دوستان عزیز این اولین رمانی ست که چند سال پیش خودم نوشتم.توی این چند سال خیلی روش کار کردم. امیدوارم خوشتون بیاد.
منتظر نظراتون هستم.
دوستان عزیز این اولین رمانی ست که چند سال پیش خودم نوشتم.توی این چند سال خیلی روش کار کردم. امیدوارم خوشتون بیاد.
منتظر نظراتون هستم.
زنگی پوچ و بی مفهوم و تو خالی است
و هر مفهمومی که تو به آن میدهی
همان حقانیت زندگی تو میشود
سلام
کجاس پس ؟
رمانتون مخصوص نابینایانه اون وخ؟
کاربر مقابل از Maroot عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: رضوانه
آخی من که نمیتونم بخونمششششششششششش
ماروتی خوندی برام تعریف کن
ذکریا اینم زنه داری؟ بگو یه کم بفکر بیناها هم باشه![]()
شايد زندگي آن جشني نباشد که آرزويش را داشتي اما حال که به آن دعوت شدي تا ميتواني زيبا برقص
صدای تلویزیون به طور سرسام آوری بلند بود.
همه سر سفره نشسته بودند که زن در قابلمه ی برنج را برداشت. به ثانیه نکشید که دختر دستش را جلوی دهانش گرفت و سرفه کنان به سمت دستشویی دوید.
- زهره آخه تو چت شده؟ چند روز همه ش حالت به هم میخوره نمیای بریم دکتر. محمود صدای این وامونده رو کم کن ببینم چی شده؟
مرد غرش کنان گفت: نمیکنم. هر کی ناراحته گم شه بره بیرون.
زهره از دستشویی که درآمد به اتاقش رفت و مادر پشت سرش وارد اتاق شد و در را پشت سر خود بست.
زهرا هم وارد تراس اتاقش شد. به آسمان نگاه کرد و گفت: خدایا جدی مارو میبینی. نمیدانست مادرش تا کی میخواست با سیلی صورتش ر سرخ نگه دارد.
کمی بعد داخل اتاقش شد و در تراس را بست. روی تخت دراز کشید.چشمش به آینه افتاد. گودی سیاه زیر چشمانش حاکی از سالها بیخواب بود. چشمان عسلیش پر از خستگی و نگرانی بود. لبان سرخش بیرنگ و صورت گندمگونش زرد و بیحال بود.
روی میز تحریر کنار تخت یک بسته پر از قرص خودنمایی میکرد.
تنها یک تابلوی خطاطی زینتبخش دیوار بود که رویش نوشته بود: (سکوتم از رضایت نیست/ دلم اهل شکایت نیست)
همانطور که به تابلو خطاطی نگاه میکرد خوابش برد.
عقربه های ساعت پالدوندار، دو نیم بامداد را نشان میداد که صدای تیک تاک ساعت در داد و فریاد زنانه ای گم شد.
در اتاق باز شد و مادر بیرون آمد. وارد اتاق زهرا شد. نگاهی به قرصه انداخت و آه از نهادش برآمد. زیر لب گفت بازم قرصاش یادش رفته. ای خدا.
زهرا بدنش میلرزید و سپس دوباره جیغ زد و بدنش سفت و بی حرکت ماند.صورتش سرخ شده بود و نبضش نا منظم میزد. مادر شانه های زهرا را تکان داد. زهرا پاشو. زهرا...
- زهره پاشو برو آب بیار.
زهر که چشمان خوابالودش را میمالید به طرف آشپزحانه رفت. او اصلا شبیه زهرا نبود. با اینکه پانزده سالش بود ولی هیکلش به دختری بیست و یکی دوساله میخورد. بر حلاف زهرا شر و شیطان بود و بیشتر وقتش خارج از خانه سپری میشد و مادر همیشه شاکی بود.
زهره آب را به مادر داد. چشمان زهرا کمی باز شده بود اما بدنش هنوز میلرزید.
مادر قرص را در دهانش گذاشت و آب را به خوردش داد.
سپس حانه دوباره در سکوت و تاریکی فرو رفت......
ادامه دارد
زنگی پوچ و بی مفهوم و تو خالی است
و هر مفهمومی که تو به آن میدهی
همان حقانیت زندگی تو میشود
کرده ام خاک در میکده را بستر خویش
میگذارم چو سبو دست به زیر سر خویش
دست فارغ نشد از چاک گریبان مارا
آستینی نکشیدیم به چشم تر خویش
سرکشان را فکند تیغ مکافات از پای
شعله را زود نشانند به خاکستر خویش
بیخود از نشئه ی دیدار خودی میدانم
مست من! آینه را ساخته ای ساغر خویش
بلبل ای گل همه دم همنفسانند "حزین"
بینوا من که جدا مانده ام از دلبر خویش
زندگی خالی نیست
مهربانی هست،سیب هست،ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد ...
ادامه بده رضوانه قشنگ بود...
کاربر مقابل از شبنم عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: رضوانه
زندگی حکمت اوست
زندگی دفتری از خاطره هاست
چند برگی را تو ورق خواهی زد
ما بقی را قسمت
سلام رضوانه خانم قشنگ هستش اما به نظر من جایی کار داره اگر چند سال مداوم روش کار کردی یه چند وقتی بزاریدش کنار و بهش فکر نکنید فکرنم آن وقت بشه بهتر ویرایش یا تغییراتی توش بگنجانید
کاربر مقابل از مسعود عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: رضوانه
donyaetarfad@
صفحه اینستاگرام مارا دنبال بفرمایید
نور خورشید که از لای پنجره پیدا بود چشمانش را میزد. در حال حرف زدن با دوستش بود که از خواب بیدارش کرده بود: دیگه خسته شدم، دیشب دوباره تو خواب جیغ و داد کردم.
اشک در چشمانش جمع شده بود.
_ برادر زاده ام عرفان روانشناسی میخونه. شاید بتونه به استادش معرفیت کنه. الان خونه مونه.
_ آخه همشون میبندنم به قرص و دوا دیگه خسته شدم.
_ عب نداره حالا بیا اینجا با هم صحبت میکنیم.
_ باشه یه چیزی بخورم میام.
زهرا پتو را کنار کشید و با رخوت وسستی بلند شد و از اتاق بیرون آمد. کنار در اتاق زهره مکثی کرد. صدای خواهرش را شنید: تو رو خدا قرصو از زیر زمینم شده پیدا کن. همه بهم شک کردن. مامان همش سین جینم میکنه.
در اتاق زهره را باز کرد و پرسید: چی شده؟ داری با کی حرف میزنی؟
زهره به خود لرزید و گفت: شبنم جون بعدا باهات تماس میگیرم.
_ حالاگوش وایمیستی؟ به تو هیچ ربطی نداره؟
_ من نگرانتم اگه مشکلی هست بگو با هم حلش میکنیم.
_ تو بهتره به فکر خودت باشی که شبا همه رو زابرا نکنی با جیغ و دادت.
زهره پشیمان از حرفی که زده بود به اشک نشستن چشمان خواهرش را نظاره کرد. زهرا رویش را به سرعت برگرداند و به اتاقش برگشت. در کمد را باز کرد و مانتو کرم رنگش با شلوار قهوه ای و روسری کرم قهوه ای را روی صندلی گذاشت. در اخر چادرش را روی سر مرتب کرد و از اتاق خارج شد. مکثی کرد و گفت زهره به مامن بگو من رفتم خونه ی عاطفه.
از پله های حیاط سرازیر شد و پا به کوچه گذاشت.
چند کوچه آن طرفتر عاطفه انتظارش را میکشید.
زنگ در را فشرد
_ زهرا بیا تو.
پله ها را دو تا یکی بالا رفت. حوصله آمدن آسانسور را نداشت.
_ سلام عزیزم چطوری؟ چرا با آسانسور نیومدی؟ بیا تو.
هنوز سلام نکرده بغضش شکست و به گریه افتاد.
_ چی شده عزیزم؟
زهرا جلوی دهانش را گرفته بود و گریه میکرد.
روی زمین نشست و گفت: دیگه حالم از خودم از شبا از اینهمه قرص که انگار آدمو به خواب مرگ میبره حالم به هم میخوره. جای من نیستی که ببینی چقدر سخته.
_ سلام زهرا خانوم. ببخشید بیموقع اومدم بیرون.
زهرا خودش را جمع و جور کرد و جواب داد: سلام شما باید ببخشید من نتونستم خودمو کنترل کنم. حالتون خوبه؟ شنیدم دانشجوی روانشناسی هستید.
_ بله ترم سوم هستم. میتونم بپرسم مشکلتون چیه؟ شاید بتونم کمکی بهتون بکنم.
_ والاه چی بگم از وقتی خودمو شناختم توی خواب تشنج میکردم. انقدر توی خواب جیغ میزدم و به رعشه میفتادم که نگو. پیش خیلی دکترا رفتم چند تا روانپزشک گفتن شاید یه خاطره بد داری که توی خواب میاد سراغت. ولی هیپنوتیزم روم تاثیر نداشت. توی اون حالتم فقط جیغ میزدم. الان فقط با قرص کنترل میشه. دیشب یادم رفت بخورم همه رو زابراه کردم. ولی قرصا هم عوارض خاص خودشو داره. توی کل روز بیحالم. به خدا دیگه خسته شدم.
_ یکی از استادای روانپزشکی خیلی معروف توی دانشگاهمون هست ولی جلوی دانشجوها مشاوره میکنه باهات. تو اونا رو نمیبینی اونا پشت پنجره ان. اشکالی نداره؟ باهاش هماهنگ کنم؟
_ باشه من که اینهمه راه امتحان کردم اینم روش.
_ من برم میوه بیارم؟ ایشالله درست میشه.
_ شما چرا؟ زحمت نکشید. خجالت میکشم.
_ دشمنتون خجالت بکشه. زحمتی نیست.
چشمان عرفان میشی بود و زهرا ناخودآگاه احساس آرامش عجیبی میکرد. و با تعجب به راحتی خودش در مواجهه با این مرد مرموز و جذاب نگاه میکرد. همیشه در مقابل مردها دست و پایش را گم میکرد.تمام دکترهایی که پیششان رفته بود خانم بودند.
_ به چی فکر میکنی؟ چرا اینجوری نگاه میکنی زهرا؟
_ جان؟ هیچی؟ زهره خیلی فکرمو مشغول کرده؟ تا بوی غذا بهش میخوره حالش بد میشه؟ امروز داشت با دوستش حرف میزد بهش التماس میکرد براش قرص پیدا کنه؟
عاطفه خنده ای کرد و گفت: نکنه حامله اس؟
_ واااااااااا! این چه حرفیه؟ درسته که زمین تا آسمون با من فرق داره و شیطونه ولی دیگه اینجوریام نیست.
_ باشه بابا غلط کردم تو راست میگی. ولی حواست بهش باشه اون توی سن بدیه؟
_ ای بابا هر چی سعی میکنم بهش نزدیک بشم اون پسم میزنه.
عرفان با ظرف حصیری پر از میوه وارد شد.
زهرا بلند شد و گفت زحمت کشیدین ببخشید.
_ این چه حرفیه بفرمایید بشینید قابل تعارف نیست.
_ ببخشید آقا عرفان میشه یه سوالی بپرسم؟
_ بفرمایید بپرسید.
_ استادتئن آقاس یا خانوم؟ برام مهمه. فقط اگه خانوم باشه میام.
_ چه فرقی براتون میکنه؟ مگه آقایون چشونه؟
_ قصد جسارت ندارم. ولی من اینجوری راحت ترم.
صورت عرفان توی هم رفت و گفت: از شانس شما خانومه. من برم که شما راحت باشید. با اجازه. خدا نگهدارتون.
_ عاطفه جون ناراحت نشده باشه؟
_ نه بابا ناراحت نیست. میخوری خودت یا پوست بکنم
_ نه بابا خودم پوست میکنم.
ادامه دارد........
زنگی پوچ و بی مفهوم و تو خالی است
و هر مفهمومی که تو به آن میدهی
همان حقانیت زندگی تو میشود
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)