ما توانستیم...
اگر شما یك فرد معلول نیستید، این مطلب رابه دقت بخوانید و اگر به معلولیت خاصی دچارید، كلمه به كلمه این نوشته را درك میكنید. حتما در روزنامهها، سایتها و لابهلای مطالب امیدبخشی كه ممكن است در هر رسانهای ارائه شود، این جمله را خواندهاید که «معلولیت، محدودیت نیست» البته كه این جمله شعار نیست اما همه آدمها هم آن را باور ندارند! این بار هم آنچه نوشته میشود، شعار نیست، تظاهر نیست و حتی اغراق هم نیست.
این تنها سرنوشت عدهای است كه در برههای از زندگیشان فهمیدهاند شبیه دیگران نیستند. راستش را بخواهید شبیه یك انسان عادی نبودن برای عدهای خیلی دردناك و غمانگیز است، حتی فكركردن به آن هم آدم را میترساند؛ فكر كردن به اینكه ممكن است هر فردی از بدو تولد یا در لحظهای از سرنوشتش بفهمد دیگر نمیتواند راه برود یا بدود و باید با موجودی به نام صندلی چرخدار دوست شود، آن هم تا آخر عمر! این موضوع هر كسی را میرنجاند ولی تعدادی از کسانی كه تنها دوست صمیمیشان صندلی چرخدار است، وقتی فهمیدند پاهایشان كار نمیكند، تمامی حسهای خودشان را جمع كردند، احتمالا آنها به احساساتشان گفتند كه میشود بدون توانی در پاها باز هم دست به زانو گرفت و بلند شد و بعدش... خب بعدش را میتوانید در متن زیر بخوانید.
زهرا نعمتی: وقتی هدفت را مشخص کنی طی مسیر برایت راحتتر میشود
من زهرا نعمتی هستم. هجدهساله كه بودم برای تحصیل به شهرستان میرفتم و برمیگشتم. یك روز وقتی میخواستم به کرمان برگردم، اتوبوس تصادف کرد و دچار ضایعه نخاعی شدم. این سانحه باعث شد ویلچرنشین شوم. بعد از تصادف، نتوانستم تحصیلاتم را ادامه دهم اما میدانستم باید با این شرایط کنار بیایم و زندگی کنم. دو سال فیزیوتراپی میشدم تا بتوانم به زندگی برگردم. من فهمیده بودم خانوادهام خیلی ناراحت هستند اما چون نگران من بودند، روحیهشان را حفظ میکردند. آنها برایم مهم بودند و دوست نداشتم بیشتر نگران باشند و روحیهشان به خاطر من به هم بریزد. میخواستم به آنها ثابت کنم من هنوز زندهام و میتوانم زندگی خوبی داشته باشم. حتی در ماههای اول، جلوی آنها روحیهام را خیلی بهتر از چیزی که بود، نشان میدادم تا جایی که فکر میکردند نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده است. من كه پیش از حادثه كمربند مشكی تكواندو داشتم و عضو تیم استان شده بودم، باز هم درها را به روی خودم باز كردم. وقتی تصمیم گرفتم ورزشكار پاراالمپیکی شوم، همان روز اول از مربیام پرسیدم: «آخر این ورزش کجاست؟» گفت: «میتوانی در سطح کشوری مقام بیاوری.» پرسیدم: «بعد از آن؟» گفت: «میتوانی عضو تیم ملی بشوی...» پرسیدم: «و بعدش؟» گفت: «به مسابقههای جهانی اعزام شوی و مقام بینالمللی و مدال جهانی بگیری....» گفتم: «میخواستم همین را بدانم. از الان میجنگم تا به آخرش برسم.» وقتی هدفت را مشخص کنی و بگویی میخواهم به این نقطه مشخص برسم، طی مسیر برایت راحتتر میشود. توکلی که داری و انرژیها و نیروهای مثبتی که اطرافت هستند، کمکت میکنند تا آرامش بیشتری داشته باشی و به هدفت برسی. من زهرا نعمتی هستم، پرچمدار المپیك 2016 ریودوژانیرو.
رضا صادقی: تو بخند همهچی حل میشه، تو بخندی همهچی خوبه بخند...
من هیچوقت ناراحت نمیشوم كه كسی از معلولیتم سؤال كند. چرا ناراحت شوم؟ واقعیت است. به همه خواهران و برادران معلولم هم میگویم که ببین! اتفاقی نیفتاده. فقط چیزی که تو داری، بقیه ندارند. این جوری نگاه کن. من دو تا عصا دارم که بقیه ندارند. این خوشبینی باعث میشود که من، فقط زنده نباشم و زندگی کنم. خیلیها به خاطر یک مشکل کوچک، فقط زندهاند و زندگی نمیکنند اما من خواستم که همیشه زندگی کنم و آدم بزرگی باشم. معلولیتم از سیزدهسالگی شروع شد و جریانش هم این بود كه دکتری، خدا رحمتش کند، آمپول پنیسیلینی زد و این اتفاق افتاد. عمدی نبود چون هیچ انسانی از اندوه انسانی دیگر خوشش نمیآید. در سیزدهسالگی بود که دیدم نمیتوانم همپای بچههای دیگر بدوم. به جای گوشهگیری، دنبال کسانی گشتم که دویدنهایشان را کردهاند و حالا با فکر و ذهنشان راه میروند. ما در منطقه سابقا محرومی از بندرعباس زندگی میکردیم. مادرم با اصرار و پشتکار فوقالعاده، همیشه میگفت که تو باید در مدرسهای درس بخوانی که بچههای معمولی در آن درس میخوانند تا ببینی که وسط اینها، چیزی کم نداری. مادرم، نگاه مهربان مادرانهاش را در قالب یک تفکر به من القا میکرد. این، خیلی مهم است چون بعضی از پدرومادرها که فرزندی معلول دارند، ناخودآگاه به آنها القا میکنند که نمیتوانند. پدر و مادرم، حصار «آخی»گفتن و «طفلکی تمام شد» و ... را از دور من برداشتند و مرا با واقعیتهای زندگی آشنا کردند. من در اجتماعی زندگی میکردم که میتوانستند خیلی راحت بگویند که رضا، به خاطر معلولیتش دیگر تمام شد اما پدر و مادرم، هیچ وقت اینرا نمیخواستند. خودم هم همیشه دوست داشتم انسان بزرگی باشم و این فکر را به مغزم راه ندهم. حالا من همان خوانندهای هستم كه میتواند در حال خوب عدهای سهیم باشد و حالش خوب شود.
محمدرضا کاری: وقتی مادرم مرا دید، نزدیك بود سكته كند
مادرم تعریف میکند در زایمان اولش هم کمی مشکل داشته و امکان داشته این مشکل برای برادر بزرگترم هم به وجود بیاید اما خطر از بیخ گوشش گذشته و سالم متولد شده است. پزشک مادرم گفته بود زایمان بعدی باید با روش سزارین باشد اما زمان تولد من، دكترها نگذاشتند مادرم سزارین شود. قرار بود در یک روز اردیبهشتی به دنیا بیایم. مادرم میگوید از لحظه اولی که وارد بیمارستان شده ذکر «امن یجیب» را مدام تکرار میکرده است. زایمان انجام و همه چیز انگار به خیر و خوشی تمام میشود. من را پیش مادرم میبرند ولی وقتی مرا میبیند، تا مرز سکته پیش میرود چون صورتم کبود و متورم بوده. هرچه از پزشکان دلیل این مسئله را میپرسند، پاسخی نمیگیرند. عاقبت پس از کلی پیگیری میگویند وقت زایمان اکسیژن به من نرسیده است. ظاهرا بعدها وقتی خانوادهام برای پیگیری این قضیه به مراجع مربوطه مراجعه میکنند، هیچ چیز به نفع آنها نبوده است. من بیماری CP دارم؛ یعنی نرسیدن اکسیژن به مغز نوزاد هنگام خروج از رحم. من پس از كنار آمدن با این مشكل، سراغ ورزش بوچیا رفتم؛ ورزشی كه مختص معلولان حركتی است و تمام مشكلاتم را فراموش كردم. به هر حال من محمدرضا كاری، قهرمان رشته بوچیا در ایران هستم.
سیامند رحمان: تا به حال خودم را محدود نكردهام
معلولیت من از قسمت پا بوده و مادرزادی است. در دوران کودکی بدون کمک، رفت و آمد میکردم و مشکل خاصی نداشتم اما اکنون به علت وزن بالا از چوب دستی استفاده میکنم چون یك زندگی عادی داشتهام و تا به حال محدودیتی برای خودم ایجاد نكردهام. تقریبا ناراحتی و مشکلی چه از نظر روانی و چه از نظر جسمانی ندارم. تحصیلاتم در زمینه رشته حقوق قضائی است. از دوران دبیرستان به باشگاه بدنسازی میرفتم و پس از پیشنهاد آقای صیادی، مسئول استان، به تیمملی راه یافتم.کمتر آدمی به این مراحل فکر میکند، خدا اگر دری را به روی انسان ببندد حتما درهای بیشتری را به رویش خواهد گشود.
منبع: همشهری