alt
صفحه 2 از 6 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 11 به 20 از 59

موضوع: داستان و روایت . . .

  1. 14,365 امتیاز ، سطح 36
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/12/20
    محل سکونت
    شهر زیبای کاشان
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    14,365
    سطح
    36
    تشکر
    780
    تشکر شده 1,390 بار در 534 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    چند روایت معتبر درباره ی اندوه

    #11 1389/01/09, 10:46
    چند روایت معتبر درباره ی اندوه

    مرد به رستوران که رسید زن داشت دومین سیگارش را آتش می زد. پشت میزی کنار پنجره نشسته بود و بیرون را تماشا می کرد. مرد پالتویش را در آورد و گذاشت روی پشتی صندلی، با زن دست داد و نشست مقابل او.
    " تلفن که زدی راه افتادم. ترافیک سنگینی بود. خیلی وقته اومدی؟"
    زن گوشه ناخن انگشت کوچک اش را جوید و لحظه ای به مرد نگاه کرد.
    " نه، تازه رسیدم."
    " این جا رو چه طور پیدا کردی؟ جای قشنگیه، دنج و قشنگ."
    زن، باز ناخن اش را جوید و زل زد به بالای سر مرد. انگار چیزی در فضای بالای سر مرد،بال بال می زد. بعد به پیشخدمت که به سمت آنها می آمد نگاه کرد.
    " آدرس ش رو نازی به م داد. گفت یه بار با کامی اومده بودن این جا. گفت جون می ده واسه حرف زدن."
    مرد عینک اش را گذاشت کنار زیر سیگاری شیشه ای و از پنجره به بیرون نگاه کرد. رستوران درشیب خیابان ساخته شده بود و این طور به نظر می رسید که آدم های توی پیاده رو با تقلای زیاد از خیابان بالا می روند.
    گفت : "چی گفتی؟"
    " گفتم نازی پیداش کرده. نازی گفت جای دنج و خوبیه. جون می ده واسه حرف زدن."
    " آره، جای خوبیه. اولین دفعه اس که می آم اینجا. نمی دونستم همچو جایی هم هست. توی تلفن گفتی می خوای چیزی به م بگی. به نظر من که این جا جون می ده واسه شنیدن."
    زن به ناخن هایش نگاه کرد. لاک بعضی از ناخن ها محو شده بود. کیف اش را گذاشت روی میز و زیپ آن را باز کرد.
    "می گم، عجله نکن."
    مرد بستۀ سیگارش را از جیب پیراهن اش در آورد و یکی از سیگارها را بیرون کشید.
    "امتحان دیروز چطور بود؟"
    پیشخدمت با قلم و کاغذ ایستاد کنارمیز. پرسید: " چی میل می فرمایید؟"
    بوی عطر خوشی می د اد. مرد یک بار از آن عطر مصرف کرده بود اما هر چه فکر کرد اسم آن به خاطرش نرسید. پیشخدمت چاق بود و مرد که نزدیک تر بود صدای نتفش زدن اش را می شنید.
    زن گفت:" برای من یه قهوۀ ترک، لطفا. سفارش شام رو بعدا می دیم."
    مرد گفت" برای من آب پرتفال،لطفا."
    پیشخدمت که دور شد زن خندید و دود سیگار را پاشید روی جعبه دستمال کاغذی.
    گفت: "افتضاح! تعریف Connotation رو با Denotation قاطی کرده بودم. متنی رو هم که از شاه لیر شکسپیر اومده نتونستم ترجمه کنم. چند اشتباه دیگه هم کردم که دل م نمی خواد درباره شون حرف بزنم. نمی خوام به شون فکر کنم."
    مرد سیگارز ن را گرفت و سیگارش را با آن آتش زد. دودش را لحظه ای تو دهان حبس کرد و بعد آن را با شدت از بینی بیرون داد. به جلو خم شد و سیگار زن را پس داد.
    گفت:"پارتی دیشت خوب بود؟ جشن تولد یاسی رو می گم."
    زن شیشۀ لاک را از توی کیف اش بیرون آورد و در پوش آن را باز کرد. "معرکه بود. کاش بودی و می دیدی. وقتی دوست های شادی شروع کردند به رقصیدن، نازی حسابی بودر شد. پیش اون ها رقص نازی از سکه افتاده بود. عینهو دخترای دهاتی رفت یه گوشه نشست و تاآخر پارتی از جاش تککون نخورد."
    مرد لبخند زد و انگار بخواهد دو عدد سه رقمی را در ذهن ضرب کند، زل زد به نقطه ای نا معلوم.
    "امتحان امروز صبح چی؟ آیین نامه رو می گم."
    زن باز خنده اش گرفت. این بار بلندتر. سیگرش را توی زیر سیگاری خاموش کرد و گفت: "اون م افتضاح شد!"
    "جدی؟ اگه دوست نداری چیزی درباره ش بگی می تونی حرفی نزنی."
    " نه، این یکی رو میگم. تابلو شیب خطرناک رو نتونستم جواب بدم. به جای شیب خطرناک نوشتم سرازیری خطرناک."
    مرد باز به بیرون نگاه کرد. هوا داشت تاریک می شد. ماشین ها توی ترافیک گیر کرده بودند و بعضی بی خودی بوق می زدند.
    گفت:"فرش چیه؟"
    زن با دقت برس لاک را روی ناخن انگشت کوچک اش مالاند و به سختی جلوی گریه اش را گرفت. بعد سرش را تا نزدیکی انگشت ها پایین آورد و رنگ محو شدۀ ناخنی را با رنگ تازه پوشاند. انگشت ها و ناخن ها با هر سلیقه ای خوش فرم و زیبا بودند.
    گفت:" فرق چی، چیه؟ "
    در صداش اندکی گرفتگی پیدا شده بود اما مرد نفهمید.
    مرد گفت:" سرازیری با شیب چه فرقی داره؟ جدی می پرسم. چه فرقی داره؟ به نظر من که معنی هر دوشون یکی یه. منظورم اینه که شیب هم می تونه سربالایی باشه و هم می تونه سرازیری باشه. سربالایی هم یه جور سرازیزی یه. سرازیری هم یه جور سربالایی یه. بستگی داره تو کجا باشی و از کجا نگاش کنی."
    زن زیر لب چیزی گفت که مرد نشنید. مر خاکستر سیگارش را ریخت توی زیرسیگاری و به صندلی تکیه داد. پیشخدمت را دید که به طرف آنها می آید. به زن نگاه کرد و حس کرد زیر نور بی رمق سرخی که از پنجره تو می زد صورت زن زیباتر شده است. زم مایع سرخ را که روی تک تک ناخن ها کشید درش را بست و آن را گذاشت توی کیف اش. این بار آینه کوچکی را از توی کیف بیرون آورد و خودش را با دقت توی آن نگاه کرد.
    گفت:" بعضی وقت ها واژه ها هم مهم می شن. منظورم الفاظ و کلمات و این جور چیزهاس."
    مرد انگار دردی ناگهان حس کرده باشد، چشم هایش را بست و پلک ها را به شدت بر هم فشار داد.
    گفت: "شاید"
    آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟
    hadinaseh آنلاین نیست.

  2. 14,365 امتیاز ، سطح 36
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/12/20
    محل سکونت
    شهر زیبای کاشان
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    14,365
    سطح
    36
    تشکر
    780
    تشکر شده 1,390 بار در 534 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    چند روایت معتبر درباره ی اندوه

    #12 1389/01/09, 10:50
    پیشخدمت با قهوه و آب پرتقال ایستاد بالای سر آن ها. مرد باز بوی خوش عطر را شیند.
    زن گفت:" There is no"perhaps"and you know it definitly better thanI do."
    چشم های مرد هنوز بسته بود.
    پیشخدمت فراموش کرده بود هر کدام چه سفارشی داده اند. گفت: "قهوۀ ترک؟"
    زن گفت: "بله، مرسی."
    پیشخدمت آب پرتقال را گذاشت جلو مرد و رفت سمت زن. قهوه را که جلو می گذاشت صدای نفس زدن اش را زه هم شنید، دور شد.
    زن موچین را از توی جیب کیف بیرون آورد و باز توی آنیه نگاه کرد. مویی را که کنار خال بالای لب اش سبز شده بود با موچین گرفت اما آن را نکشید. انگار کشیدن آن مو حادثه ی مهمی بود که او در وقوع آن لحظه ای تردید کرده بود.
    مر گفت:"منظوری نداشتم."
    زن هنوز مو را لای چنگک های موچین نگه داشته بود. به آنیه نگاه کرد نفس اش را حبس کرد.
    گفت: "دیشب چیز عجیبی تو روزنامه خوندم."
    مرد انگشتان اش را گر لیوان آب پرتقال حلقه زد و باز به بیرون نگاه کرد. زنی بچه اش را بغل گرفته بود و می خواست از عرض خیابان عبور کند. سیگارش را گذاشت لبۀ زیر سیگاری و انگشتان اش را در هم قفل کرد.
    گفت: "عجیب؟"
    زن موچین را ناگهان عقب کشید و چشم هاش را از درد بست. بعد چشم ها را باز کرد و زل زد به مویی که لای چنگک های موچین بود.
    "آره عجیب. منظورم اینه که من تعجب کردم."
    زن موچین و آینه رو گذاشت تو کیف و کمی از قهوه اش نوشید. صورت اش را ترش کرد و به فنجان قهوه خیره شد.
    "سرده. سرد و کمی مونده."
    مرد برگشت و با نگاه دنبال پیشخدمت گشت اما او را پیدا نکر. کمی از آب پرتقال اش نوشید و بعد زل زد به ناخن های زن. گفت: "روزنامه ها معمولا چیزهی عجیب رو می نویسند. عجیب و البته بیشتر وقت ها دروغ."
    مرد هنوز محو ناخن ها بود که ماشینی به سرعت از جلو زنی که بچه ای در بغل داشت گذشت و زن چند قدم به عق برگشت. طوری به عقب برگشت که انگار قطعه ای از زقص تمرین شده ای را روی صحنه اجرا می کرد. آرام و با وقار و شاعرانه.
    " اما این یکی دروغ نبود. یعنی من این طور فکرمی کنم. خبر درباره زندی بود که شوهرش رو توی رخت خواب کشته بود. با چاقو."
    مرد برگشت و باز دنبال پیشخدمت گشت. نبود.
    "معلوم نیست مردک کدوم گوری رفته. گفتی با چاقو؟"
    " با چاقوی آشپزخانه. روزنامه این طور نوشته بود. اما قسمت عجیب قضیه کشتن شوهره نیست."
    مرد سیگارش را از توی زیر سیگاری برداشت و خاکستر بلندش را تکاند.بعد زل زد به جایی پشت سر زن. به میزی ته رستوران که زیر نو کم آن جا به وضوح پیدا نبود. انگار مدری کف دست اش را گذاشته بود روی گونه ی زنی که رو به روش نشسته بود.
    زن گفت:" گوش می دی؟ نوشته بود شوهره با زن دیگه ای رابطه داشته اما یارو، منظورم زنه س، شوهرش رو به این خاطر نکشته و قسمت عجیب قضیه همین جاس."
    باز گریه اش گرفت اما این بار صورت اش را به طرف پنجره برگرداند تا مرد نبیند.
    مرد سیگارش را توی زیرسیگاری خاموش کرد و لیوان آب پرتقال را گرفت توی دست اش. لیوان را تا نزدیک لب اش بالا برد. اما انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد آن را فوری گذاشت روی میز.
    ته سالن دری باز شد و پیشخدمت بیرون زد. مرد با دست به پیشخدمت اشاره کرد به طرف آن ها بیاید.
    " پس چرا این کار رو کرده؟ منظور اینه که زنه واسه چی شوهرش رو کشته؟"
    " واسه اینکه شوهرش اون رو لمس کرده بود. همین. گفته شوهرش رو به این خاطر کشته که او رو لمس کرده و او قبلا به ش اخطار کرده بود که دیگه حق چنین کاری رو نداره. به ش گفته بود که دیگه دل ش نمی خواد شوهره لمس ش کنه. به شوهرش گفته بود حاضره هزار سال دیگه هم با اون زندگی کنه اما حاضر نیست حتی یه لحظه هم لمس بشه. به ش گفته بود اگه من رو لمس کنی یه دقیقه هم زنده نمونی. بالاخره شب قبل از خواب شوهره زنه رو لمس می کنه. به گفتۀ زن، مرد دست می ذاره روی پیشونی یا روی چشم های زن. در این مورد زنه مطمئن نیست که شوهرش چشم هاش رو لمس کرده یا پیشونی ش رو. بعد، وقتی شوهره می خوابه، زنه با چاقوی آشپزخونه میره سر وقت ش. گفته توی بیداری از پس شوهره بر نمی اومده و به همین خاطرصبر کرده تا شوهرش بخوابه. شوهره که می خوابه، زنه کارش رو می سازه. به نظر تو عجیب نیست؟"
    آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟
    hadinaseh آنلاین نیست.

  3. 14,365 امتیاز ، سطح 36
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/12/20
    محل سکونت
    شهر زیبای کاشان
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    14,365
    سطح
    36
    تشکر
    780
    تشکر شده 1,390 بار در 534 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    چند روایت معتبر درباره ی اندوه

    #13 1389/01/09, 10:50
    مرد انگار چیزی نشنیده باشد چشم هاش رو تنگ کرد و خیره شد به ته سالن که انگار در فضای نیمه تاریک و محو رستوران، مردی داشت انگشت های زنی را که رو به روش بود می بوسید و می بویی.
    زن گفت: "پرسیدم به نظر تو عجیب نیست؟"
    مرد گفت: "چرا، عجیبه. به نظر عجیب می آد.
    پیشخدمت به مرد گفت: "But you weren't surprised"
    مرد به پیشخدمت گفت: قهوه ی خانم سرده، لطفا عوض ش کنید"
    زن با صدای بلندتری گفت: "You werwn't surprised,were?"
    پیشخدمت فنجان قهوه را گذاشت توی سینی.
    مرد گفت: "Keep your voice down,pleas"
    وقتی پیشخدمت دور شد، زن گفت" زن، مرد رو کشته چون از نظر او شوهره روی خطوط راه نرفته."
    "روی خطوط؟"
    "بله و خودت بهتر می دونی منظورم چیه...."
    گریه اش گرفت و لحظه ای سکوت کرد. با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و سعی کرد بر خودش مسلط شود.
    " خودت گفتی وقتی تموم شد صادقانه می گیم تموم شد. گفتی یا نه؟ گفتی باید روی خطوط راه بریم. گفتی تا اون جا که ممکنه سعی می کنیم روی خطوط بمونیم و اگه.... و اگه خواستیم از روی خطوط بیرون بریم، صاف می آییم به هم می گیم. گفتی یا نه؟ این رو گفتی یا نه؟"
    " گفتنم، البته که گفتم."
    " پس چرا وقتی گفتم گاهی واژه ها و کلمات مهم می شن گفتی شاید. خودت می دونی که در این جور مواقع شایدی در کار نیست. مثلا عزیزم از اون کلمه هاس. عزیزم فقط مال یه نفر می تونه باشه و اون یه نفر برای تو فعلا من هستم و برای من اون کس تو هستی. مگه این که با توافق هم بخواهیم این وضع رو تغییر بدیم."
    مرد انگار موجی از درد در سرش پیچید باشد، چشم هاش را بست و پیشانی اش را گذاشت روی میز. پیشخدمت با قهوۀ داغ برگشت و ایستاد کنارزن. نفس نفس می زد. با این که هوا گرم نبود اما عرق کرده بود.
    زن لحظه ای سکوت کرد اما بعد ادامه داد" Do you want to change the condition?"
    پاسخ مرد چنان آهسته بود که زن به سختی آن را شنید" no, of course not"
    پیشخدمت فننجان قهوه را گذاشت جلو زن و با عجله دور شد.
    زن گفت: " پس چرا گفتی این اولین دفعه س که این رستوران رو می بینی؟
    پیشانی مرد هنوز روی میز بود.حرفی نزد.
    زن فریاد کشید:"اولین دفعه س؟"
    مرد حس کرد انگار پایه های فلزی صندلی اش در کف سیمانی رستوران فرو می رود. انگار داشت در چیزی فرو می رفت و او سعی می کرد پیش از آن که در آن چیز غرق شود قوایش را، همه ی قوای ذهنی اش را،برای گفتن یک کلمه،تنها یک کلمه،جمع کند.
    زن با تمام نیرو جیغ کشید: "اولین دفعه س؟"
    مرد باز کوشید و این بار کلمه ای کوتاه، انگار تیر خلاصی که از فاصله ای نزدیک به شقیقه ای شلیک شود، از دهان ش بیرون زد: "نه"
    "نه" گویی طوفانی بود که از کانون مرد وزید تا روح زن را در هم پیچاند و مچاله کرد و کوبید به دیواری ناپیدا. زن دست هاش را گذاشت دو طرف شقیقه هاش و ناگهان گریست. این بار گذاشت اشک ها تا گودی چشمها، تا پهنای گونه ها، تا روی میز رها شوند.
    وقتی زن از رستوران بیرون زد، مرد هنوز آن جا بود. پشت میز، گونه اش را گذاشته بود روی میز و دست هاش را زیر میز آویزان کرده بود. زل زده بود به بیرون. به زن اش که حالا در قاب پنجره داشت از لای انبوه ماشیه ها عرض خیابان را می پیمود. کمی بعد زن نبود. وقتی پیشخدمت برای بردن فنجان قهوه و لیوان برگشت،مرد اول صدای نفس کشیدن او شنید بعد بوی عطزش را. گونه اش هنوز روی میز بود و خیره بود به بیرون. بعد پیشخدمت دور شد. و صدای نفس هاش. و عطر خوش اش. بعد ناگهان اسم عطر به خاطرش آمد: آرامیس. روز اول آشنایی، زن به او هدیه داده بود. بعد در مسیر نگاه مرد کالسکه ی کودکی توی پیاده رو ظهور کرد. کالسکه انگار بر موجی از آب رانده می شد. نرم و موزون وشاعرانه. بعد قطره ای آب شور چکید و در گوشه ی چشم اش متوقف شد. بعد قطره ای دیگر چکید و با قطره ی اول درهم آمیخت. تصویر کالسکه انگار از پشت پرده ی آبی پیدا بود . نبود. مرد اول بچه توی کالسکه را دید. بعد زنی کالسکه را می راند. بعد زن در پشت قطه ها محو شد. بعد قطره ها از شیب بینی گذشتند و از آن جا بر سطح میز سقوط کردند. بعد کالسکه در شیب پیاده رو پایین می رفت. بعد زنی که کالسکه را می راند پایین رفت. انگار زن با هرگام در چاهی فرو می رفت. اول تا زانو. بعد تا سینه. بعت تا چشم ها. بعد دیگر کالسکه نبود. کودک نبود. زن نبود.
    -----------------------------------------------------------------
    قصه دوم : چند روایت معتبر درباره ی اندوه
    از مجموعه داستان :
    حکایت عشقی بی قاف، بی شین ، بی نقطه
    نویسنده : مصطفی مستور
    آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟
    hadinaseh آنلاین نیست.

  4. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    آلفئوس خداي رودخانه و آرِتوزا

    #14 1389/01/11, 13:13
    آلفئوس خداي رودخانه و آرِتوزا


    اين داستان را فقط اوويد نوشته است و اشعار پاياني آن از موسكوس شاعر اسكندراني اقتباس شده است.

    در اورتيژيا،در جزيره اي كه بخشي از سيراكوز يعني بزرگترين شهر سيسيل را تشكيل مي دهد،چشمه اي مقدّس قرار دارد كه آن را آرِتوزا مي نامند.گرچه زماني آرِتوزا نه چشمه يا رودخانه بود و نه يك پري آب زي،بلكه زن شكارچي جوان و زيبارويي بود از پيروان آرتميس.اين زن هم مانند بانويش آرتميس هيچ علاقه اي به مردان نشان نمي داد،و نيز مثل او به شكار و به‌آزاد و رها گشتن در جنگلها و بيشه زارها دلبسته بود.
    يك روز كه از دنبال كردن شكار خسته و عرق ريزان بود به رودخانه اي رسيد كه آبي زلال چون بلور داشت و درختان بيد نقره اي بي شماري بر آن سايه افكنده بودند.براي آب تني جايي از اين بهتر ديده نمي شد.آرِتوزا لباس از تن بيرون آورد و به درون آب سر و دلپذير شد.چند لحظه آسوده خاطر به هر سو شناكرد.اندكي بعد حس كرد گويي چيزي در آب زير پايش حركت مي كند.وحشت زده از جا پريد و به سوي ساحل رفت.درست در همين هنگام صدايي شنيد:"چرا چنين شتابزده؟"او بي آنكه سر برگرداند از رودخانه گريخت و با سرعتي كه ترس به او بخشيده بود به سوي جنگل رفت.شخصي نيرومندتر،اگر نه چابكتر و بادپا تر سر در پي او نهاد و او را دنبال كرد.آن موجود ناشناخته بانگ برداشت و از او خواست درنگ كند و بايستد.به او گفت كه آلفئوس خداي رودخانه است و چون او را دوست مي دارد او را دنبال مي كند.امّا آن دختر چنين كسي را نمي خواست و فقط به يك چيز مي انديشيد ،به گريختن.
    آرِتوزا سرانجام خسته شده بود،از الهه اش ياري طلبيد كه البته پر بيهوده و بي ثمر نبود.آرتميس او را به چشمه اي آب بدل كرد و در زمين شكافي پديد آورد كه مانند دهليز زيرزميني از يونان تا سيسيل ادامه يافت.آنگاه آرتوزا در آن شكاف فرو رفت و در اورتيژيا سر در آورد،و آن جايي كه چشمه وي مي جوشيد زمين مقدسي است كه براي آرتميس نيز گرامي است.
    امّا با وجود اين گفته اند كه آلفئوس او را رها نكرد.داستان چنين است كه آن خدا كه خود را دوباره به رودخانه بدل كرده بود،در طول همان دهليز به تعقيب وي پرداخت،به طوري كه اكنون آب رودخانه با آب چشمه در هم مي روند.مي گويند كه بعضي وقتها گلهاي سرزمين يونان در اعماق آن مي رويند و اگر كسي فنجاني چوبي را در يونان در رودخانه آلفئوس بيندازد در چاه آرِتوزا در سيسيل بالا مي آيد:
    آلفئوس با آب خود از ژرف ترين قسمت زمين مي گذرد و با هديه زناشويي،گلها و برگهاي زيبا،به سوي آرِتوزا رهسپار مي شود.خداي عشق آن پسرك شيطان،آموزگارشيوه هاي شگفت انگيزي است و با آن افسون جادويي اش به رودخانه آموخت غوطه ور شود آلفئوس خداي رودخانه و آرِتوزا
    2 کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. sanam, مبین

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  5. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    الهه عشق و زيبايي (ونوس)

    #15 1389/01/18, 00:46
    الهه عشق و زيبايي (ونوس)


    اين داستان را فقط اوويد گفته است به همين سبب الهه عشق اين داستان ونوس نام دارد.اين داستان نمونه بارزي است از سبك يا شيوه استادانه اوويد در زيبا آراستن يك افسانه اساطيري.

    آورده اند كه مجسمه سازي چيره دست اهل قبرس به نام پيگماليون از مخالفان سرسخت زنان بود و از آنها بيزار.اين استاد مجسمه ساز عهد كرده بود و عزم جزم كرده بود كه هيچ گاه ازدواج نكند.او به خود مي گفت كه هنرش براي خودش بس است.با وجود اين آن مجسّمه اي كه تراشيده بود و براي تراشيدن آن از تمامي نبوغ و استعداد هنريش ياري گرفته و مايه گذاشته بود مجسمه يك زن بود.او يا واقعا نمي توانست فكر آن چيزي را كه مطرود و منفور مي دانست از سر بيرون كند يا در صدد برآمده بود او را تحقير كند.
    در هر صورت پيوسته بر روي آن مجسمه كار مي كرد و زحمت مي كشيد و در نتيجه سرانجام زيباترين اثر هنري را به وجود آورد.هرچند كه مجسمه اي زيبا بود ولي بازهم كاملاً خشنود نبود و هنوز روي آن كار مي كرد و هر رزو كه مي گذشت مجسمه زير انگشتهاي استادانه و چيرهاش زيبايي بيشتري مي يافت.از نظر زيبايي نه هچ زن زنده و واقعي كه تا كنون پا به عرصه وجود گذاشته بود و نه هيچ مجسمه ديگري كه تا آن هنگام تراشيده و پرداخته شده بود مي توانست با او برابري كند.چون ديگر جايي براي افزودن زيبايي بيشتر به آن باقي نمانده بود سرنوشت شگفت انگيزي به سراغ آفريننده مجسمه آمده بود:او عاشق و دلباخته بيقرار آن چيزي شده بود كه خود آن را آفريده و ساخته و پرداخته بود.به عنوان توضيح بايد گفت كه آن مجسمه زياد هم به مجسمه شبيه نبود :هيچ كس نمي توانست بفهمد آن را از عاج ساخته اند يا از سنگ بلكه از گوشت و خون آفريده شده است كه اكنون به طور موقت بي حركت ايستاده است.اين بود قدرت و نبوغ اين مرد متكبّر.كاميابي والاي هنر ،هنرِ پنهان ساختنِ هنر ويژه اين مرد بود.
    از آن روز به بعد آن جاذبه اي كه وي هميشه نفي مي كرد و بد مي دانست،كينه جويي خود را آغاز كرد.هيچ عاشق دلخسته و نوميدي كه به عشق يك دوشيزه واقعي دلبسته بود مثل پيگماليون نوميد و ناشاد و درمانده نشده بود.وي مجسمه را در آغوش مي گرفت ولي آن مجسمه پيكري سرد و بي جان و آرام بود.چندي كوشيد كه درست مانند كودكاني كه با عروسكهايشان بازي مي كنند وانمود كند كه با حقيقتي روبرو است.جامه و پيراهنهاي زيبا و گرانبها بر وي مي پوشانيد و پيوسته از رنگهاي زيبا و درخشان و لطيف استفاده مي كرد و در دل مي پنداشت يا وانمود مي كرد كه مجسمه نيز از اين خشنود است.هدايايي نيز براي مجسمه اش مي آورد كه مورد علاقه دوشيزگان بود،چيزهايي مانند پرنده اي كوچك،گلهاي زيبا و اشكهاي درخشان عنبر كه از چشمان خواهران فائتون مي چكيد(فايتون"پسرخورشيد و كلمنه ،روزي كه كالسكه پدر را مي راند از ديدن حيواناتي كه در آسمانها بودند ترسيد و از ترس طوري به زمين آمد كه نزديك بود زمين را آتش بزند ولي زئوس او را با صاعقه كشت.خواهرانش جسدش را از رودخانه گرفتند و دير زماني براي وي اشك ريختند).بعد خواب مي ديد كه گويا مجسمه با مهرباني تمام از او سپاسگزاري كرده است.شبها او را در بستر مي خواباند و مانند عروسكهايي كه دختران مي خوابانند او را با بالاپوشهاي گرم مي پوشاند.اما مجسمه ساز كودك نبود و نمي توانست به اين خيالپردازي ادامه دهد.سرانجام دست از اين كار برداشت.او عاشق مجسمه اي بيجان شده بود و درنتيجه درمانده و بينوا.
    اين عواطف عاشقانه و بي سابقه سرانجام از نظر الهه عشق هاي سوزان پنهان نماند.ونوس هميشه به چيزهايي علاقه مند بود كه به ندرت مي ديد،يعني جوانان عاشق استثنايي.آن الهه تصميم گرفت به اين جوان كه مي توانست به راستي عاشق باشد كمك كند.
    البته در جزيره قبرس كه چون از زير آب دريا بالا آمد ونوس را در خود پذيرا شد،جشن ويژه ونوس را با زيبايي و شكوه ويژه اي برگزار مي كردند و حرمت خاصي نيز براي آن قايل بودند.ماده گوساله هاي چون برف سفيدي كه شاخهايشان را طلاپوش كرده بودند براي او قرباني مي كردند.بوي عطآگين بخورهاي ملكوتي از محرابهاي بيشمار آن الهه در سراسر جزيره مي پيچيد.انبوه مردم به زيارت معبدش مي آمدند.هيچ عاشق ناشادي نبود كه با هدايا به آنجا نيايد،دعا نكند و از او نخواهد كه دل معشوقه اش را نرم كند.البته پيگماليون نيز به آنجا رفت.او تنها چيزي كه از آن الهه خواست اين بود كه سبب شود تا وي با دوشيزه اي به زيبايي اين مجسمه آشنا شود ونوس براي اينكه به او نشان دهد كه دعايش مستجاب شده است، شعله آتش محرابش را كه پيگماليون جلو آن ايستاده بود سه بار زبانه كشيد و به هوا برخاست.
    پيگماليون كه از ديدن اين نشانه نيكو به انديشه فرو رفته بود به خانه بازگشت و به ديدار معشوقه اش شتافت،يعني به سوي آن چيزي كه خود آفريده بود و براي تراشيدن و پرداخت آن خونِ دلِ بسيار خورده بود.مجسمه را بر پايه يك ستون ايستاده يافت.كه فوق العاده زيبا و دلربا مي نمود.او را نوازش كرد ولي بعد عقب نشست.آيا اين احساس وي نوعي خود فريبي بود يا واقعاً وقتي او را نوازش كرد بدنش را گرم يافت؟بازوان مجسمه را لمس كرد و بعد شانه هايش را.آن خشكي و سختي از ميان رفته بود.انگار مومي بود كه در برابر گرماي خورشيد نرم مي شد.مچ دست مجسمه را هم گرفت در آنجا نيز خون در جريان بود و نبضش مي زد.در دل به خود گفت كه ونوس اين كار را كرده است.بعد دستها را با سپاس و شادي بي سروصدا به دور بدن مجسمه حلقه كرد و ديد كه چهره اش سرخي شرم گرفت و لبخند زد.
    ونوس با حضور در مراسم ازدواجشان زندگي آنها را بركت و افتخار ويژه اي بخشيد،ولي نمي دانيم كه پس از آن چه روي داده است.البته اين را مي دانيم كه پيگماليون آن زن را گالاته يا گالائتا ناميد،و پسرشان كه پافوس نام داشت نام خود را بر شهر مورد علاقه ونوس گذاشت.
    6 کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hadinaseh, hamideh, sanam, taraneh, طناز, مبین

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  6. 14,365 امتیاز ، سطح 36
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/12/20
    محل سکونت
    شهر زیبای کاشان
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    14,365
    سطح
    36
    تشکر
    780
    تشکر شده 1,390 بار در 534 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    عکس

    #16 1389/01/18, 09:46


    آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟
    hadinaseh آنلاین نیست.

  7. 14,365 امتیاز ، سطح 36
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/12/20
    محل سکونت
    شهر زیبای کاشان
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    14,365
    سطح
    36
    تشکر
    780
    تشکر شده 1,390 بار در 534 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    حکایتی جالب از نادرشاه افشار!!!

    #17 1389/01/19, 15:12
    نادر شاه افشار
    نوشته اند: زمانی كه نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه كودكی را دید كه به مكتب میرفت. از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟
    قرآن.
    - از كجای قرآن؟
    - انا فتحنا....

    نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
    سپس یك سكه زر به پسر داد امام پسر از گرفتن آن اباکرد.
    نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
    گفت:مادرم مرا میزند میگوید تو این پول را دزدیده ای.
    نادر گفت: به او بگو نادر داده است. پسر گفت:-مادرم باور نمیكند.
    میگوید: نادر مردی سخی است او اگر به تو پول میداد یك سكه نمیداد. زیاد میداد. حرف او بر دل نادر نشست. یك مشت پول زر در دامن او ریخت.
    از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.
    کاربر مقابل از hadinaseh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: mehregan
    آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟
    hadinaseh آنلاین نیست.

  8. 51,207 امتیاز ، سطح 70
    5% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,343
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/05/22
    محل سکونت
    IRAN
    نوشته ها
    2,022
    امتیاز
    51,207
    سطح
    70
    تشکر
    12,932
    تشکر شده 12,418 بار در 4,245 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    باله هایت را کجا گذاشتی؟

    #18 1389/01/21, 01:03
    باله هایت را کجا گذاشتی؟


    پرنده بر شانه‌های انسان نشست. انسان با تعجب روبه‌ پرنده كرد و گفت: "اما من درخت نیستم. تو نمی‌توانی روی شانه‌های من آشیانه بسازی."

    پرنده گفت: "من فرق درخت‌ها و آدم‌ها را خوب می‌دانم اما گاهی پرنده‌ها و انسان‌ها را اشتباه می‌گیرم."

    انسان خندید و به نظرش این بزرگ‌ترین اشتباه ممكن بود.
    پرنده گفت: "راستی، چرا پر زدن را كنار گذاشتی؟"
    انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
    پرنده گفت: "نمی‌دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است." انسان دیگر نخندید.

    انگار ته‌ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد؛ چیزی كه نمی‌دانست چیست. شاید یك آبی دور، یك اوج دوست داشتنی.

    پرنده گفت: " غیر از تو پرنده‌های دیگری را هم می‌شناسم كه پر زدن از یادشان رفته است. درست است كه پرواز برای یك پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نكند، فراموشش می‌شود. "

    پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اینكه چشم‌اش به یك آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

    آنوقت خدا بر شانه‌های كوچك انسان دست گذاشت و گفت:‌"یادت می‌آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال‌هایت را كجا گذاشتی؟"

    انسان دست بر شانه‌هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس كرد.

    آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!
    4 کاربر مقابل از آپامه عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hadinaseh, sanam, taraneh, مبین

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


    نغمه ی دل
    آپامه آنلاین نیست.

  9. 33,158 امتیاز ، سطح 56
    9% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,092
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/07/11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,269
    امتیاز
    33,158
    سطح
    56
    تشکر
    5,699
    تشکر شده 5,564 بار در 2,080 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #19 1389/01/21, 01:17
    من عاشق نوشته های تو هستم مسیحای گلم
    خیلی عالی بود
    2 کاربر مقابل از taraneh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hadinaseh, آپامه
    در فروبسته ترین دشواری ،
    در گرانبارترین نومیدی ،
    بارها بر سرخود ، بانگ زدم :
    - هیچت ار نیست مخور خون جگر ،
    دست که هست !
    بیستون را یاد آر ،
    دست هایت را بسپار به کار ،
    کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار!http://telegrm.me/@afra_wooden
    taraneh آنلاین نیست.

  10. 14,365 امتیاز ، سطح 36
    40% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 485
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/12/20
    محل سکونت
    شهر زیبای کاشان
    نوشته ها
    507
    امتیاز
    14,365
    سطح
    36
    تشکر
    780
    تشکر شده 1,390 بار در 534 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    سوفیا

    #20 1389/01/21, 10:58
    سوفیا

    آقا غلط کردیم. به خدا نفهمیدم. من از اول اش هم می ترسیدم، آقا. به جان مادرم می ترسیدم. نمی خواستم این جوری بشود. یعنی هیچ کس نمی خواست. نه من،نه اسی، نه رسول،به خصوس که عیدی تازه مرده بود و کسی حوصله این کارها رو نداشت. به خدا تقصیر من نبود، آقا. تقصیر اسی بود. لعنت به اسی. به خدا اسی گول مان زد، آقا. هم من را و هم رسول را. وقتی گلابی توپمان را با اره اش پاره کرد، اسی گفت: "سگ کی باشه این گلابی منگل که توپ ما را پاره می کنه؟" گفت: "دو روز نیس اومده تو این محل اون وقت می خواد بازی ما رو بریزه به هم؟" گفت: "مادرش رو به عزاش می نشونم".
    توپ خورده بود به شیشه ی کارگاه گلابی. کارگاه نبود، دکان چهار متر در پنج متری بود. که روی تابلوش نوشته بود: "کارگاه چوب بری و درودگری میهن". شیشه نشکسته بود، فقط گوشه پایینش ترک برداشته بود. روز اولی که آمده بود توی محل، اسی تا دیدش گفت: "کله گلابی" راست می گفت، اسی. بالای سرش پهن بود و پایین کله اش با دو تا قوس باریک می شد و چون کله اش تاس بود از پشت سر عینهو گلابی می ماند. نمی دانم اسمش اش چه بود. یعنی گمان ام هیچ کس نمی دانست. همه به اش می گفتند "گلابی". غلام سگی می گفت زن اش را توی بندر کشته و بعد فرار کرده و آمده است اینجا. پدر اسی می گفت لابد زن اش طلاق گرفته. یک بار پدرم به عزیز گفت شاید از حبس آمده بیرون. گفتم: "حبس یعنی جی؟" پدرم چیزی نگفت. بعد به مادرم گفت " به اش نمی آد قاتل باشه. یعنی قیافه اش به قاتل ها نمی خوره. بیش تر شبیه منگل هاس."
    راست می گفت پدرم. با این که چاق بود و کوتاه و چشم هاش آن قدر ریز بود که همیشه تعجب می کردم چه طور می تونه با آنها می تونه ببیند، اما قیافه اش به قاتل ها نمی خورد. با این همه گفتم: "مگه قاتل ها چه شکلی اند؟"
    پدرم گفت: "خفه شو بزمجه، با تو که حرف نمی زدم."

    اوایل خیال می کردیم کر و لال است. یعنی تا قبل از اینکه با آن تلفن سیاه آلمانی اش حرف بزند. بس که ساکت بود، لامسب. منظورم این است تا مجبور نمی شد حرفی نمی زد. سرش تو کار خودش بود. یعنی با اره اش چوب می برید، یا روی چوب ها را سوهان می کشید و یا با چکش میخ می کوبید، به چوب ها. بیشتر صندلی درست می کرد. گاهی میز هم می ساخت، اما بیش تر صندلی. رسول گفت یک بار پنجره ی چوبی دولته ای را که گلابی ساخته بود توی کارگاه اش دیده است. گفت: "تا حالا پنجره ای به این قشنگی ندیده بودم." گمان ام آدم خر پولی سفارش پنجره را داده بود. هر چند من هیچ وقت پنجره ای را که رسول می گفت، ندیدم. همیشه مداد کوچکی پشت گوش اش بود. حتی وقتی می رفت مبال مسجد فضلی. وقتی بی کار می شد- که خیلی کم پیش می آمد- می نشست روی یکی از صندلی هایی که ساخته بود و زل می زد به جماعت توی بازار. رسول گفت: "چه جوری؟ چه جوری می خوای مادرش رو به عزاش بنشونی؟"
    اسی گفت: "نمی دونم اما لابد یه راهی داره. پدرم می گه هر کاری یه راهی داره".


    دو روزه بعد اسی راه اش را پیدا کرد. یعنی فکر کرد که پیدا کرده. غروب بود که رفتیم پاجه های تلفن عمومی سر کوچه و اسی شماره کارگاه گلابی را گرفت.شماره اش را از روی تابلو بالای کارگاه حفظ کرده بود. گوشی را که گلابی برداشت اسی صداش را عین زن ها نازک کرد. رسول شکم اش را از خنده گرفت و از باجه زد بیرون. اسی تو گوشی گفت از شوهرش طلاق گرفته و می خواهد با کسی درد دل کند. نمی دانم از آن طرف خط چه شنید که کف دست اش را گذاشت روی گوشی و زد زیر خنده. از باجه که زدیم بیرون تا خانه می خندیدیم. به خانه ی اسی که رسیدیم، گفتم: "گلابی چی گفت، اسی؟"
    اسی گفت: "هیچی، اونم دلش می خواد با کسی درد دل کنه". این را که گفت باز ریسه رفت.

    بعد از آن روز، اسی چند بار دیگر هم زنگ زد به گلابی. به اش گفته بود اسم اش،یعنی اسم زنی که اسی اداش را در می آوردظ، "سوفیا" است. سوفیا را نمی دانم از کدام جهنمی پیدا کرده بود. توی کوچه ی ما که اسم هیچ کس سوفیا نبود. گمان ام اسم یکی از هنرپیشه هایی بود که رسول عکس هاشان را جمع می کرد. لابد اسم اش را از رسول شنیده بود. اسی به گلابی گفته بود اگر مرد خوبی پیدا بشود شاید دوباهر شوهر کند.

    رفته بودیم مخروبه ی پشت سینما مولن روژ داشتیم با تیرکماه های لاستیکی مان به طرف یکی از بطری های خالی عرق سگی که غلام خورده بود هدف گیری می کردیم. اسی گفت می خواهد گلابی را محض خنده بیاورد جلو سینما مولن روژ. لاستیک تیرکمان ام را تا آن جا که می توانستیم کشیدم و گفتم" چه جوری؟" یک چشم ام را بستم و زل زدم به بطری. لاستیک را که رها کردم سنگ از کنار شیشه رد شد و کمی خاک بلند شد توی هوا. نوبت رسول بود. رسول سنگ ریزه ای گذاشت توی چرم بین لاستیک تیرکمان اش و یک چشم اش را بست. نوک زبان اش را از بین لب هاش بیرون آورد و با چشمی که باز بود بطری را هدف گرفت. گفت: "اتفاقا مولن روز کینگ کنگ رو نشون می ده. شب ها ملت می ریزند اون جا." و دست اش را رها کرد. سنگ از کنار بطری گذشت و کمی دورتر خورد به دیوار سینما مولن روژ. باز پرسیدم: " چه طوری می خوای بیاریش اون جا؟"ا
    اسی لاستیک تیر کمان اش را آنقدر کشیده بود که دست هاش شروع کرده بودند به لرزیدن. گفت": "نمی دونم. درست نمی دونم، اما لابد یه راهی داره." لاستیک را که رها کرد فحش داد به بطری : "پدر سک".
    بطری خرد شد.
    کاربر مقابل از hadinaseh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است: آپامه
    آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟
    hadinaseh آنلاین نیست.

صفحه 2 از 6 نخستنخست 1234 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •