alt
صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 11 به 20 از 27

موضوع: سناریو

  1. 57,380 امتیاز ، سطح 74
    22% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,170
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/05/26
    محل سکونت
    همدان
    نوشته ها
    1,104
    امتیاز
    57,380
    سطح
    74
    تشکر
    14,147
    تشکر شده 10,744 بار در 4,131 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    قسمت4

    #11 1388/11/08, 17:16
    در میون اونها دخترسیزده ساله ای بود که هر وقت به خونه باغ میومد کنار من می ایستاد

    اون دختر هم ویلچری بود من هم که به خاطر شوکی که بهم وارد شده بود قادر به راه رفتن نبودم.

    بابابزرگ خیلی مهربون بود برای من ویلچر تهیه کرد که هر وقت بچه ها اومدن من هم بتون به داخل

    باغ بیام .

    اون دختر خیلی شیرین زبون بود همیشه برام داستان و شعر میخوند اسمش آروزو بود

    من رو هم داداشی صدا میکرد اون موقع صورتم پر از زخم بود خودم هم به سختی میتونستم

    صورتم رو به یاد بیارم چه برسه به دیگران

    مدام جلوی چشمام میومد و برام شکلک در میاورد تا اینکه بتونه منو بخندونه یا حرکتی انجام بدم .

    سن کمی داشت ولی دلش به اندازه دریای بیکران موج میزد.

    روزها و ماه ها گذشت ولی من همچنان مثل سابق آرزو هیچ وقت ناامید نشد و مدام سعی میکرد

    من رو از شوک در بیاره .

    میدونستم کجام

    میدونستم خودم کیم ولی نمیتونستم حرف بزن

    تنها هم بازی من آرزو بود ..............

    اونجا اسختر کوچکی بود که با زمین هم سطح . همه میتونستن به لبه ی استخر برن چه با ویلچر چی بی ویلچر .

    بابابزرگ هر روز من رو به اونجا میبرد آرزو هم خودش میومد اونجا .

    یک روز بابا بزرگ برای تحویل گرفتن دوست جدیدی از خونه باغ خارج شد و به آروز گفت مواظب من باشه تا

    برگردم.

    آرزو خیلی بازیگوش بود و همش از این ور استخر میرفت اون ور، توپی دستش بود که اون رو به طرف من

    پرت میکرد که شاید من عکس العملی نشون بدم .

    اون روز هم اون کار رو تکرار کرد ولی اتفاق وحشتناکی افتاد آروز کنترلشو از دست داد و به دورن استخر

    سقوط کرد............. خدایا................ بجز من و چند تا بچه کسی اونجا نبود که آرزو رو نجات بده.

    آرزو همچنان دستو پا میزد و مدام داد میزید ، داداشی ................... داداشی

    کمک ................کمک

    خدایا نمیدونستم چکار کنم از چشمام اشک میومد ........ تمام سعی خودمو داشتم میکردم تا بتونم حرکت کنم.

    خدایا............... آرزو داشت خفه میشد........... خدایا ................کمکم کن .

    همش چشمم به آرزو بود کسی نمتونست کمکش کنه . آرزو صداش قطع شد آروم آروم تمام بدنش

    داشت به زیر آب میرفت . خدایا فقط دستش از آرنج، بیرون آب مونده بود کم کم به مچ دستش رسید

    و کاملاً به درون آب فرو رفت............

    در اون لحظه سوکت شکست........... فریاد بلندی زدم....... بعد از چهار ماه اولین کلام از دهانم بیرون اومد

    خدااااااااااااااااا


    ادامه دارد............
    9 کاربر مقابل از مبین عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. 3aeed, hamideh, mehregan, samira, Shabgard, tanhaei50, taraneh, آیدا, طناز
    باز امشب غزلی كنج دلم زندانی است

    آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است

    هيچ كسی تلخی لبخند مرا درک نكرد

    های های دل ديوانه ی من پنهانی است
    مبین آنلاین نیست.

  2. 40,394 امتیاز ، سطح 62
    4% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,256
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/06/24
    محل سکونت
    آلمان köln
    نوشته ها
    2,080
    امتیاز
    40,394
    سطح
    62
    تشکر
    6,095
    تشکر شده 10,292 بار در 3,390 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #12 1388/11/08, 19:26
    وای مبین به قول طناز ذوق مرگ شدم نمیشه اول اخرشو بگی
    2 کاربر مقابل از mehregan عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. tanhaei50, مبین
    اونایی که قشنگ حرف میزنن ... قشنگم پشت پا میزنن !!
    mehregan آنلاین نیست.

  3. 57,380 امتیاز ، سطح 74
    22% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,170
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/05/26
    محل سکونت
    همدان
    نوشته ها
    1,104
    امتیاز
    57,380
    سطح
    74
    تشکر
    14,147
    تشکر شده 10,744 بار در 4,131 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    قسمت5

    #13 1388/11/09, 11:23
    در اون لحظه سوکت شکست........... فریاد بلندی زدم....... بعد از چهار ماه اولین کلام از دهانم بیرون اومد

    خدااااااااااااااااا

    به یک باره ازاون شوک بیرون اومدم از روی ویلچر بلند شدم و به درون استخر پریدم .

    آرزو رو به دستم گرفتم و خودم و به لبه استخر رسوندم به زحمت آرزو رو از آب بیرون کشیدم ،

    اون بیهوش بود وقتی خواستم خودم رو هم از آب بیرون بیارم ناگهان پام لیز خورد ،

    سرم به شدت به لبه استخر برخورد کرد و دیگه چیزی نفهمیدم ............

    وقتی بهوش اومدم دیدم توی............ بیمارستان................. هستم .

    پرستار بلافاصله دکتر رو صدا کرد از اینکه من بهوش اومده بودم خیلی خوشحال شدن.

    به سختی قادر به حرف زدن بودم.

    چند روز گذشت تا هوشیاریم بهتر شد سراغ بابا بزرگو از پرستار گرفتم اون گفت من اطلاعی ندارم.

    پرستار گفت شخصی مرتب به شما سر میزنه وقتی که بهوش اومدی با اون تماس گرفتیم اون یک وکیله

    منشیش گفت رفته شهرستان و تا چند روز دیگه بر میگرده در همین حین بود که شخصی وارد اتاق شد

    آره خودش بود شناختمش.............. وکیل بابا بزرگ ....................آقای سعادتی

    چند باری در خونه باغ دیده بودمش.

    سلام و احول پرسی کردیم، سراغ بابا بزرگو گرفتم سکوت کرد.................. دوباره ازش پرسیدم

    گفت................ بابا بزرگ.................... شش ماه...................... پیش فوت کرده .

    گفتم چی میگی آقای سعادتی همین چند روز پیش بابابزرگ رفت که یه مهمون دیگه برامون بیاره

    اون وقت شما میگی شش ماه پیش فوت کرده.

    آقای سعادت گفت: میدونی چرا اینجایی گفتم آره چند روز پیش سرم خورد به لبه استخر و بیهوش شدم.

    آقای سعادتی سکوتی کرد و........... با صدای آروم گفت نه امید جان ،چند روز پیش نه...............


    ادامه دارد...................
    8 کاربر مقابل از مبین عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hamideh, mehregan, samira, Shabgard, tanhaei50, taraneh, آیدا, مهناز
    باز امشب غزلی كنج دلم زندانی است

    آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است

    هيچ كسی تلخی لبخند مرا درک نكرد

    های های دل ديوانه ی من پنهانی است
    مبین آنلاین نیست.

  4. 20,601 امتیاز ، سطح 43
    84% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 149
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/08/25
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    497
    امتیاز
    20,601
    سطح
    43
    تشکر
    2,914
    تشکر شده 2,482 بار در 942 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #14 1388/11/10, 12:13
    ولی چقدر هیجانی
    دستتون درد نکنه
    2 کاربر مقابل از hamideh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. tanhaei50, مبین
    اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم بیدار نشود و اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی ناامید نشود. چارلی چاپلین
    hamideh آنلاین نیست.

  5. 23,089 امتیاز ، سطح 46
    54% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 461
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/07/08
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    601
    امتیاز
    23,089
    سطح
    46
    تشکر
    5,531
    تشکر شده 3,552 بار در 1,261 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #15 1388/11/10, 12:21
    خیلی سناریوی رومانتیکی مبین جان
    خدا کنه آخرشم خوب تموم بشه
    2 کاربر مقابل از tanhaei50 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hamideh, مبین
    بوسه زد باد بهاري به لب سبزه به ناز
    گفت در گوش شقايق، گل نسرين صد راز
    بلبل از شاخه گل داد به عشاق پيام
    كه در آييد به ميخانه عشاق نواز
    tanhaei50 آنلاین نیست.

  6. 57,380 امتیاز ، سطح 74
    22% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,170
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/05/26
    محل سکونت
    همدان
    نوشته ها
    1,104
    امتیاز
    57,380
    سطح
    74
    تشکر
    14,147
    تشکر شده 10,744 بار در 4,131 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    قسمت6

    #16 1388/11/11, 11:13
    آقای سعادت گفت: میدونی چرا اینجایی گفتم آره چند روز پیش سرم خورد به لبه استخر و بیهوش شدم.

    آقای سعادتی سکوتی کرد و با صدای آروم گفت نه امید جان ،چند روز پیش نه.............. یک سال پیش.

    سرم گیج رفت چشمام سیاهی رفت گفتم........................ چی............. یک سال پیش .

    آقای سعادتی گفت آره امید جان.................... بعد از اون ضربه که به سرت خورد تو به حال کما

    رفتی............الان یک سال از اون موقع میگذره.

    دیگه قادر به حرف زدن نبودم اشکهام سرازیر شد همه اتاق دور سرم میچرخید . مثل ابر بهار بودم.

    خدایا ..................چرا؟

    چند روزی گذشت و مرتب آقای سعادتی به سراغم میومد . اگه کاری داشتم انجام میداد .

    بالاخره من از بیمارستان مرخص شدم و آقای سعادتی من رو به خونه ی خودشون برد . من سراغ خونه باغ و

    بچه ها رو ازش گرفتم . مخصوصاً آرزو.

    آقای سعادتی گفت که بعد از اون حادثه خانواده آرزو دیگه نذاشتن که آرزو به خونه باغ بیاد و بعد از مدتی هم از

    تهران رفتن ..............و نمیدونم کجا؟

    پدر بزرگ وصیت کرد بود که بعد از مرگش همه اموال بین بچه هایی که سرپرستی اونها رو قبول کرده تقسیم

    بشه . چون خونه باغ خیلی بزرگ بود مجبور شدم اون رو بفروشم تا بتونم خونه های کوچکتر و بیشتری برای

    بچه ها بخرم.

    فقط دو نفر موندن که باید تکلیفشون روشن میشد . یکی تو بودی امید و اون یکی مهمونی بود که بابابزرگ

    قبل از اون اتفاق میخواست به سرپرستی قبولش کنه ولی نشد.

    پدر بزرگ در روزهای آخر به من گفت که به امید بگو اون شخص رو پیدا کنه .

    امروز استراحت کن . فردا امانتی و آدرس رو بهت میدم تا بتونی به آخرین وصیت بابابزرگ عمل کنی.

    فردای اون روزبه بهشت زهرا رفتیم و در کنار مزار فرشته آسمانی ( بابابزرگ) قسم خوردم که مثل خودش

    باشم .

    آدرس رو گرفتم . اومدم............اومدم............. تا به تو رسیدم................. علی.

    اون کسی که بابابزرگ دنبالش بود تو بودی............ علی.

    چرا و به چه دلیل نتونسته بود که تو رو پیدا کنه نمیدونم . این یه راز بود که تا ابد اون رو

    پیش خودش نگه داشت. خیلی خوشحالم که تونستم پیداد کنم .

    بقیه داستان رو هم میدونی بعد از قبول شدند در دانشگاه شیراز ما از تهران اومدیم اینجا.

    حالا آخرین روزی که ما به بیمارستان رفتیم دختری رو اونجا دیدم که به یکباره یاد اون خونه باغ

    و تمام خاطره هاش افتادم .

    علی اون خودش بود............. خود خودش....................... اون آرزو بود.......... آرزو...........



    ادامه دارد..............
    8 کاربر مقابل از مبین عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hamideh, mehregan, samira, Shabgard, tanhaei50, taraneh, آیدا, مهناز
    باز امشب غزلی كنج دلم زندانی است

    آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است

    هيچ كسی تلخی لبخند مرا درک نكرد

    های های دل ديوانه ی من پنهانی است
    مبین آنلاین نیست.

  7. 39,202 امتیاز ، سطح 61
    12% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,148
    30.0% فعالیت
    جایزه ها:
    برنده ی مسابقه علمینفر اول مسابقه آواتار و آمضا
    تاریخ عضویت
    1348/10/11
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    1,647
    امتیاز
    39,202
    سطح
    61
    تشکر
    5,797
    تشکر شده 9,448 بار در 2,642 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #17 1388/11/12, 06:02
    قضيه خيلي جالب شد....هي خودم دارم توي ذهنم بقيه داستان رو حدس ميزنمتا اينجاش كه

    عالي بود....منتظرم داداشي
    2 کاربر مقابل از samira عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. tanhaei50, مبین
    samira آنلاین نیست.

  8. 57,380 امتیاز ، سطح 74
    22% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,170
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/05/26
    محل سکونت
    همدان
    نوشته ها
    1,104
    امتیاز
    57,380
    سطح
    74
    تشکر
    14,147
    تشکر شده 10,744 بار در 4,131 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #18 1388/11/12, 10:08
    نقل قول نوشته اصلی توسط samira نمایش پست ها
    قضيه خيلي جالب شد....هي خودم دارم توي ذهنم بقيه داستان رو حدس ميزنمتا اينجاش كه

    عالي بود....منتظرم داداشي
    مرسی سمیرا جون

    از همه دوستان هم که پیگیری می کنن ممنونم
    3 کاربر مقابل از مبین عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. tanhaei50, taraneh, مهناز
    باز امشب غزلی كنج دلم زندانی است

    آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است

    هيچ كسی تلخی لبخند مرا درک نكرد

    های های دل ديوانه ی من پنهانی است
    مبین آنلاین نیست.

  9. 57,380 امتیاز ، سطح 74
    22% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,170
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/05/26
    محل سکونت
    همدان
    نوشته ها
    1,104
    امتیاز
    57,380
    سطح
    74
    تشکر
    14,147
    تشکر شده 10,744 بار در 4,131 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    قسمت7

    #19 1388/11/12, 21:02
    علی اون خودش بود............. خود خودش....................... اون آرزو بود.......... آرزو

    علی با شنیدن داستان امید بجز گریه دیگه هیچی نمیتونست بگه. همدیگه رو در آغوش گرفته

    بودن و گریه میکردن.

    دیگه دیروقت بود…………….. باید میخوابیدن .

    صبح شد و بعد از خوردن صبحانه امید به سر کار رفت . علی ، به فکر فرو رفته بود باید

    به داداش امید کمک کنم........... باید اون دختر رو پیدا کنم.


    اینکه میگن دنیا خیلی کوچیکه بی دلیل و بی حکمت نیست.

    علی و چند تا از هم دانشگاهی هاش جمع دوستانه ای داشتن . هفته ای یک بار دور هم جمع میشدن

    و با هم مشاعره میکردن.

    علی همش تو فکر داداش امید بود......... خوب نمیتونست تو مشاعره شرکت کنه .

    در میان این جمع دختری بود که علی رو خیلی دوست داشت و عاشق علی بود علی هم همین

    حس رو در مورد اون دختر داشت . ولی هرگز از عشقش با امید حرفی نزده بود.

    به کناری رفتن تا با هم خلوت کنن . دختر علت پریشانی علی رو پرسید . علی با تمام وجود با اینکه

    برای گفتن هر کلمه.......... کلی اشک میریخت............. داستان زندگی امید رو تعریف کرد.

    وااااای............... وااااااای..................... خدای من ..........خدای من


    ادامه دارد...........
    6 کاربر مقابل از مبین عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. hamideh, mehregan, samira, Shabgard, tanhaei50, taraneh
    باز امشب غزلی كنج دلم زندانی است

    آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است

    هيچ كسی تلخی لبخند مرا درک نكرد

    های های دل ديوانه ی من پنهانی است
    مبین آنلاین نیست.

  10. 57,380 امتیاز ، سطح 74
    22% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 1,170
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1388/05/26
    محل سکونت
    همدان
    نوشته ها
    1,104
    امتیاز
    57,380
    سطح
    74
    تشکر
    14,147
    تشکر شده 10,744 بار در 4,131 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    قسمت آخر

    #20 1388/11/14, 11:54
    علی با تمام وجود با اینکه

    برای گفتن هر کلمه.......... کلی اشک میریخت............. داستان زندگی امید رو تعریف کرد.

    وااااای............... وااااااای..................... خدای من ..........خدای من

    دختر چه گریه ای میکرد . چقدر خوشحال بود. با صدای بلند از خدا تشکر میکرد، بارها و بارها به سجده

    فرو رفت .

    علی گیج شده بود ..............

    آره............ آره............. اون دختر خود آرزو بود ............ آرزو

    خوشحال از اینکه فهمیده داداش امید زندست و داره دنبالش میگرده. همون کسی که جونشو نجات داده بود.

    وقتی علی این رو از زبون آرزو شنید به درگاه خدا سجده کرد . هر دوی اونها با تمام وجود

    اشک شوق میریختن.

    علی بدون هیچ معطلی به امید زنگ زد وبا صدای بلند بهش گفت داداش امید .............داداش امید ...........

    آرزو رو پیدا کردم .............الان پیش منه ..........بیا..............

    امید خیلی سریع با وجود اینکه خیلی گیج شده بود خودشو رسوند تا چشمش به آرزو افتاد اشکهاش

    سرازیر شد خودش بود.............. همون دختری که تو بیمارستان دیده بود ................خود آرزو.

    دااااااااداااااااااش امیییییییییییید ..................... آرزوووووووووووووو

    اصلاً نمیشه اون لحظه رو نوشت باید حسش کرد باید تصورش کرد که چه اشکهایی از روی شوق

    به روی گونه هاشون نشسته بود.


    تمام خاطرات گذشته زنده شد چه لحظه شیرین و به یاد ماندی.........

    حالا دیگه، امید خوشحال بود گمشده ی خودشو پیدا کرده کسی رو که کمکش کرده بود خوب بشه.

    بعد از مدتی درس آرزو و علی تمام شد . امید ، آرزو رو برای علی از خانوادش خواستگاری کرد .

    به اونها کمک کرد تا شغل پیدا کنن و یک خونه با پولی که بابابزرگ برای علی گذاشته بود براشون

    خرید .

    علی و آرزو خیلی خوشحال بودن که داداشی به این خوبی دارن .

    روزها و سالها با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردن و روز به روز شاد تر از دیروز .

    بعد ازگذشت دو سال نفر چهارمی پا به زندگی اونها گذاشت . یه دختر کوچولوی نازو تپل.

    آره...................... علی و آرزو بچه دار شدن و................................ امید هم عمو .

    زندگی اونها خیلی شیرین شد، بیشتر از همیشه . به خواسته امید ، علی و آرزو اسم دختر گلشون رو

    عسل گذاشتن.

    امید هم شریک زندگی خودش رو که دختری مهربان بود به نام نیلوفر پیدا کرد و با هم زندگی

    مشترک شون رو شروع کردن .

    امید در کنار نیلوفر، علی ، آرزو ، عسل به دنبال راه بابابزرگ رفت و همیشه یاد

    و خاطره اون رو زنده نگه داشت
    .



    ای دوست به دوستی قرینیم تو را
    هر جا که قدم نهی زمینیم تو را

    در مذهب عاشقی روا نیست که ما
    عالم به تو بینیمو نبینیم تورا



    پایان


    دوستان عزیز امیدوارم که خوشتون اومده باشه .

    اولین بارم بود که به این سبک مطلبی نوشتم.

    اگه ایرادی از لحاظ نوشتن یا داستان داشت به

    بزرگی خودتون ببخشید.

    از اینکه وقت گذاشتین و خوندین ممنونم.
    6 کاربر مقابل از مبین عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mehregan, nazdel, samira, Shabgard, tanhaei50, آیدا
    باز امشب غزلی كنج دلم زندانی است

    آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است

    هيچ كسی تلخی لبخند مرا درک نكرد

    های های دل ديوانه ی من پنهانی است
    مبین آنلاین نیست.

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •