بر تو گفتم در دل یک تیره شب
مرد تنهایی سفر اغاز کرد
از میان خاطرات و شهر خود
مثل مرغی پر زد و پرواز کرد
رفت و دیگر برنگشت....
او رفته است
بعد از ان هر قصه گوی دوره گرد
از پریشان حالیه ان تیره بخت
قصه ای در نغمه و اواز کرد
گوش کن ای اشنا
من همان مرد غریب قصه ام
من همانم
من همان شعر غریبم
کز زبان مردمان دوره گرد
روز و شب بشنیده ای
خسته ام دیگر از این دنیایتان
خسته از این راه های زندگی
خسته از پیمودن بیهوده این روز و شب
خسته ام از رد شدن از جویها
رد شدن از کوه ها
خسته ام از دل به دریاها زدن
دیگر از نجوای مرغان سحر هم خسته ام
خسته از این روزگار
خسته از دلدادگی
خسته از عاشق شدن
خسته از وابستگی
از صدای این قل و زنجیر
بر دستان و بر پاهای خود هم خسته ام
خسته ام از پوچیه افسانه ها
خسته ام از بندگی و بردگی
خسته از دستان هر شب بر دعا
خسته از تحقیر ها و خنده ها
از زبان مردم پر مدعا
دیگر بس است
کاسه صبرم دگر لبریز شد
کاسه افتاد و شکست
دل نباید بی سبب
بر این سفالین کاسه بست
عاقبت پر میشود
خسته ام
اما باز هم باید که رفت
باید رفت و رفت
تا کجا باید که رفت
من نمیدانم که پایانش کجاست
گفت پیری قصه گو
ان مسافر عاقبت از دیده دنیا برفت
اری
اری اشنا
اری ای درد اشنا
ان مسافرعاقبت
در دل یک تیره شب
پر کشید و پر زدو پرواز کرد
او رفته است .golgolgol
---------- Post added at ۱۰:۲۵ ---------- Previous post was at ۰۹:۲۵ ----------
«اگر پروردگار لحظهای از یاد میبرد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو
کوتاه برای زنده ماندن به من میداد از این فرجه به بهترین وجه ممکن استفاده میکردم.
به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمیراندنم، اما یقینا هرچه را میگفتم فکر میکردم.
هر چیزی را نه به دلیل قیمت که به دلیل نمادی که بود بها میدادم.
کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میبافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم میبندیم،
شصت ثانیه نور از دست میدهیم.
راه را از همان جایی ادامه میدادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر
برمیخواستم که سایرین هنوز در خوابند.
اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من میبخشید،سادهتر لباس میپوشیدم،در آفتاب
غوطه میخوردم و نه تنها جسم که روحم را نیز در آفتاب عریان میکردم.
به همه ثابت میکردم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمیشوند بلکه
زمانی پیر میشوند که دیگر عاشق نمیتوانند عاشق شوند.
به بچهها بال میدادم، اما آنها را تنها میگذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند.
به سالمندان میآموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا میرسد، با غفلت از زمان
حال است.
چه چیزها که از شماها [خوانندگانم] یاد نگرفتهام...
یاد گرفتهام همه میخواهند بر فراز قلهٔ کوه زندگی کنند و فراموش کردهاند مهم صعود از
کوه است. یاد گرفتهام وقتی نوزادی انگشت شصت پدر را در مشت میفشارد، او را تا
ابد اسیر عشق خود میکند.
یاد گرفتهام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا
افتادهای را از جا بلند کند. چه چیزها که از شما یاد نگرفتهام... .
احساساتتان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا.
اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را میبینم، چنان محکم در آغوش
میفشردمت تا حافظ روح تو گردم. اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را
میبینم، به تو میگفتم «دوستت دارم» و نمیپنداشتم تو خود این را میدانی.
همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلتها به ما دهد.
کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آنها علاقه و
نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»،
«متاسفم»، «خواهش میکنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی
استفاده کن.
هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری.
خودت را مجبور به بیان آنها کن. به دوستان و همهی آنهایی که دوستشان داری بگو
چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود که بی شک روز با
اهمیتی نخواهد گشت.
همراه با عشق
سلام و صبح آخرین روز فصل بهار برای همتون به نیکی.....golgol