در هیچ قید و بندی نبودند و روابط کاملا آزاد داشتند و این روابط، تنها در معبد زشت بوده. اما در ملل غربی کلا آزادی بوده و فکر کنم یک فروید هم (البته صرفا یک بخش از آن...) در آن زمان در جزایرشان ظهور کرده بود! به مردمان بور در آن سوی جزایر، ملل وحشی و آدمخوار میگفتند! که بعدا معلوم میشود بسیار تمیز هستند...
در مصر برای این که مردی با زنی خواهر شود! (ازدواج یعنی!) باید یک کوزه را به اتفاق هم میشکستند (فکر کن الان هم کوزه بشکنند!! و ما این نماد را خوب نمیدانیم) و حلقههای نقره و طلا به دست زن میدادند. دارم فکر میکنم یعنی الان که زنها سکه مهر میکنند، دارند از تمدن چهار هزار سال قبل تبعیت میکنند؟!
یک جای داستان، همان زن مکار، که فکر کنم اقتضای زمان و طبیعتش بوده که مکار باشد، یک داستان بسیار درست و ماجرای الههی عشق را تعریف میکند. الههای که بدنش آدم و سرش گربه است! چون پنجههای گربه در ابتدای نوازش نرم و بعد تیز میشود. حال آنکه همین الهه در یونان و اروپا به نام کوپید است و پسربچهای لخت است که تیر و کمان دارد و من تاریخچهاش را نمیدانم... در ایران را هم نمیدانم. البته فکر کنم چون هنوز و هرگز معنای درستی برای عشق وجود نداشته است، همیشه عشق با چیزهای دیگر و اساسا با نیاز یا توهم اشتباه میشود...
در داستان، بسی سینوهه را تمجید کردم. این بشر بسیار عاقل بوده، البته برخی مواقع هم خیلی خنگ میشده است. تنها کسی که وقتی تا ابد اسم سینوهه را بشنوم، یادش میافتم و واژهی کمی تا قسمتی دلخنککنندهی "خاک تو سرت که اینقدر نفهمی" را برایش به کار میبرم، میناست. دختر پادشاهی به اسم مینوس. در کشور مینا که فکر کنم جزو دولت غرب بوده یا شاید هم همان کشور مغرب امروزی باشد، کاهنان ... (به جای سه نقطه، فحشی که دوست دارید بدهید!) مردم را ابله فرض کرده بودند، منتها ضرب در هزار!!
یکی از نکات جالب توجه کتاب هم این بود که اروپا تقریبا بیشتر اختراعات را به نام خودش زده است! چون آنها مینوشتند و الان هم مینویسند یا ثبت میکنند، اما بقیه ننوشتند و نمینویسند! (الان سایتی هست به نام اینونترز. تمام مخترعان دنیا داخلش هستند...)
آخناتون انسان جالبی بوده است و برخی عقایدش مثل عقایدی است که برخی فلاسفه گفتند... برایم جالب است که چرا سینوهه اصلا درباره هیچ پیامبری حرف نزده است! یک جورایی حس می کنم در زمان یوسف پیامبر می زیسته است! چون هم نفرتی تی و هم آخناتون در زمان یوسف بودند. البته این آخناتون چهارم است...
آخناتون یکتاپرست بوده. منتها در قالب خورشیدپرستی!! خدا را حس می کرده، منتها در قالب نور خورشید!! وقتی مردم خدای آتون او را نمی پذیرند از طبس کمی دورتر می شود. یک تمدن دیگر ایجاد می کند. شهری با خانه های کاملا هم اندازه که آشپزخانه ها در داخل خانه بودند (زنان قدیمی مصر جلوی در خانهشان آتش روشن می کردند و غذا می پختند و این تغییر را دوست نداشتند)... آخناتون می خواسته همه مردم در برابری کامل زندگی کنند. اما خوش بینی او هرگز به وقوع نخواهد پیوست...
در زمان پادشاهی آخناتون فردی شجاع به نام «هورم هب» میآید که به فرعون خدمت کند؛ با جنگاوریاش، و درست روزی که فرعون را صرع فرا میگیرد، پیدایش میشود و به کمک سینوهه او را به کاخ میبرند و تاریخ مصر بسیار تحت تاثیر هورم هب قرار میگیرد. آخناتون یگانهپرستی را رواج میدهد که خلاف میل کاهنان سودجو بوده و کاهنان از همان ابتدا علیه او مردم را میشورانند. آخناتون هم از همان ابتدا معبد خدایان آمون را میخواهد بدون خونریزی از بین ببرد ولی هرگز نمیشود آیینی نو بدون خونریزی ایجاد شود و خونهای بسیار ریخته میشوند که مسبب اصلی همان کاهنها بودند که مثلا میخواستند مقاومت کنند و بعد این طور جلوه میدهند که آخناتون و خدایش موجب بدبختی هستند و مردم علیه فرعون میشورند و جوی خون جاری میشود و حتا پدر و پسر سر اختلاف عقیده هم را میکشند!... اگر کاهن یا مبلغی نبود، چه بسا خونهای کمتری ریخته میشد.
در این زمان، سینوهه با رفت و آمدهایی که به دربار داشته، چون پزشک مخصوص فرعون بود، مادر فرعون را ملاقات میکرده که زنی بود سیاه و چاق و سینوهه نمیدانست چرا از بین زنان زیبای دربار، فرعون این زن را ملکه کرد؟ و بعدها فهمید این زن که ماهرانه، گرههای چلچلهبازان را به هم میبافد، در حال مستی گفت که وی نوزادان پسر را در سبدی که خودش بافته بود به رود نیل میسپرد و به جایش یک نوزاد دختر از افراد فقیر یا نوزاد مرده به مادر میداد و به این ترتیب تنها زنی که در دربار صاحب فرزند پسر شد، خودش بود که پسرش مبتلا به صرع بود... سینوهه هم در سبدی با همین گره به نیل سپرده شده بود و زنی زیبا و ظریف در همان شب تولد سینوهه فرزندش یک باره سیاه و دختر مرده میشود! واین زن باور نمیکند که فرزندش دختر بوده و آن هم به این شکل و مرده و همه میگویند دیوانه شده است... سینوهه شباهت زیادی به این زن داشت و فرض بر این است که وی یکی از پسران مفقود شده فرعون است...
_____________________________
به دلیل اروراسیون مجبورم بیشینم هزار تا کلمه رو جدا کنم بعد بزارم در ادامه مطلب!!