کیلومتر ها را در پی گله ای گوزن که این روزها هم بسیار کمیاب شده اند طی کرده بودند،سردسته ای آنها گرگی خاکستری وبزرگ بود که در نبرد های پیشین 1چشمش را از دست داده بود
خشکسالی چندین سال گذشته باعث شده بود بسیاری از حیوانات از محل زندگی خود کوچ کرده و به مناطقی که منابع غذایی یافت می شود بروند.
گرگها هم از این قاعده مستثنا نبودند و به دنبال " گری" رئیس گروه به اینجا رسیده بودند
گله ی گرگ ها که از فرط خستگی وگرسنگی نایی برای ادامه ی رفتن نداشتن چند لحظه ایی به حالت سکون ماندن و بعد از ان به جستجوی غذا پرداختند
حتما می بایست هرچه زودتر چیزی شکار می کردند، دی غیر این صورت نمی توانستند حتی به همدیگر هم اعتماد کنند و ممکن بود هرلحظه یکیشان غذای گروه شود
اما این بوی شکار بود که هر لحظه به مشامشان میرسید، گله گوزن ها که در طول راه چند قربانی داده بودند اکنون
در کنار نهری آب می نوشیدند، که ناگهان گله ای دیگر از گرگ ها به آنان حمله ور شدند ، یک چشم خاکستری
که گوزن ها را از دست رفته می دید غرشی کرد وبه همراه گله اش وارد میدان کارزار شد، تا توانستند کشتند و
خون ریختند چه از صید و چه از صیاد،گرسنگی میزان درنده خویی آنها را بالا برده بود در طول مسیر تعقیب گله
جمعیت گله گرگ ها تقریبا به نصف رسیده بود، ضعیف ترها خوراک قوی ترها شده بودند واکنون بین صید و صیاد
صیادی دیگر بود و باز قانون طبیعت حکم به نابودی ضعیف تر میکرد.
اری این قانون بیرحم طبیعت است که همیشه به نابودی ضعیف حکم میکند...نبرد همچنان ادامه داشت،یک چشم خاکستری با دیدن ضعف و خستگی گوزن ها و کشتار بیش از حد انها توسط گرگها،نا امیدی و شکست را در انها میدید...در این جنگ که جنگی برای بقا بود یک چشم خاکستری نابودی گوزن هارا را به طور کامل احساس میکرد
سکوت عجیبی بر قرار بود.دیگر خبری از کشت و کشتار نبود
گویا دیگر نایی نداشتند تا هم را بدرند گروهی کنار نهر آب لم داده بودند و آب می خورند.گرگهای ضعیفتر هم از ترس خورده شدن از گله جدا و به مسیری که نمی دانستند کجاست میدویدند...
یک چشم خاکستری باید فکری میکرد ،پیر شده بود و احساس میکرد دیگر نمی تواند به گروه کمک کند
بااین توصیف بایدکاری میکرد تصمیم گرفت تنهایی بسمت جنگل برودتا شایدچاره ای پیداکند
هوا کم کم تاریک میشدکه یک چشم بااینکه پیروفرتوت بود جستی زد خودرا به پشت بوته ای رساند واز گله دور ودورترشد