نامه به همنوعان
هفته پیش پسرداییم که تحصیلات ابتدایی داره اما قلب مهربانی جای سوادش رو پر کرده تماس گرفت که: «محمد من چند رو دیگه میرم خدمت. میخوام قبل رفتن خوب ببینمت و با هم شطرنج بازی کنیم.»
طبق معمول خانه مادربزرگ قرار گذاشتیم. تا دم دمای غروب که هوا سرد شد، هی با هم شطرنج بازی کردیم و صحبت کردیم. البته همه دورها رو باخت دادم! وقتی رفتیم بیرون، نگاه متعجب مردم رو که به کنار زدم اما گریه یک دختر بچه از روی ترس برام سخت آمد! یاد 10 سال پیش افتادم که پسرعموی کوچکم با دیدن من گریه می کرد و اگر اسرار میکردند تا نزدیک شود، داد و فریاد راه می انداخت! به پسرداییم این خاطره رو تعریف کردم. گفتم: «تواصلاً اینطور نبودی. داداشت هم مثل تو. چون شما من رو زیاد دیده بودید.»
خب همنوعان عزیز. اگر میخواید جامعه با شما نگاه متعجبانه یا تحقیرآمیز نداشته باشنه؛ خودتون رو از جامعه پنهان نکنید و اگر چنین نکردید، توقع بیش از این نیز نداشته باشید.