چند روایت معتبر درباره ی اندوهمرد به رستوران که رسید زن داشت دومین سیگارش را آتش می زد. پشت میزی کنار پنجره نشسته بود و بیرون را تماشا می کرد. مرد پالتویش را در آورد و گذاشت روی پشتی صندلی، با زن دست داد و نشست مقابل او.
" تلفن که زدی راه افتادم. ترافیک سنگینی بود. خیلی وقته اومدی؟"
زن گوشه ناخن انگشت کوچک اش را جوید و لحظه ای به مرد نگاه کرد.
" نه، تازه رسیدم."
" این جا رو چه طور پیدا کردی؟ جای قشنگیه، دنج و قشنگ."
زن، باز ناخن اش را جوید و زل زد به بالای سر مرد. انگار چیزی در فضای بالای سر مرد،بال بال می زد. بعد به پیشخدمت که به سمت آنها می آمد نگاه کرد.
" آدرس ش رو نازی به م داد. گفت یه بار با کامی اومده بودن این جا. گفت جون می ده واسه حرف زدن."
مرد عینک اش را گذاشت کنار زیر سیگاری شیشه ای و از پنجره به بیرون نگاه کرد. رستوران درشیب خیابان ساخته شده بود و این طور به نظر می رسید که آدم های توی پیاده رو با تقلای زیاد از خیابان بالا می روند.
گفت : "چی گفتی؟"
" گفتم نازی پیداش کرده. نازی گفت جای دنج و خوبیه. جون می ده واسه حرف زدن."
" آره، جای خوبیه. اولین دفعه اس که می آم اینجا. نمی دونستم همچو جایی هم هست. توی تلفن گفتی می خوای چیزی به م بگی. به نظر من که این جا جون می ده واسه شنیدن."
زن به ناخن هایش نگاه کرد. لاک بعضی از ناخن ها محو شده بود. کیف اش را گذاشت روی میز و زیپ آن را باز کرد.
"می گم، عجله نکن."
مرد بستۀ سیگارش را از جیب پیراهن اش در آورد و یکی از سیگارها را بیرون کشید.
"امتحان دیروز چطور بود؟"
پیشخدمت با قلم و کاغذ ایستاد کنارمیز. پرسید: " چی میل می فرمایید؟"
بوی عطر خوشی می د اد. مرد یک بار از آن عطر مصرف کرده بود اما هر چه فکر کرد اسم آن به خاطرش نرسید. پیشخدمت چاق بود و مرد که نزدیک تر بود صدای نتفش زدن اش را می شنید.
زن گفت:" برای من یه قهوۀ ترک، لطفا. سفارش شام رو بعدا می دیم."
مرد گفت" برای من آب پرتفال،لطفا."
پیشخدمت که دور شد زن خندید و دود سیگار را پاشید روی جعبه دستمال کاغذی.
گفت: "افتضاح! تعریف Connotation رو با Denotation قاطی کرده بودم. متنی رو هم که از شاه لیر شکسپیر اومده نتونستم ترجمه کنم. چند اشتباه دیگه هم کردم که دل م نمی خواد درباره شون حرف بزنم. نمی خوام به شون فکر کنم."
مرد سیگارز ن را گرفت و سیگارش را با آن آتش زد. دودش را لحظه ای تو دهان حبس کرد و بعد آن را با شدت از بینی بیرون داد. به جلو خم شد و سیگار زن را پس داد.
گفت:"پارتی دیشت خوب بود؟ جشن تولد یاسی رو می گم."
زن شیشۀ لاک را از توی کیف اش بیرون آورد و در پوش آن را باز کرد. "معرکه بود. کاش بودی و می دیدی. وقتی دوست های شادی شروع کردند به رقصیدن، نازی حسابی بودر شد. پیش اون ها رقص نازی از سکه افتاده بود. عینهو دخترای دهاتی رفت یه گوشه نشست و تاآخر پارتی از جاش تککون نخورد."
مرد لبخند زد و انگار بخواهد دو عدد سه رقمی را در ذهن ضرب کند، زل زد به نقطه ای نا معلوم.
"امتحان امروز صبح چی؟ آیین نامه رو می گم."
زن باز خنده اش گرفت. این بار بلندتر. سیگرش را توی زیر سیگاری خاموش کرد و گفت: "اون م افتضاح شد!"
"جدی؟ اگه دوست نداری چیزی درباره ش بگی می تونی حرفی نزنی."
" نه، این یکی رو میگم. تابلو شیب خطرناک رو نتونستم جواب بدم. به جای شیب خطرناک نوشتم سرازیری خطرناک."
مرد باز به بیرون نگاه کرد. هوا داشت تاریک می شد. ماشین ها توی ترافیک گیر کرده بودند و بعضی بی خودی بوق می زدند.
گفت:"فرش چیه؟"
زن با دقت برس لاک را روی ناخن انگشت کوچک اش مالاند و به سختی جلوی گریه اش را گرفت. بعد سرش را تا نزدیکی انگشت ها پایین آورد و رنگ محو شدۀ ناخنی را با رنگ تازه پوشاند. انگشت ها و ناخن ها با هر سلیقه ای خوش فرم و زیبا بودند.
گفت:" فرق چی، چیه؟ "
در صداش اندکی گرفتگی پیدا شده بود اما مرد نفهمید.
مرد گفت:" سرازیری با شیب چه فرقی داره؟ جدی می پرسم. چه فرقی داره؟ به نظر من که معنی هر دوشون یکی یه. منظورم اینه که شیب هم می تونه سربالایی باشه و هم می تونه سرازیری باشه. سربالایی هم یه جور سرازیزی یه. سرازیری هم یه جور سربالایی یه. بستگی داره تو کجا باشی و از کجا نگاش کنی."
زن زیر لب چیزی گفت که مرد نشنید. مر خاکستر سیگارش را ریخت توی زیرسیگاری و به صندلی تکیه داد. پیشخدمت را دید که به طرف آنها می آید. به زن نگاه کرد و حس کرد زیر نور بی رمق سرخی که از پنجره تو می زد صورت زن زیباتر شده است. زم مایع سرخ را که روی تک تک ناخن ها کشید درش را بست و آن را گذاشت توی کیف اش. این بار آینه کوچکی را از توی کیف بیرون آورد و خودش را با دقت توی آن نگاه کرد.
گفت:" بعضی وقت ها واژه ها هم مهم می شن. منظورم الفاظ و کلمات و این جور چیزهاس."
مرد انگار دردی ناگهان حس کرده باشد، چشم هایش را بست و پلک ها را به شدت بر هم فشار داد.
گفت: "شاید"