alt
صفحه 2 از 13 نخستنخست 123412 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 11 به 20 از 125

موضوع: مسابقه عکس و قلم شماره دو

  1. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #11 1393/09/14, 19:50
    شرکت کننده هفتم:

    از کودکی به نقاشی علاقه داشتم یادم میاد اون روزها که با معلولیتم کنار نیومده بودم این تنها دلخوشی من بود همیشه نقاشی گل وگیاه رو خیلی دوست داشتم اون موقعها علتش رو نمی دونستم ولی حالا... چرا!!!َ
    عاشق این بودم که با قلمو نقاشی بکشم ولی... چون بابام با پس انداز چندماهش تازه تونسته بود برام یه ویلچر دست دوم تهیه کنه دیگه ازش خجالت می کشیدم که بخوام برام وسایل نقاشی بخصوص قلمو بخره! برای همین خیلی فکر کردم وبالاخره...
    می دونستم سرکوچه مون یه مغازه ی قلمو فروشی هست که با موی طبیعی قلمو درست میکنه برای همین هم یه روز بدون اجازه مادرم با قیچی موهای بلندم رو کوتاه کردم وبردم فروختم به اون مغازه، وصاحب مغازه هم عوض موهام یه قلموی خوشکل بهم داد!
    اون روز خیلی خوشحال بودم مهم نبود پدر ومادرم باهام چه برخوردی میکنند!!! مهم رویاهام بودن که با این قلمو به واقعیت تبدیلشون میکنم.
    والان سالهاست که از آن خاطرات میگذره ومن به یاد اون روزهمیشه موهامو کوتاه نگه میدارم تا قدر روزهای خوشیم رو بدونم.

    ومن ! امروز هم، به عشق نقاشی از طبیعت،خیابونهای پر زرق وبرق ،ساختمونهای بلند ورنگارنگ رو با همین صندلی چرخ دارم طی کردم تا به پارک حاشیه شهر برسم.
    الان می دونم چرا نقاشی از طبیعت رو دوست دارم آخه از بچگی مادرم بهم یاد داده بود که اگه میخوای خدا رو پیدا کنی باید به جهان دور و برت بخصوص طبیعت نگاه کنی .
    به نظر من طبیعت زیباترین جلوه ایست که می توان خدا رو با اون شناخت بخصوص که من،از این شعر شاعر ایرانی هم الهام گرفته بودم
    برگ درختان سبز در نظر هوشیار
    هر ورقش دفتریست معرفت گردگار

    همیشه بعد از نقاشی به اثر خودم نگاه میکنم ولبخندی بر لبانم نقش میبنده واحساس آرامش خاصی میکنم می دونید چرا؟
    آخه گویی خدارو توی نقاشی خودم میبینم وبعد با خودم میگم:
    خدایی که جهان به این زیبایی رو خلق کرده آیا نمی تونست تو رو هم سالم وبدون کوچکترین معلولیتی بیافرینه!!! پس راضی باش به رضای او حتما توش یه حکمتی هست .
    ومن هم راضیم راضی راضی...

    ---------------------------------------------

    شرکت کننده هشتم:

    18 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, disabilities, eBRAHIMV, habibi, hadi123, mahdisorimoon, Mojtaba, omid92, ROSE, shahrashub, Tavarish, _MehrabaN_, باران بهاری, فاطمه58, نارون, نیلوفر, کوثر, یاحسین
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  2. 82,540 امتیاز ، سطح 89
    33% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,210
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر دوم مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر اول مسابقه نقاشی با نرم افزار Paint موضوع «معلولیت »نفر اول مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه شعر و گرافیبهترین کاربر به انتخاب دور اول شورا
    تاریخ عضویت
    1392/07/13
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    3,817
    امتیاز
    82,540
    سطح
    89
    تشکر
    8,570
    تشکر شده 20,783 بار در 4,222 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #12 1393/09/15, 00:16
    نقل قول نوشته اصلی توسط رضـا نمایش پست ها
    نیلوفر خانم من هرچی دقت کردم نفهمیدم اخرش این نقاشیت دختره!یا پسره
    نقل قول نوشته اصلی توسط nazdel نمایش پست ها
    دختره دیگه از رو لباسش میگم
    آره نیلو؟

    ".
    سلام
    ممنون بابت زحماتتون نازدل جان

    آره دخترهببخشید جالب نشده
    شرمنده الان دیدم سوال رو
    8 کاربر مقابل از نیلوفر عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, hadi123, nazdel, shahrashub, باران بهاری, نارون, کوثر, یاحسین


    ---------------

    نیلوفر آنلاین نیست.

  3. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #13 1393/09/15, 16:19
    شرکت کننده نهم:

    روسری را وا میکنی ویلچر ترمز میکند
    دسته گل غش میکند پروانه پشتک میزند
    قلم را در میآوری چشمانت برق میزند
    صحفه را وا میکنی لبانت خنده میزند
    ویلچرت دف میزند افکارت پَر میزند
    حس ها شکوفا میشود خط ها ترسیم میشود
    درد و دلها از نگاهت روی کاغذ رنگ میزند
    زندگی گرچه برای پَر زدن میسازدش
    عاقبت نخ را به پای باد بادک میزند
    عشق اعجاز میکند قلمویت درخت را میکشد
    عشق هویدا میشود غم از دلت پَر میکشد
    18 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, disabilities, eBRAHIMV, faeze hajizade, habibi, hadi123, mahdisorimoon, Mojtaba, omid92, ROSE, shahrashub, sol_zeus, Tavarish, _MehrabaN_, باران بهاری, نارون, کوثر, یاحسین
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  4. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #14 1393/09/18, 21:14
    شرکت کننده دهم:



    - سحر؟ اینجایی؟ چرا تنها نشستی خواهر؟ بیا برات چای آوردم عزیزم.
    - ممنون. شرمنده تو هم افتادی تو زحمت..
    - این حرفها چیه؟ من که آرزومه تو همیشه بمونی خونه ما. فقط نمیدونم چرا تو قبول نمیکنی؟ نمیدونم چرا دو روزه اینجوری بُغ میکنی و یه گوشه تنها میشینی؟ از دست احسان ناراحتی؟ میدونی سحر بی انصافیه اگه از احسان دلخور باشی.. اونم بالاخره جوونه، به تفریح نیاز داره، به تنهایی نیاز داره، خودت خوب میدونی که احسان چند ساله از پیشت تکون نخورده... همیشه کنارت در حال خدمت به تو بوده...
    - میدونم خواهر. همه ی اینا رو میدونم. ناراحت و دلخور نیستم. فقط یکم دلم گرفته. میدونی کاش با دوستاش مسافرت میرفت اما به من نمیگفت بیام اینجا تا با دوستاش تو خونه راحت باشن. آخه من که کاری به کارشون نداشتم، تو اتاق خودم میموندم.!
    - اِی بابا سخت نگیر آبجی. من که از چشمهای خودم بیشتر به پسرِ تو اعتماد دارم. حتما دلیلی داشته. چه میدونم شاید شرایط سفر نداشته. بعدشم اینجوری خیلی بهتر شد، توفیق اجباری شد چند روز با من باشی. ببینم این چیه دستت؟ نقاشیه؟ پس چرا نصفه س؟
    سحر در حالی که خنده اش گرفته بود گفت: آخه فقط نصفه این منظره رو میبینم. از پشت پنجره اتاق فقط بالای درخت معلوم بود، منم فعلا تا اینجا کشیدم، بقیه ش رو با تخیلم میکشم.
    - راستی سحر اون مقاله که پارسال برای روز جهانی معلولین نوشته بودی؛ یادته؟ امسال باز هم چاپ شده. ببین.
    با دیدن روزنامه یادش آمد که امروز دوازدهم آذر روز جهانی معلولین است. دلش بیشتر گرفت. پارسال مصادف با چنین روزی، احسان با یک دسته گل و یک کارت پستال زیبا به خانه آمده بود و میز چوبی که خودش ساخته بود را به مادر تقدیم کرده بود.
    با یادآوری آن لحظه بغضش شکست و شبنم اشک روی گونه هایش روانه شد. دلش برای پسرش تنگ شده بود. دو روز بود که حتی صدایش را نیز نشنیده بود. بی اختیار موبایلش را برداشت و شماره احسان را گرفت. اما هنوز گوشی را به گوشش نزدیک نکرده بود که صدای زنگِ در بلند شد.
    خودش بود. احسان آمده بود. با خوشحالی ویلچر را به حرکت درآورد و به سالن رفت.
    - احسان؟ حالا چرا اینقد با عجله؟ یکم بمون خاله.
    - نه خاله قربونت. شما هم آماده بشین، امشب همگی شام مهمون من.
    - خبریه پسرم؟
    - سلام مامان جون. خبر سلامتی شما. دلم برات یه ذره شده بود، بپوشین زود بریم. الان غذا میسوزه.
    با خوشحالی و صدای خنده و شوخی وارد خانه شدند. وقتی سحر چشمش به دسته گل روی میز افتاد، با نگاهی آکنده از عشق و سپاس به احسان لبخند زد.
    - مامان جان چشمهات رو ببند میخوام غافلگیرت کنم...
    وقتی وارد حیاط شدند، سحر با دیدن بالابر و تپه ای که سنگ فرش شده بود شگفت زده شد.!
    - حالا میتونی منظره رو کامل ببینی و نقاشی کنی مامان ِ خوشگلم.
    - احسان یعنی این چند روز...
    - بله مامان جونم. میخواستم نبینی چیکار میکنم. ببخش بهت دروغ گفتم. حالا به من نگاه کن تا یه عکس خوب از نقاشِ خوشگل بگیرم.
    سحر قادر به تکلم نبود، چشمان خیسش را به دوربین دوخت و در دل خدا رو شکر کرد.
    کلیک.!
    17 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, disabilities, eBRAHIMV, faeze hajizade, habibi, hadi123, mahdisorimoon, Mojtaba, omid92, ROSE, shahrashub, Tavarish, _MehrabaN_, باران بهاری, نارون, کوثر, یاحسین
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  5. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #15 1393/09/19, 15:43
    شرکت کننده یازدهم:

    16 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, Anousheh, eBRAHIMV, faeze hajizade, habibi, hadi123, mahdisorimoon, Mojtaba, omid92, ROSE, shahrashub, Tavarish, _MehrabaN_, باران بهاری, کوثر, یاحسین
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  6. 7,995 امتیاز ، سطح 26
    75% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 155
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه عکس و قلم شماره یک
    تاریخ عضویت
    1392/06/11
    محل سکونت
    ایران -اردبیل
    نوشته ها
    232
    امتیاز
    7,995
    سطح
    26
    تشکر
    997
    تشکر شده 905 بار در 228 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #16 1393/09/19, 21:56
    ماشا اله به رفقای هنرمند وخلاق خودم، بدوبیا که به خط پایان مسابقه بیشتراز10 روزنمانده
    6 کاربر مقابل از omid92 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, eBRAHIMV, habibi, nazdel, shahrashub, باران بهاری
    omid92 آنلاین نیست.

  7. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #17 1393/09/20, 18:28
    فقط ده روز فرصت باقیست..
    11 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, eBRAHIMV, habibi, hadi123, omid92, ROSE, shahrashub, zohair2765, _MehrabaN_, باران بهاری, یاحسین
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  8. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #18 1393/09/23, 16:13
    شرکت کننده دوازدهم:


    هدیه تولد

    - نازگل جان. بیا دیگه بیا نهارتو بخور. از صب تا حالا داری نقاشی می کشی. بسه دیگه مادر خسته می شی.

    - آخه امروز تولد امیده. نقاشیامو خیلی دوس داره. می خوام یه نقاشیه خوشگل براش بکشم و وقتی اومد بهش هدیه بدم.

    - دختر گلم عزیز دلم راه امید از راه تو جداست. امید خودشم بخواد مامانش راضی نمیشه.

    - ولی امید منو دوس داره مامانی.

    - می دونم ولی درستم نیست رو حرف مامانش حرف بزنه.

    - منم نمی خوام مامانش ناراحت بشه ولی امید زرنگه اخلاقشم خیلی خوبه می دونه چجوری دل مامانشو به دست بیاره.

    - چی بگم دخترم حداقل سعی کن بهش دل نبندی.

    - باشه مامانی. تو هم دعا کن که بشه. باشه؟

    - من که از خدامه قربونت برم.

    - آخ جون فک کنم امیده داره زنگ می زنه من برم درو وا کنم.

    - یواش تر مواظب باش.

    - حواسم هست.

    - سلام نازگل خانوم.

    - سلام آقا امید. تولدتون مبارک. بفرماین اینم هدیه شما ناقابله خودم کشیدمش.

    - وااای چقد قشنگه. چه نقاشی خوشگلی. حتما خیلی براش زحمت کشیدین. این یکی از بهترین هدیه هایی هست که برای تولدم گرفتم. واقعا ازتون ممنونم.

    - قابل شمارو نداره. ای وای اصن حواسم نبود بفرماین تو.

    - نه همین جا خوبه. راستش نازگل خانوم امروز من یه هدیه گرفتم که از هدیه شما هم بهتره.

    - ینی پای کس دیگه ای در میونه آقا امید؟

    - نه بابا این چه حرفیه می زنین. هدیه از طرف مادرم بود.

    - آهان. خب اشکالی نداره. هدیه مادر هم دوست داشتنیه.

    - می دونین چی بهم هدیه داد؟ مامانم رضایتش برای ازدواج با شما رو به من هدیه داد. بالاخره تو روز تولدم رضایتش رو اعلام کرد. نقاشی شما برای من خیلی ارزش داره ولی خود شما برای من خیلی ارزشمند ترین. این بهترین هدیه ای هست که تو عمرم گرفتم. حالا فهمیدین چرا هدیه مادرم بهتر بود؟
    12 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, eBRAHIMV, faeze hajizade, habibi, hadi123, shahrashub, Tavarish, zohair2765, _MehrabaN_, باران بهاری, نارون, یاحسین
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  9. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #19 1393/09/24, 16:49
    شرکت کننده سیزدهم:


    با تمام استرسی که داشتم و ذهنم مشغول بود با عجله به سمت دکه روزنامه فروشی حرکت میکردم.

    -اقا ببخشید... روزنامه نتایج کنکور تجربی رو میخواستم؟

    -بفرمایید...

    -مرسی...

    با تمام استرس حرف «ف» را پیدا کردم و دنبال اسم میگشتم!!

    وا قبول شدم اما رشته ای که دوستش نداشتم.با بغض به سمت خونه برگشتم .

    -مامان:سارا قبول شدی؟

    -بله اما رشته کشاورزی(گریه)

    این بار مجبور بودم سرنوشتی که برام رقم خورده بود بپذیرم. دانشگاه دولتی (روزانه) نمیشد یک سال پشت کنکور موند.

    زمان به سرعت میگذشت و حالا من مهندس کشاورزی شده بودم که روز و شبش را با درختان و گیاهان سپری میکرد.

    یه روز بابام صدایم زد...

    بهم گفت:سارا جون حالا بهم ثابت کن که مهندس شدی ؟

    این زمین اگه تونستی به باغ تبدیل کنی واقعا مهندس هستی؟

    منم که همیشه حاضر نبودم کم بیارم.به بابام قول دادم که ثابت میکنم.

    یک باغی از درختان زردآلو و گیلاس با روش آبیاری قطره ای درست کردم.

    زمینِ خشک ،سرسبز شده بود و درختانی که یکسال دیگه رشد میکردند.

    اما باز سرنوشت برایم جوری دیگر رقم خورد. با یک حادثه من دیگه توانایی نگهداری از درختان را نداشتم.

    ‏‎ ‎چند سال بعد...

    درختان کوچیک ، سربه فلک میکشیدند.

    اما من دیگه قامت راست نداشتم من نشسته بر صندلی چرخدار نظارگر سرسبزی درختان بودم.

    و نقاشی درختی را میکشیدم که یاداور روزهای ایستادگی من در برابر سختی ها بود.

    به همین سادگی زندگی با گذر زمان میگذرد ...و از ما فقط خاطره ها
    می ماند.
    12 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, eBRAHIMV, faeze hajizade, habibi, hadi123, mahdisorimoon, shahrashub, soheilaa, Tavarish, _MehrabaN_, نارون, یاحسین
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

  10. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #20 1393/09/27, 16:28
    شرکت کننده چهاردهم:

    بلبل باغ عشقم امروز چه مستانه می خواند
    گل و سبزه ها و سنگ فرش همه دستی به صورت کشیده اند
    چکاوک ها حال دیگری دارند
    دستان خشک درخت فکر دیگری دارند
    حتی من افسرده ی بی روح ، هم
    خبری هست که خبرش را نه کلاغ ها که جز به جزء باغ پیش می آورند
    آری،
    ماهم امروز به باغ آمده است
    خورشید را می دیدم که به استراحت می رفت
    خیالش از بابت نورافشانی مهتاب روی او راحت بود
    سرو تمنا می کرد و خود راچنان پایین می آورد (می چماند) که در کنار هم تصویری یادگاری بگیرند
    غنچه با لبخند التماس نگاهش را داشت
    چلچراغ روی گل ها در اشتیاق دیدن ماه من به نوبت مانده بودند
    باد در گوشش نجوای "تبارک الله " می خواند
    و من در زمزمه دکلمه ای از خسرو شکیبایی:
    "زمزمه سرانگشتان باد در خواب خوش گیسوانت زیبایی شاعرانه ایست که دلم را به بازی می گیرد"

    و درودش بر او که گفت:
    "خدا مهربونی کرده
    تو رو سپرد دست خودم

    خدا فرشته هاشو که
    نمی سپره دست همه"

    دست آخر سهم هریک را عطا کرد
    تصویری از درخت جویای نام،
    نظری بر غنچه با لبخندی شکرین،
    سهمی از نور رخش بر بوته گل های مست،
    عطر مشکینی نسیم
    و. حیاتی جاودانه سبزه ها را
    "یار من اینگونه است"
    7 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ***رضـا***, eBRAHIMV, habibi, hadi123, mahdisorimoon, shahrashub, _MehrabaN_
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

صفحه 2 از 13 نخستنخست 123412 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •