alt
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از 11 به 12 از 12

موضوع: داستان درباره معلولین

  1. 37,164 امتیاز ، سطح 59
    43% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 686
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/08/25
    محل سکونت
    اینور آب
    نوشته ها
    2,344
    امتیاز
    37,164
    سطح
    59
    تشکر
    1,143
    تشکر شده 6,594 بار در 2,431 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    امید

    #11 1388/08/04, 01:34
    بخش 1

    دست های صدای در خانه . . . نگاه پسر را بسوی خود کشیدند
    پدر وارد خانه شد
    مثل همیشه در دست چپش 2 ماهی و در دست راستش پیپش قرار داشت

    او به پدر پیر ماهیگیرش که با لبخند او را نگاه می کرد نگریست
    و در حالی که بسوی پدرش میرفت تا ماهی ها را از دستش بگیرد جواب لبخند او را با لبخند داد

    صندلی کنار شومینه مثل همیشه پیرمرد خسته را برای لم دادن بر رویش صدا کرد

    پسر از پدرش پرسید : امروز صید ماهی خوب بود ؟
    پیرمرد در حالی که بر روی صندلی لم داده بود و داشت پیپ می کشید گفت : آره
    و ادامه داد . . . تو امروز چیکار کردی . . . ولی از پرسیدن این سوال پشیمان شد
    چون میدانست فردا فرزند معلولش با امروزش هیچ تفاوتی ندارد
    و همه روزها برای فرزندش تکرار و تکرار است

    پسر معلول بود . . . و سالهای متمادی از خانه بیرون نرفته بود
    اون ترجیح میداد که کنج خانه بنشیند ولی از گزند نیش نگاه های مردم در امان باشد

    و پیرمرد بهتر از آن میدانست
    بحث کردن با فرزندش . . . سر اینکه . . . او به بیرون از خانه برود
    مثل بحث های گذشته . . . با او . . . سر این موضوع . . . بی ثمر خواهد بود

    دست های آتش شومینه نگاه پیرمرد را بسوی خود می کشیدند

    او به زمانی فکر می کرد
    که همسرش بعد از زاییدن فرزندشان از دنیا رفت

    و به فردا فکر می کرد که اگر نباشد چه بر سرش خواهد آمد
    او عاشقانه فرزندش را می پرستید . . .

    بخش 2

    چند ماه بعد

    پیرمرد مریضی سختی گرفت و بستر بیماری تن او را اسیر خود کرد
    تن او با دارو های که برای بهبودی میخورد متحد نشد
    و بستر بیماری مهمان نوازی خوبی برای روح او نبود

    پیرمرد . . . مرد

    مراسم تشیع جنازه او بسیار غریبانه و تنها با حضور پسر
    و گاریچی که جنازه او را از خانه تا قبرستان آورده بود . . . و گورکنی که قبر او را کنده بود
    در قبرستان شهر بر گذار شد . . .

    بخش 3

    پسر با ارثیه ای که پدرش برای او به جا گذاشته بود در خانه روزگار میگذارند
    و هر روز به پیرزنی که برایش آذوقه می آورد پول میداد

    با گذشت زمان ارثیه پدری رو به فزونی گذاشت تا آنکه تمام شد

    او برای سیر شدن شکمش . . . اثاث های خانه را که لازم نداشت میفروخت
    تا آنکه دیگر اثاثی هم برای فروختن باقی نماند . . .

    بخش 4

    پسر کنار شومینه بر روی زمین نشسته بود
    و دست هایش مشتاقانه سر او را در آغوش گرفته بودن
    خاطره های او با پدرش . . . سد چشمانش را شکسته بود

    2 روز میشد که غذا کاملی نخورده بود

    او نگاهی به تور ماهیگیری پدرش که گوشه ای از خانه افتاده بود کرد

    تصمیم گرفت . . . برای صید ماهی با قایق پارویی پدرش به دریا برود
    اما شب هنگام . . . تا از نیش نگاه های مردم و تمسخر آنها مسون باشد
    و در آغاز طلوع خورشید به خانه بازگردد

    شب که شد به دریا رفت
    اما ماهی ها با تور او قهر بودن
    خورشید داشت طلوع میکرد . . . او به خانه بازگشت . . . شلاق خستگی تنش را به درد میاورد

    فردا شب او باز به دریا رفت
    اما تکرار حوادث دیشب به سرنوشت امشب او زنجیر شده بود

    فردا شب روز سوم . . . دگر بار به دریا رفت
    امشبم تور او در . . . دربند کردن ماهی ها ناکام بود

    خورشید با پرت کردن نور خود به صورت پسر . . . به او اخطار کرد که دارد طلوع می کند
    اما شلاق خستگی و گرسنگی برای او توانی نذاشته بود تا به خانه بازگردد

    او در حالی که در قایق نشسته بود به سطح آب دریا خیره شده بود

    او و دریا می خواستند به یکدیگر بپیوندن
    که صدای بسیار زیبا گفت . . . . نه این کار را نکن . . .

    بخش 5

    دست های صدا آمده . . . نگاه پسر را بسوی خود کشیدند

    به ناگاه پسر دید که دختری بسیار زیبا رو . . . در میان آب دارد به او نگاه می کند
    زیبایی صورت دختر . . . نگاه پسر را سفت گرفته بود

    دختر گفت : من میدونم تو 3 شب برای صید ماهی به دریا میای ولی نمی تونی ماهی بگیری
    دختر زیبا رو ادامه داد . . . تو اشتباه می کنی که شب ها به دریا میای
    در تاریکی نمی تونی صیدی داشته باشی

    پسر یه سختی و با صدای لرزان پرسید تو کی هستی ؟ در میان آب دریا چه می کنی ؟
    دختر با لبخند به او پاسخ داد . . . من پری دریایی هستم

    بهت ، ناباوری و ترس . . . پسر
    در مدت زمان طولانی که بین او و پریه دریایی گذشته بود . . . غرق شد
    و پسر فهمید و پذیرفت که خیالتی نشده و این یک رویا نیست . . . یک واقعیته

    صبح شده بود
    پری دریایی به پسر . . . نقطه ای از دریا را نشان داد تا برای صید ماهی به آنجا برود
    و سپس از او خدا حافظی کرد رفت

    پسر برای صید ماهی به نقطه ای رفت . . . که پری دریایی به او گقته بود
    و تورش را در آن نقطه از دریا انداخت

    ماهی ها در عشق تور او . . . دربند میشدن
    پسر با خوشحالی و سختی تور را که از عشق ماهی ها لبریز شده بود . . . بر روی قایق آورد
    و در حالی که به پری دریایی می اندشید بسوی اسکله بازگشت . . .

    بخش 6

    پسر معلول زمانی که به اسکله رسید . . . اندیشیدن به پری دریایی و شادی و خنده هایش
    سدی بود در برابر نیش نگاه های مردم و تمسخر آنها

    چشم های او دیگر آن نگاه های نیش دار را نمی دیدند
    و گوشهایش دیگر آن تمسخر ها را نمی شنیدند

    و مردم که دیدند پسر دیگر به نگاه و تمسخر آنها اعتنایی نمی کند
    با تعجب به او
    در حالی که تور لبریز شده از عشق ماهی ها را بر دوش می کشید
    و به طرف خانه اش میرفت
    نگاه میکردند

    زمانی که پسر به خانه اش رسید
    دید از بند نیش نگاه های مردم و تمسخر آنها خلاصی پیدا کرده

    اما لحظه ای نمی توانست از نیندیشیدن به پری دریایی . . . . خلاصی پیدا کند
    و او را در رویای های خود مجسم نکند

    چند ماه از آشنایی پسر با پری دریایی گذشته بود
    او دیگر روز ها برای صید ماهی به دریا میرفت

    صید ماهی دیگر . . . برای او بهانه ای شده بود . . . که هر روز به دیدار پر دریایی برود
    و حتی زمان های که دریا خروشان بود . . . . او برای دیدن پری دریای به دریا میرفت . . .

    بخش 7

    او عاشق پری دریایی شده بود و میدانست که پری دریایی این موضوع را فهمیده و میداند
    تصمیم گرفت فردا زمانی که خورشید طلوع کرد به دریا برود
    تا به پری دریایی بگوید که عاشق او شده و او را دوست میدارد

    سحر نزدیک بود . . . او بسوی اسکله رفت . . . مه سنگینی فضا اسکله را پر کرده بود

    پسر با قایقش در دل آن مه سنگین و دریا گم شد
    او میرفت . . . تا به پری دریایی بگوید . . . که عاشق او شده است

    پایان
    3 کاربر مقابل از papar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mahdifa, nazdel, سنگ صبور
    papar آنلاین نیست.

  2. 37,164 امتیاز ، سطح 59
    43% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 686
    36.6% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1387/08/25
    محل سکونت
    اینور آب
    نوشته ها
    2,344
    امتیاز
    37,164
    سطح
    59
    تشکر
    1,143
    تشکر شده 6,594 بار در 2,431 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    تقدیم به نوید مجاهد

    #12 1388/08/09, 19:42
    این چند خط را تقدیم می کنم به نوید مجاهد ، روحش شاد و یادش گرامی باد

    ابرهایه سیاه و پرندگان شوم بر زندان ناتوانی سایه افکنده بودن
    و پله هایه پر پیج خم زندان ناتوانی . . . ظلمات بود

    دیو ناتوانی . . . پسرک را . . . در زندان ناتوانی اسیر کرده بود

    اگر پسرک به روشنایی می رسید
    دیو ناتوانی شکست میخورد و ظلمات جایه خود را به روشنایی میداد

    دیو ناتوانی . . . برای آنکه پسرک به روشنایی نرسد . . . او را در زندان ناتوانی اسیر کرده بود

    ولی پسرک در زندان تاریک ناتوانی . . . تسلیم و ناامید نشد

    او با کمک دیگر اسیر زندان ناتوانی . . . که نامش اراده بود
    با استفاده از وسیله هایه . . . مهر ورزیدن ، عشق ، گذشت و ایثار
    راهی به بیرون از زندان تاریک ناتوانی . . . باز کرد

    با رسیدن پسرک به روشنایی . . . دیو ناتوانی شکست خورد
    و ظلمات جایه خود را به روشنایی داد
    4 کاربر مقابل از papar عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. mahdifa, nazdel, سنگ صبور, ماري
    papar آنلاین نیست.

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •