alt
نمایش نتایج: از 1 به 8 از 8

موضوع: واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد؟؟؟

  1. 25,980 امتیاز ، سطح 49
    44% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 570
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1390/07/06
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    655
    امتیاز
    25,980
    سطح
    49
    تشکر
    7,754
    تشکر شده 4,149 بار در 1,101 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد؟؟؟

    #1 1391/05/15, 17:37

    واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد





    چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود

    براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير

    مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ,, ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله

    اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه

    بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند

    صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا

    بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق

    دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم

    ,, به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همه گيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش

    نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم

    و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد

    پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش

    كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,, خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود ,

    اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط

    ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود

    تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم

    كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ,, ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا

    و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محض اينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش

    پريد ,, اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون

    بدنيا اومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان

    يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,, ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت



    ,,,,, اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم

    ,, همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن

    منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني

    امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ,, الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در

    جوابش گفت , ببين امدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم

    فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه

    18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده ,, همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او

    كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ

    جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون

    برامون بيار ,, من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم

    سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,,

    بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره

    همين ,, ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت

    داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان

    رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,, يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه

    چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته كه

    خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد
    9 کاربر مقابل از saeid_daryaei1350 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. Amirmahdi, FireBoy, Maroot, najme 64, nasti8334, samaneh2, ارم2, میوه بهشتی, کوثر
    saeid_daryaei1350 آنلاین نیست.

  2. 31,650 امتیاز ، سطح 54
    73% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 300
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1389/06/30
    محل سکونت
    سبزوار
    نوشته ها
    982
    امتیاز
    31,650
    سطح
    54
    تشکر
    8,736
    تشکر شده 5,567 بار در 1,100 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #2 1391/05/15, 17:46
    خییییییلی قشنگ بود کاش اینجور ادما وجود داشتن.
    3 کاربر مقابل از شبنم عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. ارم2, میوه بهشتی, کوثر
    زندگی حکمت اوست
    زندگی دفتری از خاطره هاست
    چند برگی را تو ورق خواهی زد
    ما بقی را قسمت
    شبنم آنلاین نیست.

  3. 5,146 امتیاز ، سطح 21
    20% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 404
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1391/02/05
    محل سکونت
    ايران - شيراز
    نوشته ها
    48
    امتیاز
    5,146
    سطح
    21
    تشکر
    437
    تشکر شده 205 بار در 54 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #3 1391/05/15, 20:16
    خیلی قشنگ بود اشکم در اومد
    2 کاربر مقابل از ارم2 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند. میوه بهشتی, کوثر
    ارم2 آنلاین نیست.

  4. 46,271 امتیاز ، سطح 66
    52% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 679
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1391/04/30
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    1,295
    امتیاز
    46,271
    سطح
    66
    تشکر
    14,004
    تشکر شده 8,241 بار در 2,208 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #4 1391/05/17, 00:41
    خیلی زیبابود مرسی
    کوثر آنلاین نیست.

  5. 29,263 امتیاز ، سطح 52
    56% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 487
    0% فعالیت
    جایزه ها:
    نفر دوم مسابقه اسنوکر
    تاریخ عضویت
    1391/05/03
    محل سکونت
    اونترنت
    نوشته ها
    1,670
    امتیاز
    29,263
    سطح
    52
    تشکر
    3,117
    تشکر شده 5,951 بار در 1,676 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #5 1391/05/17, 02:05
    شاید این یه داستان غیرواقعی باشه شایدم نه
    ولی مطمئنم همه ما این خصلت زیبای کمک کردن به هم رو توی وجودمون داریم
    ولی متاسفانه گاهی یه سری چیزای دیگه مانع بروز این حس قشنگمون میشه
    Never never never give up! Albert Einstein


    (جلسه پنجم)
    FireBoy آنلاین نیست.

  6. 9,934 امتیاز ، سطح 29
    98% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 16
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1390/09/24
    محل سکونت
    کـــــــــــرج
    نوشته ها
    210
    امتیاز
    9,934
    سطح
    29
    تشکر
    1,960
    تشکر شده 1,624 بار در 442 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #6 1391/05/17, 03:00
    عالي بود ممنون
    به کوتاهی آن لحظه ی شــــــــادی که گذشت , غصـــه هم می گذرد...
    nasti8334 آنلاین نیست.

  7. 9,301 امتیاز ، سطح 28
    92% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 49
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1391/12/10
    محل سکونت
    مازندران - بابل
    نوشته ها
    310
    امتیاز
    9,301
    سطح
    28
    تشکر
    2,330
    تشکر شده 625 بار در 205 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #7 1392/06/20, 16:02
    و او از روح خود در امسان دمید
    mohammad hassanjani آنلاین نیست.

  8. 4,533 امتیاز ، سطح 19
    71% کامل شده  امتیاز لازم برای سطع بعدی 117
    0% فعالیت
    تاریخ عضویت
    1392/06/31
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    132
    امتیاز
    4,533
    سطح
    19
    تشکر
    59
    تشکر شده 164 بار در 75 ارسال
    دنبال شونده‌ها
    0
    دنبال کننده‌ها
    0

    #8 1392/07/06, 17:47
    این داستان خوندبودم خوشحال شدم دوباره اینجا دیدمش ویاداوری شد ممنون
    ali0071 آنلاین نیست.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •