alt
صفحه 3 از 7 نخستنخست 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 21 به 30 از 61

موضوع: چند خط مشارکت...(داستان نویسی)

  1. 58,565 امتیاز ، سطح 75
    1% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/25
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته ها
    4,475
    امتیاز
    58,565
    سطح
    75
    تشکر
    6,382
    تشکر شده 17,504 بار در 5,769 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #21 1392/01/21, 21:19
    کیلومتر ها را در پی گله ای گوزن که این روزها هم بسیار کمیاب شده اند طی کرده بودند،سردسته ای آنها گرگی خاکستری وبزرگ بود که در نبرد های پیشین 1چشمش را از دست داده بود
    خشکسالی چندین سال گذشته باعث شده بود بسیاری از حیوانات از محل زندگی خود کوچ کرده و به مناطقی که منابع غذایی یافت می شود بروند.
    گرگها هم از این قاعده مستثنا نبودند و به دنبال " گری" رئیس گروه به اینجا رسیده بودند
    گله ی گرگ ها که از فرط خستگی وگرسنگی نایی برای ادامه ی رفتن نداشتن چند لحظه ایی به حالت سکون ماندن و بعد از ان به جستجوی غذا پرداختند

    حتما می بایست هرچه زودتر چیزی شکار می کردند، دی غیر این صورت نمی توانستند حتی به همدیگر هم اعتماد کنند و ممکن بود هرلحظه یکیشان غذای گروه شود
    اما این بوی شکار بود که هر لحظه به مشامشان میرسید، گله گوزن ها که در طول راه چند قربانی داده بودند اکنون
    در کنار نهری آب می نوشیدند، که ناگهان گله ای دیگر از گرگ ها به آنان حمله ور شدند ، یک چشم خاکستری
    که گوزن ها را از دست رفته می دید غرشی کرد وبه همراه گله اش وارد میدان کارزار شد، تا توانستند کشتند و
    خون ریختند چه از صید و چه از صیاد،گرسنگی میزان درنده خویی آنها را بالا برده بود در طول مسیر تعقیب گله
    جمعیت گله گرگ ها تقریبا به نصف رسیده بود، ضعیف ترها خوراک قوی ترها شده بودند واکنون بین صید و صیاد
    صیادی دیگر بود و باز قانون طبیعت حکم به نابودی ضعیف تر میکرد.
    اری این قانون بیرحم طبیعت است که همیشه به نابودی ضعیف حکم میکند...نبرد همچنان ادامه داشت،یک چشم خاکستری با دیدن ضعف و خستگی گوزن ها و کشتار بیش از حد انها توسط گرگها،نا امیدی و شکست را در انها میدید...در این جنگ که جنگی برای بقا بود یک چشم خاکستری نابودی گوزن هارا را به طور کامل احساس میکرد

    سکوت عجیبی بر قرار بود.دیگر خبری از کشت و کشتار نبود
    گویا دیگر نایی نداشتند تا هم را بدرند گروهی کنار نهر آب لم داده بودند و آب می خورند.گرگهای ضعیفتر هم از ترس خورده شدن از گله جدا و به مسیری که نمی دانستند کجاست میدویدند...
    یک چشم خاکستری باید فکری میکرد ،پیر شده بود و احساس میکرد دیگر نمی تواند به گروه کمک کند

    بااین توصیف بایدکاری میکرد تصمیم گرفت تنهایی بسمت جنگل برودتا شایدچاره ای پیداکند
    هوا کم کم تاریک میشدکه یک چشم بااینکه پیروفرتوت بود جستی زد خودرا به پشت بوته ای رساند واز گله دور ودورترشد
    کاربر مقابل از امیرمهدی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: BAAGHE BI BARGI
    فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
    امیرمهدی آنلاین نیست.

  2. 9,328 امتیاز ، سطح 28
    97% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 22
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1391/07/18
    محل سکونت
    تهران-شهرستان بهارستان
    نوشته ها
    213
    امتیاز
    9,328
    سطح
    28
    تشکر
    194
    تشکر شده 796 بار در 214 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #22 1392/01/21, 22:16
    کیلومتر ها را در پی گله ای گوزن که این روزها هم بسیار کمیاب شده اند طی کرده بودند،سردسته ای آنها گرگی خاکستری وبزرگ بود که در نبرد های پیشین 1چشمش را از دست داده بود
    خشکسالی چندین سال گذشته باعث شده بود بسیاری از حیوانات از محل زندگی خود کوچ کرده و به مناطقی که منابع غذایی یافت می شود بروند.
    گرگها هم از این قاعده مستثنا نبودند و به دنبال " گری" رئیس گروه به اینجا رسیده بودند
    گله ی گرگ ها که از فرط خستگی وگرسنگی نایی برای ادامه ی رفتن نداشتن چند لحظه ایی به حالت سکون ماندن و بعد از ان به جستجوی غذا پرداختند

    حتما می بایست هرچه زودتر چیزی شکار می کردند، دی غیر این صورت نمی توانستند حتی به همدیگر هم اعتماد کنند و ممکن بود هرلحظه یکیشان غذای گروه شود
    اما این بوی شکار بود که هر لحظه به مشامشان میرسید، گله گوزن ها که در طول راه چند قربانی داده بودند اکنون
    در کنار نهری آب می نوشیدند، که ناگهان گله ای دیگر از گرگ ها به آنان حمله ور شدند ، یک چشم خاکستری
    که گوزن ها را از دست رفته می دید غرشی کرد وبه همراه گله اش وارد میدان کارزار شد، تا توانستند کشتند و
    خون ریختند چه از صید و چه از صیاد،گرسنگی میزان درنده خویی آنها را بالا برده بود در طول مسیر تعقیب گله
    جمعیت گله گرگ ها تقریبا به نصف رسیده بود، ضعیف ترها خوراک قوی ترها شده بودند واکنون بین صید و صیاد
    صیادی دیگر بود و باز قانون طبیعت حکم به نابودی ضعیف تر میکرد.
    اری این قانون بیرحم طبیعت است که همیشه به نابودی ضعیف حکم میکند...نبرد همچنان ادامه داشت،یک چشم خاکستری با دیدن ضعف و خستگی گوزن ها و کشتار بیش از حد انها توسط گرگها،نا امیدی و شکست را در انها میدید...در این جنگ که جنگی برای بقا بود یک چشم خاکستری نابودی گوزن هارا را به طور کامل احساس میکرد

    سکوت عجیبی بر قرار بود.دیگر خبری از کشت و کشتار نبود
    گویا دیگر نایی نداشتند تا هم را بدرند گروهی کنار نهر آب لم داده بودند و آب می خورند.گرگهای ضعیفتر هم از ترس خورده شدن از گله جدا و به مسیری که نمی دانستند کجاست میدویدند...
    یک چشم خاکستری باید فکری میکرد ،پیر شده بود و احساس میکرد دیگر نمی تواند به گروه کمک کند

    بااین توصیف بایدکاری میکرد تصمیم گرفت تنهایی بسمت جنگل برودتا شایدچاره ای پیداکند
    هوا کم کم تاریک میشدکه یک چشم بااینکه پیروفرتوت بود جستی زد خودرا به پشت بوته ای رساند واز گله دور ودورترشدنشست به فکر فرو رفت به گذشته ها زمانی که جوان بود و قوی به این می اندیشید که هر شروعی یه پایانی دارد یعنی حالا نوبت من است...
    کاربر مقابل از محمد امین عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: BAAGHE BI BARGI
    آرزو میکنم که فرو افتادن هر برگ پاییزی آمینی باشد برای آرزوهای قشنگتgol
    محمد امین آنلاین نیست.

  3. 45,077 امتیاز ، سطح 65
    64% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 473
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1391/01/17
    محل سکونت
    یکم این ور تر
    نوشته ها
    4,614
    امتیاز
    45,077
    سطح
    65
    تشکر
    5,854
    تشکر شده 15,765 بار در 4,243 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #23 1392/01/22, 10:32
    یلومتر ها را در پی گله ای گوزن که این روزها هم بسیار کمیاب شده اند طی کرده بودند،سردسته ای آنها گرگی خاکستری وبزرگ بود که در نبرد های پیشین 1چشمش را از دست داده بود
    خشکسالی چندین سال گذشته باعث شده بود بسیاری از حیوانات از محل زندگی خود کوچ کرده و به مناطقی که منابع غذایی یافت می شود بروند.
    گرگها هم از این قاعده مستثنا نبودند و به دنبال " گری" رئیس گروه به اینجا رسیده بودند
    گله ی گرگ ها که از فرط خستگی وگرسنگی نایی برای ادامه ی رفتن نداشتن چند لحظه ایی به حالت سکون ماندن و بعد از ان به جستجوی غذا پرداختند

    حتما می بایست هرچه زودتر چیزی شکار می کردند، دی غیر این صورت نمی توانستند حتی به همدیگر هم اعتماد کنند و ممکن بود هرلحظه یکیشان غذای گروه شود
    اما این بوی شکار بود که هر لحظه به مشامشان میرسید، گله گوزن ها که در طول راه چند قربانی داده بودند اکنون
    در کنار نهری آب می نوشیدند، که ناگهان گله ای دیگر از گرگ ها به آنان حمله ور شدند ، یک چشم خاکستری
    که گوزن ها را از دست رفته می دید غرشی کرد وبه همراه گله اش وارد میدان کارزار شد، تا توانستند کشتند و
    خون ریختند چه از صید و چه از صیاد،گرسنگی میزان درنده خویی آنها را بالا برده بود در طول مسیر تعقیب گله
    جمعیت گله گرگ ها تقریبا به نصف رسیده بود، ضعیف ترها خوراک قوی ترها شده بودند واکنون بین صید و صیاد
    صیادی دیگر بود و باز قانون طبیعت حکم به نابودی ضعیف تر میکرد.
    اری این قانون بیرحم طبیعت است که همیشه به نابودی ضعیف حکم میکند...نبرد همچنان ادامه داشت،یک چشم خاکستری با دیدن ضعف و خستگی گوزن ها و کشتار بیش از حد انها توسط گرگها،نا امیدی و شکست را در انها میدید...در این جنگ که جنگی برای بقا بود یک چشم خاکستری نابودی گوزن هارا را به طور کامل احساس میکرد

    سکوت عجیبی بر قرار بود.دیگر خبری از کشت و کشتار نبود
    گویا دیگر نایی نداشتند تا هم را بدرند گروهی کنار نهر آب لم داده بودند و آب می خورند.گرگهای ضعیفتر هم از ترس خورده شدن از گله جدا و به مسیری که نمی دانستند کجاست میدویدند...
    یک چشم خاکستری باید فکری میکرد ،پیر شده بود و احساس میکرد دیگر نمی تواند به گروه کمک کند

    بااین توصیف بایدکاری میکرد تصمیم گرفت تنهایی بسمت جنگل برودتا شایدچاره ای پیداکند
    هوا کم کم تاریک میشدکه یک چشم بااینکه پیروفرتوت بود جستی زد خودرا به پشت بوته ای رساند واز گله دور ودورترشدنشست به فکر فرو رفت به گذشته ها زمانی که جوان بود و قوی به این می اندیشید که هر شروعی یه پایانی دارد یعنی حالا نوبت من است

    ناگهان از کمی دورتر صدای شلیک تفنگی شنید
    این صدا هم ندای امید بود و هم هشدار خطر
    از این بشر دوپا هر هرچه بگویی بر می آید
    ولی او همین الآن هم در خطر بود
    کاربر مقابل از Maroot عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: BAAGHE BI BARGI
    Maroot آنلاین نیست.

  4. 62,906 امتیاز ، سطح 77
    79% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 344
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1391/03/04
    محل سکونت
    ....
    نوشته ها
    2,633
    امتیاز
    62,906
    سطح
    77
    تشکر
    11,047
    تشکر شده 13,957 بار در 3,200 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #24 1392/01/22, 14:26
    فصل سوم ارش...


    ارش همچنان از مرگ ناگهانی فربد متعجب و حیران مانده بود اوضاعی که ارش داشت تصمیم گیری را

    برایش کمی دشوار کرده بود فقط میخواست هر چه زودتر از آن کلبه و جنگل لعنتی خلاص شود.. ...بعد از

    گذشت چند ساعت که حال ارش کمی خوشایند شد تصمیم گرفت که وسایلش را جمع کند ... تفنگش را

    که یک اسلحه ی دو لول ساچمه ای بود که برای شکار از ان استفاده میکرد را برداشت و چنتا گلوله هم داخل جیبش گذاشت...

    جسد دوستش فربد را هم با هر سختی که بود داخل ماشین گذاشت...به دنبال سگش

    گشت...هر چقدر که صدایش کرد جوابی نداد ...اه لعنتی تو کجا رفتی؟!.خبری از سگش نشد انگار که

    محو شده بود.انقدر گیج بود که حتی بیخیال سگش شد ..بالاخره ارش بدون سگش فربد را برداشت و

    جنگل را ترک کرد...
    2 کاربر مقابل از soheilaa عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. BAAGHE BI BARGI, سنگ صبور
    dönya güzel olsaydı ,doğarken ağlamazdık
    yaşarken temiz kalsaydık ölünce yıkanmazdık
    soheilaa آنلاین نیست.

  5. 41,972 امتیاز ، سطح 63
    25% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 978
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر دوم مسابقه هنری مذهبی رمضان 92نفر اول مسابقه تابستانه داستانک نویسینفر دوم مسابقه عکاسی زمستان 92نفر دوم مسابقه داستانک نویسینفر دوم مسابقه بهترین آواتار و امضا
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    استان اصفهان
    نوشته ها
    2,059
    امتیاز
    41,972
    سطح
    63
    تشکر
    7,470
    تشکر شده 9,558 بار در 2,137 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #25 1392/01/22, 14:43
    فصل سوم ارش...

    ارش همچنان از مرگ ناگهانی فربد متعجب و حیران مانده بود اوضاعی که ارش داشت تصمیم گیری را

    برایش کمی دشوار کرده بود فقط میخواست هر چه زودتر از آن کلبه و جنگل لعنتی خلاص شود.. ...بعد از

    گذشت چند ساعت که حال ارش کمی خوشایند شد تصمیم گرفت که وسایلش را جمع کند ... تفنگش را

    که یک اسلحه ی دو لول ساچمه ای بود که برای شکار از ان استفاده میکرد را برداشت و چنتا گلوله هم داخل جیبش گذاشت...

    جسد دوستش فربد را هم با هر سختی که بود داخل ماشین گذاشت...به دنبال سگش

    گشت...هر چقدر که صدایش کرد جوابی نداد ...اه لعنتی تو کجا رفتی؟!.خبری از سگش نشد انگار که

    محو شده بود.انقدر گیج بود که حتی بیخیال سگش شد ..بالاخره ارش بدون سگش فربد را برداشت

    باران شدیدی می بارید و آرش مجبور بود با سرعت کمی رانندگی کنه .چشم خاکستری هم به دنبال ماشین بود و بی آنکه بداند چه بر سرش خواهد آمد آرش را تعقیب میکرد
    آرش وحشت زده بود و هنوز نمی توانست باور کند که در حال حمل جسد نیم خورده دوستش هست.به شدت اشک می ریخت که درخت بزرگی وسط جاده توجهشو به خودش جلب کرد
    اه این دیگر آخر بد شانسی بود اشکهایش را پاک کرد و دستش رو محکم به فرمون کوبوند
    بی فایده بود گویا باید همینجا با دوستش وداع میکرد و خودش را از این کابوس نجات میداد...

    کاربر مقابل از Niloof@r عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: BAAGHE BI BARGI
    Niloof@r آنلاین نیست.

  6. 75,827 امتیاز ، سطح 85
    58% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 723
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    قهرمان جام بیلیاردنفر سوم مسابقه تابستانه داستانک نویسینفر اول مسابقه عکاسی با موضوع وسایل کمکیبرگزارکننده مسابقه نقاشی با نرم افزار Paint موضوع «معلولیت »نفر دوم مسابقه بهترین آواتار و امضا
    تاریخ عضویت
    1389/05/31
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    3,204
    امتیاز
    75,827
    سطح
    85
    تشکر
    8,623
    تشکر شده 18,767 بار در 3,954 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #26 1392/01/24, 13:35
    فصل سوم ارش...

    ارش همچنان از مرگ ناگهانی فربد متعجب و حیران مانده بود اوضاعی که ارش داشت تصمیم گیری را

    برایش کمی دشوار کرده بود فقط میخواست هر چه زودتر از آن کلبه و جنگل لعنتی خلاص شود.. ...بعد از

    گذشت چند ساعت که حال ارش کمی خوشایند شد تصمیم گرفت که وسایلش را جمع کند ... تفنگش را

    که یک اسلحه ی دو لول ساچمه ای بود که برای شکار از ان استفاده میکرد را برداشت و چنتا گلوله هم داخل جیبش گذاشت...

    جسد دوستش فربد را هم با هر سختی که بود داخل ماشین گذاشت...به دنبال سگش

    گشت...هر چقدر که صدایش کرد جوابی نداد ...اه لعنتی تو کجا رفتی؟!.خبری از سگش نشد انگار که

    محو شده بود.انقدر گیج بود که حتی بیخیال سگش شد ..بالاخره ارش بدون سگش فربد را برداشت

    باران شدیدی می بارید و آرش مجبور بود با سرعت کمی رانندگی کنه .چشم خاکستری هم به
    دنبال ماشین بود و بی آنکه بداند چه بر سرش خواهد آمد آرش را تعقیب میکرد
    آرش وحشت زده بود و هنوز نمی توانست باور کند که در حال حمل جسد نیم خورده دوستش
    هست.به شدت اشک می ریخت که درخت بزرگی وسط جاده توجهشو به خودش جلب کرد
    اه این دیگر آخر بد شانسی بود اشکهایش را پاک کرد و دستش رو محکم به فرمون کوبوند
    بی فایده بود گویا باید همینجا با دوستش وداع میکرد و خودش را از این کابوس نجات میداد...

    هر آنچه را که نیاز بود در کوله پشتی گذاشت، فشنگ هایش را شمرد، 1، 2 ، 3 ، 4
    دوتا هم که تو تفنگه،
    جمعا 6 فشنگ داشت اگر باروت هیچکدام خیش نشده باشد، نامه ای نوشت و همه چیز را
    شرح داد وآن را بروی جسد گذاشت، درها و شیشه های ماشین رامحکم بست و براه افتاد، اکنون فقط
    یک چیز برایش مهم بود، زنده ماندن.
    _ یک چشم هم فقط یک چیز برایش مهم بود، زنده ماندن، چشم از آرش بر نمیداشت، وقتی که
    آرش کمی دور شد به سراغ ماشین رفت، بوی غذای نیم خورده اش از درون ماشین به مشامش
    میرسید، سعی کرد که راهی بدرون ماشین بیابد ولی بی فایده بود ...
    2 کاربر مقابل از Mojtaba عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. BAAGHE BI BARGI, nazdel
    و عشق را کنار تیرک راه بند, تازیانه می زنند.
    Mojtaba آنلاین نیست.

  7. 41,972 امتیاز ، سطح 63
    25% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 978
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر دوم مسابقه هنری مذهبی رمضان 92نفر اول مسابقه تابستانه داستانک نویسینفر دوم مسابقه عکاسی زمستان 92نفر دوم مسابقه داستانک نویسینفر دوم مسابقه بهترین آواتار و امضا
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    استان اصفهان
    نوشته ها
    2,059
    امتیاز
    41,972
    سطح
    63
    تشکر
    7,470
    تشکر شده 9,558 بار در 2,137 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #27 1392/01/25, 13:43
    فصل سوم ارش...

    ارش همچنان از مرگ ناگهانی فربد متعجب و حیران مانده بود اوضاعی که ارش داشت تصمیم گیری را

    برایش کمی دشوار کرده بود فقط میخواست هر چه زودتر از آن کلبه و جنگل لعنتی خلاص شود.. ...بعد از

    گذشت چند ساعت که حال ارش کمی خوشایند شد تصمیم گرفت که وسایلش را جمع کند ... تفنگش را

    که یک اسلحه ی دو لول ساچمه ای بود که برای شکار از ان استفاده میکرد را برداشت و چنتا گلوله هم داخل جیبش گذاشت...

    جسد دوستش فربد را هم با هر سختی که بود داخل ماشین گذاشت...به دنبال سگش

    گشت...هر چقدر که صدایش کرد جوابی نداد ...اه لعنتی تو کجا رفتی؟!.خبری از سگش نشد انگار که

    محو شده بود.انقدر گیج بود که حتی بیخیال سگش شد ..بالاخره ارش بدون سگش فربد را برداشت

    باران شدیدی می بارید و آرش مجبور بود با سرعت کمی رانندگی کنه .چشم خاکستری هم به
    دنبال ماشین بود و بی آنکه بداند چه بر سرش خواهد آمد آرش را تعقیب میکرد
    آرش وحشت زده بود و هنوز نمی توانست باور کند که در حال حمل جسد نیم خورده دوستش
    هست.به شدت اشک می ریخت که درخت بزرگی وسط جاده توجهشو به خودش جلب کرد
    اه این دیگر آخر بد شانسی بود اشکهایش را پاک کرد و دستش رو محکم به فرمون کوبوند
    بی فایده بود گویا باید همینجا با دوستش وداع میکرد و خودش را از این کابوس نجات میداد...

    هر آنچه را که نیاز بود در کوله پشتی گذاشت، فشنگ هایش را شمرد، 1، 2 ، 3 ، 4
    دوتا هم که تو تفنگه،
    جمعا 6 فشنگ داشت اگر باروت هیچکدام خیش نشده باشد، نامه ای نوشت و همه چیز را
    شرح داد وآن را بروی جسد گذاشت، درها و شیشه های ماشین رامحکم بست و براه افتاد، اکنون فقط
    یک چیز برایش مهم بود، زنده ماندن.
    _ یک چشم هم فقط یک چیز برایش مهم بود، زنده ماندن، چشم از آرش بر نمیداشت، وقتی که
    آرش کمی دور شد به سراغ ماشین رفت، بوی غذای نیم خورده اش از درون ماشین به مشامش
    میرسید، سعی کرد که راهی بدرون ماشین بیابد ولی بی فایده بود ...

    بنابراین به دنبال آرش به راه افتاد.هوا کم کم رو به روشنایی بود و از شدت بارون هم کم شده بود
    آرش به سرعت قدم بر میداشت و زیر لب دعا میکرد تا زودتر راهی به بیرون از جنگل پیدا کند از فرط گرسنگی و خستگی نفس نفس میزد که نهری آب نظرشو جلب کرد نزدیکتر رفت تا کمی سیراب شود چند لحظه ای ایستاد ،احساس میکرد صدای پایی تعقیبش میکند
    به عقب برگشت ، ناخداگاه تنش به لرزه افتاد .تن نیم خورده ی فربود در زهنش تداعی شد وحالا نوبتش خودش بود
    - هی لعنتی پس کار تو بود...
    تفنگش را به سمت یک چشم گرفت دستش رو روی ماشه ی تفنگ برد .یک چشم در حال فرار بود که صدای شلیک گلوله اونو متوقف کرد
    آرش با یک حمله ناگهانی از پشت به زمین افتاد و گلوله از تفنگ رها شد و صدایش در سکوت جنگل پیچید...
    یک چشم خاکستری چیزی را که می دید باور نمیکرد .گرگ های گله هنوز همانجا بودند و رهبرشان را از یک مرگ حتمی نجات دادند
    آرش مات و مبهوت به اطرافش نگاه میکرد .حلقه ای از گرگ ها او را در بر گرفته بودند ...
    کاربر مقابل از Niloof@r عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: BAAGHE BI BARGI
    Niloof@r آنلاین نیست.

  8. 58,565 امتیاز ، سطح 75
    1% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/03/25
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته ها
    4,475
    امتیاز
    58,565
    سطح
    75
    تشکر
    6,382
    تشکر شده 17,504 بار در 5,769 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #28 1392/01/29, 21:27
    فصل سوم ارش...

    ارش همچنان از مرگ ناگهانی فربد متعجب و حیران مانده بود اوضاعی که ارش داشت تصمیم گیری را

    برایش کمی دشوار کرده بود فقط میخواست هر چه زودتر از آن کلبه و جنگل لعنتی خلاص شود.. ...بعد از

    گذشت چند ساعت که حال ارش کمی خوشایند شد تصمیم گرفت که وسایلش را جمع کند ... تفنگش را

    که یک اسلحه ی دو لول ساچمه ای بود که برای شکار از ان استفاده میکرد را برداشت و چنتا گلوله هم داخل جیبش گذاشت...

    جسد دوستش فربد را هم با هر سختی که بود داخل ماشین گذاشت...به دنبال سگش

    گشت...هر چقدر که صدایش کرد جوابی نداد ...اه لعنتی تو کجا رفتی؟!.خبری از سگش نشد انگار که

    محو شده بود.انقدر گیج بود که حتی بیخیال سگش شد ..بالاخره ارش بدون سگش فربد را برداشت

    باران شدیدی می بارید و آرش مجبور بود با سرعت کمی رانندگی کنه .چشم خاکستری هم به
    دنبال ماشین بود و بی آنکه بداند چه بر سرش خواهد آمد آرش را تعقیب میکرد
    آرش وحشت زده بود و هنوز نمی توانست باور کند که در حال حمل جسد نیم خورده دوستش
    هست.به شدت اشک می ریخت که درخت بزرگی وسط جاده توجهشو به خودش جلب کرد
    اه این دیگر آخر بد شانسی بود اشکهایش را پاک کرد و دستش رو محکم به فرمون کوبوند
    بی فایده بود گویا باید همینجا با دوستش وداع میکرد و خودش را از این کابوس نجات میداد...

    هر آنچه را که نیاز بود در کوله پشتی گذاشت، فشنگ هایش را شمرد، 1، 2 ، 3 ، 4
    دوتا هم که تو تفنگه،
    جمعا 6 فشنگ داشت اگر باروت هیچکدام خیش نشده باشد، نامه ای نوشت و همه چیز را
    شرح داد وآن را بروی جسد گذاشت، درها و شیشه های ماشین رامحکم بست و براه افتاد، اکنون فقط
    یک چیز برایش مهم بود، زنده ماندن.
    _ یک چشم هم فقط یک چیز برایش مهم بود، زنده ماندن، چشم از آرش بر نمیداشت، وقتی که
    آرش کمی دور شد به سراغ ماشین رفت، بوی غذای نیم خورده اش از درون ماشین به مشامش
    میرسید، سعی کرد که راهی بدرون ماشین بیابد ولی بی فایده بود ...

    بنابراین به دنبال آرش به راه افتاد.هوا کم کم رو به روشنایی بود و از شدت بارون هم کم شده بود
    آرش به سرعت قدم بر میداشت و زیر لب دعا میکرد تا زودتر راهی به بیرون از جنگل پیدا کند از فرط گرسنگی و خستگی نفس نفس میزد که نهری آب نظرشو جلب کرد نزدیکتر رفت تا کمی سیراب شود چند لحظه ای ایستاد ،احساس میکرد صدای پایی تعقیبش میکند
    به عقب برگشت ، ناخداگاه تنش به لرزه افتاد .تن نیم خورده ی فربود در زهنش تداعی شد وحالا نوبتش خودش بود
    - هی لعنتی پس کار تو بود...
    تفنگش را به سمت یک چشم گرفت دستش رو روی ماشه ی تفنگ برد .یک چشم در حال فرار بود که صدای شلیک گلوله اونو متوقف کرد
    آرش با یک حمله ناگهانی از پشت به زمین افتاد و گلوله از تفنگ رها شد و صدایش در سکوت جنگل پیچید...
    یک چشم خاکستری چیزی را که می دید باور نمیکرد .گرگ های گله هنوز همانجا بودند و رهبرشان را از یک مرگ حتمی نجات دادند
    آرش مات و مبهوت به اطرافش نگاه میکرد .حلقه ای از گرگ ها او را در بر گرفته بودند ...

    همه امیدارش برای زنده ماندن ازدست رفت

    گلویش یشدت خشک شده واب دهان را بادرد غورت میداد

    دوباره چشمان ازحدقه درامده اش را بسمت گله گرگها چرخاند انگار اونها منتظر دستور یک چشم بودندتا ارش را بدرند

    چشمان خسته اش رابست وبازندگی خداحافظی میکرد که ...
    کاربر مقابل از امیرمهدی عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: BAAGHE BI BARGI
    فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
    امیرمهدی آنلاین نیست.

  9. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #29 1392/10/09, 17:23
    این تاپیک حیفه خاک بخوره بیاین دوباره شروع کنیم
    5 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. BAAGHE BI BARGI, Mojtaba, Niloof@r, soheilaa, نارون
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  10. 75,827 امتیاز ، سطح 85
    58% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 723
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    قهرمان جام بیلیاردنفر سوم مسابقه تابستانه داستانک نویسینفر اول مسابقه عکاسی با موضوع وسایل کمکیبرگزارکننده مسابقه نقاشی با نرم افزار Paint موضوع «معلولیت »نفر دوم مسابقه بهترین آواتار و امضا
    تاریخ عضویت
    1389/05/31
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    3,204
    امتیاز
    75,827
    سطح
    85
    تشکر
    8,623
    تشکر شده 18,767 بار در 3,954 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #30 1392/10/09, 19:29
    برای ادامه دادنش باید دوباره در حال و هوای داستان قرار بگیرم
    کلا از یادم رفته بود
    2 کاربر مقابل از Mojtaba عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. BAAGHE BI BARGI, soheilaa
    Mojtaba آنلاین نیست.

صفحه 3 از 7 نخستنخست 12345 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •