درخیال خود مردی رادیدم گریان.ازاوپرسیدم گریه ات برای چیست؟جواب داد.
درسرزمین ماشمعی حکومت میکرد ولی دست هیچکس به او نمیرسید.
مراهم که دست وپایی نبود.پس ازاودست وپایی طلب کردم.نه برای رسیدن
به او بلکه برای خودم.او هم ازبزرگی درخواستم را اجابت کرد.مدتی به همین
منوال گذشت واز آنجا که طمع انسان سیری ناپذیر است این لطف درنزدم ناچیز
شدوشیرینی اش درنظرم زود عادی گشت.
روزی به درگاهش رفتم وباگریه وزاری بسیار ازاو بالی برای پرواز خواستم.او پاسخ داد
که چه داری در قبال این خواسته.گفتم دست وپایی که دادی.کرمش بسیار بود.
دست وپا را گرفت ودوبال زیبا وظریف داد.
ازشادی وشعف در پوست نمیگنجیدم.اکنون مانند پروانه ای پرواز میکردم.
نه در آسمان عشق.در آسمان کبروغرور.
روزی از کناردرگاهش میگذشتم.نور زیبایی نظرم راجلب کرد.به سمت نور پروازکردم.
آن نور از ذات او برمیخواست.سخت شیفته اش شدم تابه اورسیدم.ناگهان شرری
از شعله اش بربالم افتاد .بالم بسوخت واز افلاک به خاک فتادم.واکنون این حالم است که میبینی.
نه دست وپا ونه بالی اینگونه به زمین چسبیده ام.
گفتمش آیا ازبرای طمع خویش پشیمانی و اینچنین گریه میکنی؟
گفت:نه ازطمع خویش بلکه از جهل خویش می نالم که چرا به جای دست وپای وبال,او را از او طلب نکردم.
"البته قبلا تواین تاپیک آورده بودمش"
http://forum.special.ir/showthread.php?t=11633