توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : هر روز با خيام
من همه شعرا رو دوست دارم و همه شعرهاشونو
ولي خيام رو يه جور ديگه اي دوست دارم
براي همين مي خوام هر روز يه رباعي از خيام بزارم
شما هم اگه دوست داشتيد منو همراهي كنيد :wink:
برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزهها کنند از گل ما
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
قرآن که مهین کلام خوانند آن را
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
واقعا تايپيك قشنگي داريد
بهتون تبريك مي گم خانوم محترم
سليقه قشنگتون رو هم تحسين مي كنم
:wink:
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
خب چرا كسي نيست كه از خيام بنويسه....
ما منتظريم...
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانهها کوته نیست
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت
خيلي ممنون از شعر هايي كه نوشتي
خيام واقعا ادمو تحت تاثير قرار ميده
اميدوارم ادامه بدي
خيلي ممنون از شعر هايي كه نوشتي
خيام واقعا ادمو تحت تاثير قرار ميده
اميدوارم ادامه بدي
من عاشق خيام هستم
نيمه شبها مخصوصا اگه مست باشي شعر هاي خيام يه معني ديگه برات پيدا مي كنه
هيچ وقت تجربه كردي؟
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهیز مکن ز کیمیایی که از او
یک جرعه خوری هزار علت ببرد
چون نيست حقيقت ويقين اندر دست
نتوان به اميد شب همه عمر نشست
هان تا ننهيم جام مي از كف دست
در بي خبري مرد چه هشياروچه مست
خيلي ممنون از شعر هايي كه نوشتي
خيام واقعا ادمو تحت تاثير قرار ميده
اميدوارم ادامه بدي
من عاشق خيام هستم
نيمه شبها مخصوصا اگه مست باشي شعر هاي خيام يه معني ديگه برات پيدا مي كنه
هيچ وقت تجربه كردي؟
قضيه ديگه جنايي شد.
نيمه شب و ... مشروب و ... مستي و .... خيام و ....
خيلي ممنون از شعر هايي كه نوشتي
خيام واقعا ادمو تحت تاثير قرار ميده
اميدوارم ادامه بدي
من عاشق خيام هستم
نيمه شبها مخصوصا اگه مست باشي شعر هاي خيام يه معني ديگه برات پيدا مي كنه
هيچ وقت تجربه كردي؟
قضيه ديگه جنايي شد.
نيمه شب و ... مشروب و ... مستي و .... خيام و ....
از اولشم جنايي بود تو خواب بودي متوجه نشدي :lol:
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما
در کارگه کوزهگران کوزه شویم
خيلي ممنون از شعر هايي كه نوشتي
خيام واقعا ادمو تحت تاثير قرار ميده
اميدوارم ادامه بدي
من عاشق خيام هستم
نيمه شبها مخصوصا اگه مست باشي شعر هاي خيام يه معني ديگه برات پيدا مي كنه
هيچ وقت تجربه كردي؟
حال كردن با خيام رو تجربه كردم ولي مستي رو...شرمنده.هنوز يه خورده پاستوريزه هستم :wink:
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
خيلي ممنون از شعر هايي كه نوشتي
خيام واقعا ادمو تحت تاثير قرار ميده
اميدوارم ادامه بدي
من عاشق خيام هستم
نيمه شبها مخصوصا اگه مست باشي شعر هاي خيام يه معني ديگه برات پيدا مي كنه
هيچ وقت تجربه كردي؟
قضيه ديگه جنايي شد.
نيمه شب و ... مشروب و ... مستي و .... خيام و ....
از اولشم جنايي بود تو خواب بودي متوجه نشدي :lol:
من كه ادعا نكردم بيدارم ابجي
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود
ورنیک نیامد این صور عیب کراست
اين كوزه چو من عاشق زاري بوده است
دربندسرزلف نگاري بوده است
اين دسته كه بر گردن اوميبيني
دستي است كه بر گردن ياري بوده است
اين كوزه چو من عاشق زاري بوده است
دربندسرزلف نگاري بوده است
اين دسته كه بر گردن اوميبيني
دستي است كه بر گردن ياري بوده است
بايد ت مي دادي دخترم
آخه اين شعرش خيلي قشنگ بود حيفم اومد
چشم ت ام ميدم
تا زهره و ماه در آسمان گشت پديد
بهتر ز مي ناب كسي هيچ نديد
من در عجبم ز مي فروشان كايشان
به زانكه فروشندچه خواهند خريد
آخه اين شعرش خيلي قشنگ بود حيفم اومد
چشم ت ام ميدم
تا زهره و ماه در آسمان گشت پديد
بهتر ز مي ناب كسي هيچ نديد
من در عجبم ز مي فروشان كايشان
به زانكه فروشندچه خواهند خريد
ديدي چي شد سميرا جون .... به خدا من چيزي نخورده بودم ها ...ولي نمي دونم چرا اينجا رو با تاپيك مشاعره اشتباه گرفتم .....
اصلاح مي كنم
هر چي دلت مي خواد بده ...فقط خيام بده
اي كاش كه جاي آرميدن بودي
يا اين ره دور را رسيدن بودي
كاش از پس صد هزار سال از دل خاك
چون سبزه اميد بر دميدن بودي
----------------------------------------------------------------------------------------------------------
ارزو همه رباعيات رو مي خواي بزاري :?: :lol: :P
اي چرخ فلك خرابي ازكينه توست
بيدادگري شيوه ديرينه توست
اي خاك اگر سينه تو بشكافند
بس گوهر قيمتي كه در سينه توست
اي چرخ فلك خرابي ازكينه توست
بيدادگري شيوه ديرينه توست
اي خاك اگر سينه تو بشكافند
بس گوهر قيمتي كه در سينه توست
http://qsmile.com/qsimages/255.gif
اي كاش كه جاي آرميدن بودي
يا اين ره دور را رسيدن بودي
كاش از پس صد هزار سال از دل خاك
چون سبزه اميد بر دميدن بودي
----------------------------------------------------------------------------------------------------------
ارزو همه رباعيات رو مي خواي بزاري :?: :lol: :P
اهوم
با كمك شماها
اب نداره آرزو جون فهميدم فهميدي
ايدل همه اسباب جهان خواسته گير
باغ طربت به سبزه آراسته گير
وآنگاه بر آن سبزه شبي چون شبنم
بنشسته و بامدادبرخواسته گير
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانهها کوته نیست
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چکنی که با اجل باشد جفت
می خور که بزیر خاک میباید خفت
رفتم که در این منزل بیداد بدن
در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن
آن را باید به مرگ من شاد بدن
کز دست اجل تواند آزاد بدن
نتوان دل شادرابه غم فرسودن
وقت خوش خودبه سنگ محنت سودن
كس غيب چه داندكه چه خواهدبودن
مي باشدومعشوق وبه كام آسودن
با سرو قدی تازهتر از خرمن گل
از دست منه جام می و دامن گل
زان پیش که ناگه شود از باد اجل
پیراهن عمر ما چو پیراهن گل
درياب كه از روح جدا خواهي رفت
در پرده اسرار فنا خواهي رفت
مي نوش نداني از كجا آمده اي
خوش باش نداني به كجا خواهي رفت
;)
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شير و شهد و شکر باشد
پر کــن قـدح بـاده و بـر دستم نِه
نـقدی ز هزار نـسیه بـهتـر باشد
;)
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی ونه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
;)
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
;)
گویند بهشت و حور وعین خواهد بود
آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باك
چون عاقبت كار چنین خواهد بود ;)
ایـام زمـانه از کسی دارد ننگ
کــو در غـم ایـام نـشیند دلتـنگ
می خور تو در آبگینه با ناله چنگ
ز آن پيش که آبگینه آید بر سنگ
;)
اي دوسـت بيا تا قم فردا نخـوريم
.. وين يكدم عمر را غنيمت شمــريم
فردا كـــه ازين دير فنــا در گــذريم
... با هفت هزار سالكان سر بســــريم
آنها كه كهـــن شدند و اينهـــا كه نواند
هـــر كس به مراد خويش يك تك بدوند
اين كهنــه جهان بكـــس نمـــاند باقي
رفتنـــد و رويــــم ديگــــر آينـــــد و روند
چون عمر بسر رسد چه شيرين و چه تلخ
پيمــــانه چو پر شـــود چه بغداد و چه بلخ
مـــي نوش كه بعد از مــن و تو ماه بسي
از ســلخ به غــــره آيد از غــــره به ســلخ
http://i37.tinypic.com/2w4n0as.jpg
http://i33.tinypic.com/2vaimhh.gif
این تصویری از خیام و آرامگاه او
با اينكه آرزو خانم نوشته هر روز با خيام به علت غيبت طولاني اين شخصيت مهم و وارسته من جورش رو ميكشم هر شب با خيام در خدمتم :)
آنكس كه زمين و چرخ و افلاك نهــــــــــاد
بس داغ كه او بردل غمناك نهـــــــــــــــــاد
بسار لب چو لعل و زلفين چو مشـــــــــــك
در طبل زمين و حقه خاك نهـــــــــــــــــــاد
وقـــــــــت سحر است خيز اي مايه ناز
نــــرمك نرمك باده خور و چنگ نواز
كـــــــــــــــــــــانه ا كه بجانيد نپانيد بسي
و آنـــــــــــها كه شدند كس نمي آمد باز
در کـارگـه کـوزه گـری بــودم دوش
دیـدم دو هزار کـوزه گـويا و خـموش
هــر يک به زبان حــال با مـن گفتند
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
;)
بر چرخ فلك هيچ كسي چيره نشد
وز خوردن آدمي زمين سير نــشد
مغرور بداني كه نخورد دست را
تعيجيل مكن هم بخورد دير نـــشد
مائيم و مي و مطــرب و اين كــنج خراب
جان و دل و جام و جامه پـر درد و شراب
فارغ ز اميد رحمـــت و بـــيم عــــذاب
آزاد ز خــاك و بــاد و از آتــش و آب
گويند بهشت و حور عين خواهد بود
آنجا مي و شير و انگبين خواهد بود
گرما مي و معشوق گزنديم چه بـاك
چون عاقبت كار چنين خـــــواهد بود
يـاران بموافقت چو دیــدار کـنید
بـاید کــه ز دوست یـاد بسیار کنید
چون باده خوشگوار نوشید به هم
نوبت چو به ما رسد نگون سار کنید
;)
دلــــي ديرم خـــريدار محبت
كزو كرم است بازار محبت
لباسي بافتم بر قامــــت دل
ز پود محنت و تار محبت
برچرخ فلك هيچ كسي چيره نشد
وز خوردن آدمي زمين سير نشد
مغرور بداني كه نخوردست مرا
تعجيل مكن هم بخورد ديــر نشد
هر راز كـــــــه اندر دل دانــا باشد
بايد كه نـــــــهفته تر زعنقـــــا باشد
كاندر صـــدف از نهفتگي گردد در
آن قطـــــــره كه راز دل دريا باشد
كس مشكل اسرار اجل را نگشـــاد
كس يك قدم از نهاد بيرون ننهــاد
من منگرم ز مبتدي تا استــــاد
عحر است بدست هر كه ازمادر زاد
ای صاحب فتوا ز تو پر کارتریم
با این همه مستی ز تو هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بـده کـدام خونخوار تریم؟
;)
اي دل غــــم اين جهان فرســــوده مخور
بيهـــــوده نه اي غمــــان بيهوده مخــــور
چون بوده گذشت و نيست نا بوده پديد
خوش باش غــــــم بوده و نابـــوده مخور
اي دل غــــم اين جهان فرســــوده مخور
بيهـــــوده نه اي غمــــان بيهوده مخــــور
چون بوده گذشت و نيست نا بوده پديد
خوش باش غــــــم بوده و نابـــ وده مخور
اين قافله عمـــر عجب مي گذرد
درياب دمي كه باطرب مي گذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش آر پيالــه را كه شــب مي گذرد
قانع به یك استخوان چو كركس بودن
به زان كه طفیل خوان ناكس بودن
بانان جوین خویش حقا كه به است
كالوده بپالوده ی هر خس بودن
ببندم شال و بپوشم قدك را
بنازم گردش چرخ و فـكك را
بگـــردم آب دريــــاهــــا سراســر
بشويم هر دو دست ببي نمك را
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پــا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی
;)
از آمــــدنم نبود گـــــــــردون را سود
وز رفتـــن من جلال و جـــاهش نفزود
وز هيچ كسي نيز دو گوشـــم نشنود
كاين آمــــدن و رفتم از بهـــــر چه بود
يك جرعه مي ز ملك كاوس بهست
از تخت قباد و ملــكت طوس بهست
هــــــر ناله كه رندي بــسحرگاه زند
از طاعــــت زاهدان سالوس بــهست
هنگام سپیده دم خـروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحـه گری
یعنی که نمودند در آیـینه صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
;)
اين كوزه چو من عاشق زاري بوده است
در بند سر زلف نگاري بوده است
اين دسته كه بر گردن او مي بيني
دستي است كه بر گردن ياري بوده است
ياران موافق همه از دست شدند
در پاي اجـــل يكان پســـت شدند
خورديم ز يــك شــراب در مجلس عمر
دوري دو سه پيشتر ز ما مست شدند
از آمـــدنم نبــــود گــــردون را سود
وز رفتن من جلال و جــاهش نفزود
وز هيچ كسي نيز دو گوشم نشنود
كــاين آمدن و رفتـــم از بهــر چه بود
اين يك دو سه روزه نوبت عمر گذشت
چون آب بچـــويبار و چون بــــاد بدشت
هــــرگز غم و روز مــــــرا ياد نگشت
روزيكه نيـامده است و روزيكه گذشت
نی باغ به بستان نه چمن میخواهم
نی سرو و نه گل نه یاسمن میخواهم
خواهم زخدای خویش کنجی که در آن
من باشم و آن کسی که من میخواهم
يك جرعه مي ز ملك كاوس بهست
از تخـت قباد و ملكت طوس بهست
هر نـاله كه رنــدي بســحرگاه زند
از طاعت زاهدان سالوس بهست
از آمـــدنم نبود گـــردون را ســــود
وز رفتن من جلال و جاهش نـفزود
وز هيچ كسي نيز دو گوشم نشنود
كاين آمــــدن و رفتم از بـــهر چه بود
چون چرخ بکام يک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمُر خواهی هشت
چون بايد مرد و آرزوها همه هِشت
چو مور خورد به گور و چه گرگ به دشت
;)
قومي متفكّرند اندر رهِ دين
قومي به گمان فتاده در راه يقين
مي ترسم از آن كه بانگ آيد روزي
كاي بي خبران راه نه آن ست و نه اين
;)
عمريست مرا تيره و كاريست نه راست
محنت همه اقزوده و راحت كم و كاست
شكـــر ايزد را كه آنچـــه اسباب بلاست
مـــا راز كــس دگـــر نميبــيد خـــواست
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانه ها کوته نیست
اي ديده اگر کــــور نـئـــي گور بـبين
وين عالم پر فتــــنه و پر شور بـبين
شاهان و سران و سروران زير گلند
روهاي چو مـــه در دهـــن مور بين
كس مشـــكل اسرار اجل را نگشاد
كـس يـــك قدم از نهاد بــيرون ننهاد
من منـــگرم ز مبتـــدي تا اســــتاد
عحر است بدست هر كه از مادر زاد
فصــــل گل و طرف جویبار و لب کشت
بــا يـک دو سـه دلبـری حــور سـرشت
پيش آر قــدح که بـاده نــوشان صــبوح
آســـوده ز مسجدند و فــارغ ز بـهشت
خاكي كـــــه بزيرپاي هر نادانيست
كف صنــــــمي و چهره جانا نيست
هر خــشت كه بر كنگره ايوانيست
انگشـــت و زير ياسر سلطانيست
پي نوشت : ارزو اينجا رو هم نبويد هر روز با خيام من هر شب اومدم با خيام
خاكي كـــــه بزيرپاي هر نادانيست
كف صنــــــمي و چهره جانا نيست
هر خــشت كه بر كنگره ايوانيست
انگشـــت و زير ياسر سلطانيست
پي نوشت : ارزو اينجا رو هم نبويد هر روز با خيام من هر شب اومدم با خيام
آفرين خانوم خوشگل
پس بيا
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم
زان پیش که از زمانه تابی بخوریم
کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی
چندان ندهد زمان که آبی بخوریم
تا چند زنم به روی دریا ها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان و کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت
;)
باشه هستم آقا پويا هم هميشه بوده http://www.pic4ever.com/images/kaffeetrinker_2.gif
يك نان بدد روز اگر بود حاصل مرد
وز كوزه شكسته دمي ابي سرد
مامـــور كـم از خودي چرا بايد بود
يا خدمت چون خودي چرا بايد كرد
برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزهها کنند از گل ما
عمرت تا كي بخود پرستي گذرد
يا در پي نيستي دهستي گدرد
مي نوش كه عمريكه اجل در پي اوست
ان بــه كــــه بخـــواب يا بمســـتي گذرد
آنانكه محيــط فضــل و آداب شدند
در جمع كمال شمع اصحاب شدند
ره زيــن شب تاريــك نبــردند برون
گفتند فسانه اي و در خواب شدند
بر لوح نشان بودنی ها بوده است
پیوسته قلم ز نيک و بد فرسوده است
در روز ازل هر آن چه بايست بداد
غم خوردن و کوشيدن ما بيهوده است
;)
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
اي كاش كه جاي آرميدن بودي
يا اين ره دور را رسيدن بودي
كاش از پس صد هزار سال از دل خاك
چون سبزه اميد بر دميدن بودي
ahmadsaghi
1387/07/30, 21:31
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بیتو بجان امد وقتست که بازایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
دائم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
آنــرا كه بصحـــراي علل تاخته اند
بــي او همــه كارهــا بپرداخته اند
امـــروز بهــانه اي در انـدوخته اند
فردا همه آن بود كه در سـاخته اند
ای دل تو به ادراک معما نرسی
در نکته زیرکان دانا نرسی
اینجا به مِی و جام بهشتی میساز
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
اجرام که ساکنان اين ایوانند
اسباب تردد خردمندانند
هان تا سررشته خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگردانند
آنان که ز پيش رفته اند ای ساقی
در خاک غرور خفته اند ای ساقی
رو باده خور و حقيقت از من بشنو
باد است هر آن چه گفته اند ای ساقی
من مـــی نه بهــر تنگدستــی نخـــــورم
یا از غم رسوایی و مستــــی نخــــورم
من می ز برای خـــوشدلی می خـوردم
اکنــون که تــــو بر دلم نشستی نخــورم
آرنــد يكــي و ديــگــري بــرباينــد
برهيچ كسـي راز هــمي نگشايند
مــا راز قضــا جز اينقــدر ننماينـــد
پيمانه عمر ماست كه مي پيمايند
اجــرام كــه ســاكنان اين ايوانند
اســـبــاب تــردد خـــردمنــدانند
هان تا سـر رشته خرد گم نگني
كا نا نكه مدبر مدبرند سر گردانند
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده كیست تا بما گوید باز
پس بر سر این دوراهه آز و نیاز
تا هیچ نمانی كه نمی آیی باز
زنده باد تفكر خیامی
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده كشیده بار تن نتوانم
من بنده آن دمم كه ساقی گوید
یك جام دگر بگیر و من نتوانم
هر یك چندی یكی برآید كه منم
با نعمت و با سیم و زر آید كه منم
چون كارك او نظام گیرد روزی
ناگه اجل از كمین بر آید كه منم
اي كـــاش كه جــــاي آرميــــدن بودي
يا ايــــن ره دور را رســـــيدن بــــودي
كاش از پس صد هزار سال از دل خاك
چون سبــزه اميــــد بر دميـــدن بودي
افسوس كه سرمايه ز كف بيرون شد
وز دست اجل بسي جگرها خون شد
كس نامدار آن جهان كه پرسم از وي
كــاحوال مســـافران عــالم چون شد
ايدل غم اين چهان فرسوده مخور
بيهوده نه اي غمان بيهوده مخور
چون بوده گذشت و نيست نابوده پديد
خــوش باش غـم بوده و نا بوده مخــور
پي نوشت : ارزو خانم پس چي شد ؟
در دهر هر آنكه نيم ناني دارد
از بهر نشسـت آشياني دارد
نه خادم كس بود نه مخدوم كسي
گوشـاد بزي و خــوش جهاني دارد
مـــائيم و مي و مطرب و اين كنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد و شراب
فارغ از اميد رحمت و بيم و عذاب
آزاد ز خــاك و بــاد و از آتش و آب
آنها که کهن شدند و اینها که نوند ، هر کس بمراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان بکس نماند باقی ، رفتند و رویم دیگر آیند و روند
آنانكـــه محيــط فضل و آداب شدند
در جمع كمال شمع اصحاب شدند
ره زين شـــب تــــاريك نبردند برون
گفتند فسانه اي و در خواب شدند
گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا با صنمی لاله رخی خندان خور
بسیار مخور و رد مکن فاش مساز
اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
چون نيســـت مقام ما در اين دهــر مقيم
پس بي مي و معشوق خطائيست عظيم
تــا كــي ز قـــدم و محـــدث اميــــد و بيم
چون مـن رفتم جهان چه محدث چه قديم
پي نوشت : ممنونم اقاپپر اميدوار شدم
آن لعل در آبگینه ساده بیار ، و آن محرم و مونس هر آزاده بیار
چون میدانی که مدت عالم خاک ، باد است که زود بگذرد باده بیار
منم نوشت : خواهش میشه
از آمــدنم نبـــود گـــردون را ســود
وز رفتــن من جلال و جاهش نفزود
وز هيچ كسي نيز دو گوشم نشنود
كـــايــن آمدن و رفتم از بهـر چه بود
در دایرهای که آمد و رفتن ماست ، او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست ، کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
يـاران موافـق همــه از دست شدند
در پاي اجل يكان يكان پست شدند
خـورديـم ز يك شراب در مجـلس عمر
دوري دو سه پيشتر زما مست شدند
اکنون که گل سعادتت پربار است ، دست تو ز جام می چرا بیکار است
میخور که زمانه دشمنی غدار است ، دریافتن روز چنین دشوار است
يك جام شراب صد دل و دين ارزد
يك جـرعه مي مملكت چين ارزد
جز باده لعل نيست بر روي زمين
تلخـي كه هزار جان شيرين ارزد
زنهار كنون كه مي تواني باري ، بردار ز خاطر عزيزي باري
كاين مملكت حسن نماند جاويد ، از دست تو هم برون رود يك باري
بــر پشت مــن از مانه تـــو ميايد
وز مــن همـــه كـــار نانكنو ميايد
جان عزم رحيل كرد و گفتم بمرو
گفتـــا چكنـــم خـــانه فرو ميـايد
ياري كه دلم از بهر او زار شدست ، او جاي دگر به غم گرفتار شدست
من در طلب داروي خود چون كوشم ، چون او كه پزشك ماست خود بيمار شدست
بر مـــن قلم قضا چوبي من رانند
پس نيك و بدش ز من چراميدانند
دي بي من و امروز چو دي بي من و تو
فـــــردا بـــه چـــــه حجتــم بداور خوانند
گویند هر آن کسان که با پرهیزند ، زانسان که بمیرند چنان برخیزند
ما با می و معشوقه از آنیم مدام باشد ، که به حشرمان چنان انگیزند
از آمدنم نبود گردون را سود ، وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود ، کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
آنها که کهن شدند و اینها که نوند ، هر کس بمراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان بکس نماند باقی ، رفتند و رویم دیگر آیند و روند
http://night-skin.com/up/images/nzgcjturun802otd9m6.png
اي چرخ فلك خرابي ازكينه توست
بيدادگــري شيــوه ديرينــه توست
اي خاك اگــــر سينـــه تو بشـــكافنــد
بس گوهر قيمتي كه در سينه توست
گویند بهشت عدن با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
اين نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل برادر از دور خوش است
;)
آنان که ز پيــش رفتـــه اند ای ســــاقی
در خـــاک غــــرور خفته اند ای ســاقی
رو باده خـــور و حقيقــــت از من بشنو
باد است هر آن چه گفته اند ای ساقی
دلم برای این تاپیک تنگ شده بود ها
خیام :x
این قافله عمر عجب میگذرد ، دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری ، پیش آر پیاله را که شب میگذرد
قربون دلت:d
بر لوح نشان بودنی ها بوده است
پیوسته قلم ز نيک و بد فرسوده است
در روز ازل هر آن چه بايست بداد
غم خوردن و کوشيدن ما بيهوده است
بر لوح نشان بودنی ها بوده است
پیوسته قلم ز نيک و بد فرسوده است
در روز ازل هر آن چه بايست بداد
غم خوردن و کوشيدن ما بيهوده است
آفرین
به به . . . کسی که تاپیک هر روز با خیام را ایجاد کرده . . . پست داده
منم که عشقم خیام :x برو بریم . . .
آنها که کهن شدند و اینها که نوند . . . هر کس بمراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان بکس نماند باقی . . . رفتند و رویم دیگر آیند و روند
آنها که کهن شدند و اینها که نوند . . . هر کس بمراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان بکس نماند باقی . . . رفتند و رویم دیگر آیند و روند
:x
می خوردن و شاد بودن آيين منست
فارغ بودن ز کفر و دين؛ دین منست
گفتم به عروس دهر کابين تو چیست
گفتــا دل خـرم تـو کابين مـن است
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جام و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را قنیمت شمریم
فردا که از دیر کهن در گذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
shakerali
1388/02/28, 16:11
هر چند که رنگ و روی زيباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
چون عهده نمی شود کسی فردا را
حـالی خوش دار اين دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ما
بـسيار بـــگردد و نــيـابد ما را
shakerali
1388/02/28, 16:11
چون در گذرم به باده شویید مرا
تلقين ز شراب ناب گویید مرا
خواهید به روز حشر یابید مرا
از خاک در میکده جوييد مرا
چندان بخورم شراب کاین بوی شراب
آید ز تراب چون روم زیر تراب
گر بر سر خـاک من رسد مخموری
از بوی شراب من شود مست و خراب
shakerali
1388/02/28, 16:11
بر لوح نشان بودنی ها بوده است
پیوسته قلم ز نيک و بد فرسوده است
در روز ازل هر آن چه بايست بداد
غم خوردن و کوشيدن ما بيهوده است
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست
بیدادگری پیشه ديرينه تست
وی خاک اگر سينه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه تست
shakerali
1388/02/28, 16:12
چون چرخ بکام يک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمُر خواهی هشت
چون بايد مرد و آرزوها همه هِشت
چو مور خورد به گور و چه گرگ به دشت
اجزای پياله ای که در هم پيوست
بشکستن آن روا نمی دارد مست
چندين سر و ساق نازنين و کف دست
از مهر که پيوست و به کين که شکست
shakerali
1388/02/28, 16:13
می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت
بی مونس و بی رفيق و بی همدم و جفت
زنهار به کس مگو تو اين راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
می خوردن و شاد بودن آيين منست
فارغ بودن ز کفر و دين؛ دین منست
گفتم به عروس دهر کابين تو چیست
گفتــا دل خـرم تـو کابين مـن است
shakerali
1388/02/28, 16:14
مهـتاب بــه نـور دامـن شـب بـشکافت
می نوش دمی خوش تر از اين نتوان یافت
خوش بــاش و بـينديش که مـهتاب بسی
اندر سر گور یک به یک خـواهد تافت
از منزل کفر تا به دين يک نفس است
وز عالم شک تا به یقین یک نفس است
ایـن یـک نفس عـزیز را خـوش مـیدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است
اين کهنه رباط را که عالم نام است
آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی است که وامانده صد جمشید است
گوريست که خوابگاه صد بهرام است
آن قصر که بهرام درو جام گرفت
آهو بچه کرد و رو به آرام رفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
ديدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
هر ذره که بر روی زمینی بوده است
خورشید رخی زهره جبینی بوده است
گـرد از رخ آستین بـه آزرم افشان
کـان هم رخ خوب نازنینی بـوده است
امروز که نوبت جوانی من است
می نوشم از آن که کامرانی من است
عیبم نکنيد گرچه تلخ است خوش است
تلخ است از آن که زندگانی من است
بسیار بگشتيم به گرد در و دشت
اندر همه آفاق بگشتيم بگشت
کس را نشنيديم که آمد زين راه
راهی که برفت ، راهرو باز نگشت
ای بی خبران شکل مجسم هیچ است
وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابسته يک دمیم و آن هم هیچ است
دنيا ديدی و هر چه ديدی هيچ است
و آن نيز که گفتی و شنيدی هيچ است
سـرتاسـر آفـاق دویـدی هیـچ است
و آن نيز که در خانه خزيدی هيچ است
چون نيست ز هر چه هست جز بـاد بدست
چون هست ز هر چـه هست نقصان و شکست
انـگار که هســت هـر چه در عـالم نيست
پندار کــه نـيست هــر چـه در عـالم هــست
تا کی ز چراغ مسجد و دود کنشت؟
تا کی ز زيان دوزخ و سود بهشت؟
رو بر سر لوح بين که استاد قضا
اندر ازل آن چه بودنی است ، نوشت
دوری که در آمدن و رفتن ماست
او را نه نهایت نه بدایت پیداست
کس می نزند دمی درین معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
تا چند زنم به روی دریا ها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان و کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت
نيکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است
ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست
بی باده گلرنگ نمی شاید زيست
اين سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خــاک ما تماشاگه کیست
گویند بهشت عدن با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
اين نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل برادر از دور خوش است
چون آمدنم به من نبد روز نخست
وین رفتن بی مراد عزمی ست درست
بر خیز و میان ببند ای ساقی چست
کاندوه جهان به می فرو خواهم شست
ساقـی غـم مـن بلند آوازه شده است
سرمستی مـن برون ز اندازه شده است
با مـوی سپید سـر خوشم کـز می تو
پيرانه سرم بهار دل تازه شده است
از مـن رمقی بـسعی سـاقی مانده است
وز صحبت خلق بی وفایی مانده است
از بـاده دوشــین قــدحی بـيش نــمـاند
از عـمر نـدانم که چه باقی مانده است
مـن هیچ ندانم که مرا آن که سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
اين هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
کاين سبزه که امروز تماشاگــــه تست
فردا همه از خاک تو بر خواه د رست
هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گويی ز لب فرشته خويي رسته است
پا بر سر هر سبزه به خــواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله رويی رسته است
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
قولی است خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
فردا باشد بهشـت همچون کف دست
اين کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند ســر زلف نــگاری بــوده است
ايــن دسته کــه بر گردن او می بـینی
دستی است که بر گردن ياری بوده است
دارنده چو ترکيب طبايع آراست
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نيک آمد شکستن از بهر چه بود
ور نيک نیامد اين صور ، عیب کراست
اين بحر وجود آمده بيرون ز نهفت
کس نيست که اين گوهر تحقيق بسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفته است
زان روی که هست کس نمی داند گفت
دل سر حیات اگر کماهی دانست
در مرگ هم اسرار الهی دانست
امروز که با خودی ندانستی هیچ
فردا که ز خود روی چه خواهی دانست
گردون نگری ز قد فرسوده ماست
جیحون اثری ز اشک آلوده ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس دمی ز وقت آسوده ماست
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
بــا يـک دو سـه دلبـری حــور سـرشت
پيش آر قــدح که بـاده نــوشان صــبوح
آسوده ز مسجدند و فــارغ ز بـهشت
بر چـهره گـل نـسیم نـوروز خـوش است
در صحن چمن روی دل افروز خوش است
از دی که گذشـت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و زدی مگو که امروز خوش است
ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریـاب که هفته دگـر خـاک شده است
می نـوش و گـلی بچـین کـه تـا در نـگری
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است
چون لاله به نوروز قدح گیر به دست
با لاله رخی اگـر ترا فرصت هست
می نـوش به خـرمی که این چـرخ کـبود
ناگـاه تـرا چـو خـاک گـرداند پَست
دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
بی زمزمـه نـای عـراقی هیـچ است
هر چند در احــوال جــهان می نگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است
امروز ترا دسترس فردا نيست
و انديشه فردات به جز سودا نيست
ضایع مکن این دم ار دلت بیدار است
کاین باقی عمر را بقا پيدا نيست
می در کف من نه که دلم در تابست
وین عمر گریز پای چون سیمابست
دریاب کــه آتـش جوانـی آبـست
هُش دار که بیداری دولت خواب است
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گل و مل است و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اينست
با باده نشین که ملک محمود این است
وز چنگ شنو که لحن داود این است
از آمــده و رفتـه دگـر یاد مـکـن
حالی خوش باش زانکه مقصود این است
shakerali
1388/02/28, 16:15
بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ
شـمع طـربم ولی چـو بنـشستم هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شيرين و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سـلخ بـغره آیــد از غـره بـسلخ
shakerali
1388/02/28, 16:15
هـر گـه کـه بـنـفشه جامه در رنگ زند
در دامـن گـل بـاد صبا چـنگ زند
هُشیار کـسی بــود کــه بــا سیمبری
می نوشد و جــام باده بـر سنگ زند
زان پیش که نام تو ز عالم برود
می خور که چو می بدل رسد غم برود
بگشای سر زلف بتی بند به بند
زان پیش که بند بندت از هم برود
shakerali
1388/02/28, 16:15
اکنون که ز خوشدلی بجز نام نماند
يک همدم پخته جز می خام نماند
دست طرب از ساغر می باز مگیر
امروز که در دست بجز جام نماند
افسوس که نامه جوانی طی شد
وان تازه بهار زندگانی طی شد
حالی که ورا نام جوانی گفتند
معلوم نشد که او کی آمد کی شد
shakerali
1388/02/28, 16:16
افسوس که سرمايه ز کف بیرون شد
در پای اجل بسی جگر ها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد
چون روزی و عمر بيش و کم نتوان کرد
خود را به کم و بيش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنان که رای من و توست
از موم بدست خويش هم نتوان کرد
فردا علم نفاق طی خواهم کرد
با موی سپید قصد می خواهم کرد
پيمانه عمر من به هفتاد رسید
اين دم نکنم نشاط کی خواهم کرد
عمرت تــا کـی بـه خودپرستی گــذرد
یا در پـی نـیستی و هستی گــذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن بـه کـه بخواب یا به مستی گذرد
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زين پيش نبوديم و نبد هیچ خلل
زين پس چو نباشيم همان خواهد بود
تا زهره و مه در آسمان گـشت پدید
بـهتر ز می ناب کـسی هـیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان کایشان
زين به که فروشند چه خواهند خرید
آن کس که زمين و چرخ افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشک
در طبل زمين و حقه خاک نهاد
تا خاک مرا به قالب آمیخته اند
بس فتنه که از خاک بر انگيخته اند
من بهتر از اين نمی توانم بودن
کز بوته مرا چنين برون ريخته اند
امشب می جام یـک منی خواهم کرد
خود را به دو جام می غنی خواهم کرد
اول سه طلاق عقل و دین خواهم کرد
پس دختر رز را به زنـی خواهم کرد
چون مرده شوم خاک مرا گم سازيد
احوال مــرا عبرت مــردم سازيد
خاک تن من به باده آغشته کنيد
وز کـالبدم خشت سر خم سازيد
آورد به اضطرارم اول به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زين آمدن و بودن و رفتن مقصود
ديدم بــســر عــمارتی مـــردی فـــرد
کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد
وان گِل بــه زبان حال با او می گفت
ساکن، که چو من بسی لگد خواهی خورد
این قـافـله عـمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را کـه شب می گذرد
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابــر از رخ گـلـزار هـمـی شـوید گـرد
بـلـبـل بــه زبـان پـهلوی بـا گـل زرد
فــریـاد هـمی زنـد کــه مـی بـایـد خـورد
گویند بهشت و و حور عین خواهد بود
وآنجا می ناب و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک
آخر نه به عاقبت همین خواهد بود
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شير و شهد و شکر باشد
پر کــن قـدح بـاده و بـر دستم نِه
نـقدی ز هزار نـسیه بـهتـر باشد
يـاران بموافقت چو دیــدار کـنید
بـاید کــه ز دوست یـاد بسیار کنید
چون باده خوشگوار نوشید به هم
نوبت چو به ما رسد نگون سار کنید
روزی که نهال عمر من کنده شود
و اجــزام یـکـدگر پــراکنده شـود
گر زانکه صراحئی کنند از گل من
حالی که ز بــاده پراکنی زنده شود
آنان که اسیر عقل و تمییز شدند
در حسرت هست و نیست ناچیز شدند
رو باخبرا تو آب انــگور گـُـزین
کان بـی خـبران بغوره میویز شدند
عالم اگر از بهر تو می آرایند
مگر ای بدان که عاقلان نگرايند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند
بربای نصيب خويش کت بربايند
ياران موافق همه از دست شدند
در پای اجل يکان یکان پست شدند
بودیم به یک شراب در مجلس عمر
یک دور ز ما پیشترَک مست شدند
یک قطره آب بود و با دريا شد
یک ذره خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرين عالم چيست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
آن بی خبران که در معنی سفتند
در چرخ به انواع سخن ها گفتند
آگه چو نگشتند بر اسرار جهان
اول ز نخی زدند و آخر خفتند
اجرام که ساکنان اين ایوانند
اسباب تردد خردمندانند
هان تا سررشته خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگردانند
آنان که محيط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريک نبردند به روز
گفتند فسانه ای و در خواب شدند
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نيز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
افلاک که جز غم نفزايند دگر
ننهند به جا تا نربايند دگر
ناآمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه می کشيم نايند دگر
چون حاصل آدمی در اين جای دو در
جز درد دل و دادن جان نيست دگر
خرم دل آن که يک نفس زنده نبود
و آسوده کسی که خود نزاد از مادر
با يار چو آرمیده باشی همه عمر
لذات جهان چشيده باشی همه عمر
هم آخر کار رحلتت خواهد بود
خوابی باشد که ديده باشی همه عمر
در دایـره ســپـهر نــاپیدا غــور
می نوش به خوشدلی که دوراست بجور
نوبت چـــو بدور تو رسد آه مکن
جامی است که جمله را چشانند به دور
وقـت سحر است خیز ای مایـه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها کـه بجـایند نــپایند کسی
و آن ها که شدند کس نمیآيد باز
ای دل چو حقيقت جهان هست مجاز
چندین چه بری خواری ازين رنج دراز
تن را به قضا سپار و با درد بساز
کاين رفته قلم ز بهر تو ناید باز
ما لعبتگانيم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند درین بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
از جمله رفتگان اين راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گويد باز
هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز
می پرسیدی که چیست این نقش مجاز
گر بر گویم حقيقتش هست دراز
نقشی است پديد آمده از دريايی
و آنگاه شده به قعر آن دریا باز
ای پير خـردمند پگه تر بـر خیز
وان کودک خـاک بیز را بـنـگر تیز
پندش ده و گو کخ نرم نرمک می بیز
مـغـز ســر کــیقباد و چـشم پــرویز
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز
تا زو طلبم واسطه عمر دراز
لب بر لب من نهاد و می گفت به راز
می خور که بدین جهان نمی آیی باز
مرغی دیدم نشسته بر باره توس
در چنگ گرفته کله کیکاوس
با کله همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرس ها و کجا نال ه کوس
جامی است که عقل آفرین می زندش
صد بوسه ز مهر بر جبين می زندش
اين کوزه گر دهر چنین جام لطيف
می سازد و باز بر زمین می زندش
در کـارگـه کـوزه گـری بــودم دوش
دیـدم دو هزار کـوزه گـويا و خـموش
هــر يک به زبان حــال با مـن گفتند
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با لاله رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
سلام
شاکر علی جان
نوشتن هر روز با خیام
نه اینکه روز خیام...:)
گر من ز می مغانه مـستم هستم
گر کافر و گبر و بت پرستم هستم
هر طایفه ای بمن گمانی دارد
من زان خودم چنان که هستم هستم
;)
هر چند که رنگ و روی زيباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلـوم نشد کـــه در طربخانه خاک
نقــاش ازل بهـــر چــه آراســت مرا
صبـح است دمـی بر می گلرنگ زنیم
وین شیشه نام و ننگ بر سنگ زنیم
دست از امــل دراز خــــود بـاز کشیم
در زلـــف دراز و دامــــن چنگ زنیــــم
Shabgard
1388/03/04, 07:06
گر شوم با خسته ي پيكر ،غريق
مركب رندي ، مجويم در طريق
مذهبم گر مستي و ميخوارگيست
شرب و خمرم خود گواه بندگيست
در گــوش دلـــم گفت فلـــک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من می دانی ؟
در گــردش خود اگـر مرا دست بدی
خــود را برهاندمـــی ز سرگــردانی
Shabgard
1388/03/05, 15:27
برخيز ز خواب تا شرابي بخوريم
زان پيش که از زمانه تابي بخوريم
کاين چرخ ستيزه روي ناگه روزي
چندان ندهد زمان که آبي بخوريم
آنکس که زمین و چرخ افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک
در طبل زمین و حقۀ خاک نهاد
Shabgard
1388/03/06, 08:17
برخيز و بيا بتا براي دل ما
حل کن به جمال خويشتن مشکل ما
يک کوزه شراب تا بهم نوش کنيم
زان پيش که کوزهها کنند از گل ما
ایـام زمـانه از کسی دارد ننـگ
کــو در غـم ایـام نـشیند دلتـنگ
می خور تو در آبگینه با ناله چنـگ
ز آن پيش که آبگینه آید بر سنگ
Shabgard
1388/03/11, 03:49
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وين عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاين دم که فرو برم برآرم یا نه
بنـگر ز صـبــــــا دامــن گل چاک شده
بلبل ز جـمــــال گــل طـربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار اين گل
از خـــاک بر آمده است و در خاک شده
Shabgard
1388/03/12, 05:53
افسوس که سرمايه ز کف بیرون شد
در پای اجل بسی جگر ها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد
بنــگر ز جهـــــان چـــه طرف بر بستم ؟ هیچ
وز حاصـــــل عمـــر چیست در دستم ؟ هیچ
شـمع طـــربم ولی چـو بنـشستم هیچ
من جام جمـم ولی چو بشکستم هیچ
Shabgard
1388/03/13, 08:22
پيری دیده به خانه خماری
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
گفتا می خور که همچو ما بسیاری
رفتند و کسی باز نیامد باری
هر چند که رنگ و روی زيباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلـــوم نشد که در طربخــــانه خاک
نقـــاش ازل بهــــر چه آراســــت مرا
Shabgard
1388/03/15, 16:16
چون روزی و عمر بيش و کم نتوان کرد
خود را به کم و بيش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنان که رای من و توست
از موم بدست خويش هم نتوان کرد
آنها که کهن شدند و اینها که نوند ، هر کس بمراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان بکس نماند باقی ، رفتند و رویم دیگر آیند و روند
از آمدنم نبود گردون را سود ، وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود ، کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
مائیم که اصل شادی و کان غمیم ، سرمایهی دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم ، آئینهی زنگ خورده و جام جمیم
صبح است دمی بر می گلرنگ زنیم
وین شیشه نام و ننگ بر سنگ زنیم
دست از امل دراز خـود بـاز کشیم
در زلف دراز و دامن چنگ زنیم
من بی می ناب زيستن نـتـوانم
بی باده کشید بار تن نـتـوانم
من بنده آن دمم که ســاقی گـوید
يک جام دگر بگیر و من نتوانم
افسوس که نامه جوانـــی طی شد
وان تازه بهـــار زندگانــــی طـی شد
حـــالی کــــــه ورا نام جوانی گفتند
معلوم نشـد که او کی آمد کی شد
ای کاش که جای آرمیدن بودی
يا اين ره دور را رسيدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه اميد بر دمیدن بودی
ای صاحب فتوا ز تو پر کارتریم
با این همه مستی ز تو هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بـده کـدام خونخوار تریم؟
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی ونه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
Shabgard
1388/03/26, 06:08
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هــر لحظــه به دام دگری پــا بستـــی
گفتا شیخــا هر آن چه گویی هستم
آیا تــو چنان که می نمایــی هستی
وقت سحر است خيز تواي مايه ناز/نر مک نرمک باده خورو چنگ نواز/کانان که به جايند نپايند بسي/وآنان که شدند کس نمي آيد باز
Shabgard
1388/03/29, 15:45
گویند بهشت با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر دست ازان نسیه بدار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است
با درود http://www.iran-eng.com/images/icons/icon_gol.gif
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سرمست بدم که کردم این عیاشی
با من بزبان حال می گفت سبو
من چو تو بدم تو نیز چون من باشی
http://www.iran-eng.com/images/icons/icon_gol.gifhttp://www.iran-eng.com/images/icons/icon_gol.gifhttp://www.iran-eng.com/images/icons/icon_gol.gif
تـــن زن چـــو بزیر فلـــــک بـی باکـــی
مـــی نوش چـــو در جهــان آفـت ناکی
چون اول و آخرت به جز خاکی نیست
انگـــار که بر خـــاک نه ای در خاکـــی
با درود
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم
یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی میخوردم
اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
http://www.iran-far.com/images/smilies/icon_gol.gifhttp://www.iran-far.com/images/smilies/icon_gol.gifhttp://www.iran-far.com/images/smilies/icon_gol.gif
Shabgard
1388/04/05, 12:27
چون در گذرم به باده شویید مرا
تلقين ز شراب ناب گویید مرا
خواهید به روز حشر یابید مرا
از خاک در میکده جوييد مرا
با درود
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
گــر عاشق و مست دوزخي خواهد بود
پس روي بهــشت کــس نخواهــد ديدن
نتـــوان دل شـــاد را به غـــم فـــرسودن
وقــت خوش خود بسنگ محنت سودن
shakerali
1388/04/06, 12:32
برخیز و بیا بتا برای دل ما حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم زان پیش که کوزهها کنند از گل ما
***
shakerali
1388/04/06, 12:32
چون عهده نمیشود کسی فردا را ...... حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه ........ بسیار بتابد و نیابد ما را
***
shakerali
1388/04/06, 12:33
قرآن که مهین کلام خوانند آن را ***** گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم ***** کاندر همه جا مدام خوانند آن را
***
shakerali
1388/04/06, 12:33
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا **** بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری **** صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
***
shakerali
1388/04/06, 12:34
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا **** چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک **** نقاش ازل بهر چه آراست مرا
***
shakerali
1388/04/06, 12:35
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب **** جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب ***** آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
***
shakerali
1388/04/06, 12:35
آن قصر که جمشید در او جام گرفت**** آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر **** دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
***
shakerali
1388/04/06, 12:36
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست **** بی باده ارغوان نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست **** تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
***
shakerali
1388/04/06, 12:41
اکنون که گل سعادتت پربار است **** دست تو ز جام می چرا بیکار است
میخور که زمانه دشمنی غدار است **** دریافتن روز چنین دشوار است
***
shakerali
1388/04/06, 12:41
امروز ترا دسترس فردا نیست **** و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست **** کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
***
shakerali
1388/04/06, 12:41
ای آمده از عالم روحانی تفت **** حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمدهای **** خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت
***
shakerali
1388/04/06, 12:42
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست **** بیدادگری شیوه دیرینه تست
ای خاک اگر سینه تو بشکافند ***** بس گوهر قیمتی که در سینه تست
***
shakerali
1388/04/06, 12:42
ایدل چو زمانه میکند غمناکت ***** ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند ***** زان پیش که سبزه بردمد از خاکت
***
shakerali
1388/04/06, 12:42
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت **** کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند ***** ز آنروی که هست کس نمیداند گفت
***
shakerali
1388/04/06, 12:43
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است *** در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی **** دستیست که برگردن یاری بودهست
***
shakerali
1388/04/06, 12:43
این کوزه که آبخواره مزدوری است *** از دیده شاهست و دل دستوری است
هر کاسه می که بر کف مخموری است*** از عارض مستی و لب مستوری است
***
shakerali
1388/04/06, 12:43
این کهنه رباط را که عالم نام است *** ** و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمیست که وامانده صد جمشید است ** قصریست که تکیهگاه صد بهرام است
***
برخيــز ز خــواب تـا شرابي بخوريم
زان پيش که از زمـانه تابي بخوريم
کايــن چـرخ ستيـزه روي ناگه روزي
چندان نـدهد زمان که آبي بخوريم
Shabgard
1388/04/08, 13:03
گویند بهشت و و حور عین خواهد بود
وآنجا می ناب و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک
آخر نه به عاقبت همین خواهد بود
هنگـــام سپیــده دم خـروس سحری
دانـی که چرا همـــی کند نوحـه گری
یعنـــی که نمــــودند در آیـینه صبـــح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
Shabgard
1388/04/16, 06:18
يا رب بگشاي بر من از رزق دري
بي منت اين خسان رسان ما حضري
از باده چنان مست نگه دار مرا
كز بيخبري نباشدم دردسري
گــر مـــــن ز مـــی مغــانه مـستم هستم
گــر کـــافر و گبــــر و بت پرستــــم هستم
هـــــر طایفه ای بمـــــن گــمـــــانـی دارد
من زان خودم چنـان که هستـم هستم
Shabgard
1388/04/23, 06:49
نيکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است
با درود
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
Shabgard
1388/04/31, 09:22
ای رفته و باز آمده بَل هُم گشته
نامت ز میان مردمان گم گشته
ناخن همه جمع آمده و سم گشته
ریشت ز عقب در آمده دم گشته
با درود
آن لعل در آبگینه ساده بیار
و آن محرم و مونس هر آزاده بیار
چون میدانی که مدت عالم خاک
باد است که زود بگذرد باده بیار
با درود
از بودنی ایدوست چه داری تیمار
وزفکرت بیهوده دل و جان افکار
خرم بزی و جهان بشادی گذران
تدبیر نه با تو کردهاند اول کار
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می خور چو ندانی از کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
با درود
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
Shabgard
1388/05/02, 10:52
گــر مــن ز می مغانه مـستم هستم
گر کافر و گبر و بت پرستم هستم
هر طایفه ای بمن گــمـانی دارد
من زان خودم چنان که هستم هستم
گویند بهشت و حور عین خواهد بود
آنجا می و شیر وانگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
چون عاقبت کار چنین خواهد بود
با درود
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
Shabgard
1388/05/04, 07:18
هنگام سپیده دم خـروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحـه گری
یعنی که نمودند در آیـینه صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
با درود
بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش ز من چرا میدانند
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو
فردا به چه حجتم به داور خوانند
Mammad81
1388/05/04, 19:18
ای مفتی شهر! از تو بیدارتریم
با این همه مستی ز تو هشیارتریم
تو خون کسان نوشی و ما خون رزان
انصاف بده، کدام خونخوارتریم؟!
با درود
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
Shabgard
1388/05/06, 06:40
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است
از رنج کشیدن آدمی حر گردد قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماناد بجای پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد
با درود
تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم ز بتپرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
با درود
برخیزم و عزم باده ناب کنم
رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم
این عقل فضول پیشه را مشتی می
بر روی زنم چنانکه در خواب کنم
از آمدن و رفتن ما سودی کو
وز تار امید عمر ما پودی کو
چندین سر و پای نازنینان جهان
می سوزد و خاک می شود دودی کو
Shabgard
1388/05/10, 09:54
یک چند به کودکی به استاد شديم
یک چند ز استادی خود شاد شديم
پايان سخن شنو که ما را چه رسيد
چون آب بر آمدیم و چون باد شديم
با درود
می لعل مذابست و صراحی کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل درو پنهان است
با درود
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
با درود
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
با درود
در دایرهای که آمد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
Shabgard
1388/05/14, 08:52
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمدهای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
با درود
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود
غم خوردن بیهوده نمیدارد سود
پر کن قدح می به کفم درنه زود
تا باز خورم که بودنیها همه بود
با درود
ای پیر خردمند پگهتر برخیز
و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز
پندش ده گو که نرم نرمک میبیز
مغز سر کیقباد و چشم پرویز
Shabgard
1388/05/18, 08:52
هـر گـه کـه بـنـفشه جامه در رنگ زند
در دامـن گـل بـاد صبا چـنگ زند
هُشیار کـسی بــود کــه بــا سیمبری
می نوشد و جــام باده بـر سنگ زند
بنگر ز جهان چه طرف بربستم هیچ
وز حاصل عمر چيست در دستم هيچ
شمع طربم ولي چو بنشستم هيچ
من جام جمم ولي چو بشكستم هيچ
Shabgard
1388/07/05, 10:32
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دو راهه آز و نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
در پــای اجل چو من سرافکنده شوم
وز بیـــخ امیـــد عمــــر بـرکنـــده شوم
زینهـــار گلــــم بجز صــراحـــی نـکنید
باشد که ز بوی می دمی زنده شوم
Shabgard
1388/07/09, 07:36
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شيرين و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سـلخ بـغره آیــد از غـره بـسلخ
اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است
میخور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است
یاد این تاپیکم بخیر
آنها که کهن شدند و اینها که نوند ، هر کس بمراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان بکس نماند باقی ، رفتند و رویم دیگر آیند و روند
موجود هر آنجه هست، نقشست و خيال
عارف نبود هر كه نداند اين حال
بنشين قدحي باده بنوش و خوش باش
فارغ شو از اين نقش خيالات محال
خوشا آنان كه الله يارشان بي
كه حمد قل هو الله كارشان بي
خوشا آنان كه دائم در نمازند
بهشت جاودان ماوايشان بي
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
Shabgard
1388/07/20, 07:23
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شيرين و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سـلخ بـغره آیــد از غـره بـسلخ
تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم ز بتپرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
ابـــر آمـــد و باز بر سر سبــزه گريست
بــي بـــاده ارغـــوان نميبـــايد زيست
اين سبـزه كه امـروز تماشا گه ماست
تا سبـزه خــاك مـا تماشــا گه كيست
Hamidreza
1389/02/26, 19:31
با اين دو سه نادان كه چنين مي دانند
از جهل كه داناي جهان ايشانند
خر باش كه اين جماعت از فرط خري
هر كو نه خر است كافرش مي خوانند
Hamidreza
1389/03/05, 10:02
اين کوزه چو من عاشق زاري بوده است
در بند سر زلف نگاري بوده است
اين دسته که بر گردن او مي بيني
دستي است که بر گردن ياري بوده است
Hamidreza
1389/03/23, 02:31
شيخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی
گفتا شيخا هر آنچه گويی هستم
اما تو چنان كه می نمايی هستی؟!!!!!!!!!:o
Hamidreza
1389/03/26, 18:01
يك چند به كودكی به استاد شديم
يك چند به استادی خود شاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
از خاك در آمديم و بر باد شديم!!!
قدرت گرفته توسط ویبولتین فارسی - فارسی شده توسط تیم پی سی وب