alt
صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 567
نمایش نتایج: از 61 به 61 از 61

موضوع: چند خط مشارکت...(داستان نویسی)

  1. 37,607 امتیاز ، سطح 59
    80% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 243
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر اول مسابقه داستانک نویسیبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره یکنفر سوم مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم شماره دوبرگزارکننده مسابقه عکس و قلم (بهار94)
    تاریخ عضویت
    1388/12/10
    محل سکونت
    bandar abbas
    نوشته ها
    2,102
    امتیاز
    37,607
    سطح
    59
    تشکر
    6,124
    تشکر شده 9,350 بار در 2,438 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #61 1392/11/21, 17:38
    نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و با عجله وارد آشپزخانه شد. در حین تهیه شام، حرفهای دکتر در ذهنش مرور میشد. حس ِ بدی داشت، در این یک سال خیلی زحمت کشیده بود تا شرایط روحی "نازنین" دخترش بهتر شود اما متاسفانه هیچ تغییری در او مشاهده نکرده بود...
    نمیدانست بدن نحیف دخترش چطور باید این درمان طولانی را تاب بیاورد.. یاد روزی افتاد که اون اتفاق لعنتی رخ داد و این سرنوشت برای او و دخترش رغم خورده بود که سرش گیج رفت و برای لحظه ای تعادلش رو از دست داد ... خودش روی صندلی انداخت و عرقهای صورتش را پاک کرد..

    صدای زنگ تلفن رشته ی افکار پریشانش را پاره کرد، گوشی تلفن را برداشت

    _الو سلام دخترم خوبی مادر!!؟

    صدا گویی آبی بود یکباره بر آتش جانش

    _سلام مادر خوبم تو خوبی؟

    _رویا جان نازنین بهتره؟

    - بله بهتره مادر جون. شما خوبین؟ نمیایین پیش ما؟
    دلش نمی آمد مادرش را از راه دور نگران کند. به خودش مسلط شد و با شادی مصنوعی مکالمه اش را تمام کرد.
    روحیه اش کمی بهتر شده بود، به آشپزخانه بازگشت و از یخچال یک لیوان شیر برداشت و به سمت اتاق "نازنین" راه افتاد و در دل آرزو میکرد که امروز دستش را رد نکند و حداقل کمی شیر بنوشد..
    دَرِ اتاق نازنین را زد اماجوابی نیامد،برای همین دَر را باز کرد و داخل اتاق رفت،دید که نازنین روی تختش نشسته و بالشش را در اغوش گرفته و چهره ی دَر هَم وناراحتی دارد و غرق در فکر است.با دیدن این صحنه دوباره ناراحتی و نگرانی سراغ مادر امد...
    نازنین دخترم برات شیر اوردم یکم بخور سرحال بیایی
    اما نازنین انگاری گوشهایش سنگین شده بود و توجهی به حرف مادرش نمیکرد مادر به کنارش رفت و نشست ،دستی به موهای دخترش کشید و باز هم از او خواست تا لیوان شیر را از دست مادرش بگیرد.نازنین سرش را به طرف مادرش کرد و با چشمانی آکنده از غم و درد نگاهی به مادرش انداخت...
    و گفت مامان دلم برای روزهایی که از ته دل می خندیدم تنگ شده ..
    رویا مستاصل شده بود.. از طرفی هزینه ی دارو و درمان که هر روز بیشتر هم میشد و از طرفی هم نازنین که هر روز روحیه اش را بیشتر می باخت..

    دلش میخواست دخترش را بغل کند و بگوید که او هم دیگر نمی تواند و دلش برای همه روزهای خوش ِ گذشته تنگ شده ..اما باز هم روحیه ی قوی مادرانه اش به کمکش شتافت

    پرده ها رو کنار زد و پنجره را باز کرد.. دوچرخه ی کودکی ِ نازنین که در گوشه ای از حیاط افتاده بود توجه اش رو جلب کرد..
    - نازنین ِ مامان نمیخوای مثل ِ قبل دوچرخه سواری کنی ؟
    نازنین هر چند مثل همیشه بی حوصله بود و میدانست مادرش برای برگرداندن او به روزهای خوش کودکیش این حرف را میزند اما اسم دوچرخه که آمد یاد دوستش مریم افتاد و از جایش بلند شد...

    تلنگر به موقع و مفیدی بود، تلفن را برداشت و شماره تلفن مریم را گرفت
    - سلام مریم جون خوبی؟
    آهسته از اتاق بیرون آمد تا نازنین راحت با دوستش حرف بزند. هنوز سرش به خاطر مشاجره دیشب با همسرش درد میکرد. بحث و جدل های همیشگی که باز هم اشک های پنهانی را لالایی خوابش کرده بود.
    دوباره یاد حرف های دکتر افتاد، بالاخره باید تصمیمش را میگرفت..
    تصمیمی که نمیدانست زندگیشان را به چه سمت و سویی میبرد.._ و چه سخت است زن باشی و به تنهایی حواست به همه چیز و همه کس باشد_ .. این ها رو زیر لب میگفت و آهی از ته دل کشید

    نگاهش به پنجره افتاد و دانه های برف که از آسمان سرازیر شده بودند .برای لحظه ای دلش خواست فارغ از تمام دل خستگی ها بیرون برود و قدم بزند.. صدای خنده ی نازنین که از اتاق آمد خیالش راحت شد که با دوستش سرگرم شده.. پالتوی مخملیش رو از روی صندلی برداشت و پوشید و بیرون رفت..

    صدای کرپ کرپ برف زیر پاهایش آرامش عجیبی میداد و دوس داشت این خیابان تمام نمیشد .. یاد روزهای اول زندگی مشترکشان افتاد .. و اینکه هیچ وقت فکر نمی کرد روزی برسد که مجبور شود بین فرزندش و همسرش یکی را انتخاب کند..!

    با صدای ترمز ماشین به خودش آمد، اعتنایی به غرولند راننده نکرد فقط نیم نگاهی به ساعتش انداخت و سریع مسیر خانه را در پیش گرفت. باز به حرفهایی که آماده کرده بود تا امشب به "امید" بگوید فکر کرد.. میدانست که سخت ترین تصمیم زندگیش را گرفته است و این را نیز میدانست که بازگو کردن این تصمیم از خودش نیز سخت تر است
    وقتی در آستانه در با امید روبرو شد دلش ناخودآگاه لرزید..
    - سلام عزیزم کجا بودی؟
    - رفتم بیرون کمی قدم بزنم حواسم نبود خیلی دور شدم
    - رویا باز شروع کردی؟ بازم فکرای احمقانه؟
    در جواب این سوال فقط نگاه کرد و به اتاق نازنین رفت..
    آن شب هر چقدر تلاش کرد نتوانست تصمیمش را به همسرش بگوید! وقتی مطمئن شد امید به خواب رفته، آهسته از رختخواب بلند شد و بیصدا وارد پذیرایی شد. صندلی را بیرون کشید و به آرامی رویش نشست. دستش را زیر چانه اش گذاشت و غرق افکارش بود.. ناگهان فکری به ذهنش آمد، خودکار کنار میز تلفن را برداشت و از صفحات سفید تقویم روی میز هم کاغذی جدا کرد، میخواست تمام حرفهایش را بنویسد اینجوری برایش راحت تر بود. با همان نور ضعیفی که از آشپزخانه روی میز افتاده بود شروع به نوشتن کرد..
    امید عزیزم سلام
    چه حس خوبی ست زندگی در کنار تو و چه حس بدی که هر روز میوه زندگیمان جلوی چشمانم آب میشود و کاری از دستمان بر نمیاید
    میدانم الان میگویی چقدر بهت گفتم سقطش کن چقدر گفتم ما از پس یک بچه معلول برنمیآییم..
    اما امیدم من یک مادرم میخواهم هر کاری از دستم بر میاد برای نازنینم انجام بدهم..میخواهم برخلاف میل تو راهی کشوری بشوم که نمیدانم چه بر سرم میاید فقط میدانم طبق حرفهای دکتر بهبود دخترم فقط اونجا امکان پذیر است

    کاش ممنوع الخروج نبودی و با هم میرفتیم ..کاش بخاطر نوشتن یک کتاب سیاسی .. ...ولش کن.. دیگه از همه ی این ایکاش ها خسته شده ام
    امیدوارم من را ببخشی که بدون خداحافظی میروم ..امیدم برای من و دخترمان دعا کن تا با دست پر زودتر برگردیم و ..
    اشک هایش سرازیر شد ..لحظه ای تردید کرد و خواست کاغذ را مچاله کند.

    سرش را روی میز گذاشت و همان طور که آرام آرام اشک میریخت به خواب رفت.. وقتی از خواب پرید هوا روشن شده بود، نگاهی به اطرافش انداخت هنوز گیج خواب بود و سرش به شدت درد میکرد. وقتی سنگینی دستی را روی شانه اش حس کرد برگشت و متوجه نگاه غمگین و خیس از اشک نازنین شد! همه چیز یادش آمد، حسابی دستپاچه شد و سراسیمه به دنبال نامه روی میز گشت اما چیزی پیدا نکرد..
    - دنبال این میگردی مامان؟
    نگاهش روی دستان نازنین ثابت ماند و با دیدن کاغذ ریز ریز شده آه از نهادش برآمد.!
    - مامان جون من حاضرم بمیرم ولی اجازه ندم که زندگی شما با بابا خراب بشه، از من نخواین که با خودخواهی خودم باعث جدایی شما باشم، مامان باور کن اگه خدا بخواد معجزه هم رخ میده، دیدین که دکتر گفت هنوز هم یه راه هایی وجود داره پس من ناامید نمیشم و تلاش میکنم فقط میخوام که شما هم کنارم باشین هم شما هم بابا من شماها رو کنار هم میخوام به هر قیمتی که شده، تازه اینقدر که شما پیچیده ش میکنین نیستا هنوز چند تا متخصص دیگه هست که باید بریم پیشش..
    نازنین با مهربانی حرف میزد و میخندید، اما مادر دیگر چیزی نمیشنید. دخترش را سخت در آغوش گرفته و میفشرد و آرام با صدایی بغض آلود میگفت: خدایا دخترم کی اینقدر بزرگ شد که من نفهمیدم.!

    پایان
    2 کاربر مقابل از nazdel عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. BAAGHE BI BARGI, Niloof@r
    سنگ ها را بگو که چه اندیشه میکنند
    حتی بدون بال نیز کبوتر، کبوتر است..
    nazdel آنلاین نیست.

صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 567

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •