alt
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 12

موضوع: (عبادتگاه چشمانت)

  1. 13,360 امتیاز ، سطح 35
    2% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 690
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/03/19
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    272
    امتیاز
    13,360
    سطح
    35
    تشکر
    1,902
    تشکر شده 1,452 بار در 325 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    (عبادتگاه چشمانت)

    #1 1392/04/16, 13:00
    دوستان عزیز این اولین رمانی ست که چند سال پیش خودم نوشتم.توی این چند سال خیلی روش کار کردم. امیدوارم خوشتون بیاد.
    منتظر نظراتون هستم.
    4 کاربر مقابل از رضوانه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. balookhan, سنگ صبور, شبنم, مسعود
    زنگی پوچ و بی مفهوم و تو خالی است
    و هر مفهمومی که تو به آن میدهی
    همان حقانیت زندگی تو میشود
    رضوانه آنلاین نیست.

  2. 7,663 امتیاز ، سطح 26
    19% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 487
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/03/04
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    51
    امتیاز
    7,663
    سطح
    26
    تشکر
    112
    تشکر شده 266 بار در 51 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #2 1392/04/21, 21:23
    سلام
    کجاس پس ؟
    2 کاربر مقابل از ذکریا مرادی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. رضوانه, شبنم
    وبسایت :

    negartelecom.ir
    ذکریا مرادی آنلاین نیست.

  3. 45,077 امتیاز ، سطح 65
    64% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 473
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1391/01/17
    محل سکونت
    یکم این ور تر
    نوشته ها
    4,614
    امتیاز
    45,077
    سطح
    65
    تشکر
    5,854
    تشکر شده 15,765 بار در 4,243 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #3 1392/04/22, 13:10
    رمانتون مخصوص نابینایانه اون وخ؟
    کاربر مقابل از Maroot عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: رضوانه
    Maroot آنلاین نیست.

  4. 14,065 امتیاز ، سطح 36
    2% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 785
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1391/09/02
    نوشته ها
    579
    امتیاز
    14,065
    سطح
    36
    تشکر
    1,746
    تشکر شده 2,156 بار در 579 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #4 1392/04/22, 16:57
    آخی من که نمیتونم بخونمششششششششششش
    ماروتی خوندی برام تعریف کن
    ذکریا اینم زنه داری؟ بگو یه کم بفکر بیناها هم باشه
    2 کاربر مقابل از maryam.soheyli عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. رضوانه, فاطمه58
    maryam.soheyli آنلاین نیست.

  5. 95,444 امتیاز ، سطح 96
    20% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,606
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    برنده ی مسابقه ی بهترین اثر به یاد نویدنفر دوم مسابقه بهترین تاپیک با موضوع محرم
    تاریخ عضویت
    1390/11/07
    محل سکونت
    ایلام
    نوشته ها
    5,055
    امتیاز
    95,444
    سطح
    96
    تشکر
    17,034
    تشکر شده 22,565 بار در 6,017 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #5 1392/04/22, 19:27
    نقل قول نوشته اصلی توسط maryam.soheyli نمایش پست ها
    آخی من که نمیتونم بخونمششششششششششش
    ماروتی خوندی برام تعریف کن
    ذکریا اینم زنه داری؟ بگو یه کم بفکر بیناها هم باشه
    2 کاربر مقابل از فاطمه58 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. رضوانه, مسعود
    شايد زندگي آن جشني نباشد که آرزويش را داشتي اما حال که به آن دعوت شدي تا ميتواني زيبا برقص
    فاطمه58 آنلاین نیست.

  6. 13,360 امتیاز ، سطح 35
    2% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 690
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/03/19
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    272
    امتیاز
    13,360
    سطح
    35
    تشکر
    1,902
    تشکر شده 1,452 بار در 325 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    قسمت اول

    #6 1392/04/24, 19:29
    صدای تلویزیون به طور سرسام آوری بلند بود.
    همه سر سفره نشسته بودند که زن در قابلمه ی برنج را برداشت. به ثانیه نکشید که دختر دستش را جلوی دهانش گرفت و سرفه کنان به سمت دستشویی دوید.
    - زهره آخه تو چت شده؟ چند روز همه ش حالت به هم میخوره نمیای بریم دکتر. محمود صدای این وامونده رو کم کن ببینم چی شده؟
    مرد غرش کنان گفت: نمیکنم. هر کی ناراحته گم شه بره بیرون.
    زهره از دستشویی که درآمد به اتاقش رفت و مادر پشت سرش وارد اتاق شد و در را پشت سر خود بست.
    زهرا هم وارد تراس اتاقش شد. به آسمان نگاه کرد و گفت: خدایا جدی مارو میبینی. نمیدانست مادرش تا کی میخواست با سیلی صورتش ر سرخ نگه دارد.
    کمی بعد داخل اتاقش شد و در تراس را بست. روی تخت دراز کشید.چشمش به آینه افتاد. گودی سیاه زیر چشمانش حاکی از سالها بیخواب بود. چشمان عسلیش پر از خستگی و نگرانی بود. لبان سرخش بیرنگ و صورت گندمگونش زرد و بیحال بود.
    روی میز تحریر کنار تخت یک بسته پر از قرص خودنمایی میکرد.
    تنها یک تابلوی خطاطی زینتبخش دیوار بود که رویش نوشته بود: (سکوتم از رضایت نیست/ دلم اهل شکایت نیست)
    همانطور که به تابلو خطاطی نگاه میکرد خوابش برد.
    عقربه های ساعت پالدوندار، دو نیم بامداد را نشان میداد که صدای تیک تاک ساعت در داد و فریاد زنانه ای گم شد.
    در اتاق باز شد و مادر بیرون آمد. وارد اتاق زهرا شد. نگاهی به قرصه انداخت و آه از نهادش برآمد. زیر لب گفت بازم قرصاش یادش رفته. ای خدا.
    زهرا بدنش میلرزید و سپس دوباره جیغ زد و بدنش سفت و بی حرکت ماند.صورتش سرخ شده بود و نبضش نا منظم میزد. مادر شانه های زهرا را تکان داد. زهرا پاشو. زهرا...
    - زهره پاشو برو آب بیار.
    زهر که چشمان خوابالودش را میمالید به طرف آشپزحانه رفت. او اصلا شبیه زهرا نبود. با اینکه پانزده سالش بود ولی هیکلش به دختری بیست و یکی دوساله میخورد. بر حلاف زهرا شر و شیطان بود و بیشتر وقتش خارج از خانه سپری میشد و مادر همیشه شاکی بود.
    زهره آب را به مادر داد. چشمان زهرا کمی باز شده بود اما بدنش هنوز میلرزید.
    مادر قرص را در دهانش گذاشت و آب را به خوردش داد.
    سپس حانه دوباره در سکوت و تاریکی فرو رفت......
    ادامه دارد
    4 کاربر مقابل از رضوانه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Niloof@r, soheilaa, zina_68, شبنم
    زنگی پوچ و بی مفهوم و تو خالی است
    و هر مفهمومی که تو به آن میدهی
    همان حقانیت زندگی تو میشود
    رضوانه آنلاین نیست.

  7. 3,885 امتیاز ، سطح 18
    9% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 365
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/02/12
    محل سکونت
    ایران:شهرری
    نوشته ها
    96
    امتیاز
    3,885
    سطح
    18
    تشکر
    395
    تشکر شده 317 بار در 107 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #7 1392/04/24, 19:39
    نقل قول نوشته اصلی توسط رضوانه نمایش پست ها
    دوستان عزیز این اولین رمانی ست که چند سال پیش خودم نوشتم.توی این چند سال خیلی روش کار کردم. امیدوارم خوشتون بیاد.
    منتظر نظراتون هستم.
    کرده ام خاک در میکده را بستر خویش
    میگذارم چو سبو دست به زیر سر خویش
    دست فارغ نشد از چاک گریبان مارا
    آستینی نکشیدیم به چشم تر خویش
    سرکشان را فکند تیغ مکافات از پای
    شعله را زود نشانند به خاکستر خویش
    بیخود از نشئه ی دیدار خودی میدانم
    مست من! آینه را ساخته ای ساغر خویش
    بلبل ای گل همه دم همنفسانند "حزین"
    بینوا من که جدا مانده ام از دلبر خویش
    2 کاربر مقابل از balookhan عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ehsan69, رضوانه
    زندگی خالی نیست
    مهربانی هست،سیب هست،ایمان هست
    آری تا شقایق هست زندگی باید کرد ...
    balookhan آنلاین نیست.

  8. 31,650 امتیاز ، سطح 54
    73% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 300
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/06/30
    محل سکونت
    سبزوار
    نوشته ها
    982
    امتیاز
    31,650
    سطح
    54
    تشکر
    8,736
    تشکر شده 5,567 بار در 1,100 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #8 1392/04/24, 19:44
    ادامه بده رضوانه قشنگ بود...
    کاربر مقابل از شبنم عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: رضوانه
    زندگی حکمت اوست
    زندگی دفتری از خاطره هاست
    چند برگی را تو ورق خواهی زد
    ما بقی را قسمت
    شبنم آنلاین نیست.

  9. 25,915 امتیاز ، سطح 49
    37% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 635
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/02/13
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,431
    امتیاز
    25,915
    سطح
    49
    تشکر
    2,969
    تشکر شده 4,073 بار در 1,743 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #9 1392/04/24, 20:20
    سلام رضوانه خانم قشنگ هستش اما به نظر من جایی کار داره اگر چند سال مداوم روش کار کردی یه چند وقتی بزاریدش کنار و بهش فکر نکنید فکرنم آن وقت بشه بهتر ویرایش یا تغییراتی توش بگنجانید
    کاربر مقابل از مسعود عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: رضوانه
    donyaetarfad@
    صفحه اینستاگرام مارا دنبال بفرمایید
    مسعود آنلاین نیست.

  10. 13,360 امتیاز ، سطح 35
    2% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 690
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/03/19
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    272
    امتیاز
    13,360
    سطح
    35
    تشکر
    1,902
    تشکر شده 1,452 بار در 325 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    قسمت دوم

    #10 1392/05/01, 20:53
    نور خورشید که از لای پنجره پیدا بود چشمانش را میزد. در حال حرف زدن با دوستش بود که از خواب بیدارش کرده بود: دیگه خسته شدم، دیشب دوباره تو خواب جیغ و داد کردم.
    اشک در چشمانش جمع شده بود.
    _ برادر زاده ام عرفان روانشناسی میخونه. شاید بتونه به استادش معرفیت کنه. الان خونه مونه.
    _ آخه همشون میبندنم به قرص و دوا دیگه خسته شدم.
    _ عب نداره حالا بیا اینجا با هم صحبت میکنیم.
    _ باشه یه چیزی بخورم میام.
    زهرا پتو را کنار کشید و با رخوت وسستی بلند شد و از اتاق بیرون آمد. کنار در اتاق زهره مکثی کرد. صدای خواهرش را شنید: تو رو خدا قرصو از زیر زمینم شده پیدا کن. همه بهم شک کردن. مامان همش سین جینم میکنه.
    در اتاق زهره را باز کرد و پرسید: چی شده؟ داری با کی حرف میزنی؟
    زهره به خود لرزید و گفت: شبنم جون بعدا باهات تماس میگیرم.
    _ حالاگوش وایمیستی؟ به تو هیچ ربطی نداره؟
    _ من نگرانتم اگه مشکلی هست بگو با هم حلش میکنیم.
    _ تو بهتره به فکر خودت باشی که شبا همه رو زابرا نکنی با جیغ و دادت.
    زهره پشیمان از حرفی که زده بود به اشک نشستن چشمان خواهرش را نظاره کرد. زهرا رویش را به سرعت برگرداند و به اتاقش برگشت. در کمد را باز کرد و مانتو کرم رنگش با شلوار قهوه ای و روسری کرم قهوه ای را روی صندلی گذاشت. در اخر چادرش را روی سر مرتب کرد و از اتاق خارج شد. مکثی کرد و گفت زهره به مامن بگو من رفتم خونه ی عاطفه.
    از پله های حیاط سرازیر شد و پا به کوچه گذاشت.
    چند کوچه آن طرفتر عاطفه انتظارش را میکشید.
    زنگ در را فشرد
    _ زهرا بیا تو.
    پله ها را دو تا یکی بالا رفت. حوصله آمدن آسانسور را نداشت.
    _ سلام عزیزم چطوری؟ چرا با آسانسور نیومدی؟ بیا تو.
    هنوز سلام نکرده بغضش شکست و به گریه افتاد.
    _ چی شده عزیزم؟
    زهرا جلوی دهانش را گرفته بود و گریه میکرد.
    روی زمین نشست و گفت: دیگه حالم از خودم از شبا از اینهمه قرص که انگار آدمو به خواب مرگ میبره حالم به هم میخوره. جای من نیستی که ببینی چقدر سخته.
    _ سلام زهرا خانوم. ببخشید بیموقع اومدم بیرون.
    زهرا خودش را جمع و جور کرد و جواب داد: سلام شما باید ببخشید من نتونستم خودمو کنترل کنم. حالتون خوبه؟ شنیدم دانشجوی روانشناسی هستید.
    _ بله ترم سوم هستم. میتونم بپرسم مشکلتون چیه؟ شاید بتونم کمکی بهتون بکنم.
    _ والاه چی بگم از وقتی خودمو شناختم توی خواب تشنج میکردم. انقدر توی خواب جیغ میزدم و به رعشه میفتادم که نگو. پیش خیلی دکترا رفتم چند تا روانپزشک گفتن شاید یه خاطره بد داری که توی خواب میاد سراغت. ولی هیپنوتیزم روم تاثیر نداشت. توی اون حالتم فقط جیغ میزدم. الان فقط با قرص کنترل میشه. دیشب یادم رفت بخورم همه رو زابراه کردم. ولی قرصا هم عوارض خاص خودشو داره. توی کل روز بیحالم. به خدا دیگه خسته شدم.
    _ یکی از استادای روانپزشکی خیلی معروف توی دانشگاهمون هست ولی جلوی دانشجوها مشاوره میکنه باهات. تو اونا رو نمیبینی اونا پشت پنجره ان. اشکالی نداره؟ باهاش هماهنگ کنم؟
    _ باشه من که اینهمه راه امتحان کردم اینم روش.
    _ من برم میوه بیارم؟ ایشالله درست میشه.
    _ شما چرا؟ زحمت نکشید. خجالت میکشم.
    _ دشمنتون خجالت بکشه. زحمتی نیست.
    چشمان عرفان میشی بود و زهرا ناخودآگاه احساس آرامش عجیبی میکرد. و با تعجب به راحتی خودش در مواجهه با این مرد مرموز و جذاب نگاه میکرد. همیشه در مقابل مردها دست و پایش را گم میکرد.تمام دکترهایی که پیششان رفته بود خانم بودند.
    _ به چی فکر میکنی؟ چرا اینجوری نگاه میکنی زهرا؟
    _ جان؟ هیچی؟ زهره خیلی فکرمو مشغول کرده؟ تا بوی غذا بهش میخوره حالش بد میشه؟ امروز داشت با دوستش حرف میزد بهش التماس میکرد براش قرص پیدا کنه؟
    عاطفه خنده ای کرد و گفت: نکنه حامله اس؟
    _ واااااااااا! این چه حرفیه؟ درسته که زمین تا آسمون با من فرق داره و شیطونه ولی دیگه اینجوریام نیست.
    _ باشه بابا غلط کردم تو راست میگی. ولی حواست بهش باشه اون توی سن بدیه؟
    _ ای بابا هر چی سعی میکنم بهش نزدیک بشم اون پسم میزنه.
    عرفان با ظرف حصیری پر از میوه وارد شد.
    زهرا بلند شد و گفت زحمت کشیدین ببخشید.
    _ این چه حرفیه بفرمایید بشینید قابل تعارف نیست.
    _ ببخشید آقا عرفان میشه یه سوالی بپرسم؟
    _ بفرمایید بپرسید.
    _ استادتئن آقاس یا خانوم؟ برام مهمه. فقط اگه خانوم باشه میام.
    _ چه فرقی براتون میکنه؟ مگه آقایون چشونه؟
    _ قصد جسارت ندارم. ولی من اینجوری راحت ترم.
    صورت عرفان توی هم رفت و گفت: از شانس شما خانومه. من برم که شما راحت باشید. با اجازه. خدا نگهدارتون.
    _ عاطفه جون ناراحت نشده باشه؟
    _ نه بابا ناراحت نیست. میخوری خودت یا پوست بکنم
    _ نه بابا خودم پوست میکنم.

    ادامه دارد........
    3 کاربر مقابل از رضوانه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ehsan69, soheilaa, امیرمهدی
    زنگی پوچ و بی مفهوم و تو خالی است
    و هر مفهمومی که تو به آن میدهی
    همان حقانیت زندگی تو میشود
    رضوانه آنلاین نیست.

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •