PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پیام شهید



علی اکبر
1392/02/12, 19:14
گزیده ای از وصیت نامه شهدا
---------------------------------------
http://forum.special.ir/attachment.php?attachmentid=782&stc=1&d=1367501538http://forum.special.ir/attachment.php?attachmentid=781&stc=1&d=1367500599
امام خمینی(ره):
...پنجاه سال عبادت کردید خدا قبول کند اما یکی از این وصیت نامه هارا بردارید و بخوانید.
این وصیت نامه ها انسان را میلرزاند و بیدار میکند.

شهید:ابوالفضل امین زاده
شهادت:1361/11/28
محل شهادت:فکه

«دستهای مرا از تابوت بیرون بگذارید تا دنیا پرستان بدانند که دست خالی از دنیا رفته ام و چشمهایم را باز بگذارید تا کوردلان بدانند که کور کورانه این را انتخاب نکرده ام»





«شهدا را یاد کنیم حتی با ذکر یک صلوات»




gol gol التماس دعا golgol

علی اکبر
1392/02/29, 19:46
http://upload7.ir/images/73937234143704904712.jpg


ای تاریخ بشکند قلمت اگر ننویسی بر بسیجیان این سپاهیان خمینی(ره) چه گذشت.

شهید ای زیباترین واژه در فرهنگ عشق ، شهید ای صدر نشین جمله الفاظ در مکتبخانه بینش و استوارترین معنی در کتاب ایثار و شهادت جای شما خالی و عطر حضورتان در بین خاطره داران همواره جاوید باد.

پس ای شهیدان، ای عابر کوچه باغهای این مرز و بوم آسوده بال تا شهر بهشت پر کشید و پرواز بلند آن را تجسم بخشید و سلام ما را به امام شهیدن و شهیدان خدا برسانید.

ساحل27
1392/02/29, 23:09
یادشون گرامی امیدوارم همه قدرشونو بدونیم golgol

امیرمهدی
1392/02/29, 23:26
واقعا ماچطوربایدجواب شهداروبدهیم؟

اونا کیا بودن؟؟

بخوانید ازشهیدی که جسداوپس از 16 سال سالم ماند

شهیدمحمدرضاشفیعی (http://www.tebyan.net/Literature_Art/GodlyPeople/Martyrs/Martyrs/2004/5/18/6640.html)



اصلا بهتره توگوگل سرچ کنیدکافیه بنویسید شهیداحمد پلارک

و...

*SABA*
1392/02/30, 09:55
راوی : سرگرد مسلم جوادي ‌منش
تابستان 1363 كه در شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا، با مادري به همراه دو دخترش
برخورد كردم كه در حال درو كردن گندم‌هايشان بودند. فرمانده‌ي گروهان، ستوان آسيايي به من گفت:
مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع كنيم و برويم گندم‌هاي آن پيرزن را درو كنيم.
به او گفتم: چه بهتر از اين! شما برويد گروهان خود را بياوريد تا با آن پيرزن صحبت كنم. جلو رفتم
پس از سلام وخسته نباشيد گفتم: مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بيرون برويد تا به كمك
سربازان گندم‌هايتان را درو كنيم. شما فقط محدوده‌ي زمين خودتان را به ما نشان دهيد و ديگر
كاري نداشته باشيد. پيرزن پس از تشكر و قدرداني گفت: پس من مي‌روم براي
كارگران حضرت فاطمه‌ي زهرا(س) مقداري هندوانه بیاورم .
ما از ساعت 9 الي 30/11 صبح توسط پانصد سرباز تمام گندم‌ها را درو كرديم. بعد
از اتمام كار، سربازان مشغول خوردن هندوانه شدند. من هم از اين فرصت استفاده كردم
و رفتم كنار پيرزن، به او گفتم: مادر چرا صبح گفتید مي‌روم تا براي كارگران حضرت فاطمه(س)
هندوانه بياورم. شما به چه منظور اين عبارت را استفاده كرديد؟ گفت :
ديشب حضرت فاطمه‌ي زهرا(س) به خوابم آمد و گفت: چرا كارگر نمي‌گيري تا گندمهايت را درو كند،
ديگر از تو گذشته اين كارهاي طاقت‌فرسا را انجام دهي. من هم به آن حضرت عرض كردم:
اي بانو تو كه مي‌داني تنها پسر و مرد خانواده ما به شهادت رسيده است و درآمدمان نيز كفاف هزينه‌ي
كارگر را نمي‌دهد، پس مجبوريم خودمان اين كار را انجام دهيم. بانو فرمودند: غصه نخور!
فردا كارگران از راه خواهند رسيد. بعد از اين جمله از خواب پريدم. امروز هم كه شما اين پيشنهاد را
داديد، فهميدم اين سربازان، همان كارگران حضرت مي‌باشند. پس وظيفه‌ي خود ديدم از آنها پذيرايي كنم.
بعد از عنوان اين مطلب، ناخودآگاه قطرات اشك از چشمانم سرازير شد و گفتم: سلام بر تو اي
دخت گرامي پيامبر(س) فدايت شوم كه ما را به كارگري خود قابل دانستي.





منبع: كتاب نبرد ميمك، احمد حسينا، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1381

علی اکبر
1392/03/01, 11:20
امام خمینی(ره):
خوشا به حال انان که با شهادت رفتند
خوشا به حال انان که در این قافله نور جان و سر باختند
خوشا به حال آنهایی که این گوهرها را در دامن خود پروراندند

http://upload7.ir/images/13166977027996381277.jpg

شهید: کاظم کاظمی

شما را به خدا قسم میدهم به خون پاک شهدای عزیزمان و به عظمت و عزت امام مبادا لحظه ای از یاد مستضعفان و محرومان غافل شوید .

صدایت را می شنوم ای زیباترین واژه هستی ،ای شهید
صدایت تا آن سوی پرواز قناریها رفت و به گوش تمام پرندگان که از سرزمینهای دور باز گشته بودند رسید روح تو هنوز در سنگرهای غرب و جنوب کشور است
تو که پرواز کردی فرشته ها چند کوچه آن طرفتر از گلهای نیلوفری دسته های گل برایت چیدند گر چه می دانستند تو از گلها خوشبوتری.

علی اکبر
1392/03/03, 05:42
مابا شهادت خویش پایداری و سازش ناپذیری مکتب و انقلاب خود را اثبات خواهیم کرد

شهید: محمد جهان آرا

http://www.asr-entezar.ir/entezar/wp-content/uploads/10_8903021595_L600.jpg

http://images.persianblog.ir/444723_zuwpeWTJ.jpg

نام کامل : سید محمد علی جهان آرا معروف به محمد جهان آرا
تاریخ تولد: ۹ شهریور ۱۳۳۳
محل تولد : خرمشهر،
تاریخ شهادت : ۷ مهر ۱۳۶۰

نحوی شهادت:

در ساعت ۳۰/۱۹ دقیقه سه شنبه هفتم مهرماه ۱۳۶۰ (بعد از عملیات ثامن‌الائمه) یک فروند هواپیمای سی-۱۳۰ از اهواز به مقصد تهران در حرکت بود تا بدن پاک و مطهر شهدا با به خانواده‌هایشان و مجروحین عزیز جنگ را به بیمارستانها برساند، که در منطقه کهریزک تهران دچار سانحه شد و سقوط کرد. از جمله شهدای این سانحه تیمسار سرلشکر شهید ولی الله فلاحی (جانشین رئیس ستاد مشترک آجا)، سرتیپ شهید موسی نامجو (وزیر دفاع)، سرتیپ خلبان شهید جواد فکوری (مشاور جانشین رئیس ستاد مشترک آجا)، سردار سرلشکر پاسدار شهید یوسف کلاهدوز (قائم مقام فرماندهی کل سپاه) و سردار سرلشکر پاسدار شهید سید محمد علی جهان‌آرا (فرمانده سپاه خرمشهر) بودند.
شهید سید محمد علی جهان‌آرا پس از سالها مبارزه، تلاش و فداکاری خالصانه در سخت‌ترین شرایط، به آرزوی دیرین خود رسید و به شرف شهادت نایل آمد.

وصیت نامه شهید محمد جهان آرا

بسم الله الرحمن الرحیم

ربـّنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرین، بار پروردگارا، اى رب العالمین یا غایث المستغیثین و یا حبیب قلوب الطالبین

تو را شكر كه شربت شهادت، این یگانه راه رسیدن انسان به خودت را به من بنده فقیر و حقیر و گناهكار خود ارزانى داشتى تو را شكر كه این تنها نعمت خداپسند خودت را بر این انسان ذلیل عطا فرمودى و من تنها راه سعادت خویش را شهادت در راهت یافتم و چه زیباست كه من با زمان كوچكترین وسیله خود اعلاترین و ارزشمندترین ارزشها را گرفتم و این نیست مگر لطف و عنایت پروردگار نسبت به بنده‌اش.

خداوند مرا از این همه لطف و عنایت دور مگردان و شهادت را نصیبم كن.

من براى كسى وصیتى ندارم ولى یك مشت درد و رنج دارم كه بر این صفحه كاغذ مى‌خواهم همچون تیغى و یا تیرى بر قلب سیاه دلانى كه این آزادى را حس نكرده‌اند بر سر اموال این دنیا ملت را، امتى را و جهانى را به نیستى و نابودى مى‌كشانند، فرود آورم.

خداوندا تو خود شاهد بودى كه من تعهد این آزادى را با گذران تمام وقت هستى خویش ارج نهادم و با تمام دردها و رنجهایى كه بعد از انقلاب بر جانم وارد شد صبر و شكیبایى كردم ولى این را میدانم كه این سران تازه به دوران رسیده نعمت آزادى را درك نكرده‌اند چون دربند نبوده‌اند یا درگوشه‌هاى دریاهاى پاریس و لندن و هامبورگ بوده‌اند و یا در...

و تو اى امام، اى كه به اندازه تمامى قرنها سختی و رنج كشیدى از دست این نابخردان خرد همه هیچ دان! لحظه لحظه این زندگى بر تو همچون نوح، موسى و عیسى و محمد صلوات الله علیه گذشت.

ولى تو اى امام و اى عصاره تاریخ بدان كه با حركتت، حركت اسلام را در تاریخ جدید شروع كردى و آزادى مستضعفان جهان را تضمین كردى. ولى اى امام كیست كه این همه رنجها و دردهاى تورا درك كند و كیست كه دریابد كه لحظه‌اى كوتاهى از این حركت به هر عنوان خیانتى به تاریخ انسانیت و كلیه انسانهاى حاضر و آینده تاریخ است.

اى امام درد تو را رنج تو را میدانم چه كسانى با جان مى‌خرند. جوان با ایمان، كه هستى و زندگى تازه خویش را در راه به هدف رسیدن حكومت عدل اسلامى فدا مى‌كند. بله اى امام درد تو را جوانان درك مى‌كنند اینان كه از مال دنیا فقط و فقط رهبرى تو را دارند و جان خویش را براى هدفت كه اسلام است فدا مى‌كنند و بدان اى امام تا لحظه‌اى كه خون در رگ ما جوانان پاك اسلام وجود دارد لحظه‌اى نمى گذاریم كه خط پیامبرگونه تو كه به خط انبیا و تاریخ وصل است به انحراف كشیده شود.

ولى اى امام من به عنوان كسى كه شاید كربلاى حسین را دركربلای خرمشهر دیده‌ام سخنى با تو دارم كه از اعماق جانم و از پرپر شدن خون جوانان خرمشهر برمى‌خیزد و آن این است: اى امام از روزی كه جنگ آغاز شد تا لحظه‌اى كه خرمشهر سقوط كرد من یك ماه به طور مداوم كربلا را مى‌دیدم هر روز كه حمله دشمن بر برادران سخت می‌شد و فریاد آنها بى‌سیم را از كار مى‌انداخت و هیچ راه نجاتى نبود به اتاق خود مى‌رفتم گریه را آغاز می‌كردم و فریاد می‌زدم اى رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خوارى را.

چه سعادتمند بودن این شهیدان که دین خود را به اسلام و ملت شریف ایران ادا نموده و به جایگاه مجاهدین و شهدای اسلام شتافتند. امام خمینی (ره)

زینب نوروزی
1392/03/03, 10:14
سلام فوق العاده بودن مطالب این تایپیک.مخصوصاهم شهیدمحمدجهان آرا خداازسرتقصیراتمون بگذره بحق همین خون پاک شهیدان معظم مقام،قدراین قهرمانان خدایی روبدونیم فقط شعار ندیم جدی جدی وصیت نامه هاشون رو مطالعه کنیم پندبگیریم،اسیردنیای غربی آرمان های غربی نشیم.

امیرمهدی
1392/03/03, 13:27
http://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/11839046594376369573.gif



گفتـــ فحشا کجا آید پدید؟؟؟



گفتمش در کوچه های بی شهید...




http://up-alamarvdasht.ir/uploads/13591723601.jpg

ای شهید چرا بست نشستــــه ای؟؟؟
چرا سر در گریبانی؟؟؟
فدای این حیای تو ای شهیـــــــــد
چه عارفانه خدایی شدید ...و چه جاهلانه باختیم...

ساحل27
1392/03/03, 16:01
بگذارید گمنام بمانم!!

به خدا قسم گمنام بودن بهتر است از اینکه فردا ،

افرادی وصایایم را شعار قرار دهند و عمل را فراموش کنند ...

" شهید دهنویان "

FireBoy
1392/03/03, 16:20
http://upload.tehran98.com/img1/vvbz9gvasqheo1jqw29.jpg

BAAGHE BI BARGI
1392/03/03, 20:12
پروردگارا! رفتن در دست تو است؛ من نمي‌دانم چه موقع خواهم رفت ولي مي‌دانم كه از تو بايد بخواهم مرا در ركاب امام زمانم قرار دهي و آن قدر با دشمنان قسم‌خورده‌ات بجنگم تا به فيض شهادت برسم.

گوشه ای از وصیت نامه شهید صیاد شیرازی

امیرمهدی
1392/03/03, 22:15
http://shiawallpapers.ir/wp-content/uploads/2011/04/martyres-boronsi_By-Shiawallpapers-ir-614x383.jpg

داشتیم مهمات بار می زدیم برا منطقه

وسط کار یهو چشمم خورد به یه خانوم ، با چادر مشکی

پا به پای ما کار می کرد و مهمات می ذاشت توی جعبه

تعجب کردم

وقتی تعجبم بیشتر شد که دیدم بچه های دیگه اصلاً حواسشون بهش نیست

انگار هیچکی اون خانوم رو نمی دید

رفتم جلو ، سینه ام رو صاف کردم و با احترام گفتم:

خانوم! جایی که ما مردها هستیم ، شما نباید زحمت بکشین

رویش طرف من نبود ، تمام قد ایستاد و فرمود:

مگه شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟

یاد امام حسین علیه السلام از خود بیخودم کرد

گریه ام گرفته بود

خانوم زینب سلام الله علیها فرمودند:

هر کسی که یاور ما باشه ، ما هم یاری اش می کنیم ...



.................................
زخمی شدن شهید
..................................
قبل از عملیات یک گلوله خورده بود توی بازوش. به بیمارستانی از یزد منتقل شده بود. او فقط می خواست تا عملیات شروع نشده به منطقه برگرده ؛ اما دکترها این اجازه رو بهش نمی دادند. متوسل شده بود به اهل بیت علیهم السلام. مثل باران اشک می ریخت. خواست که فرج و گشایشی در کارش بدهند. در حال گریه خوابش برد. شاید هم بین خواب و بیداری بود که حضرت عباس علیه السلام می آیند پیشش. حضرت دست می برند طرف بازوی او ، چیزی بیرون می آوردند و می فرمایند: بلند شو ، دستت خوب شده. به دکتر گفت: خوب شدم. اما دکتر باور نمی کرد و گفت: باید از دستت عکس بگیریم. شهید برونسی به او گفت: بگیر! به شرط اینکه به کسی چیزی نگویی. وقتی عکس گرفتند هیچ اثری از گلوله ندیدند. دکترها با گریه او را بدرقه کردند.

فاطمه58
1392/03/03, 22:18
دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هر چه بودیم!

آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز!

دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!

جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بو می دهد!


به کجا چنین شتابان.....

زینب نوروزی
1392/03/08, 20:14
سلام واقعاعکسهای تأمیل برانگیزی بودن،چه جوان هاکه پرپرنشدن تامابا راحتی دراین جامعه زندگی کنیم خوش باشیم.

علی اکبر
1392/03/08, 22:12
به یادسردار شهید حاج قاسم میرحسینی

امام خامنه ای:
از خدا مي خواهم مبادا بعد از يك عمر زحمت مرگ ما در بستر بيماري باشد
و در ميدان شهادت نباشد،
شــــــــــــــــــــــهـ ـــــــــــــــادت،
مــرگ در راه ارزشـــهـاسـت....

سردار شهید قاسم میر حسینی

http://kerman.sajed.ir/images/gallery/dg_pictures/BB7B6BED73BB-31.jpghttp://kerman.sajed.ir/images/gallery/dg_pictures/CA8A1BFAC7B4-31.jpg



نام: میرقاسم
نام خانوادگی: میرحسینی
سال تولد: 1342
وضعیت تاهل: متاهل
محل تولد:: زابل
آخرین مسئولیت:جانشین لشکر 41 ثارا...
تاریخ شهادت: دیماه 1365 عملیات کربلای

زندگینامه

درخرداد ماه 1342در سیستان فرزندی پابه این دنیا گذاشت که بعدها آوازه اش در سراسر جبهه های جنگ پیچید ،پدرش کشاورز بود واورا میرقاسم نام نهاد میر قاسم میر حسینی کوچکترین فرزند خانواده هشت نفری بود

تحصیلات ابتدایی وراهنمایی رادر جزینک به پایان رساند و برای ادامه تحصیل به هنرستان کشاورزی زابل رفت. درسال 1360 با اتمام تحصیلات به عضویت سپاه درآمد و باتوجه به لیاقتها و شایستگی هایش در سن هیجده سالگی برای گذراندن دوره فرماندهی به تهران اعزام شد.

در عملیات آزاد سازی خرمشهر شرکت کرد و پس از آموزش تکمیلی به فرماندهی گردان شهید مطهری لشکر 41 ثارا... برگزیده شد.

این جوان رعنا قامت سیستانی لیاقت خود رادر جنگ به اثبات رساند و به سرعت تا جانشینی فرماندهی لشکر 41 ثارا... پیش رفت سرانجام درعملیات کربلای پنج به شهادت رسید و زابلستان فرزند برومندش را ازدست داد.

فرازی ازوصیتنامه شهید

خدایا به یکانگی ات و اینکه شریک و همتایی برایت نیست و معبود واقعی هستی شهادت می دهم . بار خدایا به پیامبر خاتمت حضرت محمد (ص) که فرستاده و رسول تواست شهادت می دهم و به اینکه حضرت علی (ع) پیشوا وامام اول شیعیان است واینکه قیامت روز رستاخیز حق است شهادت می دهم . بار خدایا به اینکه نظام جمهوری اسلامی به رهبری امام عزیز حق است و جنگ عراق علیه ایران به ماتحمیل شده وامروزفرزندان برومنداین ملت ایثارگرانه از تمامیت ارضی- اسلامی – عقیدتی – مکتبی خود دفاع می کنند شهادت میدهم.

بارالها...از یک سو باید بمانم تا شهید اینده بشم و ازسوی دیگر باید شهید شویم تا آینده بماند
هم بایدبمانیم که فردا شهید نشود و هم باید شهید شویم تا فردا بماند.
عجب دردیست ...
چه می شد که امروز شهید میشدیم و فردا زنده و دوباره شهید میشدیم.

gol شادی روحشان صلوات gol


در پایان از کاربر، خانم زینب نوروزی که بنده را در ایجاد این پست همراهی کردن تشکر میکنم

زینب نوروزی
1392/03/09, 00:22
خواهش میکنم جناب آقای علی اکبر وظیفه ام بودامیدوارم قدمی که باشما برداشتم تونسته باشم مثمرالثمرواقع شده باشم.من ارشماسپاسگذارم که بنده حقیررولایق همکاری دونستید.

---------- Post added at ۲۳:۲۲ ---------- Previous post was at ۲۱:۳۸ ----------

برای شادی روح شهداوامام صلوات اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم.

ساحل27
1392/03/09, 17:47
شهید سید رضا هوشمند حسینی(۱۸ ساله)

من نمی‌خواهم آینده را ببینم، می‌خواهم آینده را با خون خود بسازم تا شمایان بتوانید آینده سالم و زیبایی داشته باشید.

kavirdell59
1392/03/09, 18:04
http://fupload.ir/images/cu8o7z6kzt8ociy2qlqm.jpg
سروان شهيد محمد فصاحت
يادي از شهداء مرزباني // سروان شهيد محمد فصاحت حقيقت شهادت، حقيقتي عظيم است و آنچه كه بر ما مهم است حفظ راه شهداست و شهداء عزيز بزرگترين سرمايه خود يعني جانشان را با خدا معامله كردند و با فداكاري خود به اسلام عزيز عزت و عظمت بخشيدند.

شهيد : محمد فصاحت
تاريخ ولادت: 23/12/61
درجه: سروان
تاريخ شهادت: 24/11/87

زندگينامه:
محمد فصاحت، در بيست و سومين روز اسفند سال 61 در شهر ميبد متولد شد، در سايه تربيت خوب پدرش حبيب الله و در دامان پرمهر مادر رشد و پرورش يافت.

او در تاريخ 15/11/80 به استخدام نيروي انتظامي درآمد.

اين شهيد بزرگوار انساني متعهد و مسئول بود و به وظيفه الهي خويش عشق مي ورزيد و در انجام دادن آن، مأموريتهاي سخت را در اوقات بحراني انجام مي داد.

شجاعت، صبر و بردباري، اعتقادات مذهبي و پايبندي به آن و عشق به اباعبدالله الحسين از جمله برجستگي هاي اين شهيد والامقام بود.

وي در تاريخ 24/11/87 با يكدستگاه خودروي سازماني و به همراه چند نفر از همكاران جهت انجام مأموريت حد فاصل 5 كيلومتري شرق گروهان مرزي گشتگان سراوان طي طريق مي نمودند كه بر اثر انفجار مين يا تله انفجاري كه از سوي اشرار تعبيه گرديده بود به همراه 3 تن از همرزمان ديگرش به درجه رفيع شهادت نائل گرديد. روحش شاد و يادش گرامي باد
---------------------------
http://fupload.ir/images/2gkbwvdaxtf230sy8mp1.jpg
استواريكم شهيدعبد الله الهي يادي
استواريكم شهيدعبد الله الهي يادي از شهداي مرزباني خراسان رضوي

واما مزار تو در طول تاريخ زيارتگاه كسا ني خواهد شد كه حتي براي يكبار واژه نامه انسانيت را ورق زده باشند.

اي نشسته برقله كرامت و فضيلت ، آن هنگام كه همگان تو را به عشق كلمات تكراري و درس هاي كسل كننده تشويق مي كردند،تو سرشار از نغمه هاي داودي دل به سماع عشق داده بودي.

از كوي عشق چه در گوشت پچ پچ كردند كه همه چيز را وانهادي و دست و پا دادي ، مرا شا گرد آن مدرسه كن كه تو را در خود پرورش داد.

راه صعب و پر فريب دنيا را در چشم به هم زدني پيمودي.

قله هاي عرفان و عشق خمار آن نشئه اند كه تو پس از نوشيدنش تلو تلو خوران به زمين افتادي .....

شهيد الهي در سال 1351 در روستاي كاهيجه( زاوه) چشم به جهان گشود .

شهيد الهي در هنگ مرزي تايباد در سال 1385 در مصاف با اشرار مسلح قاچاقچي سرافرازانه به درجه رفيع شهادت نائل گرديد.

kavirdell59
1392/03/14, 13:42
شهدا طلایه داران اصلی کسانی بودند که کلمه "انتظار" را معنی کردند،بر استی منتظر واقعی کسی ست که در راه موعودش از بهترین و بالاترین چیزهایش بگذرد و چه چیز بالاتر از جان....

http://fupload.ir/images/k8zlpcortcjzqiqvnjj.jpg

ساحل27
1392/03/14, 19:06
http://www.upload.tehran98.com/img1/5k0gax9afihhe2uxzvg.jpeg (http://www.upload.tehran98.com/)

http://www.upload.tehran98.com/img1/6mde4drbwd43b6vmysua.jpeg (http://www.upload.tehran98.com/)

امیرمهدی
1392/03/14, 22:47
پــيــــام شـهـــدا

شهید اسدالله رئیسی : ملت مسلمان ، مذهب ما ضامن خون شهدااست اگر از اسلام و قرآن و خون شهدا پاسداری نکنید مسئولید در روز قیامت
طلبه شهید عبدالمجید قنبری : آگاه باشید که حجت خدا بر همه ما تمام شده ، خون این شهدا گریبان مارا در صحرای محشر می گیرد
شهید اميد رضا گنجی پور : به انقلاب اسلامی وفادار و پایدار باشید ، ما در دریایی از نور زندگی می کنیم و قدر این نور را نمی دانیم و این نور ، نور ولایت فقیه است.اما را تنها نگذارید و خاموش کنندگان این نور و کسانی که مذبوحانه سعی در خاموش کردن این نور میکنند را امان ندهند !
شهید پرویز باقری : سفارش ما رزمندگان به جوانان و ملت عزیز ایران و آیندگان این است که دشمن نه به دین ما رحم خواهد کرد نه به کشورمان.
شهید کرامت حیدری : همیشه حامی ولایت فقیه و روحانیت مبارزه باشد ، که حمایت از ولایت فقیه و روحانیت حمایت از اسلام است و نگذارید بار دیگر عمّال شرق و غرب در کشور اسلامیمان نفوذ کند.
شهید سیروس بدرالدینی: از ملت قهرمان پرور ایران می خواهم که راه امام را پیش گیرند و راه پیامبران و امامان را طی کنند
شهید علی اکرامی : فرزندان خود را چنین بار بیاورید که به محض احساس خطر برای اسلام ، آنهاپیش قدم باشند و با دشمنان دین بجنگند و شما را سفارش بع اطاعت از امام و دستورات قرآن می کنم
شهید سلیمان مریدی : من در پی پاسخ گفتن به ندای حسین که در صحرای کربلا فریاد زد ( حل من ناصراَ ینصرنی ) به جبهه قدم گذاشتم و من با خدای خود عهد می کنم که به اسلام و امام وفادار خواهم بود.
شهید عبدالغفور ضعیفی : وصیتم به شما عزیزان این است که همواره راه شهدا را ادامه دهید و از حالت بی تفاوتی بدر آیید که در فردای قیامت بی جواب نمانیم.همواره پشتیبان ولایت فقیه باشید
طلبه شهید اصغر موسی زاده : این انقلاب را حقظ کنید تا آن را بدست صاحب اصلیش امام زمان (عج) بدهید
شهید علی خرمی : خطاب به دانش آموزان : درس بخوانید و همیشه در خط امام و روحانیت باشید چون انقلاب به شماها احتیاج دارد
شهید حسن ذاکری قشمی : خود را برای سختیها و رنجها و مشقتها آماده سازید زیرا راه اسلام در پیش گرفتن با رنج و مشقت همراه است ، اسلام را زنده کردن خون می خواهد
شهید باران دژواخ : پیام من به ملت غیور و شهید پرور ایران این است که برای خدا جهاد کنید ، راه شهدا را ادامه دهید و رسالت آنها را بر دوش کشید
شهید محمد صابری : مثل اهل کوفه بی وفا به امام و امت نباشید ، به یاری امام زمان خود بشتابید و گوش به ندای رهبر باشید ، پیرو او و اهدافش باشید و به فرمان او عزم نبرد در راه خدا بنمایید
شهید علی آبسواران : ما باید در راه اسلام فدا شویم چون که رسول اکرم (ص) هم فدای اسلام شد ، سید الشهدا (ع) هم فدای اسلام شد ما باید فدای اسلام بشویم تا اینکه اسلام زنده بماند ، چون که اسلام با خون رشد می کند.
شهید علی رضائی سردره : اکنون که انقلاب اسلامی به خواست خداوند متعال و رهبری های حضرت امام می رود تا پایه های ظلم را در سراسر جهان متزلزل نماید دشمنان اسلام با هر وسیله ی ممکن می خواهند مانع از پیروزی قطعی این انقلاب عظیم الهی شوند بر همگان است که با آنچه در توان دارند نگذارند که توطئه دشمنان به مرحله عمل در آید و با شرکت همه جانبه در صحنه مبارزه و پیکار موجبات پیروزی سریع را فراهم آوردن
شهید اسفندیار داج : شهادت : به طور یقین درک کرده ام که شهادت تصادفی نیست بلکه لیاقت و سعادتی است بزرگ ، اگر تمام جمعیت دنیا برای اسلام قربانی شوند کم است زیرا انقلاب اسلامی با خون رشد کره ، از این ملت می خواهم که در پشت جبهه و در پشت سر امام باشید و از این رهبر اطاعت کنند
شهید فریبرز فرزاد امیر ابراهیمی : شما از بزرگ پاسدار اسلام سرور آزادگان حسین بن علی (ع) درس بگیرید که چگونه در صحرای کربلا حماسه آفرید و مرگ در راه خدا را بر مرگ با ذلت ترجیح داد مبادا در خوال غفلت باشید
شهید اسفندیار خاگو : ای امت شهید پرور ایران تنها راه نجات اسلام و رهایی مستضعفین و پیروزی نهایی ، پشتیبانی قاطع و بی دریغ از دولت جمهوری اسلامی و پیوستن به خط اصیل اسلام محمد (ص) است ، در هر کجا هستید از روحانیت دفاع کنید تا اسلام را به تمام جهانیان بشناسانید
شهید احمد بلالی پور : عید ما آن روزی بود که از ظلم آثاری نباشد و به یاری حق می روم که کمال انسانی خود را و تحول معنوی و روحی ام را در جبه های نبرد و کربلای ایران بیابم
شهید حمزه رستاخیز : پدر و مادر ، چون من درس آزادی و آزادگی حق را از راهنما و رهبرم آموخته ام الان چه فرق لا زمان امام حسین (ع) دارد
شهید رضا رایکا : باید خواهران همچون زینب پیام رسان خون شهدا باشند
شهیدخلیل عجم قشمی : فقط پشت سر امام و روحانیت مبارز اسلام حرکت کنید
شهید شهباز بنی اسدی : من به افتخار این راه را انتخاب نموده ام و این راه انبیاء و اولیاء من است و از شما می خواهم که بعد از من ادامه دهنده راهم باشید و پاسدار خون شهیدان باشید که در راه دین و این مملکت خون خود را داده اند
شهید ابراهیم مهیادی : برادران رزمنده ، راه شهیدان را فراموش نکنید راهی که امام ما رفته را ادامه خواهیم داد!
سردار شهید اسحق دارا : بدانند که من آگاهانه به این راه پا نهادم و به خواست خداوند سبحان تا بتوانم دین خود را به این انقلاب و جمهوری اسلامی ادا نمایم و از شماها می خواهم که صبر انقلابی داشته باشید و ایمان خود را قوی و مستحکم کنید
شهید غلامرضا عوض پور : شما ای امت شهید پرور ایران تا آخرین قطره ی خون خود در راه پیشرفت تعالیم عالیه اسلام دریغ مدارید
شهید محمد جعفری : هیچوقت از خط امام عزیزمان خمینی بت شکن و خط روحانیت مبارز که همان خط امام است جدا نشوید
شهید حسین الله پرست : به فرمایشات رهبر بزرگوارمان حضرت امام خمینی توجه کنید و بدانید نافرمانی از او باعث ناراحتی امام زمان (عج) می شود
شهید محمد باقر احمدی : از ملت شهید پرور ایران تقاضا دارم که همیشه وحدت خود را حفظ کنند ، پشتیبان امام امت باشند و حتی برای یک لحظه امام را تنها نگذارید
شهید یعقوب آرامش : امام را یاری کنید و قدر آن را بدانید که چنین رهبر دلسوز و اگاه ، مدیر و مدبر هنوز تاریخ بعد از اسلام به خود ندیده و تا آخرین قطره خون خود دست از یاری او نکشید.
شهید غلامعباس داج : و اما تو ای رهبر بزرگ به جدت قسم تا یک قطره خونی که در بدن داریم به فرمان تو که فرمان ائمه علیهم السلام است از پای نخواهیم نشست.
شهید حمید شیخی فینی : شهادت یک زندگی دوباره است که انسان در جهان دیگر شروع می کند
شهید علی هرمزی : وصیتنامه خود را با قلبی سرشار از عشق و غلاقه به شهادت آغاز می کنم ، می روم تا این آتشی که در درونم مستعل گشته با دیدن خدای خود آن را خاموش کنم
شهید حسن اعمی : امام را تنها نگذارید تا انشاءا.. این انقلاب متصل به انقلاب جهانی مهدی (عج) گردد و برای مبارزه با آمریکا خود را آماد سازیم
شهید جعفر پاینده : برادرانم همیشه در خط امام باشید ، برادرانم شعار مرگ بر آمریکا یادتان نرود که امام می فرماید دشمن اصلی ما آمریکاست
شهید جمادی پور بندری : از اسلام منحرف نشوید که راه حق همان راه امام و خداست و از راهی که باطل است باز گردید و به راه حق بپیوندید چون ما از اوییم و به سوی او می رویم
شهید سید ابوالفضل عمرانی : همیشه حافظ (رهبری) و آرمانهای او باشید تا ظهور حضرت مهدی (عج) که بدست مبارکش پرچم اسلام سر تاسر دنیا بر افراشته و به اهتزاز در آورد
شهید کاظم عباس زاده : از انقلاب اسلامی با جان و دل حفظ و مواظبت کنید حتی اگر خواسته شد از جان مایه بگذارید
شهید حسین رایکا : خواهران و برادران نماز و روزه ، قرآن و دعا به پا دارید و نماز جماعت و آن نماز سیاسی عبادی ، همچنین نماز جمعه را بپا دارید
شهید علیرضا آرمات : وای مسئولین نکند خدای ناکرده انقلاب و مردم را فدای منافع شخصی خودتان کنید ! نگذارید تاریخ مشروطه تکرار شود
شهید محمد بازماندگان : ارواح شهداء وقتی آرام خواهد گرفت که اسلام در ایران و سپس در جهان مستقر شود و امام مهدی (عج)پرچم اسلام را در جهان به اهتزاز در آورد
شهید موسي درویشی : خوشا به حال کسانی که تا آخرین لحظه عمر خود امام و اسلام را تنها نگذارند
شهید پرویز سید آبادی : از این انقلاب حفاظت کنید ، شما برادران مومن سعی کنید نماز را به موقع بخوانید
شهید عبدالمجید رضایی : از امت شهید پرور می خواهم که به رهنمود های امام گوش فرا دهید و به آن عمل کنید
شهید احمد مجرد : همه چیزمان را مدیون خون شهدا می دانیم شهیدان که با خون خود انقلاب اسلامی را آبیاری کردند و تاریخ خون بار آن را نوشتند
شهید بهزاد پرسويمی : آیا وقتی که آخر این دنیا مرگ است حیف نیست که مرد در بستر بمیردمرد باید مرد میدان باشد و مبارزه کند و حق دیگران را از دست غارتگران بگیرند
شهید سید علی جاهد : امام فرمودند در صحنه های سیاسی ، اجتماعی و فرهنگی و نظامی حظور فعال مردمی داشته باشید
شهید حسین درویشی : وصیت می کنم که تا آخرین نفس و آخرین قطره خون خود در راه آرمان و اهداف انقلاب اسلامی ایران بجنگم و از پای نمی شینم تا حکومت عدل اسلامی در جهان پیاده شود
شهید غلام آبسینه : امام عزیز که واقعا منت خداوندی است که برای راهنمایی ملت جهان فرستاد از خداوند توفیق روز افزون آن حضرت خواهانم و امید وارم که در روز قیامت شفیع ما باشد
شهید حسن کهوری زیارتی : وصیت من این است به شما تا آنجا که می توانید با جان و مال اسلام را یاری کنید.
شهید غیب الله سلیمانی : پیرو خط امام و ولایت فقیه بوده و باشید
شهید حسن پیشداد : تابع محض ولایت فقیه باشید ، همچنان در صحنه حضور داشته باشید که دشمنان اسلام آرزوی ننگین خود را به گور ببرند
شهید مهدی پرازین : نگذارید خون شهداء پایمال شود که فردای قیامت مورد مواخذه خدا و همه شهدا خواهید شد.پس خوب از دست آورد های انقلاب پاسداری کنید
شهید علی آبسواران : شهادت نعمتی است که انسان می تواند با ثروت اینمان آنرا بخرد
شهید حسین نظری : من از شما تقاضا می کنم بعد از شهادتم یار و یاور امام باشد و امام را تنها نگذارید
شهید عبدالله جلالی : همانطور که امام فرمودند مساجد را خالی نگذارند ، مسجد سنگر علم و عبادت و تقوا است
شهید غلام عباس شیخی : ما تا نابودی ظلم از پای نخواهیم نشست و هرگز تن به ذلت و خواری و ننگ و عار نخواهیم داد

zina_68
1392/03/15, 01:20
از طرف من به جوانان بگوييد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپا خيزيد و اسلام خود را دريابيد.


انسان يک تذکر در هر 4 ساعت به خودش بدهد، بد نيست.


بهترين موقع بعد از پايان نماز، وقتي سر به سجده مي گذاريد، مروري بر اعمال از صبح تا شب خود بيندازید، آيا کارمان براي رضاي خدا بود؟؟؟؟

http://up.behtarin.com/uploads/b7efa46db91.jpg

kavirdell59
1392/03/15, 11:43
خدايا تورا شكر مي‌كنم كه حسين(ع) را به ما عطا فرمودي. خدايا اگر حماسه حسين(ع) در كربلا و شهادت ياران با وفايش نبود, اگر خطبه حضرت زينب(س) نبود ما اسلام را چگونه مي‌شناختيم و اگر حماسه كاروانسالار كربلا و علمدار باوفايش حضرت ابوالفضل(س) نبود ,ما درس ايثار و شهادت و شهامت را از كجا مي‌آموختيم. پس تو را شكر مي‌كنيم كه همه اينها را به ما عطا كردي

همرزمان بزرگوارم که به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند.روحشان شاد ویادشان گرامی باد...

شهید مسلم سلیمانی

http://fupload.ir/images/ypv4ytmb0sqjkjigf5d.jpg
===========
شهید محمد شامل

http://fupload.ir/images/h6odkzzrx8fri8mydwf.jpg

=========
شهید مرتضی پناهی

http://fupload.ir/images/yhe32madkg9u16fjri7g.jpg
========
شهید کاظم شمس الدینی

http://fupload.ir/images/e6nrpqov7t78thbblgy.jpg

امیرمهدی
1392/03/15, 13:37
http://www.rasekhoon.net/_WebsiteData/Article/ArticleImages/1/1388/ordibehesht/15/31586.jpg

وصیت نامه شهیدبابایی


وصیت نامه اول

( بسم الله الرحمن الرحیم )
همسرم ! راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد
. . . ملیحه جان همانطوری که میدانی احترام مادر واجب است . اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت می شود مادراست که همیشه به فکر فرزند یعنی جگرگوشه اش می باشد. . .
. . . ملیحه جان اگر مثلا نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن حتما از قرآن مجید و سخنان پیامبران - امامان استفاده کن و کمک بگیر- نترس هر چه می خواهی بگو. البته درباره هر چیزی اول فکر کن . هر چه که بخواهی در قرآن مجید هست مبادا ناراحت باشی همه چیز درست می شه ولی من می خواهم که همیشه خوب فکر کنی . مثلا وقتی یک نفر به تو حرفی می زند زود ناراحت نشو درباره اش فکر کن ببین آیا واقعا این حرف درسته یا نه . البته بوسیله ایمانی که به خدا داری.
ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه.
هر کسی که به تو بدی می کند حتما از او کناره بگیر و اگر روزی از کار خودش پشیمون شد از او ناراحت نشو. هرگز بخاطر مال دنیا از کسی ناراحت نشو.
ملیحه جون در این دنیا فقط پاکی، صداقت ،ایمان ، محبت به مردم ، جان دادن در راه وطن ، عبادت باقی می ماند. تا می تونی به مردم کمک کن . حجاب ، حجاب را خیلی زیاد رعایت کن . اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت ، فامیلت را که چیزی نداره، کسی که بیچاره است او را از بدبختی نجات بده. تا میتونی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن. همیشه سنگین باش. زود از کسی ناراحت نشو از او بپرس که مثلا چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر. . .
. . . ملیحه به خدا قسم به فکر تو هستم ولی می گویم شاید من مردم باید ملیحه ام همیشه خوشبخت باشد . هرگز اشتباه فکر نکند . همیشه فقط راه خدا را انتخاب بکند . چون جز این راه راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد .
ملیحه باید مجددا قول بدهی که همیشه با حجاب باشی . همیشه با ایمان باشی . همیشه به مردم کمک کنی . به همه محبت کنی . در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست . . .
. . . اگه می خواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرفهایم گوش کنی . ملیحه هرچقدر میتونی درس بخون . درس بخون درس بخون . خوب فکر کن . به مردم کمک کن . کمک کن خوب قضاوت کن . همیشه از خدا کمک بخواه . حتما نماز بخون . راه خدا را هرگز فراموش نکن . . .
. . . همیشه بخاطرت این کلمات بسیار شیرین و پر ارزش را بسپار « کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد ، یعنی طوری با آنها رفتار کند که رضایت آنها را جلب نماید ، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود . . .
ملیحه مهربانم هروقت نماز میخونی برام دعا کن .

وصیت نامه دوم

بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
خدايا ، خدايا ، تو را به جان مهدي (عج) تا انقلاب مهدي (عج) خميني را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت مي کشم وصيت نامه بنويسم . حال سخنانم را براي خدا در چند جمله انشاالله خلاصه مي کنم .
خدايا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده .
خدايا ، همسر و فرزندانم را به تو مي سپارم .
خدايا ، در اين دنيا چيزي ندارم ، هرچه هست از آن توست .
پدر و مادر عزيزم ، ما خيلي به اين انقلاب بدهکاريم .
عباس بابايي
22/4/61
21 ماه مبارک رمضان
منبع: http://www.sajed.ir<

kavirdell59
1392/03/15, 14:28
پیام شهیدان به همه نسل‌ها

دکتر علی‌ شریعتی


خواهران ، برادران!

اكنون شهيدان مرده‌اند، و ما مرده‌ها زنده هستيم. شهيدان سخنشان را گفتند، و ما كرها مخاطبشان هستيم، آنها كه گستاخي آن‌ را داشتند كه ـ وقتي نمي‌توانستند زنده بمانند ـ مرگ را انتخاب كنند، رفتند، و ما بي‌شرمان مانديم، صدها سال است كه مانده‌ايم. و جا دارد كه دنيا بر ما بخندد كه ما ـ مظاهر ذلت و زبوني ـ بر حسين(ع) و زينب(س) ـ مظاهر حيات و عزت ـ مي‌گرييم، و اين يك ستم ديگر تاريخ است كه ما زبونان، عزادار و سوگوار آن عزيزان باشيم.

امروز شهيدان پيام خويش را با خون خود گذاشتند و روي در روي ما بر روي زمين نشستند، تا نشستگان تاريخ را به قيام بخوانند. در فرهنگ ما، در مذهب ما، در تاريخ ما، تشيع، عزيزترين گوهرهايي كه بشريت آفريده است، حيات بخش ترين ماده‌هايي كه به تاريخ، حيات و تپش و تكان مي‌دهد، و خدايي ترين درسهايي كه به انسان مي‌آموزد كه مي‌تواند تا «خدا» بالا رود، نهفته است و ميراث همه اين سرمايه‌هاي عزيز الهي به دست ما پليدان زبون و ذليل افتاده است.

ما وارث عزيزترين امانت‌هايي هستيم كه با جهادها و شهادت‌ها و با ارزش‌هاي بزرگ انساني، در تاريخ اسلام، فراهم آمده است و ما وارث اينهمه هستيم، و ما مسؤول آن هستيم كه امتي بسازيم از خويش، تا براي بشريت نمونه باشيم. «وكذالك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء علي الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا» خطاب به ماست. ما مسئول اين هستيم كه با اين ميراث عزيز شهدا و مجاهدانمان و امامان و راهبرانمان و ايمانمان و كتابمان، امتي نمونه بسازيم تا براي مردم جهان شاهد باشيم و شهيد باشيم و پيامبر(ص) براي ما نمونه و شهيد باشد.

رسالتي به اين سنگيني، رسالت حيات و زندگي و حركت بخشيدن به بشريت، بر عهده ماست، كه زندگي روزمره‌مان را عاجزيم!

خدايا! اين چه حكمت است؟ و ما كه در پليدي و منجلاب زندگي روزمره جانوريمان غرقيم، بايد سوگوار و عزادار مردان و زنان و كودكاني باشيم كه در كربلا براي هميشه، شهادتشان و حضورشان را در تاريخ و در پيشگاه خدا و در پيشگاه آزادي به ثبت رسانده‌اند. خدايا اين باز چه مظلوميتي بر خاندان حسين؟

اكنون شهيدان كارشان را به پايان رسانده‌اند. و ما شب شام غريبان مي‌گرييم، و پايانش را اعلام مي‌كنيم و مي‌بينيم چگونه در جامعه گريستن بر حسين (ع)، و عشق به حسين (ع)، با يزيد همدست و همداستانيم؟ او كه مي‌خواست اين داستان به پايان برسد. اكنون شهيدان كارشان را به پايان برده‌اند و خاموش رفته‌اند، همه‌شان، هر كدامشان، نقش خويش را خوب بازي كرده‌اند. معلم، مؤذن، پير، جوان، بزرگ، كوچك، زن، خدمتكار، آقا، اشرافي و كودك، هر كدام به نمايندگي و به‌عنوان نمونه و درسي به همه كودكان و به همه پيران و به همه زنان، و به همه بزرگان و به همه كوچكان! مردني به اين زيبايي و با اينهمه حيات را انتخاب كرده‌اند.

اينها دو كار كردند، اين شهيدان امروز دو كار كردند، از كودك حسين (ع) گرفته تا برادرش، و از خودش تا غلامش، و از آن قاري قرآن تا آن معلم اطفال كوفه، تا آن مؤذن، تا آن مرد خويشاوند يا بيگانه، و تا آن مرد اشرافي و بزرگ و باحيثيت در جامعه خود و تا آن مرد عاري از همه فخرهاي اجتماعي، همه برادرانه در برابر شهادت ايستادند تا به همه مردان، زنان، كودكان و همه پيران و جوانان هميشه تاريخ بياموزند كه بايد چگونه زندگي كنند ـ اگر مي‌توانند ـ و چگونه بميرند ـ اگر نمي‌توانند.

اين شهيدان كار ديگري نيز كردند: شهادت دادند با خون خويش ـ نه با كلمه ـ شهادت دادند، در محكمه تاريخ انسان. هر كدام به نمايندگي صنف خودشان. شهادت دادند كه در نظام واحد حاكم بر تاريخ بشري ـ نظامي كه سياست را و اقتصاد را و مذهب را و هنر را، و فلسفه و انديشه را و احساس را و اخلاق را و بشريت را همه را ابزار دست مي‌كند تا انسان‌ها را قرباني مطامع خود كند و از همه چيز پايگاهي براي حكومت ظلم و جور و جنايت بسازد ـ همه گروه‌هاي مردم و همه ارزش‌هاي انساني محكوم شده است.

يك حاكم است بر همه تاريخ، يك ظالم است كه بر تاريخ حكومت مي‌كند، يك جلاد است كه شهيد مي‌كند و در طول تاريخ، فرزندان بسياري قرباني اين جلاد شده‌اند، و زنان بسياري در زير تازيانه‌هاي اين جلاد حاكم بر تاريخ، خاموش شده‌اند، و به قيمت خونهاي بسيار، آخور آباد كرده‌اند و گرسنگي‌ها و بردگي‌ها و قتل عام‌هاي بسيار در تاريخ از زنان و كودكان شده است، از مردان و از قهرمانان و از غلامان و معلمان، در همه زمانها و همه نسلها.

و اكنون حسين (ع) با همه هستي‌اش آمده است تا در محكمه تاريخ، در كنار فرات شهادت بدهد:

شهادت بدهد به سود همه مظلومان تاريخ.
شهادت بدهد به نفع محكومان اين جلاد حاكم بر تاريخ.
شهادت بدهد كه چگونه اين جلاد ضحاك، مغز جوانان را در طول تاريخ مي‌خورده است.با علي اكبر (ع) شهادت بدهد!
و شهادت بدهد كه در نظام جنايت‌ و در نظامهاي جنايت چگونه قهرمانان مي‌مردند. با خودش شهادت بدهد!
و شهادت بدهد كه در نظام حاكم بر تاريخ چگونه زنان يا اسارت را بايد انتخاب مي‌كردند و ملعبه حرمسراها مي‌بودند يا اگر آزاد بايد مي‌ماندند بايد قافله‌دار اسيران باشند و بازمانده شهيدان، با زينبش!
و شهادت بدهد كه در نظام ظلم و جور و جنايت، جلاد جائر بر كودكان شيرخوار تاريخ نيز رحم نمي‌كرده است. با كودك شيرخوارش!

و حسين (ع) با همه هستي‌اش آمده است تا در محكمه جنايت تاريخ به‌ سود كساني كه هرگز شهادتي به سودشان نبوده است و خاموش و بي دفاع مي‌مردند، شهادت بدهد. اكنون محكمه پايان يافته است و شهادت حسين (ع) و همه عزيزانش و همه هستي‌اش با بهترين امكاني كه در اختيار جز خدا هست، رسالت عظيم الهي‌اش را انجام داده است.

دوستان!
در اين تشيعي كه، اكنون به اين شكل كه مي‌بينيم درآمده است و هر كس بخواهد از آن تشيع راستين جوشان بيدار كننده، سخن بگويد، پيش از دشمن، به دست دوست قربانيش مي‌كنند، درسهاي بزرگ و پيامهاي بزرگ، و غنيمت‌هاي بسيار و ارزش‌هاي بزرگ و خدايي و سرمايه‌هاي عزيز و روح‌هاي حيات بخش به جامعه و ملت و نژاد و تاريخ نهفته است. يكي از بهترين و حيات‌بخش‌ترين سرمايه‌هايي كه در تاريخ تشيع وجود دارد، شهادت است. ما از وقتي كه، به‌گفته جلال «سنت شهادت را فراموش كرده‌ايم، و به مقبره‌داري شهيدان پرداخته‌ايم، مرگ سياه را ناچار گردن نهاده‌ايم» و از هنگامي كه به جاي شيعه علي (ع) بودن و از هنگامي كه به‌جاي شيعه حسين (ع) بودن و شيعه زينب (س) بودن، يعني «پيرو شهيدان بودن»، «زنان و مردان ما» عزادار شهيدان شده‌اند و بس، در عزاي هميشگي مانده‌ايم! چه هوشيارانه دگرگون كرده‌اند پيام حسين (ع) را و ياران بزرگ و عزيز و جاويدش را، پيامي كه خطاب به همه انسانهاست.

اين كه حسين (ع) فرياد مي‌زند ـ پس از اين كه همه عزيزانش را در خون مي‌بيند و جز دشمن و كينه توز و غارتگر در برابرش نمي‌بيند ـ فرياد مي‌زند كه «آيا كسي هست كه مرا ياري كند و انتقام كشد؟» «هل من ناصر ينصرني؟» مگر نمي داند كه كسي نيست كه او را ياري كند و انتقام گيرد؟ اين سؤال، ‌سؤال از تاريخ فرداي بشري است و اين پرسش از آينده است و از همه ماست. و اين سؤال انتظار حسين (ع) را از عاشقانش بيان مي‌كند و دعوت شهادت او را به همه كساني كه براي شهيدان حرمت و عظمت قايلند اعلام مي‌نمايد.

اما اين دعوت را، اين انتظار ياري از او را، اين پيام حسين (ع) را ـ كه «شيعه مي‌خواهد» و در هر عصري و هر نسلي، شيعه مي‌طلبد ما خاموش كرديم به اين عنوان كه به مردم گفتيم كه حسين (ع) اشك مي‌خواهد. ضجه مي‌خواهد و دگر هيچ، پيام ديگري ندارد. مرده است و عزادار مي‌خواهد، نه شاهد شهيد حاضر در همه جا و همه وقت و «پيرو».

آري، اين چنين به ما گفته‌اند و مي‌گويند!

هر انقلابي دو چهره دارد: چهره اول: ‌خون، چهره دوم: پيام.

و شهيد يعني حاضر، كساني كه مرگ سرخ را به دست خويش به عنوان نشان دادن عشق خويش به حقيقتي كه دارد مي‌ميرد و به عنوان تنها سلاح براي جهاد در راه ارزشهاي بزرگي كه دارد مسخ مي‌شود انتخاب مي‌كنند، شهيدند حي و حاضر و شاهد و ناظرند، نه تنها در پيشگاه خدا كه در پيشگاه خلق نيز و در هر عصري و قرني و هر زمان و زميني. و آنها كه تن به هر ذلتي مي‌دهند تا زنده بمانند، مرده‌هاي خاموش و پليد تاريخند، و ببينيد كه آيا كساني كه سخاوتمندانه با حسين (ع) به قتلگاه خويش آمده‌اند و مرگ خويش را انتخاب كرده‌اند، در حالي كه صدها گريزگاه آبرومندانه براي ماندنشان بود، و صدها توجيه شرعي و ديني براي زنده ماندنشان بود، توجيه و تاويل نكرده‌اند و مرده‌اند، اينها زنده هستند؟ آيا آنها كه براي ماندشان تن به ذلت و پستي رها كردن حسين (ع) و تحمل كردن يزيد دادند؟ كدام هنوز زنده‌اند؟ هركس زنده بودن را فقط در يك لش متحرك نمي‌بيند، زنده بودن و شاهد بودن حسين (ع) را با همه وجودش مي‌بيند، حس مي‌كند و مرگ كساني را كه به ذلت‌ها تن داده‌اند، تا زنده بمانند، مي‌بيند.

آنها نشان دادند، شهيد نشان مي‌دهد و مي‌آموزد و پيام مي‌دهد كه در برابر ظلم و ستم، اي كساني كه مي‌پنداريد: «نتوانستن از جهاد معاف مي‌كند»، و اي كساني كه مي‌گوييد: «پيروزي بر خصم هنگامي تحقق دارد كه بر خصم غلبه شود»، نه! شهيد انساني است كه در عصر نتوانستن و غلبه نيافتن، با مرگ خويش بر دشمن پيروز مي‌شود و اگر دشمنش را نمي‌كشد، رسوا مي‌كند.

و شهيد قلب تاريخ است، هم‌چنان‌كه قلب به رگهاي خشك اندام، خون، حيات و زندگي مي‌دهد. جامعه‌اي كه رو به مردن مي‌رود، جامعه‌اي كه فرزندانش ايمان خويش را به خويش از دست داده‌اند و جامعه‌اي كه به مرگ تدريجي گرفتار است، جامعه‌اي كه تسليم را تمكين كرده است، جامعه‌اي كه احساس مسؤوليت را از ياد برده است، و جامعه‌اي كه اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است، و تاريخي كه از حيات و جنبش و حركت و زايش بازمانده است، شهيد همچون قلبي، به اندام‌هاي خشك مرده بي‌رمق اين جامعه، خون خويش را مي‌رساند و بزرگ‌ترين معجزه شهادتش اين است كه به يك نسل،‌ ايمان جديد به خويشتن را مي‌بخشد.شهيد حاضر است و هميشه جاويد. كي غايب است؟

حسين (ع) يك درس بزرگ‌تر ازشهادتش به ما داده است و آن نيمه‌تمام گذاشتن حج و به سوي شهادت رفتن است. حجي كه همه اسلافش، اجدادش، جدش و پدرش براي احياي اين سنت، جهاد كردند. اين حج را نيمه‌تمام مي‌گذارد و شهادت را انتخاب مي‌كند، مراسم حج را به پايان نمي‌برد تا به همه حج‌گزاران تاريخ، نمازگزاران تاريخ، مؤمنان به سنت ابراهيم، بياموزد كه اگر امامت نباشد، اگر رهبري نباشد، اگر هدف نباشد، اگر حسين (ع) نباشد و اگر يزيد باشد، چرخيدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوي است. در آن لحظه كه حسين (ع) حج را نيمه‌تمام گذاشت و آهنگ كربلا كرد، كساني كه به طواف، هم‌چنان در غيبت حسين، ادامه دادند، مساوي هستند با كساني كه در همان حال، بر گرد كاخ سبز معاويه در طواف بودند، زيرا شهيد كه حاضر نيست در همه صحنه‌هاي حق و باطل، در همه جهادهاي ميان ظلم و عدل، شاهد است، حضور دارد، مي‌خواهد با حضورش اين پيام را به همه انسان‌ها بدهد كه وقتي در صحنه نيستي، وقتي از صحنه حق و باطل زمان خويش غايبي، هركجا كه خواهي باش! وقتي در صحنه حق و باطل نيستي، وقتي كه شاهد عصر خودت و شهيد حق و باطل جامعه‌ات نيستي، هركجا كه مي‌خواهي باشد، چه به نماز ايستاده باشي، چه به شراب نشسته باشي، هر دو يكي است.

شهادت «حضور در صحنه حق و باطل هميشه تاريخ» است. و غيبت؟! آنهايي كه حسين (ع) را تنها گذاشتند و از حضور و شركت و شهادت غايب شدند، اينها همه با هم برابرند، هرسه يكي‌اند:
چه آنهايي كه حسين (ع) را تنها گذاشتند تا ابزار دست يزيد باشد و مزدور او، و چه آنهايي كه در هواي بهشت، به كنج خلوت عبادت خزيدند و با فراغت و امنيت، حسين (ع) را تنها گذاشتند و از درد سر حق و باطل كنار كشيدند و در گوشه محراب‌ها و زاويه خانه‌ها به عبادت خدا پرداختند و چه آنهايي كه مرعوب زور شدند و خاموش ماندند. زيرا در آن‌جا كه حسين(ع) حضور دارد ـ و در هر قرني و عصري حسين (ع) حضور دارد ـ هركس كه در صحنه او نيست، هركجا كه هست، يكي است، مؤمن و كافر، جاني و زاهد، يكي است. اين است معنا اين اصل تشيع كه قبول هر عملي يعني ارزش هر عملي به امامت و به رهبري و به ولايت بستگي دارد! اگر او نباشد، همه چيز بي‌معناست و مي‌بينيم كه هست.و اكنون حسين حضور خودش را در همه عصرها و در برابر همه نسل‌ها، در همه جنگ‌ها و در همه جهادها، در همه صحنه‌هاي زمين و زمان اعلام كرده است، در كربلا مرده است تا در همه نسل‌ها و عصرها بعثت كند. و تو، و من، ما بايد بر مصيبت خويش بگرييم كه حضور نداريم.

آري، هر انقلابي دو چهره دارد؛ خون و پيام! رسالت نخستين را حسين(ع) و يارانش امروز گزاردند، رسالت خون را، رسالت دوم، رسالت پيام است. پيام شهادت را به گوش دنيا رساندن است. زبان گوياي خونهاي جوشان و تن‌هاي خاموش، در ميان مردگان متحرك بودن است. رسالت پيام از امروز عصر آغاز مي‌شود. اين رسالت بر دوش‌هاي ظريف يك زن، «زينب» (س)! ـ زني كه مردانگي در ركاب او جوانمردي آموخته است! ـ و رسالت زينب (س) دشوارتر و سنگين‌تر از رسالت برادرش.

آنهايي كه گستاخي آن را دارند كه مرگ خويش را انتخاب كنند، تنها به يك انتخاب بزرگ دست زده‌اند، اما كار آنها كه از آن پس زنده مي‌مانند دشوار است و سنگين. و زينب مانده است، كاروان اسيران در پي‌اش، وصف‌هاي دشمن، تا افق، در پيش راهش، و رسالت رساندن پيام برادر بر دوشش، وارد شهر مي‌شود، از صحنه برمي‌گردد، آن باغهاي سرخ شهادت را پشت سر گذاشته و از پيراهنش بوي گلهاي سرخ به مشام مي‌رسد، وارد شهر جنايت، پايتخت قدرت، پايتخت ستم و جلادي شده است، آرام، پيروز، سراپا افتخار، بر سر قدرت و قساوت، بر سر بردگان مزدور، و جلادان و بردگان استعمار و استبداد فرياد مي‌زند: «سپاس خداوند را كه اين همه كرامت و اين همه عزت به خاندان ما عطا كرد: افتخار نبوت، افتخار شهادت...»

زينب رسالت رساندن پيام شهيدان زنده اما خاموش را به دوش گرفته است، زيرا پس از شهيدان او به جا مانده است و اوست كه بايد زبان كساني باشد كه به تيغ جلادان زبانشان برده است. اگر يك خون پيام نداشته باشد، در تاريخ گنگ مي‌ماند و اگر يك خون پيام خويش را به همه نسل‌ها نگذارد، جلاد، شهيد را در حصار يك عصر و يك زمان محبوس كرده است. اگر زينب پيام كربلا را به تاريخ باز نگويد، كربلا در تاريخ مي‌ماند، و كساني كه به اين پيام نيازمندند از آن محروم مي‌مانند، و كساني كه با خون خويش، با همه نسل‌ها سخن مي‌گويند، سخنشان را كسي نمي‌شنود. اين است كه رسالت زينب سنگين و دشوار است. رسالت زينب پيامي است به همه انسان‌ها، به همه كساني كه بر مرگ حسين(ع) مي‌گريند و به همه كساني كه در آستانه حسين سر به خضوع و ايمان فرود آورده‌اند، و به همه كساني كه پيام حسين(ع) را كه «زندگي هيچ نيست جز عقيده و جهاد» معترفند؛ پيام زينب به آنهاست كه:

«اي همه! اي هركه با اين خاندان پيوند و پيمانداري، و اي هركس كه به پيام محمد مؤمني، خود بينديش، انتخاب كن! در هر عصري و در هر نسلي و در هر سرزميني كه آمده‌اي، پيام شهيدان كربلا را بشنو، بشنو كه گفته‌اند: كساني مي‌توانند خوب زندگي كنند كه مي‌توانند خوب بميرند. بگو اي همه كساني كه به پيام توحيد، به پيام قرآن، و به راه علي (ع) و خاندان او معتقديد، خاندان ما پيامشان به شما، اي همه كساني كه پس از ما مي‌آييد، اين است كه اين خانداني است كه هم هنر خوب مردن را، زيرا هركس آن‌چنان مي‌ميرد كه زندگي مي‌كند. و پيام اوست به همه بشريت كه اگر دين داريد، «دين» و اگر نداريد «حريت» ـ آزادگي بشر ـ مسؤوليتي بر دوش شما نهاده است كه به عنوان يك انسان ديندار، يا انسان آزاده، شاهد زمان خود و شهيد حق و باطلي كه در عصر خود درگير است، باشيد كه شهيدان ما ناظرند، آگاهند، زنده‌اند و هميشه حاضرند و نمونه عمل‌اند و الگوي‌اند و گواه حق و باطل و سرگذشت و سرنوشت انسان‌اند.»

و شهيد، يعني به همه اين معاني.

هر انقلابي دو چهره دارد: خون و پيام

و هركسي اگر مسؤوليت پذيرفتن حق را انتخاب كرده است و هر كسي كه مي‌داند مسؤوليت شيعه بودن يعني چه، مسؤوليت آزاده انسان بودن يعني چه، بايد بداند كه در نبرد هميشه تاريخ و هميشه زمان و همه جاي زمين ـ كه همه صحنه‌ها كربلاست، و همه ماهها محرم و همه روزها عاشورا ـ بايد انتخاب كنند: يا خون را، يا پيام را، يا حسين بودن يا زينب بودن را، يا آن‌چنان مردن را، يا اين‌چنين ماندن را. اگر نمي‌خواهد از صحنه غايب باشد. عذر مي‌خواهم، در هر حال وقت گذشته است و ديگر فرصت نيست و حرف بسيار است و چگونه مي‌شود با يك جلسه، از چنين معجزه‌اي كه حسين در تاريخ بشر ساخته است و زينب پرداخته است، سخن گفت؟ آن‌چه مي‌خواستم بگويم حديث مفصلي است كه در اين مجمل مي‌گويم به عنوان رسالت زينب، «پس از شهادت» كه:

«آنها كه رفتند، كاري حسيني كردند، و آنها كه ماندند، بايد كاري زينبي كنند، وگرنه يزيدي‌اند»!...
:

برگرفته از کتاب شهادت مجموعه آثار ۱۹

kavirdell59
1392/03/16, 18:14
http://fupload.ir/images/fz8xsggjndfd5o1u5cs.jpg


http://fupload.ir/images/l62dd5b3eet2e0wcmh9o.jpg

ساحل27
1392/03/17, 18:52
http://www.8pic.ir/images/12360582797407099263.jpg (http://www.8pic.ir/)

http://www.8pic.ir/images/05651773019073332274.jpg (http://www.8pic.ir/)

http://www.8pic.ir/images/47816877983478499162.jpeg (http://www.8pic.ir/)

زینب نوروزی
1392/03/17, 23:54
برای شادی روح شهداوامام عزیزمان صلوات:اللهم صل علی محمدوآل محمد

kavirdell59
1392/03/23, 12:54
خوشا آنانکه در این دار فانی به خوب و بد رضابودند و رفتند

خوشا آنانکه در این آشفته بازار خریدار صفا بودند و رفتند

خوشا آنکه در عین رفاقت ؛رفیقی با صفا بودند و رفتند





بیستم خردادماه ؛هشتمین سالگرد شهادت

شهید مسلم سلیمانی را به همه دوستان تسلیت وتهنیت عرض می نمایم و از خداوند بزرگ برای شهداعلو درجات ،مسئلت دارم.

برای شادی روح شهدا وبخصوص سالگرد شهید سلیمانی ؛فاتحه مع الصلوات

ساحل27
1392/03/23, 15:38
http://www.8pic.ir/images/61849541280286904908.jpg (http://www.8pic.ir/)

کجایید ای سبک بالان عاشق

kavirdell59
1392/03/23, 17:29
شهيد جواد عنايتي بيدگلي
* نام پدر: علي محمد
* تاريخ تولد: 1343 شمسي
* محل تولد: بيدگل
* تاريخ شهادت: 27/10/1365
* محل شهادت: شلمچه
* نام عمليات: كربلاي 5
* عضويت: پاسدار
* مزار شهيد: گلزار شهداي امامزاده هادي عليه‌السلام در بيدگل
... "شهادت" ميراث ائمه اطهار عليهم‌السلام و اولياي خداست كه به امت اسلام رسيد و براي انسان، مرحله‌اي از نور و كمال وجود دارد كه بدون شهادت امكان رسيدن به آن نيست.
... شهادت، تزريق خون است به پيكر اجتماع و وظيفه هر فرد مسلماني است كه در مقابل تجاوزات دشمن بيگانه، از دين و ميهنش دفاع كرده و از آنجا كه بنده خود را يك فرد شيعه و مسلمان يافتم، دفاع از اسلام و مملكت را وظيفه شرعي دانستم و به سوي ميادين نبرد آمدم.
... سراپا گوش به فرمان پيامبرگونه امام و رهبر عزيزمان خميني بزرگ هستيم.
* نثار ارواح مطهر شهيدان راه خدا - صلوات

علی اکبر
1392/03/24, 12:03
در عالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمیشود

دیر زمانی است که بر سفره خاطرات و خون نوشته های شهیدان عهد الست مهمانیم تا شاید لقمه ای از نذر وصول بر گیریم و جرعهای از کوثر شهد بنوشیم .
دیر زمانی است که پرنده محبوس و غمگین دلهامان را در آسمان نیلوفر آبی سرزمین شقایق به پرواز در آورده ایم تا شاید جرعه ای از عشق سیرابمان کند
دیر زمانی است که در عطش دو رکعت نماز بی ریا می سوزیم و برسعادت یاران شهید غبطه میخوریم و مرهم اشکهامان التیام بخش زخم فراغشان است
دیر زمانی است که مرثیه سرای پرندگان مهاجر هستیم که از کوی خاک به سرای ملکوت پرواز کرده اند
دیر زمانی است که منقبت گوی این پیشوایان شهادت در رشادت شده ایم
دیر زمانی است که به یاد شقایقهای کوی عشق، میهمانی حزن بر پا میکنیم تا شاید اندکی عظمتشان را بزرگ بداریم

هان! ای همسفر! ای همدرد لحظه های غربت و پریشانی!
واجب است که در این عهد فراموش و نسیان ،نیتی تازه کنیم تا شاید به برکت خاطرات سبزشان ،روحهای افسرده مان سبز شود و خزان معصیت و گناهامان به بهار توبه و حیات معنوی مبدل شود
بیایید تا بار دیگر در امتداد این خط خونبار ،یاد آور اندیشه های تابناک مردان مردی باشیم که تاریخ را با خون خود سرافراز کردند .
بیایید تا بار دیگر عطر یاد شقایق های پرپر،ذوقهای غم گرفته مان را سرشارازخدا کنیم ،سرشار از ابدیت وکوثر،سرشارازبهشت وپیامبر(ص).
بیایید تا بار دیگر در امتداد خط خونبار شهیدان ازبیت العیوب نفس ، دارالحسن محبوب و از سخن آمال و وابستگی ها ، به گلستان زهد و وارستگی ها سفر کنیم.

و تو ای شهید! هماره زنده وجاودان بر تارک تاریخ می درخشی ، و نام سرخت چونان خورشید درخشان هر صبحد م از قاف عرفان و معنویت طلوع می کند
ای شهید! ای طلوع جاودان ،ای صدای جاری خدا در گوش زمان ،ای بهار زمین، همچنان شهود ت موج شعور آدمیان خواهد شد

«شادی روحشان صلوات»

kavirdell59
1392/03/24, 13:48
عزیزانم اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به ما عنایت فرموده، باز هم کم است.

اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد امام حسین علیه السلام و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است.

امروز در این مملکت جزء خانواده شهید شدن از افتخارات است و این نوع زندگی از با فضیلت ترین زندگی هاست.

(شهید مهدی باکری)

mohammad.motafavet
1392/03/24, 14:38
دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هر چه بودیم!

آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز!

دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود!

جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بو می دهد!


به کجا چنین شتابان.....

kavirdell59
1392/03/25, 16:17
شهيد محمدرضا رودسر ابراهيمي
شهادت، حد نهايي تكامل يك انسان است، شهادت بالاترين آرزوهاست، چه زيباست لحظه اي كه تفنگ از زمين كنده مي شود و به سوي دشمن نشانه مي رود، چه زيباست لحظه اي كه دشمن را ذليل و خوار به اسارت مي گيرد و چه شيرين است آن هنگام كه در خون خود مي غلتيم و با شهد شهادت سيراب مي شويم. اگر من كشته شدم راهي بود كه با ميل خود آمدم.....

kavirdell59
1392/03/26, 15:50
http://fupload.ir/images/hfeqfy28mvv5qx8fq9j0.jpg

وصیت نامه ناتمام ....
................
وه،‌چه زيباست كه خريدار و مشتري انسان خدا باشد، و چه والا و پرعظمت است انساني كه از تمام زشتيها بريده باشد كه خدايش خريدار او باشد و او را به دست زشت‌ترين انسانهاي زمين بكشد و به نزد خويش ببرد. / محمود عباد سيچاني

kavirdell59
1392/03/27, 12:11
http://fupload.ir/images/lyuk4wkujrsaq0m48atp.jpg

آري، ‌چه زيباست جان دادن در راه او (خدا)،
و چه لذت‌بخش است حاضر شدن در محضر قيامت با تن خونين،‌
و چه غرورآفرين است با روي تابان بر رخسار سيه‌گونه شيطان صفتان نگريستن،
و چه شكوهمند است لحظه وصال با دوست و لحظه فراق از يار،
و چه شگفت‌آور است استقبال الله از جنود خود،‌
و چه دلرباست لبخند پيروزي بر لبان امام. / حميدرضا اميرسليماني
...........
سلام و رحمت خداوند بر شهیدان
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

kavirdell59
1392/03/29, 13:53
شهید یداله گلستانی حتکنی
شما را سفارش میکنم به تقوی و عبادت و کمک به دیگران و حفظ سایر شئونات .

شهید احمد علی رضایی
مظهر قدرت ایران شهدا هستند.

kavirdell59
1392/03/30, 11:58
گفتم کلید قفل شهادت شکسته است!

یا اندر این زمانه، در باغ بسته است؟

خندید و گفت: ساده نباش ای قفس پرست!

در بسته نیست پال و پر ما شکسته است!

kavirdell59
1392/03/31, 16:30
انتظار فرج داشتن یعنی اینکه واقعاً در نیّت ما این باشد که در رکاب امام زمان(عج) و در خدمت ایشان، دنیا را اصلاح کنیم. (شهید مرتضی مطهری)

kavirdell59
1392/04/01, 11:43
شهيد مهدي باكري در سخنراني پيش از عمليات بدر در جمع رزمندگان به آنها توصيه مي‌كند از زماني كه آماده مي‌شويد براي عمليات 70 مرتبه قل هوالله را بخوانيد. زماني كه شروع به حركت مي‌كنيد بايد لاحول و اقوه الا بالله العلي العظيم را بگوييد و زماني كه مي‌خواهيد تيراندازي كنيد راي هر تيرتان سبحان‌الله بگوييد.
اين گوشه‌اي از سخنان منتشر نشده‌ي شهيد باكري فرمانده لشكر 31 عاشورا بود كه پيش از عمليات بدر گفته بود.
متن كامل اين سخنان در پي مي‌آيد؛

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم لاحول و لاقوه الا بالله علي‌ العظيم با درود و سلام به پيشگاه معظم ولي عصر (عج) و نايب برحق او امام امت(صلوات‌ جمع)
از يك طرف هوا سرد است و برادرها مقداري ناراحت هستند و از طرفي تصور مي‌كنم كه شايد ديگر فرصت نباشد با برادرها آخرين صحبت‌هايم را بكنم لذا چاره‌اي نديدم كه امروز صبح اگر هوا سرد هم باشد با برادرها صحبت كنيم. انشاءالله كه صحبت به درازا نكشيد. حال كه بيش از يك سال از عمليات خيبر مي‌گذرد هم حضرت بقيه‌الله، امام بزرگوار، خانواده شهدا، امت صبور ايران، مستضعفين كه در ساير كشورها قلب‌هايشان بخاطر اسلام و بخاطر انقلاب در تپش است منتظرند تا بار ديگر شاهد حماسه رزم‌آوران اسلام در مقابل كفاري باشند كه قد علم كرده و تصميم گرفته‌اند كه مانع راه خدا باشند و اين مسئوليت بر عهده ملت بزرگوار ماست و جاي بسي شكرگذاري دارد كه خداوند متعال اين افتخار را نصيب ما و شما برادرها كرده است كه اين حماسه با دست‌هاي ما شكل گيرد. همه منتظرند تا اين مسئوليت بزرگ انجام گيرد.



متن سخنرانی:

حال پشتوانه ما چه بايد باشد و خودمان را چطور آماده كنيم. دو سه روز قبل با تعدادي از برادرهاي مسئول توفيق ايجا شد كه سفر 24 ساعته‌اي جهت توسل به آستان مقدس امام رضا برويم در آنجا به اتفاق جمع از حضرت خواستيم كه خودشان در اين عمليات پشتوانه ما باشند (صداي تعداي از حاضرين: يا امام رضا).
بعد خدمت امام رسيديم فكر مي‌كنم چون شما در حال آموزش بوديد صبحت‌هاي امام را نشنيده باشيد پس من لازم مي‌دانم فرمايشات امام را خدمتتان عرض كنم:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم- اول اين مطلب را بگويم وقتي شما را مي‌بينم خوشحال مي‌شوم. شما چهره‌هايي هستيد كه آبرو به اسلام و كشور داديد. با اطمينان قلب حركت كنيد و مطمئن باشيد كه مركز قدرت كه خداي تعالي است نصرت به شما عنايت داده است قدرت‌هاي ديگر پوشالي هستند اين قدرت خداست كه باقي است و خداست كه وعده كرده است اگر نصرت دهيد او را و شما را پيروز مي‌كند و شكي نيست كه اكنون شما حق تعالي، كشور اسلامي و اسلام را نصرت مي‌كنيد و آن روزي كه انقلاب شروع شد ما هيچ نداشتيم پيروزي ما با دست خالي بدست آمد و بحمدالله تا به اينجا رسيده‌ايم كه امروز مورد توجه تمام قدرت‌هاي بزرگ هستيم و تمام قدرت ها در اين فكرند كه با اين انقلاب چگونه برخورد كنند مطمئن باشيد از قدرت‌ها كاري ساخته نيست شما جنود خدا هستيد و پيروزيد آنهائي كه در ابتدا حركت خودشان را شروع كردند با طمانينه قلبي شروه كردند و از هيچ نترسيدند قدرت‌هاي بزرگ از آن جهتي كه در شما هست كه آن ايمان به خداست خبر ندارند لذا دائم مي‌گويند ما داراي مشك هستيم آنها داراي موشك هستند ولي ايمان ندارند. شما ايمان داريد قلب‌هايتان با مبداء نور و قدرت پيوند خورده است پيوندي ناگسستني اما آنها اين را نمي‌فهمند شما مورد نظر امام زمان هستيد و از آنجا كه ايمان و قدرت و امام زمان را داريد همه چيز داريد، پشتوانه شما الهي است بايد اين پشتوانه را حفظ كنيد و وقتي ما چنين تكيه‌گاهي داريم از هيچ چيز نمي‌ترسيم. الان جمهوري اسلامي يعني اسلام. و اين امانتي است بزرگ كه بايد از آن حفاظت كنيم مطمئن باشيد كه پيروزيد و مورد توجه حق‌تعالي. پيروزي آن است كه مورد توجه حق‌تعالي باشيد نه اينكه كشوري را بگيريد، اسلام دست ما امانت است و ما موظفيم تا اين امانت را حفظ كنيم امروز شما در عبادت هستيد مراكز شما مراكز عبادت است و همانطور كه اشخاص حول كعبه مي‌گردند و عبادت مي‌كنند شما هم در سنگرهايتان عبادت مي‌كنيد. ما دفاع از حق تعالي و اسلام مي‌كنيم و حق تعالي و اسلام شكست خوردني نيست من هر شب به شما دعا مي‌كنم انشاءالله موفق باشيد خداوند شما را در كنف حمايت خودش حفظ كند و توفيق دهد تا به مردم خدمت كنيد سرافراز باشيد انشاءالله و السلام عليكم و رحمةالله.


اين هم صحبت‌هاي امام بزرگوارمان در رابطه با پشتوانه اين عمليات زماني كه برادرهاي عزيز فرمانده، جناب سرهنگ شيرازي و برادر محسن در خدمت امام صحبت كردند و الحق تمام بردارهاي فرمانده شرمنده بودند موقعي كه گفتند (خدمت امام) برويم همه ما گفتيم كه شرمنده‌ايم يك سال است كه كاري نكرديم برويم به امام چه بگوئيم ولي باز امام اين سخنان را فرمودند. الحمدالله امام بشاش و نوراني و خيلي سرحال بودند و اين جملات امانتي است كه من به شما برادرها بگويم تا نسبت به جمله جمله اين متن توجه بكنيد و بدانيد كه پشتوانه‌ها چيست با اتكا به كدام قدرت و با توكل به كدام مبداء و منبع بايد آماده شويد؟ و در مقابل دشمن صف‌آرايي كنيد؟

من چند تا مطلب را كه حتما مورد توجه ماست بيشتر مورد توجه قرار مي‌دهم تا به آن اطمينان قلبي كه لازمه ثابت قدمي است لازمه قرص و محكوم شدن قلب است همه‌مان دست پيدا كنم. تا در شرايط سخت ميدان نبرد، در زير شديد‌ترين آتش دشمن در سخت‌ترين محاصره، در شهادت‌ها و مجروحيت‌‌ها و در خون غلطيدن‌ها ذره‌اي تزلزل بخود راه ندهيم و فكر به عقب‌كشيدن در ما پيدا نشود.
... مطلب اساسي اين است كه ما پشتوانه قوي مي‌خواهيم تا قادر باشيم در اين عمليات با كفار برخورد قهرآميزي كه شدت و قوت آن مورد توجه و رضاي خداوند متعال باشد داشته باشيم. لذا اول منبع نور و قدرت را براي برادرها از زبان امام بزرگوارمان و فرمانده محترممان عرض كرديم يك سري نكات ديگر است كه توجه برادرها را به آن جلب مي‌كنم. برادرها! اين عمليات سختي است از خدا مي‌خواهيم كه بيش از اين ظلم و جور و ستم رژيم بعثي را بر اين ملت تحمل نكند و اين عمليات را براي ما آخرين عمليات قرار بدهد (انشاءا... جمع حاضر) ولي بدانيم اگر اين هم نباشد بعد از اين هم سختر خواهد شد چرا براي آنكه خداوند متعال هميشه بنده‌هاي مومن خود را رفته رفته آزمايش‌هايش را سختر مي‌كند
لذا عمليات، عمليات سختي است بايد تصميم بگيريم. با قاطعيت و بدون ابهام تمام برادرها بايد تصميماتشان را قطعي بگيرند تمام علاقه و دلبستگي‌هايي كه در شهرها و روستاهايمان داريم و آنرا پشت سر گذاشته و به اينجا آمده‌ايم و علاقه‌هايي كه در قلبهايمان است و در وجودمان وسوسه مي‌كند كاملا بايد از اينها ببريم. برادرها بايد مصمم، قاطع و با اراده تمام تصميم بگيرند.
اين عمليات سخت نياز به يك تصميم راسخ دارد والا خداي نكره متزلزل مي‌شويم مردد مي‌شويم و ترديد و ابهام حتي به اندازه نوك سوزن مانع از امداد الهي است هر برادري كه بخواهد شب عمليات با آمادگي كامل جلو برود حتما بايد تصميمش را گرفته باشد. اصلا فردي كه تصميم نگرفته نبايد وارد صحنه شود كسي كه در قلبش خداي نكرده ذره‌اي ترديد باشد نبايد در صحنه وارد بشود. والا خداي نكره صدمه به بار مي‌آرود.
تمام اين صحبت‌ها كه مي‌كنم برمي‌گرد به اين كه خداوند به ما رحم كند. خداوند وقتي كه استواري و مقاومت رزمنده‌ها را در مقابل كفار ببيند قطعا ياري خواهد كرد و نصرتش را به ما خواهد داد. آياتي كه حاج آقا در اول خواند در آن آيات خداوند فرموده:
گمان نكنيد شما آنها را مي‌كشيد خدا آنها را مي‌كشد گمان نكنيد آن تيرهايي كه شما مي‌اندازيد به دشمن مي‌خورد، شما مي‌زنيد خدا آنها را مي‌زند.
لذا مقاومت! مقاومت!‌حتي از يك دسته 22 نفري يك نفر زنده بماند و بقيه شهيد بشوند همان يك نفري كه مانده باز هم مقاومت كند. حتي اگر از يك گردان 3 نفر بمايد يك نفر بماند باز هم بايد مقاومت كرد. فرمانده گردان شهيد شود بايد گروهان - دسته - نفرات همه مقاومت كنند. اين باشد كه خداي نكرده فردي محاصره شود چرا؟ چون فرمانده‌مان شهيد شده كسي نبود، بي‌سرپرست مانديم، نمي‌دانستيم چه كنيم، اين كه كار شيطان است كه بگوئيم فرمانده نبود نمي‌دانستيم چه كار كنيم پس به عقب برمي‌گرديم بعد پراكنده و بي‌سامان مي‌شويم.
برادران فرمانده ما خداست امام زمان است فرمانده اصلي آنها هستند ما موقتي هستيم. ما وسيله‌ايم كه از اينجا دستتان را بگريم و ببريم آنجا، همين كه رسيديم به داخل دشمن شهيد شديم همه فرمانده‌اند همه توجيه شده‌اند كه تا كجا حركت بايد بكنيد چه كار بايد انجام دهيد لذا تا آخرين نفر بايد مقاومت كنيد. پس انشاءا... به هيچ وجه تصوري براي برگشت و تزلزل نبايد باشد.
نكته ديگر حفظ آرامش است كه در متن پيام برادر رضايي براي برادرها خوانديم تا لحظه‌اي كه به دشمن نرسيديم و زماني كه براي شما تعيين نشده كه به دشمن آتش كنيد به هيچ وجه كسي حق ندارد تيراندازي كند. حتي زماني كه شما حركت مي‌كنيد به طرف دشمن و تيربار دشمن شما را مورد اصابت قرار دهد. گيرم، از 5 نفري كه با هم هستيد 4 تا هم شهيد شدند و فقط يك نفر باقي بماند آن يك نفر مجاز به تيراندازي نيست و بايد آرامش خود را حفظ كند
آن برادرهاي كه غواص هستند و به آب مي‌زنند اگر مورد اصابت قرار گرفتند خودش و ديگران به هيچ وجه نبايد عكس‌العمل نشان دهند. تيراندازي نبايد بكند، آرام، آن كه زخمي شده خداي نكرده نبايد نداي واويلا - يا داد سر بدهد .محكم بايد دستمالش را در دهانش بگذارد، دندانهايش را فشار دهد و به هيچ وجه نبايد بگذارد صدايش به دشمن برسد.
بايد سكوت و آرامش محض باشد. خوفي كه خداوند از اين سكوت و آرامش در قلب سرباز كافري كه در پشت سلاح نشسته مي‌اندازد بيشتر از آتشي است كه بصورت پراكنده و بي‌سازمان از سوي ما اجرا مي‌شود لذا برادرها به اين مطلب نهايت توجه را بكنند.
فرمانده هانتان دقيقا مشخص مي‌كنند كه به كدام خط رسيديد مجاز هستيد آتش كنيد، كدام لحظه مجاز هستيد آتش كنيد. زماني كه آماده مي‌شويد براي عمليات 70 مرتبه قل هوالله را بخوانيد. زماني كه شروع به حركت مي‌كنيد بايد لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم را بگوييد و زماني كه مي‌خواهيد تيراندازي كنيد براي هر تيرتان سبحان‌الله بگوييد. برادرها دقيقا تمام آنچه را گفتم در يادشان نگه دارند و با آن قلب پاكتان انشاء‌الله بجا بياوريد (انشاء‌الله جمع)
اين آمادگي در تك تك برادرها بايد باشد كه تا لحظه‌اي كه عمليات تمام نشده و از طرف فرمانده دستور داده نشده، منطقه را تخليه نكنيد و به عقب برنگرديد حتي اگر تعدادي از برادرها شهيد شوند، تعدادي زخمي شوند، استعداد يك گردان بشود يك گروهان، به هيچ وجه نبايد اين باشد كه بگوييم ديشب عمليات كرديم خسته شديم خيس شديم هوا سرد است و امثال اينها، يك گروهان هم باقي بماند بايد سازماندهي شود و ادامه دهد تا زماني كه تعيين شده بايد ادامه دهيم و هدف را به جاي خودش برسانيم.
فقط نفراتي كه شهيد مي‌شوند، مجروح مي‌شوند، به عقب برمي‌گردند نفراتي كه سالم هستند در هر جايي كه باشند و رسيدند انجام ماموريت مي‌كنند، عمليات مي‌كنند، با زمان استراحتي كه فرمانده تعيين كرده استراحت مي‌كنند و با سازماندهي جديدي كه فرمانده به آنها مي‌دهد مجددا به ادامه عمليات مي‌پردازند. لذا اين آمادگي را برادرها داشته باشند ه با يك شب عمليات خسته نشوند. هر چند شبي كه لازم باشد ما با دشمنانمان مي‌جنگيم، نكند كه در عرض يك شب تمام نيروها تمام شود و فردا شب، پس فردا شب خداي نكرده در مقابل دشمن عاجز شويم. لذا از خدا بخواهيم كه آن قدرت را به جسم‌هاي ما بدهد تا بتوانيم از عهده اين مهم برآئيم.
البته به برادرها جسارت نشود چون من موظف هستم بگويم اين مطالب را گفتم بنا به مسئوليتي كه دارم موظف هستم تذكر بدهم فرماندهان بايد افتاده‌تر و متواضع‌تر نسبت به بقيه برادرها باشند. و آن برادرهايي كه مسئوليت‌هاي بزرگ دارند فرمانده گردان، گروهان و دسته و برادرهاي رزمنده به لحاظ تجربه عملياتي كه دارند و زمان و مدتي كه در جنگ هستند خداي نكرده تصور نكنيم كه خيلي مي‌دانيم، لذا آموزش، تفكر و تدبير را بيشتر بكنيد.
امروز ما بايد احساس كنيم كه تازه به جبهه آمده‌ايم و حتي در هيچ عملياتي هم نبوده‌ايم كه خداي نكرده از اين جنبه، وسوه‌اي از طرف شيطان رجيم نباشد كه ما از فكر كردن و تدبير كردن محروم بمانيم. فرمانده‌ها نبايد فكر كنند كه اين نيروي ما عمليات ديده است. بنابراين تذكراتي كه لازم است در شب عمليات به رزمنده‌ها گفته بشود و آن را رعايت بكنند بگويد و نگويد كه حالا آنها بلد هستند و مي‌داند و چند تا عمليات ديده‌اند. جزئي‌ترين مسائل را بايد يادآور شويد، تذكر دهيد و تدبيرهايي كه لازم است به عمل بيايد همه آنها را مورد نظر قرار بدهيد.
برادرها از اين چند شب محدود كه مانده حداكثر استفاده را در آموزش بكنيد، گرچه هوا سرد است و مقداري اذيت مي‌شويد ولي چاره‌اي نيست و شايد اين سرماهم يك آزمايش است والا اگر هوا مناسب باشد در آب گرم همه مي‌شود اين كار را انجام داد، شايد اين خودش يك آزمايش است كه خدا مي‌خواهد در اين سرما شما را مورد امتحان بيشتري قرار دهد. لذا حداكثر استفاده را بكنيد و با دقت آموزش‌ها را دنبال كنيد آنها را به هيچ وجه ساده نگيريد، امكانات و وسايلي كه در اختيار داريد و بايد ببريد عمليات خوب نگهداري كنيد، بلمهايتان غرق نشود اگر پارو با دقت بيشتر شما نمي‌شكند، دقت كنيد كه نشكند، اهمال نكنيد كه بگوييد خب شكست به جايش مي‌آيد. اگر مي‌دانيد بلم را محكم به زمين بگذاريد مي‌شكند اين كار را نكنيد، يا آنهايي كه قايق موتوري دارند فكر كنيد تا آخر بايستي از همين موتورها استفاده كنيد.
اضافه نيست كه به جاي آن بگذاريد و يكي ديگر بدهند اگر خداي نكرده اهمال كنيد صدمه بخورد شب عمليات يكي از امكانات خودتان كم خواهد شد. بنابراين به بدبختي خواهيم افتاد. يا آن لباس‌هاي غواصي كه در اختيار برادرهاست مواظب باشند نفت والور، گرما به آنها نخورد دقت كنيد اگر پاره بشود، خاصيت خود را از دست خواهد داد. اينها خيلي با سختي تهيه شده خيلي با زحمت تهيه شده بالغ بر يك سال است كه اين امكانات را تهيه مي‌كنند علاوه بر پول زيادي كه به آنها داده شده از چند كانال با چه سختي‌هايي به دست شما رسيده است. دشمن وقتي مختصري نسبت به احتياجات ما پي مي‌برد نمي‌گذارد كه اين امكانات بدست ما بيايد، لذا در حفظ وسايل خيلي دقت كنيد. البته برادرهاي مسئول تا آنجا كه بتوانند براي شما امكانات تهيه مي‌كنند و در اختيار ما مي‌گذارند.
در اين چند شب از خدا بخواهيد تا انشاء‌ا... مار ا بيشتر مورد عنايت خودش قرار دهد برادرها كارهايشان را انجام دهند تا به حول و قوه الهي اين انتظاري كه از ماها دارند به جا بياوريم. من خيلي وقت گرفتم. واسلام عليكم و رحمت‌الله و بركات

kavirdell59
1392/04/03, 18:37
شهيد ابوالفضل زينلي
* نام پدر: محمود
* تاريخ تولد: 1346 شمسي
* محل تولد: آران وبيدگل
* تاريخ شهادت: 12/12/1365
* محل شهادت: شلمچه
* نام عمليات: كربلاي 5
* عضويت: بسيجي - طلبه
* مزار شهيد: گلزار شهداي امامزاده هادي عليه‌السلام در بيدگل
... با سلام و درود به پيشگاه منجي عالم بشريت و نابودكننده ظلم جهاني از روي زمين.
... وصيتم را با آيه قرآن شروع كردم.
... ما عاشقان حسين عليه‌السلام نبايد جبهه‌هاي (دفاع مقدس) را خالي نگهداريم بلكه بايد كفر جهاني را از روي زمين ريشه‌كن كرد، امروز، روزي است كه بايد به پيام اماممان لبيك بگوئيم.
... اماما! ما اهل كوفه نيستيم كه امام حسين عليه‌السلام را تنها گذاشته (و او را رها كردند)، اماما! ما تا آخرين قطره خون، گوش به فرموده رهنمودهاي شما مي‌باشيم و تا آخرين نفس در راه خدا مي‌جنگيم.
... پدر و مادر عزيزم! اگر خواستيد براي من گريه كنيد، براي امام حسين عليه‌السلام و فرزندان اهل بيت عصمت و طهارت گريه كنيد.
* نثار ارواح مطهر شهيدان راه خدا - صلوات

kavirdell59
1392/04/04, 17:47
مادرم ، مادر خوبم که تورا بعد از خدا بیشتر از چشمانم دوست دارم . کوه باش و چون کوه استقامت کن ! لحظه ای از نام و یاد خدا غافل مباش و در این راه بکوش و هر چه بکوشی باز هم کم است . ای مادرم ، قامتت را بلند گیر و ندای الله اکبر ، خمینی رهبر و سخن شهیدان راه خدا را به مردم برسان که همانا سخن آنان پیروی کردن از قرآن و خداست .

شهید اکبر بیک محمد لو



اگر کشته شدم ، مادرم ، برایم اشک نریز ، نه برای اینکه کشته شدم ، نه ! برای اینکه لایق اشک هایی که میریزی نیستم .

شهید عبدالله( کیانوش )عقابی

مادرم من برای این به جبهه آمدم که تو در میان مردم سربلند باشی و افتخار کنی که چنین فرزندی داری و با افتخار بگویی که من هم فرزندی در راه اسلام و آبادانی مملکتم دادم .

شهید حبیب الله مجید زاده

آری ، براستی که مستضعفین وارثان زمین می شوند و ما پیش قراولها و وارثان زمین هستیم . و شما ، ای خانواده ای که برای من بهترین خانواده هستید ، پدر و مادر ، شما بدانید هیچ قدرتی نمی تواند آتش خشم ملتی را که برای اسلام به پا خاسته فرو نشاند . و شما ، پدر و مادرم ، ما مصمم هستیم که روزی این جان را به صاحب اصلی برگردانیم . چه بهتر که این جان را در راه خودش فنا کنیم .

شهید حیدر کوشی

برای فدا کردن چند قطره خون ناقابلم ، که هیچ ارزشی در مقابل اسلام ندارد ، به جبهه می روم تا شاید ذره ای از این سفری که در آن هستم در راه خدا باشد و برای خدا باشد . برادرها و پدرجان و مادرجان ، به شما از خدا و راه خدا می گویم که همیشه به فکر خدا باشید و در راه خدا قدم بردارید و هیچ وقت و هیچ جا از خدا غافل نشوید که شیطان در انتظار است که شما را به سوی خود بکشد . و امام را یاری کنید . پیرو خط امام باشید و امام را دعا کنید . به مسجد بروید و در نماز جماعت شرکت کنید و شبها ، نماز شب بپا کنید .

شهید محسن شادفر

زندگی دنیا را دوست ندارم . و زنده ماندن فقط این ارزش را دارد که انسان خداوند را عبادت کند . و برای خدا بودن و کار برای خدا کردن خود عبادت است پس ارزش دنیا به عبادت رحمن و رحیم است .

شهید هادی آشوری

در نبود من شیرینی پخش کنید و شهادت مرا تبریک عرض کنید که انشا الله من برای شما با قیامت الصالحات و ذخیره الآخره باشم و بتوانم شفیع شما در آن دنیا باشم انشا الله تعالی . من از افرادی که امام خمینی را یاری نمی کنند بی زاری می جویم و انها را دعوت به اصلاح و تهذیب نفس و متهذب شدن می کنم .

شهید ابوالفضل نقاد

kavirdell59
1392/04/05, 12:19
اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه اوست اين چه شمعى است كه جانها همه پروانه اوست




سلام برملت قهرمان و شهيد پرور و هميشه درصحنه ايران و با درود و سلام به رهروان صديق حسين ابن على كه درس شجاعت و شهامت را به جهانيان‌ آموختند و شعار خون بر شمشير پيروز است را عملى ساختند. مهران مرادی زاده


*************


ما ملت ایران باید ! (هل من ناصرينصرنى ) حسين (ع ) لبيك گوئيم وادامه دهنده‌ راه حسين و شهداى اسلام باشيم . یعقوب آرامش


*************


سرور شهيدان حضرت حسين ابن على (ع ) ميفرمايد: " اگر چه دنيا زبيا ودوست داشتنى می باشد و آدم رابه طرف خود مي كشد اما خانه پاداش الهى خانه آخرت است و خيلى‌ از این دنيا بالاتر ،،زبيا تر وعالي تر است. " حسن اعمی برنطین


*************


سرور و سالارشهيدان ميفرمايد: «ان‌الله لايحب المتكبرين » خداوند متكبران را دوست نمي دارد. محمد اکبرنژاد


*************


مادر بگوپسرم ! فداى حسين (ع ) شد وانشاءالله دراين جهان ودرآخرت نزد خديجه كبرى فاطمه زهرا(س) روسفيد خواهى شد. محمد اکبر نژاد


*************


اى مردم هميشه در صحنه و غيور ايران اسلامى . اى تك درخت شوره زار كفـر و اى جهانى به خود آى وفرصت غنيمت دار. علم مبارزه را بردوش گير و راه حسين (ع) گزين تا فردا از شفاعت حسين برخوردار گردى . محمد اکبرنژاد


*************


مادران و خواهران ! حجابتان را حفظ كنيد. زيرا در روزى كه خيمه هاى اهل بيت امام حسين (ع) رابه آتش كشيدند و حجاب را از سر زنان برداشتند ،سكينه دختر اباعبدالله به عمه‌اش گفت «هل من حرقه سيرتها رأسى » آيا پارچه اى هست كه به وسيله آن سرم رابپوشانم. خلیل بارانی زاده


*************


آمدم تا به اين حديـث عمل ‌كنم. «امام حسين (ع ) فرمود: تا زنده هستيم نمى گذاريم ستمكاران به ‌دولت و فرماندهى‌ برسند. عباس بازماندگان قشمی


*************


پدر گرامی وظيفه خودم را ديدم كه به پيروى از امام حسين كه فرمود: (هل من ناصرينصرنى ) راه خودم را انتخاب كنم .اميدوارم كه مراببخشيد وازخداوند برايم طلب عفو.بخواهيد. عباس بازماندگان قشمی


*************


بدرستيكه حضرت امام حسين عليه السلام با ياران عزيزش سنت ودين جدش را با خون خود و يارانش تازه نمود . شهریار برومند


*************


ملت شریف من در جبهه ياد گرفتم كه ‌چگونه مى توانم حسينى باشم راه و رسم زندگى ائمه رادرك كردم . ابراهیم پایان


*************


السلام عليك يا اباعبدا... حسين جان درپاسخ به «هل‌من ناصرينصرنى »تو در روزعاشورا.حسين جان اگرآن روزنبوديم در كربلا هم‌اكنون دركربلاى ايران ندا سرميدهيم‌ لبيك لبيك حسين‌جان.


مانند اصحاب امام حسين (ع ) كه شب عاشورا بجز 72 تن بقيه امام خود را تنها گذاشتند و رفتند. سید علی جاهد


*************


هدفم فقط الله وپاسدارى ازخون شهدابوده بايد از امام حسين (ع ) عبرت بگيريد كه طفل شيرخوار شش ماهه اش را هديه اسلام كرد. هنوزنام اوزنده است وتا ابدزنده خواهدبود. جواد جوادی درویشی


*************



ا ی ملت ایران! .جهاد درس بزرگى است كه پيامبران و امامان به ما آموخته‌اند. حضرت امام ‌حسين (ع)با ازدست‌ دادن بسيارى ازياران ‌خود از طفل ‌ شش‌ ماهه بگير تا جوان 18 ساله تا پيرمرد پنجاه يا شصت ساله ،ما هم بايد از مولايمان ‌درس زندگى و در راه حق ‌مردن را كه به ‌ما ياد داده‌اند بیاموزیم. شریعت جوذری


*************


ای مردم شریف ! ميخواهم راجع به شهادت توضيح دهم .همينطورى‌ كه ‌همه ‌ما رمز پيروزى را بايد پيدا كنيم كه از رمزهاى بزرگى كه بالاترين رمز است قضيه سيدالشهدا است كه‌آن نهضت بايد حفظ شود. بلكه بالاترين سينه زنى همانا رمز پيروزى است امام حسين به واسطه شخصيت عاليقدرش‌ به واسطه شهادت قهرمانه اش مالك قلبها احساسات صدها ميليون انسان است . غلامعباس داج


*************


ملت شهید پرور! درود و افتخار برشما و ‌رزمندگان‌ اسلام باد كه خداوندا ز ميان اين همه جمعيت دنيا آنها را انتخاب كرد كه راه امام حسين (ع ) را ادامه دهند رسالت ما رسالت حسين (ع ) است ببينيد امام حسين(ع) براى‌ چه ميجنگيد شكست‌ يا پيروزى ؟ اى كاش جانها ميداشتيم ودر راه امام حسين (ع ) فدامى كرديم. ما بايدحسين (ع ) واربجنگيم ،حسين وارجنگيدن يعنى مقاومت تا آخرين‌ لحظه.حسين(ع) وار جنگيدن ‌يعنى دست ازهمه چيز كشيدن . محمد دادورقلائی


*************


ما راهى كه امام حسين (ع ) با يارانش رفت مى رويم. امام حسين (ع) درصحراى كربلا جلو دشمن ايستاد ونگذاشت دشمن واردخاك کربلا شود. من هم مى‌خواهم راه امام ‌حسين را ادامه دهم و جلودشمن بايستم ونگذارم دشمن وارد خاك ‌ایران اسلامى بشود. محمددادور قلائی


*************


اگر شهيد شدم‌ خوشحال باشيد يك قربانى در راه خدا و اسلام و قرآن وبراى آمدن امام زمان (عج ) داده اى زيرا كه ما ازوارث پيامبرامام حسين (ع ) و يارانش عزيزتر نيستيم .


درمرگ من گريه وزارى نكنيد زيرا زينب در مرگ برادر گريه نكردبلكه راهش را ادامه داد و هدف حسين‌ را به يزيد و يزيديان فهماند. محمد زمانی


*************


ملت‌ ما رهروان راه سرخ حسين بن على (ع ) هستند. بويژه جوانان عزيز وپرشور انقلابمان كه باريختن خون خود همچون حسين (ع )م رگ رنگين رابازندگى ننگين ترجيج داده . ابراهیم سال ری جفین


*************


شما مرا نمى بينى ‌كه ‌چگونه‌ شهيد مى شوم ولى‌ امام ‌حسين(ع ) روبروى ‌ چشمش مى ديد كه برادرش عباس دودست از بدن ‌جدا و به زمين افتاده‌ ولى امام حسين (ع ) به با لين اش رفت وسرش را برداشت، روى زانو گذاشت .ولى امام حسين (ع ) هم صبر و استقامت كرد.پس شما هم صبر واستقامت و پايدار ی کنید. حسین سالاری


*************


سپاس خداى را كه شركت در جهاد با كفار را نصيبم گردانيد تا همچون حسين (ع ) مشتاقانه به سوى مشعل شهادت اين آرزوى ديرينه ام بشتابم .خدايا شرمم مى آيدكه درپيش مولايم حسين سر داشته باشم ودر وقت ملاقات ابوالفضل وعلى اكبر دست و سرداشته باشم .خدايا راه تو رادرك كردم ‌وبا شهادت و وحدانيت تو و رسالت محمد(ص ) وائمه اطهارگرچه خودرابيش ازهمه محتاج به وصيت و پندواندرزمى دانم . عبدالله سیادی جغینی


*************


حال فرصتى پيش آمده تا ما هم ازسربازان امام حسين (ع ) باشم زيرا سيدالشهداء نيزبراى احياء دين مبين اسلام قيام كرد و ما هم بفرمان رهبر عزيزمان امام خمينى براى احياء دين اسلام قيام مى كنيم . هوشنگ شهر جو


منبع: اداره اطلاع رسانی معاونت پژوهش وارتباطات فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران

kavirdell59
1392/04/06, 17:32
لحظه‏اى از ياد خدا غافل نشويد. شهید غلامرضا مجنونى

********************

از تو برادر عزيز، كه از من بزرگ‏ترى، مى‏خواهم، كه يك پاسدار واقعى براى امام زمان باشى. و تقوا را فراموش مكن. شهید عباس حسن زاده

********************

از ياد خدا غافل نباشيد. و هميشه‏ى اوقات بعد از اداى فريضه‏ى نماز، براى سلامتى امام و پيروزى اسلام بر كفر، دعا كنيد. و حوایج دنيا و آخرت را از خدا خواسته و بر رضاى او شاكر باشيد. شهید محمدباقر موهبتى

********************

هميشه در كارهاى اسلام شركت كنيد. و هميشه به ياد خدا باشيد. شهید عيدمحمد نجاری

********************

اى امت اسلام! من به عنوان يك شهيد، اگر اسلام بپذيرد، و به عنوان يكى از فرزندان شما، شما را به تقواى الهى سفارش مى‏كنم. بترسيد از خدا كه خوف از خدا، ترس ديگران را از دل شما بيرون مى‏كند. شهید على شبانى شوكت آباد

********************

براى خدا حركت خود را سريع‏تر كنيد، كه محرومان براى نجات خود به دست شما، لحظه شمارى مى‏كنند. شهید هادى اسداللهى

********************

اميدوارم كه هميشه خودتان را در محضر خداوند بدانيد. شهید نصرالله عطايى

********************

با حضور در خانه، به پدر و مادر دلدارى بدهيد، تقوا و پرهيزگارى را پيشه كنيد. شهید عباس شعبانى

********************

برادرانم! از شما مى‏خواهم كه تقوا داشته باشيد. شهید على شبانى شوكت آباد

********************

هيچ گاه از ياد خدا غافل نشوى، و هميشه تقوا را پيشه كن. شهید محمد طالبى

********************

در پيمودن راه خدا، كوشا باشيد و تقواى الهى را پيشه كنيد. شهید محمدحسن قلى زاده

********************

خواهرم! به عنوان يك فرد مسلمان، و به عنوان برادر كوچك‏تر به شما مى‏گويم، نكند از امر خدا فراموش كنيد. شهید محمد حسن قلى زاده

********************

برادران شهيد! به ياد خدا باشيد. و در راه او قدم برداريد.شهید اسماعيل كاظمى

********************

...و تقوا راپيشه كنيد كه خدا را خشنود سازید. شهید محمود قاينى

********************

اگر اعمالتان خوب باشد، عاقبت شما هم خوب خواهد شد. پس به ياد خدا باشيد. شهيد عباسعلى آورجه

********************

بيشتر به فكر خدا باشيد كه ياد خدا، تسكين دهنده ى دردهاست. شهید حسن نصرآبادى

********************

خواهرم! دَرست را فراموش نكن. و هميشه به ياد خدا باش. و خدا را هميشه و در همه حال و در همه كار ياد كن. چه در سختى و چه در شادى. شهید حسن نصرآبادى

********************

همواره به ياد خدا باشيد و در راه او گام برداريد. شهید محمدحسين راستگو

********************

تقواى خدا را پيشه كنيد، از حرام خدا دورى کنید و حلال او را شكرگزار باشيد. نعمت‏هاى مادى و معنوى حق تعالى را به ياد آوريد. و قدر نعمات بى‏پايانش را بدانيد. خدا را در همه حال ناظر اعمال خود بدانيد. و در پيشگاه او معصيت نكنيد. و بدانيد كه مسافريد. و هميشه در حال حركت و روانه به سوى او هستيد. شهید سيدحسن ميررضوى

********************

تقواى خدا را پيشه خود سازيد. شهید حميدرضا با اطمينان

********************

سخنى با برادران عزيز ارتشى: اى برادران و بازوان پرتوان اسلام! سعى كنيد تزكيۀ نفس داشته باشيد. روحتان را با تعاليم حيات بخش اسلام صيقل دهيد. زنگارهاى شيطانى را از قلبتان بزداييد. شهید محمدرضا حسينى

********************

با تو برادر عزيز بازارى! بدانيد كه خداوند بر ذره ذره كارهاى ما آگاه است و بايد جواب بدهيم، پس بيدار باش. شهید حسين قاينى

********************

به برادرانم سفارش مى‏كنم، هميشه منادى حق باشيد. و از هيچ چيز نهراسيد. و تن به ستم ندهيد. و در راه خدا حركت كنيد. و دشمن را فراموش نكنيد. شهید محمدرضا حسينى





*************************ا

زیاد خدا غافل مشو، از بند هواها آزادگشته و انسان متقی باش. علی رازقندی

*************************

هميشه به ياد خدا باشيد. شهيد عيسى نيك نظر

*************************

استغفار و دعا را از ياد نبريد که بهترین درمان ها برای تسکین دردهاست و هميشه به ياد خدا باشيد. شهيد على اكبر عمارلو



*************************

هميشه به ياد خدا باشيد و در راه او قدم برداريد. شهيد ناصر مهماندوست

kavirdell59
1392/04/07, 11:07
قرآن فراوان بخوان. فرزندم! همان طور كه قرآن مى‏خواندى، ادامه بده تا قرآن را از حفظ كنى. كه هر چه امروز داريم از قرآن است. از وصيت نامه شهيد محمدباقر موهبتى

************************

خدايا! تو را خواستارم كه در وهلۀ اول به من زبانى عطا كنى، كه شكر نعمات فراوانت را بكند، خدايا! در اين خلوت شب رو به قبله در كنار قرآن كتاب آسماني‌ات و با حالت خضوع و خشوع و باوضو، دارم اين چند كلمه را هر چند كه خودم را ناتوان و عاجز مى‏دانم، مى‏نويسم. از تو مى‏خواهم مرا كمك كنى و نگذارى هواهاى نفسانى به من حاكم شود. شهید مسعود اكبرى

kavirdell59
1392/04/08, 12:05
حجاب

اي خواهران حزب‌الله، از شما نيز تقاضا دارم قدم بر خون شهيدان نگذاريد و با حفظ حجاب از خون شهيدان پاسداري كنيد و هميشه در صحنة انقلاب باشيد. /حسين عنايتي



******************



خواهر حزب‌الّلهي‌ام، ممكن است شما فكر كنيد كه چرا اين سعادت (فيض شهادت) تنها نصيب برادران مي‌شود، لكن اي خواهرم، اين را بدان كه شما در سنگر حجاب و مسجد ومدرسه كوشا باش و فعاليّت شما از خون ما پُر ارج‌تر و كوبنده‌تر است. و نيز فيض آن از شهادت كمتر نيست./محمد كشوري



******************

خواهرم، حجابت را حفظ كن و به دشمنان اسلام و انسانيّت بفهمان كه زن مسلمان ايراني زني است آزاده، با شخصيّت، باايمان و الهام گرفته از مكتب بانوي بزرگ اسلام زهراي اطهر(س)‌ كه هرگز اجازه نخواهد داد – همانند زنان به لجن كشيده- از او عروسكي كوكي بسازند و وسيله‌اي براي فروش بيشتر كالاهاي تجارتي شود./حميدرضا ‌قلي‌زاده

******************

خواهرم، حجاب نشانگر زيبايي روح و انديشه توست. خواهرم، حجاب تضمين‌كنندة سلامت و پارسايي جامعه است. جامعه رابه ويراني مكش. خواهرم، حجاب مجوز ورود تو به بهشت استو آيا واقعاً‌ بهشت نمي‌خواهي؟‌ خواهرم، حجاب مجوز ورود تو به بهشت است. آيا واقعاً‌ بهشت نمي‌خواهي؟‌

خواهرم، «غنچة نهفته در برگ را نچينند،‌از بي‌حجابي است اگر عمر گل كم است؛ نهفته باش و هميشه گل باش»./حميدرضا نظام

******************

از تمامي خواهرانم مي‌خواهم كه حجاب –اين لباس رزم- را حافظ باشند. مي‌خواهم هر زمان كه آنها را مي‌بينم به وجودشان افتخار كنم، و مي‌خواهم زماني كه آنها را مي‌بينم آن ‌چنان پوشيده ظاهر و باطن باشند كه باعث خشم دشمن و خوشحالي دوستان شوند، و البته اينها همه بايد براي خدا باشد. /احمد عظيمي‌جوزاني

******************

و اين انقلاب را كه نتيجة انقلاب در وجود تك‌تك ايرانيان است پاس داريد و از آن غافل نباشيد./مجيد پوركرمان



******************



اي مردم بدانيد كه اين انقلاب ثمرة خوننبهاي بسياري است كه هر كدام از اين خونهاي پاك با بذرافشاني خود هر روز بر عظمت اين پديدة قرن افزوده و مي‌افزايند. اي امت، چند صباحي كه در اين عالم فاني هستيد به فكر ماديات و عالم زودگذر نباشيد،‌ كه دلبستگي به اينها انسان را از خدا دور مي‌كند و لوح زرين نفس را كدر مي‌كند./مجيد قرباني‌‌پور



******************



اي مردم، بي‌تفاوت نباشيد و هركدام به دست خود تا مي‌توانيد بكوشيد. كارگر دركارخانه‌ و كشتزار، سرباز در جبهه، معلّم در مدرسه، روحاني در اجتماع، و همه و همة مردم در صحنه، هر كدام تا مي‌توانيد فعاليّت كنيد تا اين انقلاب را به پيروزي كامل برسانيد. /حسن‌علي نعمتي‌گيو

******************



برادران و خواهران مسلمانم، هدف از اين انقلاب اين بوده است كه در صدد اجراي احكام و قوانين قرآن و اسلام در درجة اول در خودمان،‌ در خانواده‌مان و سپس به جامعه و كشورمان و به سرتاسر جهان برآييم. پس فردفرد ما در قبال جامعه كنوني، در برابر تمامي مستضعفين جهان مسئوليم. پس، راه چاره‌اش خودسازي فردي و اجتماعي است، و الاّ به جامعة اسلامي نخواهيم رسيد كه ان‌شاءالله ما اميدواريم جامعة صددرصد اسلامي به دست مهدي موعود(عج)‌ اين منجي بشريت برقرار خواهد گرديد و از خدا فرج اين مقام الهي را مسئلت داريم./محمد نوري



******************



اي ملّت مسلمان تو را به جان عزيزانتان، علي‌وار بر همة دشمنان داخلي و خارجي اسلام و اين انقلاب بخروشيد و اين انقلاب را به سرتاسر گيتي برسانيد، چون هم اكنون ما پرچمدار اسلام هستيم و بايد آن را همه‌گير كنيم و براي حفظ اين پرچم بايد از جان و مال ناقابلمان بگذريم. واي به حال ما اگر اين انقلاب به انحراف كشيده شود. / عباس بهشتي

******************



اي مردم مي‌خواهيد تا كي در خواب خرگوشي بسر بريد و به اين همه مسائل بي‌اهميت باشيد. چرا بايد اين همه فساد جامعه را فرا گيرد، ولي ما بي‌تفاوت باشيم مگر نه اين است كه پيام خون آنها ادامه‌دهندة راهشان است؟ كاري نكنيم كه در آن دنيا شرمندة روي شهيدان باشيم. بياييد تا دير نشده از يك سري كارهايي كه باعث گناه مي‌شود دوري كنيم. /محمودباقر شادمي

******************



دست از حمايت انقلاب اسلامي برنداريد. پشتيبان جبهه‌هاي جنگ باشيد. در مراسم مذهبي و اجتماعات سياسي شركت كنيد. /اسماعيل ترابي‌پور



******************



بايد كه تمامي قوا را به كار گيريم و جهان را به اسلام و توحيد دعوت كنيم و با عملكردهاي اسلامي الگويي براي جذب جامعه‌هاي سرخوردة انسانها باشيم و با اين روش تسلي‌بخش قلوب غمديدگان شويم./محمد‌اسماعيل محمدي



******************



مسئوليت زماني و مكاني خود را كاملاً حس كرده و در تثبيت اين انقلاب كه ثمرة خون شهداي اسلام است در حدّ توانتان كوشا باشيد. /محمد حسن آذري



******************

درحجابِ دخترانم، و درس مکتبی ایشان، کوتاهی نکند. شهید حسین برگی


********************

خواهرم! با حفظ حجاب و نجابت و عفت خود، حضرت زينب را خشنود کن. شهيد محمدعلی وکیل‌زاده



********************


تو را سفارش مى‏كنم كه حجابت را و ديگر رسالت‏هاى زينبى را فراموش نكنى، و جنگ تو مبارزه با بى ‏بند و بارى ‏ها و بى‏ حجابى ‏ها و خلاصه نبرد با خود فروختگان داخلى است. اين وظيفۀ شما و همه پيروان زينب است. شهید عباس شعيبى

kavirdell59
1392/04/09, 17:01
حسینا! اماما هر چند ما عاشورائیان قرن پانزدهم ه.ق، کربلا نبودیم،‌ تا به ندای هل من ناصر تو پاسخ بگوییم

و حق را یاری کنیم. اما حسینا،‌ ما می‌دانیم که تاریخ بر محور تو و عاشورا و کربلایت می‌گردد همه روزها

عاشوراست. زمان بر امتحان من و تو می‌گردد تا ببیند که چون صدای هل من ناصر امام عشق برمی‌خیزد چه می‌کنیم؟شهید سید مرتضی آوینی

---------- Post added at ۱۶:۰۱ ---------- Previous post was at ۱۵:۵۷ ----------

جنگي كه ما داريم يك جنگ مكتبي است؛ جنگ حق علي باطل است و سرمنشأ آن «لااله‌الا‌الله»‌ است كه بايد سراسر جهان را فرار گيرد. اگر مقاوم باشيم بر اين ابرقدرتهاي پوچ و توخالي پيروز مي‌شويم. خداوند با ماست. پس شما اي مردم فداكار، براي اسلام جانفشاني و مبارزه كنيد و از مبارزه با باطل نااميد نشويد. تا زماني كه پرچم حق را بدست صاحب اصلي‌اش صاحب الزمان(عج) بسپاريد. /محمدرضا مرادي

kavirdell59
1392/04/10, 11:44
ـ با يك نگرش كوتاه بر زندگي شهيدان، مي‌بينيم كه هر يك چه ويژگيهاي خاصي داشتند. آيا مگر مي‌تون بدون خلوص و صفاي قلب و پاكي نيت به لقاءالله و ديدار خدا، تنها معشوق عاشقان از خود رسته، تنها مراد جانبازان از مريد رهيده، و تنها اميد خائفان و راجيان از بند گسسته پيوست؟ عجيب است «شهيد و شهادت». او مي‌بيند حضور ملائكه در نزدش را،‌ او مي‌بيند آنچه را كه خداوند براي او آماده كرده از نعمتهاي بهشت، او مي‌بيند «عند ربهم يرزقون» را. آري، او مي‌بيند از نزد پروردگارشان رزق داده مي‌شوند؛ آنهم چه رزقي! راستي، ‌چه خوب هدايت يافتند،‌چه زيبا معناي هستي و زندگاني را يافتند، دريافتند كه بايد بنده خدا بود و ره قرب به خدا را پيمود. و چه زيبا و دلرباست براي آنان كه كوتاهترين راه، ايثارگرانه‌ترين راه و جانبازانه‌ترين راهِ «شهادت» را يافتند. مگر نه اين است كه هر لحظه زندگي را بايد به ياد خدا بود، و بايد هر لحظه ره قرب به خدا را پيمود. پس، چه بهتر كه حكيمانه‌ترين راه، كوتاهترين راه، ‌عاشقانه‌ترين راه، ‌خالصانه‌ترين راه و جاودانه‌ترين راه «شهادت» را پيمود. و شهيدان چه زيبا در مسلك صالحان طريقِ حق ره معشوق را درنورديدند. سالكان راه حق، راه انبيا، راه صديقين، راه شهدا و صالحين ـ كه در پيمودن راهشان و نيل به قله‌هاي بلند رستگاري و فلاح ـ از هيچ چيز نمي‌هراسند و از هيچ چيز باكي به دل راه نمي‌دهند و از هرگونه وابستگي رهيده‌اند، زيرا كه خدايشان را خوب يافته‌اند. آنان خود را از قيد فرزند، ‌همسر، مظاهر مادي، شهرت‌طلبي و مقام‌پرستي، عجب و خودپرستي و هر چيزي كه او را به خود بندد واز خدايشان دور سازد رها كرده‌اند. آري، آنان همانگونه كه خدايشان، اسلامشان، قرآنشان، پيامبرشان و امامشان رهنمودشان داده‌اند، نايب امام زمان(عج) را كه حجت اوست بر انسانها وبا پيام خونين خويش چه زيبا و دقيق شناخته‌اند و پيرو و مقلد او در تمامي ابعاد شده‌اند. در اين زمان اين نعمت بزرگ خداوندي در وجود حضرت آيت‌الله العظمي امام خميني تبلور يافته است. / سعيد نوري‌تاجر

*********************

ـ من نيز در قله‌هاي بلند سعادت به جستجوي «شهادت» پرداخته، و همانند سرور شهيدان حسين بن علي(ع) مرگ با عزت را بر زندگي ننگين ترجيح مي‌دهم. / عليرضا فرخ

zina_68
1392/04/10, 15:41
http://hshohada.ir/wp-content/uploads/2012/07/akbari.jpg

« پنچ دقیقه قبل از اینکه برم یک نفر اومد کنارم نشست و گفت: آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟

گفتم: بفرمائید!

عکسی به من نشون داد، یه پسر نوزده - بیست ساله‌ای بود، گفت: اسمش «عبدالمطلب اکبری» ست، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود و در ضمن ناشنوا هم بود.

عبدالمطلب یک پسر عمو هم به نام «غلامرضا اکبری» داشت که شهید شده.‌ غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف می‌زد، ما هم گفتیم: چی می‌گی بابا؟! محلش نذاشتیم، هرچی سر و صدا کرد هیچ کس محلش نذاشت.

وقتی دید ما نمی‌فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: ‌نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم حتما شوخیش گرفته، دید همه ما داریم می‌خندیم، طفلک هیچی نگفت؛ یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌اش را پاک کرد. سپس سرش را پائین انداخت و آروم رفت...

فردایش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه‌ عبدالمطلب رو آوردند و دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند.»

*آنچه در ادامه این مطلب خواهید خواند وصیت نامه کوتاه شهید عبدالمطلب اکبری است که نوشته:

" بسم الله الرحمن الرحیم "
یک عمر هرچی گفتم به من می‌خندیدند، یک عمر هرچی می‌خواستم به مردم محبت کنم فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند، یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف می‌زدم و آقا بهم گفت: "تو شهید می‌شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد. این را هم گفتم اما باور نکردید! "

kavirdell59
1392/04/10, 17:56
خدا را در همه حال ياد كن. صدقه زياد بدهيد و در مجالسى كه ياد خدا نمی‌شود و خلاف شرع مى‏كنند، ابداً شركت نكنيد. شهيد محمدمهدى متدين طوسى



*************************

برادران و خواهران مسلمانم! بيشتر به نمازتان اهميت بدهيد و دعا را از ياد نبريد و در قلبتان با خدا سخن بگوييد و هميشه خدا را در نظر داشته باشيد و در تمام اعمالتان به ياد خدا باشيد كه الله اعلم. شهيد موسى آقايى

*************************

استغفار ودعا را از ياد نبريد كه بهترين درمان‏ها براى تسكين دردهاست و هميشه به ياد خدا باشيد و در راه او قدم برداريد. شهید رضا اباذرى

*************************

خدا را ناظر بر اعمالمان بدانيم. شيطان درهمه وقت مى‏خواهد كه ما را از راه خدا باز دارد و به زندگى و لذت دنيا و آرزوهاى دور و دراز دلخوش كند. شهيد محمد تاتار



*************************

برادران! استغفار و دعارا از ياد نبريد كه بهترين درمان‏ها براى تسكين دردهاست. هميشه به ياد خدا باشيد و در راه او قدم برداريد. شهيد غلام رضا حاجى

kavirdell59
1392/04/11, 12:10
وصیت نامه شهید مهدی باکری



بسم الله الرّحمن الرّحیم

یا الله، یا محمّد ،‌یا علی یا فاطمه زهرا یا حسن یا حسین

یا علی یا محمّد یا جعفر یا موسی یا علی یا محمّد یا علی

یا حسن یا مهدی (عج) و تو ای ولی مان یا روح الله!

و شما ای پیروان صادق شهیدان.

خدایا!



چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی كه سراپا گناه و معصیت، و سراپا تقصیر و نافرمانیم؛ گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است كه نیامرزیده از دنیا بروم؛ رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم.

یا رب! العفو .

خدایا! نمیرم در حالی كه از ما راضی نباشی.

ای وای كه سیه روی خواهم بود.

خدایا! چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی!

هیهات كه نفهمیدم!

یا اباعبدالله شفاعت.



آه چقدر لذّت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّش! ولی چه كنم كه تهیدستم. خدایا! تو قبولم كن!

سلام بر روح خدا، نجات دهنده ما از عصر حاضر، عصر ظلم و ستم ،‌عصر كفر و الحاد، عصر مظلومیت اسلام و پیروان واقعی اش.

عزیزانم

اگر شبانه روز شكرگزار خدا باشیم كه نعمت اسلام و امام را به ما عنایت فرموده باز كم است. آگاه باشیم كه سرباز راستین و صادق این نعمت شویم. خطر وسوسه های درونی و دنیا فریبی را شناخته و بر حذر باشیم كه صدق نیت و خلوص در عمل، تنها چاره ساز ماست.

ای عاشقان اباعبدالله!

بایستی شهادت را در آغوش گرفت، گونه ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند؛

بایستی محتوای فرامین امام را درك و عمل نماییم تا بلكه قدری از تكلیف خود را شكرگزاری به جا آورده باشیم.

وصیت به مادرم و خواهران و برادران و اهل فامیل؛ بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست، همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل كنید. پشتیبان و از ته قلب، مقلّد امام باشید، اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله و شهدا بدهید كه راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت دهید كه سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح، وارث حضرت ابوالفضل (ع) برای اسلام به بار آیند. از همه كسانی كه از من رنجیده اند و حقی بر گردن من دارند، طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناهان بسیار، بیامرزد.

خدایا

مرا پاكیزه بپذیر. مهدی باكری

simorgh72
1392/04/11, 14:41
متن پایانی وصیت نامه شهید محسن وزوایی

«در پایان اگر نتوانستید جنازه ام را به عقب بیاورید

آن را بر روی مین های دشمن بیندازید

تا اقلاً جنازه من کمکی به اسلام کرده باشد.»
78.jpg

---------- Post added at ۱۳:۴۱ ---------- Previous post was at ۱۳:۳۵ ----------

مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن،
زمان تشیع و تدفینم گریه نکن،
زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن؛
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما عفت را.


شهید سعید زقاقی

kavirdell59
1392/04/12, 16:49
معبودا، مي‌نگرم قلب سياه دشمنان را، مي‌نگرم قلب شفاف امام را؛ آنگاه مي‌گويم از ژرفاي وجودم كه «اي رحمان و اي كريم، نگهدارش!» خدايا، وجود مرا براي لقاي خودت و رساندن عاشق به معشوق آماده ساز، كه من اين را فقط در لقاي تو يافتم و به تمامي محتوا، آن را در شهادت در راه تو ديدم. بارالها، مرا به سوي خود ببر كه همة عاشقان تو به سوي تو خواهند آمد، آمدني كه در آن شناخت و انتخاب است، آمدني كه عاقبت عاشقان هم بدانجا خواهد بود. لذا مي‌گويم: «اي مهربان، ببر مرا كه من نيز عاشق تو هستم.» خدا، از چه بگويم؟ آيا بجز در دل چيز ديگري هم دارم؟ از بزرگي گناهم يا از پهناي بخشش و كرم تو، از كمي طاعتم يا از فراواني معصيتم، از سياهي قلبم يا از غالب بودن نفسم، از چه بگويم؟ و در اينجاست كه دست نياز به سوي تو بلند مي‌كنم و از اعماق وجودم مي‌گويم كه «اي بخشندة مهربان، كرمي در حق من كن و نيز مرا ببخش و مرا در صف عاشقانت قرار بده!» دوستان و رفقا و برادران مرا و آناني را كه مخلص درگاه تو هستند همچنان در صراط خودت حفظ بفرما!... و عاقبت اين نهضت اسلامي را ظهور مهدي(عج) قرار ده. بارالها، وحدت را بين مسلمين آنچنان محكم گردان كه هيچ صاعقه‌اي نتواند در آن مؤثر افتد./احمد دادستان

-----------------
خدايا، كمكم كن تا آن‌طوري كه تو مي‌خواهي باشم. خدايا؛ گناه بسيار كرده‌ام؛ مستحق عذابم، عذابي دردناك. ولي، خدا، به تو اميدوارم. خدايا! تو توبه‌پذيري، تو بخشنده‌اي. مي‌دانم. مي‌توانم با كمك تو و توسل به انبيايت، خشنودي تو را به دست آورم. خدايا، از گناهم درگذر و كمك كن دگربار گناهي نكنم. خدايا، كمكم كن تا گناهانم را با كارهاي نيك جبران كنم. خدايا، عبادت‌هاي ناقابلم را بپذير؛ و اگر نپذيري، خدايا، من بدبختم بيچاره‌ام. خدايا، كمكم كن تا خالص براي تو باشم. خدايا، كمكم كن تا شكر تو را به جاي آرم. خدايا، كمكم كن تا راه شهيدان، راه مولايم، حسين‌بن‌علي(ع)، را بپيمايم./محمد دهقان‌دهنوي

kavirdell59
1392/04/13, 14:11
- مسعود احمدي نسب:

زمستان 52 را فراموش نمي‌كنم. هوا خيلي سرد و يخبندان بود. رفته بوديم تهران كه سري به پدر بزرگش بزنيم. صداي اذان صبح كه از مسجد محل به گوش رسيد، مسعود احمدي نسب كه آن وقت يازده سال داشت برخاست و از آبي كه يخ زده بود باري وضو استفاده كرد. پدربزرگ او كه شاهد ان صحنه با شکوه بود خوشحال شد و گفت:‌خدا را شكر كه در اين روزها مي‌بينم نوه‌هايم مذهبي و اهل نماز و دعا هستند.

***************

2- نادر پشكوهي:

نادر بي‌نهايت به قرائت قرآن علاقه داشت، بخصوص سوره والفجر را زياد مي‌خواند. كه حتماً رابطه‌اي بود بين علاقه او به اين سوره و شهادتش درعمليات والفجر 8 اكثر شبها تا نيمه شب بيدار بود و بر سجاده با خدايش را رزاو نياز مي‌كرد.

يادم مي‌آيد نادر هميشه مي‌گفت: شهادت يک انتخاب است، نه يك اتفاق. اذان ظهر بود كه پا به دنيا گذاشت و در 22 سال عمرش حافظ اذان و نماز و قرآن بود و در اذان مغرب نيز به فيض عظيم شهادت نايل گشت.

***************



3- عزيزي مجتبي:

ساعت 11 شب بود. همه در سنگر بوديم. مجتبي جهت اداي نماز شب به قصد وضو از سنگر خارج شد. دشمن همه جا را به دشت زر آتش گرفته بود. صداي انفجار پياپي خمپاره‌ها سكوت شب را در هم شكست. مجتبي هنزو برنگشته بود يكي از بچه‌ها براي آوردن آب بيرون رفته. در همان لحظه، خمپاره‌اي در نزديك ما با صداي مهيبي منفجر شد. رزمنده‌اي كه برای آوردن آب رفته بود، هيجان زده و با رنگ و روي پريده به داخل سنگر بازگشت و گفت: عجله كنيد، بياييدگوني‌ها... گوني‌هاي شن در كنار تانكر آب ريخته‌اند و مجتبي!..

همين كه اسم مجتبي را شنيدم همه مان سراسيمه بيرون آمده و به سكوي تانكر آب دويديم. تانكر سوراخ شده بود و گوني‌های شن ريخته بود. پيكر پاك مجتبي عزيزي در زير گوني‌ها افتاده بود. گوني‌ها را به كنار زديم. ديگر دير شده بود و او در محراب عبادت خود به شهادت رسيده بود. ريزش آب تانكر همچنان ادامه داشت و ...

***************



4- علي كبيري عباس:

شهيد كبيري مرا نصبحت مي‌كردو مي‌گفت: اگر مي‌خواهي گناه و معصيت نكني، هميشه با وضو باش، چون وضو انسان را پاك نگه مي‌دارد و جلوي معصيت را مي‌گيرد.

***************

5- عليرضا گودرزي:

هميشه وضو داشتند، يكبار از ايشان پرسيدم: چرا شما همواره وضو داريد؟ فسلفه كار چيست؟ عليرضا لبخند زد و گفت:‌اول اينكه حديث دارم وضو نور است. در ثاني هر لحظه احتمال مرگ انسان هست. پس چه بهتر كه با وصو بميريم و به ملاقات خدا برويم.

***************



6- كيا مظفري:

كيا تار و پودش عشق به قرآن، نماز و دعا بود تا جائيكه درعمليات و موقع پيشروي با صداي بلند قرآن مي‌خواند. درعمليات فتح المبين باخواندن قرآ« با صوت رسا موجب تقويت روحيه عزيزان رزمنده شد. وقتي فاو در عمليات والفجر 8 آزاد شد كيا بر بالاي مناره مسجد شهر فاو رفت و اذان گفت تا همرزمانش براي اقامه نماز شكر گرد هم آيند.

***************

kavirdell59
1392/04/14, 12:35
به نام او كه نامش داروي دلهاي خسته است و ذكرش ضفاي قلبهاي شكسته. معرفتش معراج عارفان است و قدرتش موجب استواري مجاهدان في‌سبيل‌الله. سپاس او را كه مصيبت را موجب تعالي انسان قرار داد، بشر را صاحب اراده نمود و به وي نعمت انتخاب عطا فرمود تا «أسفل السافلين» را زير پا نهد و پذيراي «انا اليه راجعون» گردد. آنگاه در مقام «رضي‌الله عنهم و رضوا عنه» آرام گيرد. خداوندا، بندگاني بوديم با كوله‌بار سنگين تملقها. بار سنگيني بود و غرق در دنيا تا آنكه از لابلاي امواج رحمت «مقلب القلوب» بناگاه برقي جهيد و تا اعماق جان دويد. و در جان مرده ما روحي ديگر دميد. جاي درنگ نبود، برخاسته و در اين خيل روندگان راهت دويديم. پس، ديگر بار فرياد كرديم پروردگارا، ياوري هستيم از ياوران مكتب و هوايي زيارت حسين(ع) كه براي رسيدن به كربلاي تو بسياري شهيد داديم. حسين جان، هواي تو در دلهايشان بود كه تو در وقت «شهادت» سرهايشان را به دامان گرفتي. و اين بار نسيم جانبخش رحمت خداوندي بود كه بر چهره‌هاي عرق كرده و تنهاي زخم خورده من وزيد و صبح صادق نويد مي‌داد در حاليكه با خالق خويش زمزمه مي‌كرديم. هواي ديدار حسين(ع) در دلم بود. خداوندا، خون من در قبال شهيدان ناقابل است.
شهیدحبيب‌الله خطيبي

---------- Post added at ۱۱:۳۵ ---------- Previous post was at ۱۰:۱۹ ----------

http://fupload.ir/images/2m2eaz3r64b0z46r26gt.jpg

هميشه مرتب و آراسته مي گشت، اما دنبال خريد نبود.
تا جايي که خواهرها به او اعتراض مي کردند: چرا چيزي براي خودت نمي خري؟ طاهره جواب مي داد: پس اينها که دارم، چيه؟
مي گفتند: آخر پول هايت را چکار ميکني دختر! و طاهره مي خنديد و از جواب طفره مي رفت.
بعدها فهميديم پول هايش را، خرج دوستان و همکلاسي هايي مي کند که اوضاع زندگي شان چندان رو به راه نبود.
برايشان لوازم التحرير مي خريد. کيف و کفش و حتي خوراکي زنگ تفريح.
گاهي وقت ها، حتي به خانواده هايشان هم کمک مي کرد.اين ها را دير فهميديم.
وقتي در برگزاري مراسم شهادتش، دوستانش دسته دسته مي آمدند و با جان و دل، کمکمان مي کردند و مي گفتند: هرچه قدر کمک کنيم، عوض خوبي هاي طاهره نمي شود.

گرفته شده از کتاب؛یاد و راه شهیدان

kavirdell59
1392/04/15, 15:28
ما امروز با نام اسلام درمقابل تمامي قدرتهاي شيطاني ايستاده‌ايم و خود را مدافع اسلام مي‌ناميم. برادران و خواهران، ما در حالي اين دعا را مي‌كنيم كه كعبة خانه خدا قبله‌گاه مسلمين در زير چكمه‌هاي امريكايي قرار گرفته و فرياد مي‌زند كه حكم خداوند است با لباس رزم بريزند به خانة خدا و زايران مسلمان را شكنجه كنند و ما هم سكوت اختيار كنيم؟ در اين صورت ما از كدام اسلام دفاع مي‌كنيم؟ ما بايد آنچنان درسي به رژيم سفاك عربستان بدهيم كه ديگر جرئت تعرض به مسلمين را نكنند. /

محمدرضا كشاورزمحمديان



******************




اي برادران عزيز، ما بايد شكرگزار باشيم و دعا كنيم كه در چنين موقع از زمان به دنيا آمده‌ايم كه مي‌توانيم قدم در راه اسلام برداريم، نه خلاف اسلام. و ما بايد از اين اسلام و انقلاب حمايت كنيم. و كساني كه مي‌خواهند ضربه بزنند نابودشان كنيم. و اين گروهكها را تا مي‌توانيد به راه راست بياوريدشان و به آنها بگوييد كه گول نخورند و با چشم باز راه را پيدا كنند. و به آنها بگوييد كه اقلاً اگر گلي نيستيد خاري هم نباشيد./

هاشم كارگشا

kavirdell59
1392/04/16, 11:07
اینک گفتاری با شما ای پرچم داران جبهه حق، ای شمائیکه لباس مقدس سربازان ولی عصر مهدی موعود را برتن پوشیده اید با ایمان قوی و قلبهای مملو از مهر و محبت به الله بر دشمن زبون بشورید و حمله ور شوید که امروز اسلام صحنه های پیروزی خویش را به نمایش گذاشته، به قدرت الهی خویش پایبند باشید و بدانید که مهدی موعود با شمشیر انتقام خویش و با فرماندهی کل قوای اسلام نام حسین(ع)، یاد حسین(ع) و مکتب جهانبخش حسین(ع) را زنده نگه می دارد.

شهید محمد محمدزاده

علی اکبر
1392/04/16, 11:53
http://shouhada.com/portal-pix/JZ.jpg

وصیت نامه جانباز شهید احمد بابکان

بايد بدانيم كه سه چيز انسان را بهشتي و جهنمي‌ مي‌كند:

1- تفكر

2- سكوت

3- كلام

هر نگاهي نيست در او سودي، و هر كلامي‌ كم نيست در آن ياد خداوند، پس او تقوي است،

و سكوتي كه در آن فكر نباشد پس غفلت است، پس خوشا به سعادت كسي كه نظر او

عبرت است و در سكوتش فكر كردن باشد و حرف زدنش ذكر خدا باشد، گريه كند بر خطايش

و مردم از او در امان باشند. (بابت چشم و زبان و ...) و بايد بدانيم آنچه امروز ممكن است

خداي ناكرده به انقلاب اسلامي‌ ما ضربه بزند فقط هواپرستي‌ها و خودخواهي‌ها و بي

عدالتي‌ها خواهد بود. بكوشيد همه تابع حق باشيد و از تفرقه‌اندازي‌ها دوري كنيد و بايد

سعي نماييم تا تمامي‌ خواسته‌هايمان را بر خواسته‌هاي خداوند تبارك و تعالي منطبق

گردانيم و هميشه توكل به خداوند و توسل به ائمه (ع) كه امكان‌پذير مي‌باشد، داشته

باشيم.

************************
امام خمینی (ره):

گوارا باد بر اين شهيدان، لذت انس و همجواري شان با انبياي عظام واولياي كرام وشهداي صدر اسلام، و گواراتر بر آنان باد نعمت رضايت حق ، كه «رضوانٌ من الله اكبرُ ».

***رضـا***
1392/04/16, 12:18
سلام بر شهیدان راه حقgol

kavirdell59
1392/04/16, 13:22
خاک این سرزمین مزیّن به خون مقدس شهداست ؛
با احترام قدم بردارید. جنگ یک آزمون بود و پس از جنگ آزمونی دیگر ، خدا کند که از این آزمون سربلند درآییم

یاد یاران سفر کرده به خیر . . .
معراجیان از شط خون معراج کردند

با داغ خود صبر مرا تاراج کردند یاران من رفتند و من در خواب ماندم در خواب سنگین
با دلی بی تاب ماندم
یاران من در کار خود هشیار بودند هرچند مست از باده ی ایثار بودند
یاران من جان بر سر باور نهادند بر خط ایمان دست و پا و سر نهادند

یاران من رفتند و من مهجور ماندم من با جهانی آرزو در گور ماندم

یاد یاران سفر کرده به خیر

علی اکبر
1392/04/17, 10:40
وصیت نامه شهید غلامرضا الهی شهیدی که آرزوی ازدواج داشت...

http://www.fatehan.ir/images/blogpages/titles/0dcb980d-3f8f-47c5-9d09-ba7048d80f79.jpg

به نام خداوند به پای دارنده جهان و نظم‌دهنده و اداره‌کننده آن. به نام خدایی که هیچ حرکتی از حیطه قدرتش خارج نیست، خدایی که یاور مستضعفان و دشمن ستمکاران است و به نام خداوند محمد(ص)، علی (ع)، فاطمه(س)، حسن(ع) و حسین(ع) و با درود بر خون تمام شهیدان راه حق و با سلام به تمام رهروان امام و با سلام و درود بر امام زمان(عج) و نایب برحقش حامی مستضعفان عالم، خمینی بت‌شکن با درود گرم و مملو از محبت به خانواده عزیزم، به پدر و مادر مهربانم که با زحمات خود مرا به اینجا رساندند که بفهمم امانتی بیش نیستم و باید این امانت را به صاحب اصلی‌اش بازگردانم.

اول سخنم با شماست، از شماها ممنونم و سپاسگزار در این راهی که من آن را پیش گرفتم؛ راهی که بازگشتی وجود ندارد چون معلم‌ ما علی(ع) است و می‌گوید: «به میدان نبرد که وارد شدید هرگز پشتت را به دشمن نکنید» و اگر شهادت نصیبم شد، اولین پاسدار خون من شما پدر و مادر عزیزم هستید و من از شما انتظار خواهم داشت، از پدر و مادرم می‌خواهم اگر سایر خواهر و برادرانم خواستند راه مرا ادامه دهند، مانع آن نشوند.

از مادرم در فراق فرزندش تقاضای صبر و بردباری دارم چرا که من خود این راه را انتخاب کردم و فقط امتحانی است که همه باید پس بدهند و صبور باشند.
من هم شما را دوست دارم، ولی اسلام را بیشتر. من هم شما را دوست دارم، ولی دیدار آقا امام زمان(عج) را بیشتر، من هم شما را دوست دارم ولی لقاءالله را ان‌شاءالله بیشتر و بدانید که اگر خدا بخواهد لیاقت داشتم و شهید شدم، خوشبخت خواهم شد و می‌دانم شما جز خوشبختی و سعادت من چیزی نمی‌خواهید.

مواظب باشید که ضدانقلاب هر لحظه مراقب است تا ضربه بزند. ضدانقلاب منتظر است پس شما هم مراقب باشید که اول پاسداران خون من شما هستید و امام این پیر خستگی‌ناپذیر راه حق و این امید دنیای اسلام را بسیار بسیار دوست داشته باشید، به اوامر او عمل کنید. چراکه آمریکا پشت دروازه‌های شهر منتظر اشتباه ما است که وارد شود.

من اگر اشتباهی کردم و با شما بدخلقی کردم، اشتباه خودم بود و مکتب من اشتباه ندارد و من بودم که اسلام را بدنام کردم و از شما تقاضای عاجزانه کردم که مرا عفو بفرمایید.

من آرزوی ازدواج داشتم، ولی با معشوق بهتری وصلت کردم. پس باز هم شاد باشید؛ اگر سعادت یاری کند و شهادت را این درجه فرای دنیای خاکی را به دست آورم، لحظه شهادت، لحظه وصلت من است. شما خیال می‌کنید که من با خمپاره می‌میرم، اما همه ترکش خمپاره‌ها نقل عروسی من است، اما شما نمی‌دانید. پس انتظار دارم اگر جسد من را دریافت کردید، خانه را چراغانی کنید و به مردم خوب شهرمان و امت شهیدپرور که هرکدام مثل شما، شهیدی تقدیم کرده‌اند شیرینی و نقل بدهید.

و سخن دوم من با برادران و خواهرم است؛ از شما انتظار دارم هر چه بیشتر و بیشتر خدمت کنید. خدمتگذار اسلام و امت و امام عزیزمان باشید. ما الان مسئول هستیم، هر قدم و هر حرف‌مان سند است و فردای قیامت باید جواب بدهیم و اگر خدای نکرده بد عمل کنیم، فردا که شهدا با کفن‌های خونین در صحرای محشر ایستاده‌اند، از جلوی آنها عبور می‌کنیم چه جوابی داریم که به آنها بدهیم. آنجا دیگر حسرت فایده‌ای ندارد. ما در مقابل خدا و شهیدان مسئولیم و بازخواست خواهیم شد. پس چه بهتر که از همین حالا اسباب آخرت را آماده کنیم و اگر تا حالا بد کرده‌ایم و اشتباه کرده‌ایم، توبه کنیم و به راه بازگردیم و هرگز از در توبه دست نکشیم و توبه تنها دستاویزی است که ما را رد نمی‌کند و خدا توبه خالصانه بنده‌اش را رد نمی‌کند.

از جان و دل پشتیبان دولت و رئیس‌جمهور عزیزمان آقای خامنه‌ای باشید و علی‌الخصوص پشتیبان ولایت فقیه باشید.

تمام کتاب‌هایم را وقف جبهه می‌کنم، زحمت آنها را بکشید و به رزمندگان در جبهه بفرستید. به مادرم سفارش کنید وسایلی را که برای عروسی من تهیه کرده بود را به یک مستحق بدهد، سعی کند از فامیل‌هایمان باشد. از همه برای من حلالیت بطلبید. پدرجان تمام فامیل و آشنایان را سلام برسانید و از همه برای من و به نیابت از من حلالیت بطلبید و بگویید فقط و فقط از خداوند کمک بخواهند نه از کس دیگر. خداست که می‌دهد و می‌گیرد، بقیه اشخاص وسیله‌های خداوند هستند.

در آخر سلامتی همه شما را از خداوند تبارک و تعالی خواستارم و وجود عزیز شما را به خدا می‌سپارم. ظهور هر چه زودتر آقا امام زمان را و سلامتی و طول عمر امام را و پیروزی امت شهیدپرور و لشکریان اسلام و جمهوری اسلامی به انقلاب ولی‌عصر(عج) از خداوند خواستارم.

19 اسفندماه 1361

پاسدارشهیدغلامرضا الهی در سال1337 دیده به جهان گشودودر22 فروردین 1362 در طی عملیات والفجر1 ،در منطقه فکه به لقاء الله پیوست..

kavirdell59
1392/04/17, 10:56
http://fupload.ir/images/3z6h3lzjfgq45f8yin0y.jpg
سرلشگر خلبان شهيد سيدعلي رضا ياسيني


آبادان شهري به بزرگي يك حماسه
آبادان شهري كوچك با مردمي بزرگ. آبادان جايي كه مي شد پيش بيني كرد كه روزي مورد تهاجم عراق قرار مي گيرد. آبادان مهد دليران و شيرمردان.
بهار بود و سالي جديد آغاز شده بود و خانواده ياسيني منتظر تولد فرزندي بودند كه خداوند او را در تاريخ 15 فروردين ماه 1330 به آنها بخشيد. نام او را «سيدعلي رضا» گذاشتند.
سال ها پشت سر هم سپري مي شد و علي رضا روزبه روز بزرگ تر مي شد و هر روز به روز موعود نزديك مي شديم. بعد از طي شدن دوران طفوليت، علي رضا تحصيلات ابتدايي خود را در دبستان مهرگان آبادان با موفقيت سپري كرد و درحالي كه خانواده اش در فقر و تنگدستي بسر مي بردند، تحصيلات متوسطه خود را با سختي در دبيرستان دكتر فلاح آبادن به پايان رسانيد.
حالا او جواني است 18 ساله كه روياي پرواز را در سر مي گذراند. پس باتوجه به علاقه شديدي كه به خلباني داشت، در سال 1348 وارد دانشكده خلباني نيروي هوايي شد و پس از گذراندان دوران مقدماتي پرواز با هواپيماهاي تي 33، به منظور گذراندن دوره تكميلي خلباني و پرواز با هواپيماهاي پيشرفته شكاري، به آمريكا اعزام شد. در مدت حضور در آمريكا دوره هاي آموزش پيشرفته خلباني را ابتدا با پرواز با هواپيماي تي 37 و سپس با پرواز با هواپيماي پيشرفته اف 4 با موفقيت كامل به پايان رسانيد و موفق به اخذ كارنامه خلباني با هواپيماي فانتوم گرديد.
پس از بازگشت به ايران، علي رضا با درجه ستوان دومي در پايگاه ششم شكاري نيروي هوايي در بوشهر مشغول به خدمت شد. به محض بازگشت خلبانان از آمريكا ابتدا خلبانان در گردان هاي تاكتيكي تقسيم مي شدند و اكثر خلبانان شكاري مشغول تمرينات هوايي بودند. اين روند تا پيروزي انقلاب اسلامي ادامه داشت. شهيد ياسيني هم از اين قاعده مستثني نبود.
انقلاب اسلامي
سال 1357 با اوج گيري حركت انقلابي مردم، شهيد ياسيني هم عليرغم فشارهاي همه جانبه رژيم، با پخش اعلاميه در بين پرسنل متعهد دست به افشاگري زد و جزو خلباناني بود كه با انتقال هواپيماهاي اين پايگاه به پايگاه چابهار، مخالفت كرد. زيرا طبق اطلاعاتي كه به پايگاه بوشهر رسيده بود، قرار بود اگر اوضاع كشور بدتر شد هواپيماها به روي ناوهاي آمريكايي انتقال پيدا كنند كه تعدادي از خلبانان شجاع اين پايگاه از جمله شهيد ياسيني و شهيد طالب مهر با عنوان كردن اين نكته كه اين هواپيماها اموال بيت المال است، از اين كار سرپيچي كردند كه در نهايت هم با مقاومت خلبانان اين طرح منتفي شد.
با پيروزي انقلاب اسلامي و خروج مستشاران خارجي از كشور، كه به قول خود شهيد ياسيني بعضي از آنها حتي فرصت بستن چمدان هاي شان را نيز پيدا نكردند پرسنل متعهد نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران توانايي هاي خود را بروز دادند و نشان دادند كه از چه استعداد و نيروي علمي و عملي بالايي برخوردار هستند.

جنگي ناخواسته آغاز شد
سرانجام 31 شهريور سال 1359 ساعت 45/13 دقيقه بعدازظهر، نيروي هوايي عراق با حمله همه جانبه به پايگاه هاي هوايي ايران، جنگ را آغاز نمود و اكثر پايگاه هاي هوايي ايران را بمباران كرد كه خوشبختانه خسارت وارده به آن شكل كه عراق فكر مي كرد، نبود.
در آن زمان شهيد ياسيني در پايگاه هوايي بوشهر مشغول به خدمت بود. بلافاصله بعد از بمباران پايگاه ها در بوشهر، غوغايي به پا بود و هركس شايعه اي را عنوان مي كرد. يكي مي گفت آمريكا حمله كرده است. ديگري عنوان مي كرد كه كودتا شده و ديگري هم مي گفت راديو همه چيز را مشخص مي كند.
شهيد ياسيني بلافاصله بعد از اين ماجرا، با مراجعه به گردان پرواز پايگاه به همراه تني چند از خلبانان اين پايگاه، مشغول طرح ريزي يك پاسخ مناسب مي شوند و در بعداز ظهر همين روز شهيد ياسيني به همراه تعدادي از خلبانان تيزپرواز پايگاه ششم شكاري، پاسخي دندان شكن به عراق مي دهند تا آنها متوجه اين نكته شوند كه نيروي هوايي ايران هميشه يك نيروي قدرتمند است.
در روز اول جنگ (يكم مهرماه1359) با توجه به دستوري كه از قبل براي انجام عملياتي گسترده داده شده بود، تعداد زيادي جنگنده بمب افكن اف 4 از پايگاه ششم شكاري به پرواز در مي آيند. شهيد ياسيني به همراه سرتيپ خلبان مسعود اقدام هدايت يكي از فانتوم ها شركت كننده در اين عمليات را برعهده مي گيرد. آنها در اين عمليات در آسمان شهر بغداد با مانورهايي زيبا، هواپيما را از لابه لاي ساختمان ها عبور مي دادند. روز بعد خبرنگاران خارجي گزارش دادند كه خلبانان ايراني با مهارت خاصي هواپيما را از بين ساختمان ها عبور مي دادند.
در تاريخ هفتم آذر سال 1359 شهيد ياسيني به همراه شهيدان بزرگوار سرلشكر خلبان شهيد عباس دوران، سرلشكر خلبان شهيد حسين خلتعبري و سرگرد خلبان شهيد حسن طالب مهر، در عملياتي مشترك با نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران به نام عمليات مرواريد، توانستند نيروي دريايي عراق را نابود كنند. در اين عمليات بزرگ، شهيد ياسيني به تنهايي 8 سورتي پرواز داشت.
جنگ، بيشتر از آن چيزي كه پيش بيني مي شد ادامه پيدا كرد و در طول اين مدت شهيد ياسيني حتي در موقعي كه به سمت فرماندهي پايگاه هم منصوب شد، در انجام عمليات برون مرزي پيش قدم بود. در طول مدت دفاع مقدس، وي بيش از 90 پرواز عمقي به خاك عراق داشت كه اين تعداد عمليات برون مرزي او بود، و ماموريت هاي بسياري در جبهه ها جنوب و بر روي نيروهاي دشمن نيز انجام داد به طوري كه بعد از تيمسار محققي با 2759 ساعت پرواز با هواپيماي فانتوم بيشترين پرواز را با اين هواپيما داشت.

رشادت
شهيد ياسيني مهارت خاصي در هدايت هواپيماي اف 4 داشت. در يكي از ماموريت ها هواپيماي وي در هنگام بازگشت از عملياتي برون مرزي مورد تعقيب يك فروند ميگ 23 عراقي قرار مي گيرد كه در اروندرود مورد اصابت موشك قرار مي گيرد.
به محض برخورد، سيستم اجكت خلبان خود به خود فعال مي شود و خلبان اجكت مي كند ولي شهيد سرلشكر ياسيني كه به عنوان افسر كابين عقب در اين پرواز بود، با مهارت خاصي هواپيما را درحالي كه تقريبا سيستم هيدروليك خود را از دست داده بود، در پايگاه ششم به زمين مي نشاند.
در يكي ديگر از عملياتها، وي از پايگاه ششم شكاري براي زدن هدفي در عراق به پرواز درمي آيد و بعد از عبور از اروندرود، در محدوده خورموسي با ارتفاع پايين و با سرعت بالا درحال پرواز بود كه ناگهان هواپيما با يك دسته پرندگان برخورد مي كند. در اين هنگام به دليل شكستن كانپه كابين جلو، شهيد ياسيني بيهوش مي شود. سرتيپ اقدام كه به عنوان كمك در اين پرواز بود، بعد از چند لحظه بيهوشي حالت عادي پيدا كرده و به تصور اين كه ياسيني اجكت كرده، سعي در بازگردادندن جنگنده مي كند ولي به دليل مشكلاتي كه در سيستم ناوبري بوجود آمده بود، راه خود را گم مي كنند. بعد از دقايقي كه با نااميدي درحال گشتن به دنبال راه بودند، ناگهان صداي دلنشيني را كه اكثر خلبان هاي فانتوم با آن آشنا بودند،از طريق راديوي هواپيما مي شنوند و اين صداي شهيد سرهنگ خلبان هاشم آل آقا بود كه بعد از تماس راديويي از طريق ايشان، اعلام مي شود كه ياسيني اجكت نكرده و فقط چترش باز شده و بر روي صندلي مي باشد.
آل آقا جلو تر حركت مي كند و اقدام با كمك شهيد آل آقا، راه پايگاه را پيش مي گيرد در اين هنگام شهيد ياسيني به هوش مي آيد و درحالي كه تمام صورت او آغشته به خون بود، به دليل ديد بهتر تصميم مي گيرد تا هدايت هواپيما را بعهده بگيرد و درحالي كه مجروح بود، هواپيما را به سلامت در پايگاه بوشهر به زمين مي نشاند.

جانبازی و مسئولیت پذیری
شهيد ياسيني به علت ایجكت از هواپيما داشتتند از ناحيه كمر و دست مجروح و جانباز 55 درصد بودند، ولي هيچ گاه درد كمر و مسئوليت هاي فراواني كه داشت مانع از پروازهاي جنگي او نمي شد.
شهيد ياسيني عاشق پرواز بود. او با انواع مختلف هواپيما از جمله اف 4، اف 5، ميگ 29، سوخو 24 و پي اف3 پرواز كرد كه از اين حيث، از خود يك ركورد بجاي گذاشت ولي هواپيماي محبوب شهيد ياسيني، اف 4 (فانتوم ) بود.
ياسيني تا زمان شهادت با اين كه به عنوان يكي از فرماندهان نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي بود و تمام فعاليت هاي ستادي را انجام مي داد در كنار آن به عنوان يكي از استادان خلبان مشغول آموزش دانشجويان خلباني بود.


مسئوليت هاي شهيد ياسيني
اين شهيد بزرگوار در طول دوران حيات خود بجز اين كه همواره به عنوان افسر خلبان كابين جلو اف 4 خدمت مي كرد، مسئوليت هاي فرواني هم داشتند كه از آن جمله مي توان به موارد زير اشاره كرد :
- فرمانده عمليات پايگاه سوم شكاري همدان
- فرمانده پايگاه هاي شكاري همدان و چابهار از سال هاي 1363 تا 1365
- افسر هماهنگ كننده آموزش خلبانان ايراني در پاكستان در سال 1364
- فرمانده پايگاه ششم شكاري بوشهر در سال 1367
- مديريت جنگ الكترونيك و معاون عملياتي نهاجا (اواخر سال 1369)
- فرمانده منطقه هوايي شيراز در سال 1371
- معاون هماهنگ كننده و رئيس ستاد نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي از 10/10/1372 تا زمان شهادت

لازم به ذكر است كه پروازهاي متعدد جنگي او در نيمه دوم سال 1359 و نيمه اول سال 1360، دو سال ارشديت برايش به ثبت رسانيد و درجه نظامي اش از سرواني به سرگردي ارتقاء يافت.
همچنين شهيد ياسيني 7 مورد تشويق در دستور، 5 مورد ارشديت جمعي به مدت 60 ماه و اعطاء 2 مورد نشان درجه 2 فتح(از دست مقام معظم رهبری) در دوران حضور درخشانش در صحنه هاي سرنوشت ساز جنگ تحميلي دریافت نمودند.

شهادت و پرواز ابدي

در تاريخ 15/10/73 در ساعت 30/6 صبح هواپيماي جت استار حامل فرماندهان ارشد نيروي هوايي، (شهيد منصور ستاري، شهيد ياسيني و شهيد مصطفي اردستاني) از تهران به سمت كيش پرواز كرد تا فرماندهان در جلسه شوراي هماهنگي نيروي هوايي در كيش شركت كنند. بعداز ظهر قرار مي شود كه هواپيما قبل از عظيمت به تهران، در پايگاه هوايي اصفهان توقفي كوتاه نمايد. بعد از بازديدي كوتاه از اين پايگاه، هواپيما در ساعت 30/8 شب آماده پرواز به سمت تهران مي شود و پس از دقايقي هواپيما به پرواز درمي آيد.
ناگهان در ساعت 42/8 شب از سوي خلبان اعلام مي شود كه به علت بازشدن پنجره كابين خلبان، هواپيما مجبور به فرود اضطراري مي باشد. لحظاتي بعد هواپيما در حال گردش براي نشستن بر روي باند در 64 كيلومتري جنوب پايگاه اصفهان، سقوط مي كند و چراغ زندگي سيد علي رضا ياسيني براي هميشه خاموش مي شود و او به درجه رفيع شهادت نائل مي آيد.
شهيد ياسيني در زمان شهادت 43 سال داشت و از وي سه فرزند پسر و يك دختر به يادگار مانده ولي ياد و خاطره دلاوري ها و رشادت هايش، هيچگاه از ذهن مردم ايران و پرسنل نيروي هوايي ارتش، پاك نخواهد شد.
گفتني است كه ايشان پس از تيمسار محققي بيشترين ساعت پرواز (2759 ساعت) را با فانتوم داشتند و همچنين پايگاه ششم شكاري بوشهر به نام اين بزرگوار مزين شده است.

لازم به ذكر است كه خانواده ياسيني يك شهيد و يك جانباز را نيز تقديم انقلاب، اسلامي و ايران اسلامي نموده است.شهيد رضا ياسيني كه در سن 17 سالگي در تنگه چزابه به شهادت رسيد و عباس ياسيني كه جانباز قطع عضو مي باشند.

مقام معظم رهبري: شهيد ياسيني مردي مومن بود پرتلاش بود صادق بود صميمي بود
مقام معظم رهبري در مراسم اين شهيد بزرگوار در وصف او فرمودند:
- فقدان بزرگي بود؛ نه فقط براي شما براي من هم اين طور بود. ولي خب چاره اي نيست بايد تحمل كرد. شهيد ياسيني مردي مومن بود، پرتلاش بود، صادق بود، صميمي بود و خود همين ها موجب شده بود كه به ايشان اميدوار باشم. در اين حوادث سخت است كه جوهر ما آشكار مي شود و نيروها و توانايي هاي دروني ما آشكار مي شود.

مقام معظم رهبري در جمع خانواده اين عزيز نيز فرمودند:
- من به شهيد ياسيني خيلي اميدوار بودم من همين حالا به ايشان (سرتيپ بقايي فرمانده سابق نيروي هوايي ارتش) مي گفتم خيلي به اين جوان اميد داشتم براي آينده، ولي حالا خداوند متعال اين جوري مقدر كرده بود، چاره اي نيست بايد تحمل كرد و اين تقديرات الهي است.

در بخشي از وصيت نامه شهيد ياسيني مي خوانيم:
من يك خلبان هستم. سالها از بيت المال برايم هزينه كرده اند تا به اينجا رسيده ام. حال وظيفه دارم كه دينم را ادا كنم. مگر نه اينكه همواره آرزو كرده ايم كه اي كاش در واقعه عاشورا مي بوديم و فرزند زهرا(س) را ياري مي كرديم؟
اكنون زمان آن فرا رسيده و همگان مكلفيم كه براي لحظه اي روح خدا را تنها نگذاريم. بنابرين از من انتظار نداشته باشيد كه بيش از اين در كنارتان باشم.
به يقين اجر شما نيز كه به تربيت فرزندان و امور خانه همت مي گماريد و زمينه را براي حضور بيشتر ما در صحنه فراهم مي كنيد نزد خدا محفوظ خواهد بود.»

جهانبینی انقلابی آن شهید در پیامش هویداست:
«ما اعتقاد داريم و معتقد هستيم كه اين نظام جمهوري اسلامي يك نظام الهي است. اين را استكبار جهاني نمي پذيرفت.اما الان مي بينيم كه راي دادند به ماندن نظام جمهوري اسلامي و در نهايت تسليم شدند و پذيرفتند كه نظام جمهوري اسلامي بايد باشد و هيچ راهي براي شكست آن هم نيست...»

علی اکبر
1392/04/18, 11:23
نامه شهیده راضیه کشاورز به آقا امام زمان در سن 13 سالگی...

شهیده راضیه كشاورز 16 ساله دختری كه در عمر كوتاهش در همه چیز نمونه شد.در انس با قرآن و اهل بیت، اخلاق ،ایمان،حجاب،كوشا و فعال در درس،ورزش رشته كاراته،فعالیت فرهنگی و هنری و ......منتخب و بر گزیده و نمونه بود. بعد از انفجار در حسینه سیدالشهداء علیه السلام شیراز ۱۸ روز در کما به نیت مادرمون بود اونهم دقیقا با سینه ای خورد شده و پهلویی پاره شده و ۱۸ روز خس خس نفسهای دردناک و .......
در نهایت در دهم اردیبهشت 87 آرزویش برآورده شد و به جمع شهیدان سرفراز و سربلند که ره صد ساله را یک شبه پیمودند پیوست و جمع کاروان شهدا 14 نفره شد.
شهید راضیه کشاورز،در طول عمر کوتاه ولی با برکت خود الگوی بسیار خوبی برای دانش آموزان و دوستان خود بود . و از تمام لحظات عمر آنچنانکه شایسته یک مسلمان واقعی و یک شیعه ی مولا علی بن ابیطالب استفاده کرد.ایشان همیشه با وضو بود و دائما تلاوت قرآن و ذکر خداوند بر لب و محبت ائمه علیهم السلام را بر دل داشت .بنده ای مخلص و شاکر ،دانش اموزی کوشا و فعال ،فرزندی صالح و وظیفه شناس، خواهری مهربان و دلسوز، دوستی شایسته برای همکلاسی ها، و به فرموده پدرش "او یک معلم اخلاق برای خانواده بود و تمام موفقیتهای خود را بدون اینکه زحمتی به خانواده و اطرافیان تحمیل کند محکم و استوار، با توکل برخداوند و ائمه اطهار مخصوصا امام زمان (عج) بدست آورده بود".

آخرین بهارعمرش آرزو داشت لحظه سال تحویل را درمحضرمولایش امام رضا (ع) آن امام رئوف باشد. به آرزویش رسید چنانکه می‌خواست شد ولحظه سال تحویل همراه با کاروان حسینیه سید الشهدا و بچه های کانون رهپویان وصال روبروی گنبد طلایی آقا امام رضا (ع) شهادتش را به عنوان عیدی طلب می کرده است ،روزی که ازسفر مقدس مشهدو پابوسی امام رضا 5/1/87 بازگشت نوری از صفا و پاکی و ایمان درچهره اش موج می زد ،که هرچه اورا تماشا می‌کردم سیر نمی‌شدم،بعد ازسلام و احوا ل‌پرسی گفت مادر خداوند امسال دو سعادت نصیب من کرد ، یکی سعادت زیارت امام رضا(ع) و یکی دیدار از نزدیک با رهبر انقلاب ،مادر من همیشه آقا را ازصفحه تلویزیون دیده بودم و حالا که ایشان را از نزدیک دیدم نوری درصورتش و صلابتی در گفتارش بود که یقینا در پس پرده دستی ایشان را حمایت و یاری می‌کند و به ابشان نیرو می‌دهد و آن دستی جز دست خدا و امام زمان (عج) نیست و اگر حتی ذره ای در دلم شکی وجود داشت یقین حاصل کردم که ایشان ولی فقیه و ولی امر مسلمین است . ودین ما کامل نمی‌شود مگر در زیر پرچم ولایت فقیه و نایب امام زمان در زمان غیبت او باشیم.
درحالی که با شورو نشاط ساک خود را بازمی‌کرد انگار که از لباس جشن و عروسی حرف می‌زد گفت راستی مادر می خواستم برایت سوغاتی بخرم اجازه ندادی ولی برای خود یه عطر یاس به یاد خانم فاطمه زهرا خریده ام و یک مشک کربلا . و راستی می‌خواستم برای خودم یه کفن بخرم دوستم نرگس مانع شد و گفت خودم اردیبهشت برایت از کربلا کفن می‌خرم .ودقیقا روز شهادتش کفنی از کربلا برای او هدیه رسید ،خواهر گرامی سه شهید بزرگوار زمان جنگ و معاون مدرسه اش خانم صالحی شبی که این عزیز (راضیه) به شهادت رسید کفنی را که از کربلا برای خودش تهیه کرده بودند کفنی که مزین به تربت اقا ابا عبد الله الحسین بود و متبرک به آب زمزم و طواف داده شده به دور خانه خدا بود را برای راضیه هدیه آورد. روز موعود فرا رسید و روز وصال پروردگار (شنبه 24 فروردین87)بار دیگر دست پلید شیطان بزرگ آمریکای جنایتکارازآستین عده ای فریب خورده و وطن فروش بیرون آمده که ناگهان صدای انفجاری از حسینیه سید الشهدا(ع) شیراز به گوش رسید وشهر شیرازرا در خود پیچید و صدای حسین حسین و یا زهرا یا زهرای شرکت کنندگان در مراسم به آسمان بلند شد و عده ای از بهترین عزیزانمون و جوانان این شهرو سربازان امام زمان(ع) را در بهترین حالات معنوی درحال مناجات و نمازو سجده و ذکر یا صاحب الزمان شهید و مجروح کردند.راضیه که هم نام سیده شهیده حضرت فاطمه زهرا (س) بود ،همانند آن بانوی بزرگواربه مجروحان پیوست و به بیمارستان نمازی شیراز انتقال داده شد ، ایشان از ناحیه کلیه ،کبد ،ریه،پهلو و سینه دچار مصدومیت شدند .مدت 18روز در بیمارستان بستری و پس از تحمل دردهای شدید ناشی از انفجار در تاریخ 87/2/10 به آرزویش رسید و شربت شهادت را نوشید و به مادرش حضرت زهرا (س) پیوست و اینچنین شد که...راضیه مرضیه شد .

نامه شهیده راضیه به امام زمان درسن 13 سالگی

نشانی گیرنده : نمی دانم کجایی یا مهدی ؟! شاید در دلم باشی و یا شاید من از تو دورم . کوچه انتظار، پلاک یا مهدی!

به نام خداوند بخشنده ومهربان

سلام من به یوسف گمگشته ی دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظارای دریای بیکران ، آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند خورشید صبحدم از درون پنجره های دلم عبور می کند و دل تاریک و سیاه مرا نورانی می کند . تو کلید درِ تنهایی من ! من تورا محتاجم . بیا ای انتظار شبهای بی پایان ، بیا ای الهه ی ناز من ، که من از نبودن تو هیچ و پوچم . بیا و مرا صدا کن ، دستهایم را بگیر و بلند کن مرا . مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر . بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار . صدایم کن و زمزمه ی دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن ، من فدای صدایت باشم . چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و اشک هایم هر جمعه صفحات دعا ندبه را خیس می کند . من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود . به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید .

یا مهدی ادرکنی عجل علی ظهورک
دوستدار عاشقانه شما راضیه

***************************

شادی روحشان صلوات

kavirdell59
1392/04/18, 16:37
آن چه خواهید خواند، روایتی است از افسر خلبان «مدرسی» درباره ی آشنایی و دیدارهایش با شهید دکتر «مصطفی چمران».شرحِ جناب «مدرسی» آن قدر جذاب و نمکین است که احتیاج به توضیح دیگری ندارد:
http://fupload.ir/images/hjlersv8ro0c02btoi3.jpg

«...فکر می کنم همون اوایل جنگ بود که با دکتر " مصطفی چمران " در یکی از پرواز هایم به منطقه جنگی آشنا شدم. واحد عملیات گفته بود آقای دکتر رو به کابین آورده و به اصطلاح تحویل اش بگیرید ! من به شخصه نخستین باری بود که با چنین پیغام عجیبی از سوی واحد عملیات مواجه می شدم ! آخه بالاترین مقام رسمی هم که سوار قارقارک مون می شد ، کسی به ما نمی گفت که او رو به کابین آورده یا تحویل بگیریم .. معمولآ به خواست و اراده خلبان و یا گروه پروازی شخصی رو به کابین دعوت می کردیم . اما عجیب تر آن که وقتی لودمستر هواپیما از آقای دکتر خواهش می کنه که به کابین تشریف بیاره ، او با بزرگواری خاص خودش تشکر کرده و گفته بود جایم همین پائین راحت است ..

حس کنجکاوی ام باعث شد تا خودم از او دعوت نمایم . وقتی به چشمانش نگاه کرده و خودم رو معرفی کردم ، صلابت خاصی در چهره اش دیدم . کلام او که با سادگی خاصی ادا می شد به دل می چسبید،خلاصه دست او رو گرفته و به کابین اوردم . و این اولین باب آشنایی ام با او بود.


بعد ها هر وقت او را در ماموریت هایم می دیدم ، انگار که سال ها همدیگر رو می شناسیم و صمیمانه دقایقی همدیگر رو در اغوش می گرفتیم .بدین سان دوستی من با شهید چمران آغاز شد. طولی نکشید که به عنوان وزیر دفاع منصوب شد. راستش رو بخواهید بعد از این انتصاب دیگه کم تر سعی می کردم به او نزدیک شده و مثل سابق حال و روزش رو جویا شوم. چون دوست نداشتم همکارانم این ارتباط رو پاچه خواری تصور کنند. !

اگه اشتباه نکنم در غائله کردستان بود که برای حمل مجروح به اون منطقه رفته بودیم. این بار هم قبل از پرواز دکتر " چمران " با خانم جوانی پای هواپیما اومد .در همون نگاه نخست احساس کردم که از آشنایان او باید باشد. خیلی گرم و دوستانه با من برخورد کرد. هر دوی آن ها رو به کابین هواپیما دعوت کردم .

هنوز تیک آف نکرده بودیم . دکتر من رو به همون خانم که فهمیدم همسرش است معرفی کرد . اهل لبنان بود . همین جوری با دکتر و همسرش غرق صحبت بودم که ناگهان دیدم خدا بیامرز از کیف دستی اش یک کتاب با جلدی آبی بیرون آورده و در حال نوشتن در داخل جلدش است .. بعد از این که امضایش تموم شد با لبخند خاصی تحویل من داده و گفت .. چون گفتی اهل مطالعه هستی این رو یادگاری از من داشته باش . نام کتاب " سیمای پاسدار " بود . وقتی به درون جلدش نگاه کردم دیدم نوشته .. " تقدیم به دوست بسیار عزیزم آقای بهروز مدرسی و ... "

انگار همین دیروز بود .. یادمه همسر دکتر چمران به من گفت .. خیلی حوصله ام در کاخ نخست وزیری سر می رود .. کسی همزبون و همدم ندارم .. ! بهش گفتم می خواهی به همسرم بگم روزها بیاد پیش شما !؟ و او صمیمانه تشکر کرد.
نمی دونم چند ماه یا چند سال از آشنایی من با دکتر و همسرش گذشته بود که در شب عروسی برادر ناتنی ام ( علی فرزند بزرگ مادرم از همسرش ) بودم که شنیدم دکتر شهید شده است. بی اختیار زدم زیر گریه .. و یواشکی به همسرم گفتم : من حالم خوب نیست یک جور به مامانم ندا بده تا ازمجلس به خونه بروم . از باشگاه زدم بیرون ..

در یکی از خیابان های جیحون جنوبی برو بچه های بسیج و کمیته که راه رو برای بازبینی مسدود کرده بودند .. وقتی چراغ قوه به چشمان من انداختند و آن ها را متورم و قرمز دیدند.از من خواستند پیاده شوم .! و برخورد تندی کردند ! وقتی دلیل اعمال غیر طبیعی اون ها رو پرسیدم ، گفتند به خاطر شهادت دکتر چمران است! و ما یک زمانی از یاران نزدیک او بودیم .گفتم : امضای دکتر رو می شناسید !؟ و سپس از داشبورد ماشین ام کتابی رو که دکتر امضا کرده بود نشون دادم .. نمی دونید چه منقلب شدند و با احترام خاصی بدرقه ام کردند

kavirdell59
1392/04/19, 11:36
((تو چه می دانی كه عشق چیست؟ ...
ما را به جرم عشق مواخذه می کنند گویا نمی دانند که عشق گناه نیست. اما کدام عشق؟

خداوندا! معبودا! وقتی فهمیدم که عشق به تو پایدار است و دیگر عشق ها دروغین است به عشق تو دل بستم. بعد از چندی که با تو معاشقه کردم یکباره به خود آمدم و دیدم که من کوچکتر از آنم که عاشق تو شوم. فهمیدم که در این مدت که فکر می کردم عاشق تو هستم اشتباه می کرده ام. این تو بوده ای که عاشق بنده ات بوده ای و هرگاه او صید شیطان شده، تو دام او را پاره کرده ای ...
آری، تو عاشق من بودی و هر شب مرا بیدار می کردی و به انتظار یک صدا از جانب معشوقت می نشستی.

اما من بدبخت ناز می کردم و شب خلوت را از دست می دادم و می خوابیدم. اما تو دست بر نداشتی و این قدر به این کار ادامه دادی تا سرانجام من گریزپای را به چنگ آوردی و من فکر می کردم با پای خود آمده ام. وه چه خیال باطلی! این کمند عشق تو بود که به گردن من افتاده بود.
مرا که به چنگ آوردی به صحنه جهادم آوردی تا به دور از هر گونه هیاهو نرد عشق ببازی.
کمند عشق را محکم تر کردی و مرا به خط مقدم عشق بردی و در آنجا شراب عشقت را به من نوشاندی و چه نیکو شرابی بود و من هنوز از لذت آن شراب مستم. اولین جرعه آن را که نوشیدم مست شدم و در حال مستی تقاضای جرعه ای دیگر کردم، اما این بار تو بودی که ناز می کردی و مرا سر می گرداندی. پیاله ام را به طرفت دراز کردم و تقاضای جرعه ای دیگر کردم اما پیاله ام را شکستی.

هر چه التماس کردم که جامی دیگر بده تا از حجاب جسمانی بیاسایم ندادی و زیر لب به من خندیدی و پنهانی عشوه کردی .
اکنون من خمارم و پیاله به دست هنوز در انتظار جرعه ای دیگر از شراب عشقت به سر می برم . ای عاشق من! ای واله ی من! پیاله ام را پر کن و مرا در خماری مگذار. تو که یک عمر به انتظار نشسته بودی، حال که به من رسیده ای چرا کام دل بر نمی گیری؟

تو که از عشق دم می زدی چرا هم اکنون مرا در انتظار گذاشته ای؟ اگر بدانم که خریدار متاعم نیستی و اگر بدانم که پیاله ام را پر نمی کنی پیاله را خود می شکنم و متاعم را به آتش می کشم تا در آتش حسرت بسوزی ...»

چند روز بعد خبر آوردند كه دانشجوی ۱۹ساله، ناصرالدین باغانی در تاریخ ۱۱اسفند ۶۵در منطقه عملیاتی شلمچه پیاله اش پر شد و این آخرین نامه او قبل از شهادتش بود...

علی اکبر
1392/04/19, 11:39
شهید محمد جواد تند گویان

http://fararu.com/files/fa/news/1391/7/12/32376_757.jpg

آزاده شهید، مهندس محمدجواد تندگویان، وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران در کابینهٔ محمدعلی رجایی بود که سال ۱۳۵۹ توسط نیروهای ارتش عراق اسیر شد و پس از سال‌ها اسارت به شهادت رسید.

محمدجواد تندگويان مبارزه مکتبي را از مسجد آموخت و تا پايان عمر با برکتش در هيچ گروه و دسته‌اي عضو نشد؛ مبارزات او جنبه حق طلبانه داشت و هيچ سند قابل ملاحظه‌اي از وابستگي گروهي به طور واضح از ايشان موجود نيست. عوامل ساواک با شکنجه‌هاي زياد قصد احراز وابستگي ايشان را به گروه‌هاي انقلابي داشتند و در حقيقت باورشان نمي‌شد که اين جوان از روي آموزه‌هاي مکتبي و درس‌هايي که خود از اسلام و زندگي ائمه(ع) گرفته بود، در مسير نهضت قرار گرفته و هيچ‌گونه آموزشي براي مبارزه با رژيم از هيچ گروه خاصي نديده بود.


تندگویان پس از پیروزی انقلاب به وزارت نفت دعوت شد. به دلیل مشکلات فراوان در جنوب و به ویژه در آبادان، به عنوان نمایندهٔ وزیر نفت در مناطق جنوب به آبادان اعزام شد. چندی بعد به سمت مدیر شرکت ملی مناطق نفتخیز جنوب منصوب شد. فعالیت در این سمت تا زمان نخست وزیری محمدعلی رجایی ادامه داشت. اقدامات او در ارتباط با ایجاد آرامش در مراکز صنعتی جنوب، مدیریت فعالیتهای صنعتی، و راه‌اندازی پروژه‌های نفتی باعث شد محمدعلی رجایی، نخست وزیر وقت، ۱۰ مهر ۱۳۵۹ او را به عنوان وزیر نفت به مجلس معرفی کند.

نهم آبان ۱۳۵۹، درحالیکه حدوداً یک ماه از دوره وزارتش گذشته بود، برای بازدید از پالایشگاه نفت آبادان عازم منطقه بود که در جادهٔ ماهشهر-آبادان به همراه معاون و دیگر همراهانش به اسارت نیروهای ارتش متجاوز عراق درآمد. به نقل از برخی اسیران، وی تا مدتها پس از اسارت زنده بوده است. اما از چگونگی وضعیت وی در اسارت و نحوه درگذشت او در اردوگاه‌های اسرا اطلاعات دقیقی در دست نیست.

سرانجام پس از پایان گرفتن جنگ و تبادل اسرا و کشته شدگان میان دو طرف، پیکر مهندس محمدجواد تندگویان که در اثر شکنجه در عراق جان سپرده بود، به کشور بازگردانده و ۲۵ آذر ۱۳۷۰ در ایران به خاک سپرده شد.

روح لطیف

شهيد تندگويان روح لطیفی داشتند، خونگرم بودند با دوستان خود زیاد رفت و آمد می‌کردند. بسیار خانواده دوست بودند و همیشه سعی می‌کردند افراد خانواده را به دور هم جمع کنند. سن و سال و مقام برای ایشان مطرح نبود، با همه خوش برخورد بودند. در عین حال که حرف خودشان را می‌گفتند با همه یک کلام می‌شدند. حتی ارتباط ایشان با غیر مسلمانی که هم سلولی او در زندان ساواک بودند هم خیلی خوب بود.

او روابط عمومی بسیار قوی‌ای داشت، با همه دوست می‌شد و هیچ کس را دشمن خودش نمی‌دانست با همه با رحم و دلسوزی برخورد می‌کرد.

جمله‌ای که ایشان دارند:"‌ما چون عشایر ییلاق و قشلاق می‌کنیم و ارمغان ییلاق و قشلاق گرمی محافل خانواده مستضعفین است."

عكس‌العمل شهيد "تندگويان" در مواجهه با دختر عریان انگليسی

بانک ملی از میان قبول شدگان در دانشگاه تهران، همه ساله 200 نفر را به عنوان سهمیه انتخاب می کرد و در مرحله بعد از میان آنها 7 نفر را از طریق آزمون اختصاصی انتخاب و برای طی دوره بانکداری به کشور انگلستان اعزام می کرد.

جواد به عنوان نفر سوم سهمیه انتخابی جهت اعزام به انگلستان انتخاب شد. آخرین مرحله مصاحبه بود که ایشان به دلیل اینکه مذهبی متعصب شناخته شد کنار گذاشته شد.

مصاحبه کننده از او پرسید: اگر در خیابان‌ها و یا پارک‌های لندن با یک دختر خانم عریان رو به رو شوی و یا در یکی از محافل تهران با یک دختر خانم نیمه عریان رو به رو شوی چه عکس‌العملی از خود نشان می‌دهی؟ جواد پاسخ داده بود: در صورتی که با چنین وضعی رو به روشوم، چون قادر نیستم مانع رواج منکرات شوم ابتدا سعی می‌کنم خودم را از مسیر دور کنم و به او نگاه نکنم‌ و بعد از خداوند درخواست می‌کنم مرا یاری دهد که بر نفس اماره‌ام مسلط شوم و طلب توفیق می‌کنم که حتی در عالم تصور و رویا هم به او نیندیشم.

به این ترتیب جواد در برابر نگاه تمسخر‌آمیز داوران، در گزینش بانک ملی مردود شناخته شد. زیر ورقه آزمون او این عبارت به چشم می‌خورد: "نامبرده به علت تعصبات مذهبی صلاحیت اعزام به خارج از کشور را ندارد حتی وجودش در میان سهمیه بانک نیز خالی از دردسر نیست."

***************************
شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/04/19, 11:42
شهید محمد جواد تند گویان

http://fararu.com/files/fa/news/1391/7/12/32376_757.jpg

آزاده شهید، مهندس محمدجواد تندگویان، وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران در کابینهٔ محمدعلی رجایی بود که سال ۱۳۵۹ توسط نیروهای ارتش عراق اسیر شد و پس از سال‌ها اسارت به شهادت رسید.

محمدجواد تندگويان مبارزه مکتبي را از مسجد آموخت و تا پايان عمر با برکتش در هيچ گروه و دسته‌اي عضو نشد؛ مبارزات او جنبه حق طلبانه داشت و هيچ سند قابل ملاحظه‌اي از وابستگي گروهي به طور واضح از ايشان موجود نيست. عوامل ساواک با شکنجه‌هاي زياد قصد احراز وابستگي ايشان را به گروه‌هاي انقلابي داشتند و در حقيقت باورشان نمي‌شد که اين جوان از روي آموزه‌هاي مکتبي و درس‌هايي که خود از اسلام و زندگي ائمه(ع) گرفته بود، در مسير نهضت قرار گرفته و هيچ‌گونه آموزشي براي مبارزه با رژيم از هيچ گروه خاصي نديده بود.


تندگویان پس از پیروزی انقلاب به وزارت نفت دعوت شد. به دلیل مشکلات فراوان در جنوب و به ویژه در آبادان، به عنوان نمایندهٔ وزیر نفت در مناطق جنوب به آبادان اعزام شد. چندی بعد به سمت مدیر شرکت ملی مناطق نفتخیز جنوب منصوب شد. فعالیت در این سمت تا زمان نخست وزیری محمدعلی رجایی ادامه داشت. اقدامات او در ارتباط با ایجاد آرامش در مراکز صنعتی جنوب، مدیریت فعالیتهای صنعتی، و راه‌اندازی پروژه‌های نفتی باعث شد محمدعلی رجایی، نخست وزیر وقت، ۱۰ مهر ۱۳۵۹ او را به عنوان وزیر نفت به مجلس معرفی کند.

نهم آبان ۱۳۵۹، درحالیکه حدوداً یک ماه از دوره وزارتش گذشته بود، برای بازدید از پالایشگاه نفت آبادان عازم منطقه بود که در جادهٔ ماهشهر-آبادان به همراه معاون و دیگر همراهانش به اسارت نیروهای ارتش متجاوز عراق درآمد. به نقل از برخی اسیران، وی تا مدتها پس از اسارت زنده بوده است. اما از چگونگی وضعیت وی در اسارت و نحوه درگذشت او در اردوگاه‌های اسرا اطلاعات دقیقی در دست نیست.

سرانجام پس از پایان گرفتن جنگ و تبادل اسرا و کشته شدگان میان دو طرف، پیکر مهندس محمدجواد تندگویان که در اثر شکنجه در عراق جان سپرده بود، به کشور بازگردانده و ۲۵ آذر ۱۳۷۰ در ایران به خاک سپرده شد.

روح لطیف

شهيد تندگويان روح لطیفی داشتند، خونگرم بودند با دوستان خود زیاد رفت و آمد می‌کردند. بسیار خانواده دوست بودند و همیشه سعی می‌کردند افراد خانواده را به دور هم جمع کنند. سن و سال و مقام برای ایشان مطرح نبود، با همه خوش برخورد بودند. در عین حال که حرف خودشان را می‌گفتند با همه یک کلام می‌شدند. حتی ارتباط ایشان با غیر مسلمانی که هم سلولی او در زندان ساواک بودند هم خیلی خوب بود.

او روابط عمومی بسیار قوی‌ای داشت، با همه دوست می‌شد و هیچ کس را دشمن خودش نمی‌دانست با همه با رحم و دلسوزی برخورد می‌کرد.

جمله‌ای که ایشان دارند:"‌ما چون عشایر ییلاق و قشلاق می‌کنیم و ارمغان ییلاق و قشلاق گرمی محافل خانواده مستضعفین است."

عكس‌العمل شهيد "تندگويان" در مواجهه با دختر عریان انگليسی

بانک ملی از میان قبول شدگان در دانشگاه تهران، همه ساله 200 نفر را به عنوان سهمیه انتخاب می کرد و در مرحله بعد از میان آنها 7 نفر را از طریق آزمون اختصاصی انتخاب و برای طی دوره بانکداری به کشور انگلستان اعزام می کرد.

جواد به عنوان نفر سوم سهمیه انتخابی جهت اعزام به انگلستان انتخاب شد. آخرین مرحله مصاحبه بود که ایشان به دلیل اینکه مذهبی متعصب شناخته شد کنار گذاشته شد.

مصاحبه کننده از او پرسید: اگر در خیابان‌ها و یا پارک‌های لندن با یک دختر خانم عریان رو به رو شوی و یا در یکی از محافل تهران با یک دختر خانم نیمه عریان رو به رو شوی چه عکس‌العملی از خود نشان می‌دهی؟ جواد پاسخ داده بود: در صورتی که با چنین وضعی رو به روشوم، چون قادر نیستم مانع رواج منکرات شوم ابتدا سعی می‌کنم خودم را از مسیر دور کنم و به او نگاه نکنم‌ و بعد از خداوند درخواست می‌کنم مرا یاری دهد که بر نفس اماره‌ام مسلط شوم و طلب توفیق می‌کنم که حتی در عالم تصور و رویا هم به او نیندیشم.

به این ترتیب جواد در برابر نگاه تمسخر‌آمیز داوران، در گزینش بانک ملی مردود شناخته شد. زیر ورقه آزمون او این عبارت به چشم می‌خورد: "نامبرده به علت تعصبات مذهبی صلاحیت اعزام به خارج از کشور را ندارد حتی وجودش در میان سهمیه بانک نیز خالی از دردسر نیست."

***************************
شادی روحش صلوات


اَللهُمَ صَلِ علی مُحَمّد وَ آلِ مُحَمّد وَ عَجل فَرَجَهُم

kavirdell59
1392/04/20, 11:29
بسم الله الرحمن الرحیم

اذا جا ء نصرالله و الفتح و رایت الناس یدخلون فی دین الله افواجا فسبح بحمد ربک

و استغفره انه کان توابا

در این لحظه که قلم را بدست گرفته ام نمی دانم چه بنویسم و در این فکرم که رسالت

سنگین ما را قلم می تواند به جهانیان برساند یا نه . بهر حال از همرزمانم شروع میکنم

و حماسه خونینشان را با زگو می کنم می گویم که چگونه این جانبازان با خون خود وضو

ساختند و می گویم که چگونه چون شهابی درخشان بر سینه ظلمانی کفر تاختند .

http://fupload.ir/images/emg8apnf9qkbq4vzvl8l.jpg

خدایا تو خود شاهد باش که این مجاهدان راه اباعبدالله با چه قلب پاکی به میدان رزم

آمدند و چگونه جان به جانان سپردند و خدا یا تو خود شاهد باش که این رهروان خط

سرخ تشیع چگونه در زیر این فشار های طاقت فرسا آخ هم نگفته و فقط تکه کلامشان

شکرالله بود و خدایا تو خود نیز شاهد باش که این ایپار گران نه بخاطر اینکه بگویند فلانی

جبهه رفته یا بخاطر فرار از درس و غیره به جبهه نیامدند .

چرا که با تحمل این همه سختی ، فشار ، عاشقانه بسوی میدان رزم می شتابند و وقتی

موقع عبور از معبر مین میرسد بر سر رفتن روی مین دعوا می کند که من بروم آن یکی

میگوید اول من باید بروم و دیگری می گوید من . شاید شما دنیا پرستان بد بخت بگوئید

خوب تقصیرشان نیست ، آخوندها مغزشان را شستشو دادند و آنها بچه های تازه بدوران

رسیده ای هستند که عشق ماجراجوئی دارند . اما پروردگاری که شاهد جانبازی

مخلصانه این شهیدان بخون خفته در شب عملیات بودی در قیامت خود بر اعمال و

حرفهای یاوه این دنیا پرستان حکم کن چرا که رسالتی را که این شهیدان داشتند آنان

دنبال نکردند و در خواب خرگوشی خود بیشتر فرو رفتند . شما را بخدا دیگر بس است

تا کی میخواهید از صبح که بلند می شوید تا شب کلاه بر سر هم بگذارید و ظلم کنید .

پس کی می خواهید بفهمید که این دنیا جای ماندن و خوشگذرانی نیست .

و بالاخره تمام می شود و فانی خواهد شد . آیا فکر این را کردهاید که فردا در مقابل خدا

و رسولش و علی علیه السلام و تمام شهدای غرق بخون اسلام سر افکنده و شرمسارید

و آنجا ست که به خود می آیید اما دیگر فایده ندارد . به عنوان یک بنده کوچک خداوند

کلامی با ملت مسلمان و شهید پرور ایران دارم و آن اینکه قدر امام را بدانید و به منافقان

کوردلی که در شهر ها به هر وسیله ای ضربه میزنند آنچنان تو دهنی بزنید که دیگر

صدایشان در نیاید اما شما همرزمانم کلامی نیز با شما دارم و آن اینکه ای رزم آوران

اسلحه ام را بر زمین مگذارید مبادا جنگ با کفار و منافقین سستی کنید تا فردا در مقابل

خداوند و شهدای غرق بخون اسلام شرمنده نباشید و اما تو ای رب العالمین نمی دانم

چگونه شکر ترا بجا آورم چرا که به من توفیق رزمنده بودن در راهت را عطا فرمودی و دیگر

اینکه مرا به فوز کامل رساندی و شهادت را نصیبم ساختی امیدوارم که از گناهانم

در گذری ای پروردگار عالم .و نیز سخنی با شما پدر و مادر عزیزم دارم ، پدر و مادری که

در راه رفاه فرزندشان سختیهای زیادی متحمل کردند و زجر زیادی کشیدند امیدوارم

خداوند صبری بزرگ به شما عنایت فرماید و به اینکه فرزندتان به فیض شهادت در راه

خدا رسیده افتخار کنید و با صبر و مقاومتتان مشت محکمی بر دهان منافقان بکوبید

حتی در آنجهان منتظرش میباشم تا در قیامت شهادت دهم تو مادر عزیزم چقدر شبها

بر بالینم بیدار ماندی و تو پدرم چقدر خودت گرسنگی را تحمل کردی تا من سیر باشم

و چه سختیها و بد بختیهائی که بخاطر سعادت من کشیدید . امیدوارم اگر گاهی اوقات

باعث زحمت شما شده ام مرا به مقام والای پدر و مادر بودنتان ببخشید .در پایان از

تمام دوستان و فامیل حلالیت می طلبم ، امیدوارم هر چه زودتر خداوند نصرتی را

به تمام جهان بگستراند .

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار . والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته

جمعه ۱۷/۱۲/۶۳

شهید رضا کعبه زاده

علی اکبر
1392/04/20, 11:45
شهیدبهنام محمدي؛ مردي براي تمام روزهاي مقاومت


http://www.navideshahed.com/attachment/1392/02/370165.jpg

شهيد بهنام محمدي در بهمن‌ماه سال 1345 ‪در شهر مسجد سلیمان به دنيا آمد، از همان دوران كودكي با سختي‌ها و دشواري‌هاي زندگي آشنا شد و موجب شد تا براي مبارزات عالي و ارزشمند در عرصۀ زندگي آمادگي بيشتر به دست آورد.
به رغم همۀ سختي‌ها با كار، فعاليت و حرفه آموزي انس يافت و كارهايي چون خياطي، تعمير ماشين و تعمير راديو و تلويزيون را فرا گرفت، بهنام پس از انقلاب درتعميرگاه سپاه‌پاسداران به عنوان شاگرد مكانيك مشغول به كار شد.
در دوران دفاع مقدس و هجوم دشمنان به خرمشهر راه مبارزه با متجاوزان را در پيش گرفت، او با همان جسم كوچك اما روح بزرگ و دل دريايي‌اش به قلب دشمن مي‌زد و با وجود مخالفت فرماندهان، خود را به صف اول نبرد مي‌رساند تا از شهر و ديار خود دفاع كند.
چندين بارنيز به اسارت دشمن درآمد اما هر بار با توسل به شيوه‌اي از دست آنان گريخت و باز به نبرد و دفاع پرداخت.
بهنام با استفاده ازتوان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندي از موقعيت دشمن را به دست آورده و در اختيار فرماندهان جنگ قرار مي‌داد، در يكي از مصاحبه‌هايش از پدر و مادرها خواسته بود كه بچه‌هاي خود را اهل مبارزه و جنگ و جهاد بار آورند.
بهنام، به بچه‌ها اينگونه سفارش كرده بود: از بچه‌ها مي‌خواهم كه نگذارند امام تنها بماند و خداي ناكرده احساس تنهايي بكند و در هر كاري خدا را فراموش نكنند و به خدا توكل كنند.
در خرمشهر بزرگ شد، ریزه بود و استخوانی، اما فرز چابک، بازیگوش و سرزبان‌دار. شهریور 59 13بود که شایعه حمله عراقی‌ها به خرمشهر قوت گرفته بود خیلی‌ها داشتند شهر را ترک می‌کردند باور نمی‌کرد که خرمشهر دست عراقی‌ها بیفتد اما جنگ واقعاً شروع شده بود بهنام تصمیم گرفت بماند.
به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام می‌رفت شناسایی چند بار او گفته بود: «دنبال مامانم می‌گردم، گمش کردم» عراقی‌ها فکر نمی‌کردند بچه 13 ساله برود شناسایی رهایش می‌کردند.یک بار رفته بود شناسایی عراقی‌ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود وقتی بر می‌گشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود هیچ چیز نمی‌گفت فقط به بچه‌ها اشاره می‌کرد عراقی‌ها کجا هستند و بچه‌ها راه می‌افتادند یک اسلحه به غنیمت گرفته بود با همان اسلحه 7 عراقی را اسیر کرده بود احساس مالکیت می‌کرد به او گفتند که باید اسلحه را تحویل دهی می‌گفت به شرطی اسلحه را تحویل می دهم که به من حداقل یک نارنجک بدهید یا این یا آن! دست آخر به او یک نارنجک دادند یکی گفت «دلم برای عراقی‌های مادر مرده می سوزد که گیر بیفتند.
بهنام خندید برای نگهبانی داوطلب شده بود به او گفتند : به تو اسلحه نمی‌دهیم ها، بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید خودم نارنجک دارم» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد. شهر دست عراقی‌ها افتاده بود در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد که کمین کرده بودند یا داشتند استراحت می‌کردند خودش را خاکی می‌کرد موهایش را آشفته می‌کرد و گریه‌کنان می‌گشت خانه‌هایی را که پر از عراقی بود به خاطر می‌سپرد عراقی‌ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند گاه می‌رفت داخل خانه‌ها پیش عراقی‌ها می‌نشست مثل کر و لال‌ها از غفلت عراقی‌ها استفاده می‌کرد و خشاب و فشنگ و کنسرو بر می‌داشت همیشه یک کاغذ و مداد در جیبش داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت می‌کرد پیش فرمانده که می‌رفت اول یک نارنجک سهم خودش از غنایم را بر می‌داشت بعد بقیه را به فرمانده می‌داد. زیر رگبار گلوله بهنام سر می‌رسید همه عصبانی می‌شدند که تو آخر اینجا چکار می‌کنی برو تو سنگر... بهنام کاری با ناراحتی بقیه نداشت کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می‌برد تا بچه‌ها گلویی تازه کنند. خمپاره‌ها امان شهر را بریده بودند و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود مثل همیشه بهنام سر رسید اما نارحتی بچه‌ها دیگر تاثیری نداشت او کار خودش را می‌کرد کنار مدرسه امیر معزی اوضاع خیلی سخت شده بود ناگهان بچه‌ها متوجه شدند که بهنام گوشه‌ای افتاده است و از سر و سینه‌اش خون می‌جوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود.
شیر بچه دلاور خوزستانی پر کشید.....
مادر بهنام در بيان خاطره‌اي از اين شهيد آورده‌است: هنگام شروع جنگ تحميلي بهنام 13 سال و هشت ماه داشت. بهنام را به مدرسه نبردم چرا كه پدرش نمي‌گذاشت، او را به تعميرگاه سپاه به همراه برادرش فرستادم تا كاري ياد بگيرد، در ايام جنگ مي‌گفت:

مادر دلم مي‌خواهد بروم پيش امام حسين(ع) و بدانم كه چگونه شهيد شده! بهنام آرزوي شهادت در دلش شعله ور بود، او به من كاغذي نشان داد كه درباره غسل شهادت در آن نوشته بود و گفت: مامان مرا غسل شهادت بده زيرا مي‌خواهم شهيد شوم، تو هم از خرمشهر برو، اينجا نمان مي‌ترسم عراقي‌ها اسیرت کنند.

يكي ازهمرزمانش برايم تعريف كرد كه در آخرين روزهاي مقاومت در خرمشهر،28مهر ماه در خيابان آرش تركشي خورد و شهيد شد.

**********************

شادی روحش صلوات

علی اکبر
1392/04/21, 11:39
دوباره روزهای سرخ و یک رنگی را به خاطر آوردم ، روزهای که کوچه و خیابانهای شهرمان عطر آگین و چراغانی بود ،خانه ها پر از اسپند و پرچمهای رنگارنگ ، روزهای که بوی دروغ و رنگ و ریا نداشت،همه جا یک رنگ بود ،راستی آن لباسهای خاکیمان کجایند آن چفیه های سفید و قشنگمان که نماینگر هر بسیجی بود کجایند آن چفیه ای که وقتی وضو میگرفتی آب وضویت را با آن پاک میکردی و میگفتی که بوی کربلا میدهد و خون برادر همرزمت را با آن پاک میکردی

دوباره روزهای سرخ و یک رنگی را به خاطر می آورم روزهای عملیاتهای والفجر،کربلای چهار و پنج ،روزهای حماسه وخون روزهای رشادت و شهادت ، دلاوری و رزم و ایمان و استقامت

دوباره روزهای سرخ و یک رنگی را در ذهنم مجسم میکنم روزهای اعزام کاروانها و سپاهیان یکصد هزار نفری حضرت محمد (ص)

یاد باد آن روزهای که در پشت پیراهنهای خاکی بسیجیمان نوشته شده بود راه قدس از کربلا میگذرد ،یا شهادت یا اسارت

یاد باد آن روزهای که پیشانی بندهای سبزرنگ را برپیشانی داشتیم که خود نماینگر بسیج و بسیجی بودن بوده و نوشته شده بود یا شهادت یا زیارت

یاد باد آن روزهای حماسه و رزم ،زیارتهای عاشورا ،دعاهای کمیل ،نوحه سرای حاج صادق که چه شور و شعنی در بین رزمندگان به وجود آورده بود

یاد باد حاج عمران ودوکوهه، یاد فکه یاد مجنون یاد شلمچه

یاد عملیاتهای رمضان ،کربلاها و والفجرها و یاد مظلومیت خونین شهر دزفول و شهر مقاوم آبادان

یاد حاج همت ،حاج حسین خرازی و محمد جهان آرا و....دیگر شهیدانی که برای حفظ اسلام و ناموس و مملکت عزیز اسلامیمان ایران دلاورانه جنگیدند تا به دیار حق شتافتند روحشان شاد

یاد باد آن روزگاران یاد باد

kavirdell59
1392/04/21, 15:44
امروز برای شهدا وقت نداریم

از عشق مگو قصه که ما وقت نداریم

با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است

از بهر ملاقان خدا وقت نداریم

در کوفه تن غیرت ما خانه نشین است

بهر سفر کرببلا وقت نداریم

هرچند که خوب است شهیدانه بمیرم

زیباست ولی حیف که ما وقت نداریم

وصیتنامه شهید مرحمت بالازاده

لشکر عاشورا /گردان علی اکبر/ تاریخ شهادت :۲۱/۱۲/۱۳۶۳

به نام خداوند بخشنده مهربان

از اینجا وصیت نامه ام را شروع می‌کنم. با سلام بیکران به پیشگاه منجی عالم بشریت حضرت مهدی(عج) و با سلام بیکران به رهبر مستضعفان، ابراهیم زمان، خمینی بت شکن و با سلام بیکران به مردم ایثارگر و شهید پرور ایران، که همچون امام حسین(ع) و لیلا پسرشان را به دین اسلام قربانی می‌دهند.

آری ای ملت غیور شهید پرور ایران درود بر شما، درود برشما که همیشه در مقابل کفر ایستاده اید و می‌ایستید تا آخرین قطره خونتان.

درود برشما ای ملت ایران، ای مشعل داران امام حسین تا آخرین قطره خونتان از این انقلاب و از رهبر این انقلاب خوب محافظت کنید تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن به منجی عالم بشریت تحویل بدهید.

و ای پدر و مادر عزیزم اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار کنید که شما هم از خانواده شهدا برشمرده می‌شوید. ای پدر و مادر عزیزم از شما تقاضایی دارم اگر من شهید بشوم گریه نکنید. اگر گریه بکنید به شهدای کربلا و شهدای کربلای ایران گریه بکنید تا چشم منافقان کور بشود و بفهمند که ما برای چه می‌جنگیم. حالا معلوم است که راه تنها یک راه است که آن راه هم راه اسلام و قرآن است. و آخر وصیت می‌کنم راه شهیدان را ادامه بدهید و اسلحه شان را نگذارید در زمین بماند.

و مادرم و پدرم چنانچه من می‌دانم لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر خداوند بخواهد که شهید بشوم مرا حلال کنید و من هم شهادت را جز سعادت نمی دانم. یعنی هر کس که شهید می‌شود خوش به حالش که با شهدا همنشین می‌شود. و از تمام همسایه‌ها و از هم روستایی هایمان می‌خواهم که اگر از من سخن بدی شنیده اید و کارهای بدی دیده اید حلال بکنید. و برادرانم اسحله ام را نگذارند در جا بماند و خواهرانم با حجاب با دشمنان جنگ کنند. خدایا تو را قسم می‌دهم که اگر گناهانم را نبخشی از این دنیا به آن دنیا نبر.

خدایا خدایا تو را قسم می‌دهم به من توفیق سربازی امام زمان(عج) و نائب برحق او خمینی بت شکن را قرار دهی. تا در راه آنها اگر هزاران جان داشته باشم قربانی بدهم.

کربلا کربلا یا فتح یا شهادت جنگ جنگ تا پیروزی

kavirdell59
1392/04/22, 11:02
گفتگو با مادري که همه پسرانش را براي جنگ داد

مادر درد مي‌کشد، دردهايي که همه از دلتنگي‌ بوده و دلتنگي‌هايي که با قاب عکس حسن، حسين و عباسش زمزمه مي‌کند. مادري که هنوز لباس‌هاي فرزندانش را به يادگار در کمد اتاق نگه داشته، گاهي آن را بر سينه مي‌فشارد، مي‌بويد و روي چشم‌هايش مي‌گذارد؛ نفس عميقي مي‌کشد با لباس‌هايي که عطر تربت مي‌دهد.

،قطعه 40 گلزار شهداي بهشت زهرا(س) ميزبان سه برادر که خيلي همديگر را دوست داشتند؛ حسين، حسن و عباس صابري است؛ مادري که همه پسرانش را در راه اسلام فدا کرد و امروز در خانه‌ اي قديمي به ياد روزگاري که بر او گذشت، زندگي مي‌کند.

http://fupload.ir/images/4ppg2gjzrr0vsvnnb17q.jpg

مادر شهيد حسن، عباس و حسين صابري:

مادر درد مي‌کشد، دردهايي که همه از دلتنگي‌ بوده و دلتنگي‌هايي که با قاب عکس حسن، حسين و عباسش زمزمه مي‌کند. مادري که هنوز لباس‌هاي فرزندانش را به يادگار در کمد اتاق نگه داشته، گاهي آن را بر سينه مي‌فشارد، مي‌بويد و روي چشم‌هايش مي‌گذارد؛ نفس عميقي مي‌کشد با لباس‌هايي که عطر تربت مي‌دهد.

عکس امام(ره)، مهر و جانماز و تسبيح و...

مادري که سجاده و مهر و تسبيح و انگشتر فرزندانش را که به سرخي خون حسن و حسين و عباس تبرک شده است، به يادگار نگه داشته و تربت خاک فرزندانش را به دل سوخته‌اش مي‌کشد تا کمي آرام شود.

در روزهايي که مصادف با ايام شهادت برادران شهيد عباس و حسين است، به ديدار اين مادر شهيد رفتيم؛ مادر چشمش به ساعت ديواري اتاق بود، لحظه شهادت پاره تنش را با چشم‌هايي اشکبار يادآوري مي‌کرد.

و اما در اين مهماني آلبوم عکسي است که مادر تحمل ديدنش را ندارد؛ چون عکس‌هاي بعد از شهادت فرزندانش در آن است؛ اين عکس‌ها مدت‌ها توسط حسين آقا نگهداري مي‌شد تا مادر نبيند؛ بعد از شهادت حسين اين عکس‌ها به دست مادر رسيد. حرف‌هاي زيبا و آموزنده اين مادر شهيد در ادامه مي‌آيد:

بچه‌هايم را پاي روضه امام حسين(ع) بزرگ کردم:

خاور نورعلي متولد 1321 در اصفهان هستم؛ از همان کودکي چادر سر مي‌کردم؛ اگر هم اذيت مي‌کردند، بيرون نمي‌رفتم. در 17 سالگي به تهران آمدم و در سال 1340 ازدواج کردم؛ آن موقع مسجدالنبي نارمک کنوني، سينما بود که بعد از انقلاب مسجد شد؛ همسرم در شرکت اتوبوسراني کار مي‌کرد.

3 دختر و 3 پسر به نام‌هاي حسين، حسن و عباس دارم که پسرانم به شهادت رسيدند؛ حسين‌آقا شب اربعين سال 1341 به دنيا آمد و شب هفتم شهادتش در سال 1376 مصادف با شب اربعين بود. حسن‌آقا متولد 1349 بود که در عمليات بيت‌المقدس 2 به شهادت رسيد. عباس آقا شب ميلاد حضرت علي‌اکبر(ع) در سال 1351 به دنيا آمد و پيکرش در روز عاشواي 1375 تشييع و به خاک سپرده شد.

پسرانم همديگر را خيلي دوست داشتند، نديدم برادرهايي اين طور بوده باشند؛ عباس آقا و حسين‌ آقا بعد از شهادت حسن آقا و حتي قبل از آن عشق و علاقه‌اي به اين دنيا نداشتند تا بالاخره دعوت حق را لبيک گفتند.

مسجد، نزديک خانه‌مان بود و بچه‌هايم را از کودکي به مسجد مي‌بردم؛ وقتي که به ماه محرم نزديک مي‌شديم، براي بچه‌ها لباس مشکي مي‌گرفتم و پاي روضه‌هاي امام حسين(ع) مي‌نشستيم؛ آنها هم خيلي ايام عزاداري براي اباعبدالله(ع) را دوست داشتند.

بعد که جنگ تحميلي عراق عليه ايران شروع شد، بچه‌ها راهي جبهه شدند؛ البته همسرم هم در آن اوايل جنگ به دزفول رفت، اما شهيد نشد؛ او مي‌گفت: «من لياقت نداشتم.» او بعد از شهادت پسرانمان در سال 1380 به رحمت خدا رفت.
http://fupload.ir/images/s2dx2w96849nwq7fuonk.jpg

دومين پسرم، اولين شهيدمان بود:

حسن آقا پسر دومم بود که اول از همه‌شان در عمليات بيت‌المقدس 2 در منطقه ماووت عراق شهيد شد؛ او قبل از اعزامش مخفيانه برگه اعزام را از پايگاه شهيد بهشتي گرفت و به پادگان امام حسن(ع) رفت؛ حسن آقا از نيروهاي گردان عمار بود؛ در آخرين اعزامش انگار مي‌دانست مي‌رود و ديگر برنمي‌گردد؛ از صبح تا ظهر5 بار بيرون رفت و برگشت؛ همه اين 5 بار او را از زير قرآن رد مي‌کردم و مي‌بوسيدمش تا راهي شود؛ آن روز همان رفتن شد و چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند.

پيکر شهدايي که کومله از درخت آويزان کرده بود:

حسن آقا و حسين آقا با هم در کردستان بودند، صدام براي سر آنها جايزه گذاشته بود. حسين آقا با شهيد کاوه همرزم بود؛ تعريف مي‌کرد: «يکي از کومله‌ها روي ديوار اتاق‌شان قاب عکس بلندي گذاشته بودند، پشت اين عکس دريچه و مسيري بود، آن مسير را طي کرديم و به کومله‌ها رسيديم، آنها از ديدن ما غافلگير شدند».

حسن آقا هم از جبهه کردستان براي من تعريف مي‌کرد و مي‌گفت: «باغ زردآلو در اطراف مقر ما بود؛ بچه‌هاي بسيجي رفتند به آنجا تا کمي ميوه بچينند، کومله‌ها در آنجا کمين کرده بودند؛ خبري از بازگشت بسيجي‌ها نبود، رفتم و ديدم کومله ها، بچه‌هاي ما را سر بريده، آنها را از درخت آويزان کرده و دل و روده‌شان را بيرون ريخته‌اند».

پيامي بعد از شهادت:

بعد از شهادت حسن‌آقا و در همان دوران جنگ، صدام مي‌خواست شيميايي بزند؛ به همراه مادرم به اصفهان (فرح‌آباد) رفتم. منزل خاله‌ام آنجا بود. همان شب اول که به مسافرت رفته بودم، حسن آقا به خوابم آمد و گفت: «براي چه به اينجا آمدي؟! کسي نيست قاب عکس‌هاي مرا تميز کند!» گفتم: «من الآن رسيدم، فردا شب مي‌آيم.»

آن شب چهارشنبه بود و ماندم. شب جمعه را هم در اصفهان بودم. شب جمعه حسن آقا دوباره به خوابم آمد و گفت: «نيامدي ها! ببين قاب عکس‌هاي مرا کسي نيست تميز کند!» بيدار شدم و نشستم. خاله‌ام گفت: «براي چه دو شب است بيدار مي‌شوي؟!» گفتم: «حسن مي‌آيد به خوابم و مي‌گويد براي چه آمدي، کسي نيست قاب عکس‌هاي مرا تميز کند.»

به همراه خاله‌ام به زيارت امامزاده قاسم در اصفهان رفتيم؛ خاله‌ام گفت: «وقتي حسن شهيد شد، برف مي‌آمد، نمي‌دانستيم که حسن‌آقا 3 روز است شهيد شده. در عالم رؤيا يکي به من گفت: بيا امامزاده قاسم، گفتم: براي چي؟ گفت: نوه خواهرت شهيد شده، اينجا دفن شده است!» خاله‌ام مي‌گفت: «مطمئن باش حسن آقا جاي بدي نرفته؛ من هم دلم مي‌سوزد، اما جاي اينها خوب است.» از آن به بعد هر جا که مي‌خواهم بروم اول غبار قاب عکس بچه‌ها را مي‌گيرم.

http://fupload.ir/images/6ngqj94c0glz7ynr62bn.jpg

نظر کرده حضرت عباس (ع) بود:

عباس پسر سومم است؛ قبل از اينکه او به دنيا بيايد، در عالم خواب ديدم يک آقا به من گفت: «نام اين پسر شما عباس است.» وقتي هم پسرم به دنيا آمد، اسم او را عباس گذاشتم. حدود يک ماه از تولد عباس مي‌گذشت که به سختي بيمار شد؛ پس از مراجعه به چند دکتر، او را در بيمارستان بستري کرديم؛ او کاملاً بيهوش بود، بي‌تابي مي‌کردم، دکترها هم مرا دلداري مي‌دادند و مي‌گفتند: «اين بچه خوب مي‌شود و بزرگتر که شد دکتر مي‌شود.»

اما طولي نکشيد که عباس دچار خونريزي پوستي شد، دلم شکست و بدون هيچ اعتمادي به دکترها به امامزاده «سيد نصرالدين» بازار که علماي بزرگي نيز در آنجا دفن شده‌اند، رفتم؛ به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شدم. وقتي به منزل بازگشتم، از بيمارستان تماس گرفتند تا پدرش براي عباس دارو ببرد. من هر لحظه منتظر خبر بودم.

وقتي آقا نصير (پدر عباس) به خانه آمد، با خوشحالي گفت: «عباس خوب شده؛ مي‌گويند ديشب شفا پيدا کرده است.» پزشکي هم از آمريکا آمده بود و پس از معاينه گفت: «او هيچ مشکلي ندارد و وضعيتش فرق کرده است.»

نج ماه مراقب عباس بودم اما در اين چند ماه تب هم نکرد؛ با اينکه دکتر خواسته بود تا 16 سالگي تحت نظر باشد و کوچکترين خراشي هم به بدنش وارد نشود اما او در 13 سالگي راهي جبهه شد و به کرامت آقا ابوالفضل العباس(ع) بهبودي کامل يافته بود

http://fupload.ir/images/j37xkzglzhtwxttax18c.jpg

شب‌ها در پشت‌ بام نماز مي‌خواند:

عباس آقا در سه ماه تابستان روزه مي‌گرفت اما نمي‌گفت که روزه ا‌ست. موقع اذان مغرب مي‌آمد و مي‌گفت: «مامان، خوراکي چي داريم؟» مي‌گفتم: «چرا الآن مي‌گويي از صبح تا حالا نگفتي؟!» بعد مي‌فهميدم که روزه بوده. او شب‌ها مخفيانه به پشت‌بام مي‌رفت و پشت کولرها نماز شب مي‌خواند.

آخرين هديه‌اي که عباس آقا به من داد:

بعد از جنگ حسين آقا و عباس آقا به تفحص مي‌رفتند و پيکر شهدا را مي‌آوردند؛ يک بار عباس آقا به مناسبت روز مادر مي‌خواست از منطقه به تهران بيايد. زمستان بود. او گفت: «الآن در فرودگاهم، ساعت 3 شب در خانه هستم، در را قفل نکن.» نيمه‌هاي شب بود که عباس به خانه آمد؛ او آن قدر زيبا و خوشبو شده بود که انگار به صورتش مشک و عنبر زده‌اند.

عباس آقا براي هديه روز مادر يک چادر، روسري و صدهزار تومان پول داد و گفت: «با اين صد هزار تومان براي خودت دستبند بخر، چون براي ساخت اين خانه، دستبند خودت را فروختي و بابا نداشت بدهد.» از او گرفتم و گفتم: «نگه مي‌دارم براي خودت که به همسرت بدهي.»

او روز 5 خرداد 1375 مصادف با هفتم محرم، وقتي که براي پيدا کردن شهدا در کانالي معروف به «والمري» مشغول به کار شده بود، بر اثر انفجار مين، با دست‌ و پاي قطع شده، بدني پر از ترکش و صورتي سوخته به شهادت رسيد. عباس آقا وصيت کرده بود که ظهر عاشورا پيکرش را دفن کنند؛ همين طور هم شد؛ آن روز جمعيت زيادي براي تشييع پيکر شهيد آمده بودند.

بعد از شهادت عباس، عراقي‌ها برايش مراسم ختم گرفتند!

عباس آقا خيلي خوش اخلاق بود؛ او در دوران تفحص شهدا براي اينکه بتواند دل عراقي‌ها را به دست بياورد تا آنها در تفحص شهدا با او همکاري کنند، براي آنها هديه مي‌گرفت، لباس و ميوه و سيگار مي‌برد و در مجموع با آنها با مهرباني رفتار مي‌کرد؛ بعد از شهادتش عراقي‌ها 50 هزار تومان خرج کردند و براي عباس آقا مراسم ختم گرفتند. بعد از شهادت عباس آقا، حسين آقا همين رفتار را با عراقي‌ها داشت؛ بعد از شهادت حسين آقا، عراقي‌هايي که آنجا بودند، مي‌گفتند: «ما ديگر تحمل اينجا ماندن را نداريم.»

شهيدي که دستش سالم مانده بود!

http://fupload.ir/images/8oplsakm8kcgljehq228.jpg

در يکي از جريان‌هاي تفحص شهدا، عباس آقا پيکر يک شهيد جوان اهل شيراز را پيدا کرده بود؛ دست‌هاي شهيد سالم مانده بود؛ او از اينکه توانسته بود علاوه بر خانواده آن شهيد، مردم يک شهر را خوشحال کند، حال خوشي داشت؛ بعد از شهادت عباس آقا، شيرازي‌ها براي پسرم مراسم گرفتند.

شهادت سومين پسرم خيلي بي‌ تابم کرد:

سومين پسر شهيدم، حسين آقا بود؛ چون ديگر او تنها پسرم بود، تحمل شهادتش امانم را بريد؛ واقعاً بي‌تابي مي‌کردم، آن قدر به سر و صورتم زده بودم که بعد از آن تا 6 ماه گوشم نمي‌شنيد، چشم‌هايم آب مرواريد آورد.

البته چون حسن‌آقا و عباس‌آقا وصيت کرده بودند در شهادتشان گريه نکنم، گريه نکردم، موقع شهادت آنها هم خيلي دلم سوخت. من يک برادر داشتم اسم او حسين بود. در کودکي خيلي به او علاقه داشتم که به رحمت خدا رفت؛ بعد از فوت او گفتم: «هر موقع صاحب فرزند شدم، اسم او را حسين مي‌گذارم.»

اولين پسرم در شب اربعين به دنيا آمد؛ مي‌خواستم اسم پسرم را «اميرحسين» بگذارم، دوران طاغوت بود، در ثبت احوال قبول نکردند و اسم او را حسين گذاشتيم. اسم آقا امام حسين(ع) و برادرم حسين، که پسرم در راه حسين(ع) رفت و شهيد شد.

حسين رفت تا راه عباس را ادامه دهد:

حسين آقا بعد از پيروزي انقلاب در بسيج فعاليت مي‌کرد و روزي هم که براي رفتن به جبهه اجازه مي‌خواست، گفتم: «بابات که در منطقه است تو نرو.» گفت: «اشکال ندارد خدا که هست و مراقبتونه.» دوره آموزشي را در پادگان امام حسين(ع) تمام کرده بود و عازم کردستان شد و در عملياتي مجروح شد.

او چند بار عازم جبهه شد و حتي شيميايي شد تا اينکه جنگ تمام شد. در جريان تفحص مفقودين که عباس آقا به شهادت رسيد، حسين آقا به من گفت: «مي‌خواهم به تفحص بروم و کار عباس را ادامه بدهم.» اصرار دوستان و ما و همچنين سردار باقرزاده مبني بر اينکه او نرود، بي‌نتيجه بود؛ حسين آقا قبول نکرد. حتي بعضي که نمي‌دانستند حسين آقا زمان جنگ، تخريبچي بوده و آشنايي به مناطق عملياتي دارد، او را از رفتن باز مي‌داشتند تا اينکه حسين نيز عازم شد.

وقتي که حسين آقا با 40 سردار به خانه آمد:

سال 76 در حالي که روي چهارپايه رفته بودم تا پنجره اتاق را تميز کنم، حسين‌آقا درب منزل را باز کرد؛ با ماشين سپاه داخل حياط خانه آمده بود؛

ـ مادر آنجا رفته‌اي چه کار؟

ـ اگر تو نمي‌خواستي من بروم بالاي چهارپايه، نمي‌رفتي!

ـ حسين آقا، براي چه اين ماشين را آوردي داخل حياط؟

ـ 40 مهمان داريم.

ـ 40 سردار، در يک ذره ماشين؟

ـ 40 سردار تفحص کردم تا تحويل معراج بدهم.

نمي‌دانستم پسرانم جانباز هستند:

عباس آقا و حسين آقا دچار موج گرفتگي و شيميايي شده بودند؛ آنها دنبال کارت و اين بحث ها نبودند؛ من هم نمي‌دانستم؛ يک بار با عباس آقا که به دندانپزشکي رفته بوديم، پزشک معالج نتوانست کاري کند و گفت: «ايشان موجي است!» عباس آقا از اين حرف دکتر ناراحت شد؛ آن موقع فهميدم که او در جنگ دچار موج ‌گرفتگي شده است.

در بحث خرج بيت‌المال مراقبت مي‌کردند:

بچه‌ها خيلي به بحث خرج بيت‌المال حساس بودند؛ يک بار همسايه‌مان به عباس آقا گفت: «با ماشينت مرا ببر تا اين کپسول گاز را پر کنم.» پسرم جواب داده بود: «نه اين ماشين براي بيت‌المال است.» آنها خيلي در اين مسائل مراقبت مي‌کردند.

بچه‌هايم هميشه کنارم هستند:

بچه‌ها گاهي اوقات به خوابم مي‌آيند؛ بيشتر در ايام سالگردشان وقتي که کمي ناراحت مي‌شوم به خوابم مي‌آيند؛ يک‌ بار که خيلي ناراحتي کردم، به خوابم آمدند و گفتند: «مادر اين‌ قدر ناراحتي مي‌کني ما اذيت مي‌شويم، مي‌رويم، ببين ساک‌هايمان را بستيم.» بعضي وقت‌ها به خوابم مي‌آيند مي‌گويند ما در کنارت هستيم. گاهي همسايه‌ها بچه‌ها را در خواب مي‌بينند که در حال کمک کردن و خوشامدگويي به مهمانان هستند.

شهداي گمنام هم به ما سر مي‌ زنند:

قبل از اينکه بيماري آرتروز در پاي من شدت پيدا کند، صبح‌ هاي جمعه به قطعه 40 گلزار شهداي بهشت زهرا(س) مي‌رفتم؛ در قطعه 40، شهداي گمنام دفن هستند؛ آنجا چايي،‌ حليم جو، نان و پنير به مردم مي‌دادم.

يک شب خوابيده بودم و در عالم رؤيا ديدم درب حياط‌‌مان باز شد؛ جوان‌هايي با ماشين سپاه به خانه‌مان آمدند؛ نشسته بودم و گفتم: «کي در را باز کرد شما آمديد تو؟» گفت: «مگر ديروز شما به ديدن ما نيامديد، مراسم گرفتيد، ما هم آمديم به شما سر بزنيم.» آن جوان‌ها همان شهداي گمنام قطعه 40 بودند.

حرف آخر:

وصيت حسن آقا، عباس آقا و حسين آقا رعايت حجاب، کمک به نيازمندان، پيروي از ولايت فقيه و اقامه نماز اول وقت بود. بچه‌هاي ما در اين راه بودند، ‌ما هم به مردم و جوانان مي‌گوييم که به وصاياي شهدا عمل کنند. هر کسي بايد خودش فکر کند که اگر مملکت ما خداي نکرده مثل ساير ممالک مي‌شد، چه بلايي بر سرمان مي‌آمد؟!

بچه‌هاي من براي خدا زندگي کردند، در زندگي‌شان به خانواده‌هاي شهدا سر مي‌زدند و به آنها خدمت مي‌کردند، شهادتشان هم براي خدا بود؛ پس راه شهدا را ادامه بدهيم و نگذاريم که امر به معروف و نهي از منکر در جامعه کمرنگ شود. در پايان دعا مي‌کنم براي سلامتي رهبر معظم انقلاب و خادمين انقلاب اسلامي و اينکه سوريه و ممالک اسلامي از دست تروريست‌ها و وهابيون نجات پيدا کند

علی اکبر
1392/04/22, 18:39
بدا به حال آنان که...

http://www.taknaz.ir/upload/46/0.666723001307169163_taknaz_ir.jpg

در آینده ممکن است افرادی آکاهانه یا از روی ناآگاهی در میان مردم این مسئله را مطرح کنند که ثمره خونها و شهادتها ایثارها چه شد !اینها یقینا از عوامل غیب و از فلسفه شهادت بی خبرند و نمی دانند کسی که فقط برای رضای خدا به جهاد رفته است و سر در طبق اخلاص و بندگی نهاده است ،حوادث زمان به جاودانگی و بقا و جایگاه رفیع آن لطمه ای وارد نمی سازد و ما برای درک کامل ارزش و راه شهیدانمان فاصله طولانی را باید بپیمائیم و در گذر زمان و تاریخ انقلاب و آیندگان آن را جستجو نمائیم . مسلما خون شهیدان ،انقلاب واسلام را بیمه کرده است.

خون شهیدان برای ابد درس مقاومت به جهانیان داده است و خدا می داند که راه ورسم شهادت کور شدنی نیست و این ملتها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود و همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود.

خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند !خوشا به حال انان که در این قافله نور ،جان وسر باختند!خوشا به حال آنهائی که این گوهرها را در دامن خود پروراندند!بدا به حال انانی که در این قافله نبودند بدا به حال آنهائی که از کنار این معرکه بزرگ جنگ و شهادت و امتحان عظیم الهی تا به حال ساکت و بی تفاوت و یا انتقاد کننده و پر خاشگر گذشتند.

آری!دیروز روزامتحان الهی بود که گذشت و فردا امتحان دیگری است که پیش می اید و همه ما نیز روز محاسبه بزرگتری را پیش رو داریم.انهائی که در این چند سال مبارزه و جنگ به هر دلیلی از ادای این تکلیف بزرگ طفره رفتند و خودشان و جان و مال و فرزندشان و دیگران را از اتش حادثه دور کرده اند ، مطمئن باشند که از معامله با خدا طفره رفته اندو خسارت و زیان وضرر بزرگی کرده اند که حسرت آن را در روز واپسین و در محاسبه حق خواهند کشید، که من مجددا به همه مردم و مسئولین عرض می کنم که حساب این گونه افراد را از حساب مجاهدان در راه خدا جدا سازند و نگذارند این مدعیان بی هنر امروز و قاعدین کوته نظر دیروز به صحنه ها بر گردند. من در میان شما باشم و یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش می کنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیافتد ، نگذارید پیشکسوتان شهادت و خون در پیج و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند

روح ا...الموسوی الخمینی 29/4/1367

چه زیبا دلنشین است کلمه حسین(ع)و چه گرم و صمیمی است کلمه شهید که باقیمانده گل حسین(ع) است

-------------------------------------------

شادی روح امام عزیزمان و شهدای گرانقدرمان صلوات

kavirdell59
1392/04/23, 11:03
نام : مرحمت

نام خانوادگی : بالازاده

نام پدر : حضرتقلی

تاریخ تولد : 17/3/1349

تحصیلات : دانش آموز

تاریخ شهادت : 21/12/1363

محل شهادت : جزایر جنوب

عملیات : بدر

نكات برگزیده

با آن جثه كوچك، قیافه معصومانه و دوست داشتنی، به فرمانده روحیه بچه ها تبدیل شده بود
به درخواست امام جمعه شهر، قبل از خطبه های نماز جمعه برای مردم سخنرانی و آنها را برای رفتن به جبهه تشویق می كرد

در یكی از عملیات ها كه در حال برگشت به موقعیت خودشان بود، با نیروهای دشمن مواجه می شود
آن شهید قهرمان اسلحه ای هم در اختیار نداشته است، ولی ناگهان متوجه شیئی می شود و آن را بر می دارد و به عربی می گوید: "قف" یعنی "ایست" آنها از ترس و وحشت تسلیم او می شوند و مرحمت در تاریكی شب آنها را به مقر می آورد.

مرحمت برای اینكه نیروهای دشمن را خوار و ذلیل نشان بدهد، به جای اینكه اگزوز را بیاورد آفتابه را می آورد و می گوید "من با این اسلحه شما را اسیر گرفته ام"

وارد بسیج می شود و توانایی های خود را نشان می دهد. در پایان دوره آموزشی در امتحان تیراندازی، مرحمت در كل گردان نفر پنجم شده و تعجب همگان را برانگیخته بود
چندین بار در مراحل اعزام در گرمی و اردبیل، و در خان آخر در تبریز اجازه اعزام به او داده نمی شود.

سرش را پائین انداخته و با حسرت می گوید:
"اینها به من می گویند سن تو كم است اما خیال كرده اند، هر طوری شده من باید خودم را به جبهه برسانم".

در ملاقات رئیس جمهور وقت حضرت آیت اله خامنه ای مد ظله به حضور حضرت قاسم (ع) در واقعه عاشورا و 13 ساله بودن آن بزرگوار اشاره می كند و می گوید "اگر من 12 ساله اجازه حضور در جبهه ندارم، پس از شما خواهش می كنم كه دستور بدهید بعد از این روضه حضرت قاسم (ع) خوانده نشود."
رئیس جمهور را تحت تأثیر قرار داد و ایشان دست خطی با این مضمون می نویسد كه «مرحمت عزیز می تواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود»

زندگینامه شهید مرحمت بالازاده

در هفدهم خردادماه 1349 در یك كیلومتری تازه كند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، خانواده ای صاحب فرزندان دوقلویی می شوند كه یكی از آنها نیامده به سوی پروردگار بر می گردد و آن یكی برای خانواده اش تحفه ای می ماند. خانواده نام "مرحمت" را برایش بر می گزینند.

پدرش "حضرتقلی" در روستاهای اطراف دستفروشی می كرد و مادرش هم به كارهای خانه مشغول بود. مرحمت از اوایل كودكی جسور بود به طوری كه مادرش به او می گوید: «می ترسم چشم بخوری و نظر شوی»

بالاخره تحصیلاتش را تا ابتدایی ادامه می دهد و همین مواقع مصادف می شود با پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از آن شروع جنگ تحمیلی.

مرحمت دیگر نمی تواند تحمل كند و می خواهد در دوران ابتدایی به جبهه اعزام شود ولی هیچ كس تصورش را هم نمی كند كه او می خواهد به مناطق عملیاتی برود.

بالاخره مرحمت وارد بسیج می شود و توانایی های خود را نشان می دهد. در پایان دوره آموزشی در امتحان تیراندازی، مرحمت در كل گردان نفر پنجم شده و تعجب همگان را برانگیخته بود. ولی با تمام اینها به خاطر سن كمش با اعزام او مخالفت می كردند. چندین بار در مراحل اعزام در گرمی و اردبیل، و در خان آخر در تبریز اجازه اعزام به او داده نمی شود.

مرحمت سرش را پائین انداخته و با حسرت می گوید: "اینها به من می گویند سن تو كم است اما خیال كرده اند، هر طوری شده من باید خودم را به جبهه برسانم".

او به هر دری می زند تا اینكه فرجی پیدا شود. اما واقعاً هم سن و هم هیكل او در قد و قواره جنگ نبود.

مرحمت تكلیف خود را شناخته بود و بر اساس آن تكلیف باید به جبهه می رفت، لذا برای رسیدن به هدف، تصمیم بزرگی می گیرد و خود را به تنهایی و با مشقت هر چه تمام تر به پایتخت می رساند و به ملاقات رئیس جمهور می رود. با چه مشكلاتی وارد ساختمان ریاست جمهوری می شود، بماند.

رئیس جمهور وقت حضرت آیت الله خامنه ای مد ظله را ملاقات می كند. در آن ملاقات به حضور حضرت قاسم (ع) در واقعه عاشورا و 13 ساله بودن آن بزرگوار اشاره می كند و می گوید "اگر من 12 ساله اجازه حضور در جبهه ندارم، پس از شما خواهش می كنم كه دستور بدهید بعد از این روضه حضرت قاسم (ع) خوانده نشود."

حرف های مرحمت رئیس جمهور را تحت تأثیر قرار داد و ایشان دست خطی با این مضمون می نویسد كه «مرحمت عزیز می تواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود» یعنی مجوزی بسیار معتبر كه نوجوانی با این قد و قواره ولی شجاع و نترس از رئیس جمهور می گیرد، جای هیچ حرفی و حدیثی را باقی نمی گذارد.

توانایی های او در منطقه عملیاتی و در چندین عملیات، رابطه او با شهید باكری و اینكه شهید باكری به منظور تبلیغ و روحیه دادن به رزمندگان دیگر كه چنین فردی با سن كم، رو در روی دشمن می ایستد و جان فشانی می كند، مرحمت را برای دیگران الگویی می خواند.

مرحمت با آن جثه كوچك، قیافه معصومانه و دوست داشتنی، به فرمانده روحیه بچه ها تبدیل شده بود. نقل داستان و رشادت ها و شجاعت های او در میدان نبرد، موجب تقویت روحیه رزمندگان بود.

از جمله مسایل جالب درباره زندگی شهید بالازاده این است که هر زمانی این شهید بزرگوار برای مرخصی به پشت جبهه می آمده به درخواست امام جمعه شهر، قبل از خطبه های نماز جمعه برای مردم سخنرانی و آنها را برای رفتن به جبهه تشویق می كرد.

مرحمت در یكی از عملیات ها كه در حال برگشت به موقعیت خودشان بود، با نیروهای دشمن مواجه می شود و این در حالی بوده است كه آن شهید قهرمان اسلحه ای هم در اختیار نداشته است، ولی ناگهان متوجه شیئی می شود و آن را بر می دارد و به عربی می گوید: "قف" یعنی "ایست" آنها از ترس و وحشت تسلیم او می شوند و مرحمت در تاریكی شب آنها را به مقر می آورد.

افسر عراقی دستگیر شده به فرمانده ایرانی می گوید: "می خواهم از شما یك سوال بپرسم. من خودم در چند كشور دوره چریكی دیده ام ولی تابحال اسلحه ای كه سرباز شما بدست داشت را ندیده ام" نگو كه مرحمت كه به دستشویی رفته بود و اسلحه هم نبرده بود، متوجه اگزوز لودر می شود كه به زمین افتاده و آن را بر می دارد و عراقیها هم از خوفی كه خداوند بر دل آنها گذاشته بود، آن را اسلحه ای پیشرفته می بینند و مرحمت برای اینكه نیروهای دشمن را خوار و ذلیل نشان بدهد، به جای اینكه اگزوز را بیاورد آفتابه را می آورد و می گوید "من با این اسلحه شما را اسیر گرفته ام" این حرف باعث انفجار خنده در بین رزمندگان اسلام و باعث شرمساری نیروهای عراقی می شود.

مرحمت حدود سه سال در جبهه ها، جنگ كرده بود تا اینكه 21 اسفند 1363 در عملیات بدر در جزایر جنوب به درجه رفیع شهادت كه كمتر از آن حق او نبود نایل می آید.

وصیت نامه:
قسمتی از وصیتنامه شهید مرحمت بالازاده ای پدر و مادر عزیزم، اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد افتخار كنید كه امام حسین (ع) قربانی ناقابلتان را قبول كرده است. افتخار كنید كه شما هم از خانواده شهدا شمرده می شوید. ای پدر و مادر عزیزم، از شما تقاضایی دارم؛ اگر من شهید بشوم، گریه نكنید. اگر خواستید گریه كنید برای شهدای كربلا و شهدای كربلای ایران گریه كنید تا چشم منافقان كور بشود و بفهمند كه ما برای چه می جنگیم و حضرت رسول اكرم(ص) برای چه می جنگید. حالا، معلوم است كه هر دو راه یكی است كه آن هم راه اسلام و قرآن است...

علی اکبر
1392/04/23, 19:25
تقدیم به پاره های دل ملت که هنوز بعد از سالیان دراز از خاک می آیند و به افلاک می روند

http://cdn.tabnak.ir/files/fa/news_albums/313435/2451/resized/resized_246334_970.jpg

ناگاه آمدنت

ازهمه چیز می گذشت.سالیان سال بود که از همه چیز می گذشت.
از شبهای حمله و از روزهای مقاومت از کمیل های پنهانی نیمه شب پشت خاکریزت و ازآن اخرین «ان یکاد»مادر که بدرقه راهت شده بود .

از همه چیز می گذشت و گلزار شهدای شهر هر چه آغوش داشت گسترده بود به روی تکه های آمده از بهشت و اسمان ، هر چه ابر داشت گریسته بود در فراق همه آن نورها و سپیدی ها!

حالا هزاران هزار چهره ملکوتی در آغوش قاب دیوارخانه ها جای گرفته بود و کوچه ها همه متبرک بودند به نام های اسمانی
کوچه شهید زین الدین ،کوچه شهید باکری ،کوچه شهید محمدی ، کوچه شهید...تنها، کوچه روزگار کودکی تو نام نداشت و تنها ، قاب دیوار خانه تو بود که فریاد میزد حجم خالی حضورت را و مادر که هر روز چشم به راه پیکرت ،آذین می بست خیابان های منتهی به گلزار شهدا شهر را !

از همه چیز می گذشت و کم کم هیاهوی دنیای مدرن داشت آرامش یاد تو را از یادمان میبرد که ناگاه آمدی سبکبال تر از همیشه! با همه آن یک مشت استخوانی که به یادگار مانده بود از آن قامت رشید !
می خرامیدی و شانه های شهر همه با تو می آمدند

آری !عشق را برایمان تشریح کردی در تشییع شدنت !
یک تکه استخوان انگشت تو کافی بود تا بار دیگر نشان دهد مسیر بزرگراه شهادت را ، که هنوز نور میان ظلمت پیدا بود
آمدی و گذشت و عشق بار دیگر شعله کشید و حال ،همه ترس من از خاموش شدن همیشه آن است
راستی! مباد که دیگر نوری نیاید میان این همه ظلمت !

مباد که از یاد ببریم هر آنچه را که از یاد برده ایم! مباد

kavirdell59
1392/04/24, 15:53
*شهید باکری:

عزیزانم‌! اگر شبانه‌روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به بما عنایت فرموده‌، باز هم کم است‌. آگاه باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل‌، تنها چاره‌ساز ماست‌. ...‌بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست‌.

همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید‌.
پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید‌. اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (ع‌) و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است‌.
همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید‌.
و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت کنید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح و وارث حضرت ابوالفضل (ع‌) برای اسلام بار بیایند‌.

علی اکبر
1392/04/24, 18:42
شهید محمد تورجی زاده

نام: محمد تورجی زاده

تولد : ۲۳ تیر ماه ۱۳۴۳

فرزند: حسن

شهادت: ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶

محل شهادت: بانه _ منطقه عملیاتی کربلای ۱0

قرار بود فردا با دوستانش عازم جبهه شود، همان روز رفتیم به گلستان شهدا، سر قبر شهید سید رحمان هاشمی. دیگر گریه نمی‌کرد.دو تن دیگر از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آن‌ها خیره شد؛ گویی چیزهایی می‌دید که ما از آن‌ها بی خبر بودیم.رفت سراغ مسئول گلستان شهدا، از او خواست در کنار سید رحمان کسی را دفن نکند.ایشان هم گفت : من نمی‌توانم قبر را نگه دارم؛ شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند می‌خواهیم اینجا دفن کنیم.محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت :شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگهدار.همان‌طور هم شد و محمد در کنار سید رحمان دفن شد.

مصاحبه با شهید :

در نوار مصاحبه به عنوان آخرین سوال از محمد پرسیدند :اگر پیامی برای مردم دارید بفرمایید.محمد گفت:آخرین پیام من این است که قدر امام و ولایت فقیه را بدانید.خداوند می‌گوید : اگر شکر نعمت کردید نعمت را افزون می‌کنم، اگر هم کفران نعمت کنید از شما می‌گیرم.شکرگزاری از خدا فقط دعا به امام نیست بلکه اطاعت از فرمان‌های اوست.قدر امام را بدانید، مواظب باشید دل امام به درد نیاید و خدای ناکرده از ما به امام زمان شکایت نکند.ما بر اساس نیازی که به اسلام داریم باید تلاش کنیم، اسلام به ما هیچ نیازی ندارد.خداوند در قرآن می‌فرماید :اگر شما امت، اسلام را یاری نکردید، شما را برمیدارم و امت دیگری را قرار می‌دهم که اسلام را یاری کنند.مسئله دیگر حمایت از شخصیت‌های مملکتی است که پشت سر ولایت قرار دارند. مثل آیت الله خامنه‌ای و مشکینی و...

وصیت‌نامه شهید

محمد قبل از آخرین سفر وصیت‌نامه‌اش را آماده کرد، محل آن را هم گفت و رفت.
الحمدالله رب‌العالمین، شهادت می‌دهم که معبودی جز الله نیست و برای رشد انسان‌ها پیامبرانی فرستاده که نبی اکرم محمد ابن عبدالله خاتم آنان است..او نیز برای استمرار راه صحیح این امت و عدم انحراف از مبانی عالیه اسلام حضرت علی (علیه السلام) را به عنوان ولی و وصی بعد از خود معرفی نمود.شهادت می‌دهم قیامت حق است و میزانی برای سنجش اعمال وجود دارد. بهشت و دوزخ حق است و اجر و جزایی در پی اعمال است.امشب که قلم بر کاغذ می‌رانم، انشا الله هدفی جز رضای دوست و انجام وظیفه ندارم؛ در راه وظایفی که بر عهده‌ام گذاشته شده از ایثار جان و ... هیچ دریغی ندارم.زمانی که قدم اول را در این راه برداشتم به نیت لقای خدا و شهادت بود، امروز بعد از گذشت این مدت راغب‌تر شده‌ام که این دنیا محلی نیست که دلی هوای ماندن در آن را بنماید.خدایا شاهدی که لباس مقدس سپاه را به این عشق و نیت به تن کردم که برای من کفنی باشد آغشته به خون.خدایا همیشه نگران بودم که عاملی باشم برای ریخته شدن اشک چشم امام عزیز.اگر در این مدت بر این نعمت بزرگ شکری درخور نکردم و یا از اوامرش تمردی نمودم بر من ببخش.خدایا معیار سنجش اعمال خلوص است. من می‌دانم اخلاصم کم است، اما اگر مخلص نیستم امیدوارم.اگر گناه و معصیت کورم کرده، بینای رحمتم. با لطف و کرم خود مرا دریاب که با لیاقت فرسنگ‌ها راه است.هم رزمانم، سخنی با شما دارم. همیشه گفته‌ام :بسیجی‌ها، سپاهی‌ها ... این لباسی که بر تن کرده‌اید خلعتی است از جانب فرزند حضرت زهرا (سلام الله علیها) پس لیاقت خود را به اثبات برسانید.
نظم در امور را سرلوحه خود قرار دهید. روز به روز بر معنویت و صفای روح خود بیفزایید، نماز شب را وظیفه خود بدانید، حافظی بر حدود الهی باشید، در اعمال خود دقت کنید که جبهه حرم خداست؛ در این حرم باید از ناپاکی‌ها به دور بود.عزیزانم، امام را همچون خورشیدی در بر بگیرید، به دورش بچرخید، از مدارش خارج نشوید که نابودیتان حتمی است.
پدر و مادرم سخن با شما بسي مشكل است ميدانم اين داغ با توجه به علاقه‌ای كه به من داشته‌اید بسيار سخت است. پدرم مبادا كمر خم كنيد. مادرم مبادا صداي گریه‌ی شما را كسي بشنود.پدر و مادرم همان‌طور كه قبلاً مقاوم بوديد در اين فراز از زندگی‌تان نيز صبر كنيد وبا صبرتان دشمن را به ستوه آوريد، دوست دارم جنازه‌ام ملبس به لباس سپاه بوده و به دست شما در قبر گذارده شود؛ مرا از كودكي خود از محبان حسين (ع) و زهرا (س) تربيت كرديد. از طعن دشمنان نهراسيد.نهايت و اوج محبت فاني شدن در راه معشوق است و من فاني في الله هستم. همه بايد برويم كه انالله و اناالیه راجعون. فقط نحوه‌ی رفتن مهم است وبا چه توشه‌ای رفتن.برادر و خواهرانم :در زندگی خود، جز رضای حق را در نظر نگیرید، هرچه می‌کنید و هر چه می‌گویید با رضای او بسنجید؛ به خاطر یک شهید خود را میراث خوار انقلاب ندانید.اگر نتوانستم حق فرزندی و برادری را برای شما ادا کنم حلالم کنید. من همه را بخشیدم، اگر غیبت و تهمت و ... بوده بخشیدم؛ امیدوارم شما هم مرا عفو نمایید.ببخشیدم تا خدا هم مرا ببخشد.اگر جنازه‌ای از من آوردند دوست دارم روی سنگ قبرم بنویسید :یا زهرا (علیها السلام).از طرف من از همه فامیل حلالیت بطلبید.خدایا سختی جان کندن را بر ما آسان فرما.در آخرین لحظات چشمان ما را به جمال یوسف زهرا (علیهاالسلام) منور فرما.خدایا کلام آخر ما را یا مهدی و یا زهرا قرار بده.خدایا در قبر مونسم باش که چراغ و فرش و مونسی به همراه ندارم.خدایا ما را از سلک شهیدان واقعی که در جوار خودت در عرش الهی در کنار مولا حسین (علیه السلام) هستند قرار بده.

والسلام _ محمد رضا تورجی زاده

---------------------------------

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/04/25, 11:04
18 گلوله خورده بود و ترکش‌هایی نیز بر بدنش نشست و احساس کرد روح از جسم سنگینش جدا شده و در حال پرواز کردن است که ندایی به او گفت برگرد تو نمی‌توانی بیایی.

به گزارش خبرگزاری فارس از رشت، روایت شهید حکایت بسیار غریبی است اینکه می‌گویند خداوند از بوستان خود گلی را برمی‌گزیند و به او عطر شهادت می‌زند و سپس به عرش می‌برد، واقعیت محض است، زیرا هر کسی لایق شهادت پیدا نمی‌کند، باید بخواهی و خدا هم تو را بخواهد تا شهید شوی.

اینها روایتی از یک شهید زنده است،
جانبازی سرافراز که شامگاه پنجشنبه در یادواره سرداران شهید نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و هشتمین یادواره شهدای گمنام مرکز عالی تربیت جهادی و تکاوری سیدالشهدا (ع) رشت برای مشتاقان زیادی که بی‌صبرانه و در سکوت محض و در دل تاریکی شب پای خاطره‌گویی «محمود رفیعی» نشسته بودند، عنوان شد.

رفیعی، شاید بارها و بارها خاطره جنگ و جبهه را برای مردم در نقاط مختلف کشور تعریف کرده اما مهم‌‌ترین افتخار او این است که در نزد رهبر معظم انقلاب خاطره‌های هشت سال دفاع مقدس را روایت کرد، روایتی که اگر لحظه‌ای به آنها بیندیشیم می‌بینیم که چقدر از غافله شهدا عقب‌تر هستیم.

این جانباز سرافراز دفاع مقدس، نحوه مجروح شدن خود و شهادت دوستانش را روایت کرد و در تاریکی شب شانه‌های جمعیت زیادی که در پای مزار شهدای گمنام نشسته بودند می‌لرزیدند و اشک‌ها مانند مروارید غلتان روی چهره‌های خانواده‌های معظم شهدا نقش بسته و سرازیر می‌شدند.

*دروازه شهادت به سختی باز می‌شود

روایت شهادت فرزندان این مرز و بوم مانند یک افسانه است اما افسانه‌ای که به واقعیت تبدیل شده و امروز باید حسرت بخوریم که چرا قدر شهدا را ندانسته‌ایم.

راوی هشت سال دفاع مقدس از سال 62 که در جبهه بود آغاز کرد و گفت: با خدای خود راز و نیاز می‌کردم که نکند جنگ به پایان برسد و دروازه شهادت بسته شود و من این ور دروازه بمانم که اکنون همه ما این ور دروازه هستیم.

وی ادامه داد: در جبهه دفاع مقدس این دروازه، باز بود و همگی وارد بهشت می‌شدند و بالاتر از آن به همسایگی امام حسین (ع) می‌رسیدند.

رفیعی در ادامه روایت خود ذکر کرد: پس از یک سال دعای شهادت خواندن، شبی در خواب یکی از دوستان شهیدم که در عملیات بیت‌المقدس شهید شده بود را دیدم که به من گفت وسایلت را جمع کن و کارهایت را انجام بده و وصیتنامه خود را بنویس یک هفته دیگر شهید می‌شی، گفتم آقا سعید از کجا می‌دانی، کی گفته، دوستم گفت به من گفتند که بهت بگم دعایت مستجاب شده و یک هفته دیگر شهید می‌شی.

وی اضافه کرد: از خواب بیدار شدم و نماز خواندم و گفتم خدایا منو شهید کن اما نه همین الان، جبهه‌ها به رزمنده نیاز دارد و اگر من شهید بشم و سنگر خالی شود دشمن کشور را می‌گیرد، خدایا پس چرا وقتی گفتم زیارت کربلا و زیارت امام زمان را نصیبم کن آن را قسمت نکردی، و انگشت روی کشته شدن ما گذاشتی.

یادگار هشت سال دفاع مقدس گفت: به خدا گفتم خدایا حالا اگر می‌خواهی شهیدم کنی باشد، اما شهید نکنی بهتر است.

شهادت تصادفی نیست/بند پوتین رزمندگان را آقا امام زمان (عج) می‌بست

وی در ادامه با بیان اینکه آنهایی که شهید شدند تصادفی شهید نشدند، افزود: شهدا انتخاب شده بودند و شهادت تصادفی نیست.

رفیعی روایت کرد: شهدا به مقام ولایت رسیده بودند و بند پوتین آنها را آقا امام زمان (عج) می‌بست و همان جوانی که آقا بند پوتین او را بسته بود از شهادتش خبر داد و بعد فردای همان‌روز شهید شد.

وی اضافه کرد: من ابتدا گفتم خدایا شهیدم کن و بعد گفتم نکن، بعد از یک‌هفته دوباره همان دوستم را در خواب دیدم گفت آقا محمود تو می‌آیی پیش ما اما تو را بر می‌گردانند ولی دست و پایت را قبول می‌کنند.

این راوی جنگ تحمیلی درباره شهادت خود و دوباره برگشتنش، اذعان کرد: در 13 تیر سال 62 یک هفته بعد که دوستم به من خبر شهادتم را داده بود در بیمارستان بستری بودم.

*سرهای شهدایی که بر زمین افتاد تا کشور امروز در دنیا سربلند شود

وی روایت کرد: در منطقه آذربایجان غربی درگیری ایجاد شد و به همراه حدود 12 نفر به این منطقه رفتیم و در راه به ما کمین زدند و از زمین و آسمان بر ما گلوله بارید به قدری بود که دو سه نفر از همراهانم شهید و بی‌سر شدند و بدنشان دست و پا می‌زد، این سرها جدا شد تا امروز سر ما در دنیا بلند شود و اگر این سرها روی زمین نمی‌افتاد امروز سرهای ما پایین بود اما ایران امروز سربلندتر است.

رفیعی ادامه داد: از ماشین پایین افتادم و طرف راست ما صخره بزرگی بود و پشت آن پرتگاه بود و دسته‌گل‌های ما یکی پس از دیگری بر زمین می‌افتادند و پرپر می‌شدند و امام زمان را صدا می‌زدیم.

این راوی دفاع مقدس افزود: گلوله‌ها از بالای سر ما رد می‌شد و یکی از رزمندگان ما از ناحیه گلو تیر خورد و در چند قدمی ما افتاد و با هر نفس از رگ‌های بریده او خون بیرون می‌زد و به من اشاره کرد آب به او آب برسانم، دوست دیگر ما که رفت به او آب دهد به رگبار بسته شد و من گریه‌کنان قمقمه آب را برداشتم به بالای سر دوستم رفتم و خم شدم به او آب دهم که گلوله‌ای به دستم اصابت کرد و قمقمه افتاد و بعد گلوله‌ها به دست دیگر و پهلو و پاهایم خورد و افتادم، مدتی به همان حال ماندم که دشمن خود را به آن منطقه رساند و کسانی که زنده بودند را تیر خلاص می‌زدند و بالای سرم که رسیدند گفتند این یکی زنده است خلاصش کنید، سرباز دشمن با پوتین‌هایش روی چهره‌ام کوبید و بینی و دهانم پاره شد و گلوله‌ای دیگر به من زدند و از پشت سر نیز چند گلوله خوردم و ترکش بر بدنم نشست.

*روحم به عرش رفت و بازگشت

وی گفت: قدرت تکلم نداشتم ما را زیر کامیونی انداختند تا از روی بدن ما رد شوند تنها یک لحظه توانستم خود را قدری کنار بکشم، یک دفعه سبک‌بار شدم و از بالا جسم خودم را دیدم و همچنین روح دوستان شهیدم که یکی پس از دیگری از کنارم می‌گذشتند و به عرش می‌رفتند به قدری احساس خوبی داشتم که دلم نمی‌خواست آن احساس را از دست دهم، دنبال شهدا رفتم که ندایی به من گفت تو باید برگردی، من گفتم اجازه دهید بیایم دیگر نمی‌خواهم برگردم، گفت تو خودت خواستی شهید نشوی، برگرد تا وقتت برسد، یک دفعه دیدم روی جسم خودم افتادم و سنگینی و درد شدیدی را احساس کردم.

*جسمم به سردخانه منتقل شد

این شهید زنده اضافه کرد: مدتی بعد محاصره شکسته شد و نیروهای خودی می‌آمدند و اجساد شهدا را می‌بردند به بالای سر من که رسیدند فکر کردند شهید شدم زیرا قدرت حرکت نداشتم و تنها صداها را می‌شنیدم، مرا همراه با اجساد شهدا داخل خودرویی گذاشتند و به سردخانه منتقل کردند، نمی‌توانستم بگویم که هنوز زنده هستم، چند بار دعای امام زمان (عج) را خواندم و از سردخانه که بیرون آورده شدم اطرافم شلوغ بود و برای یک لحظه با کمک امام زمان توانستم چشم خود را باز کنم، وقتی اطرافیان متوجه من شدند فریاد زدند که این شهید زنده شده و همه به طرفم آمدند و لباس‌های مرا به عنوان تبرک پاره کردند و بعد به بیمارستان منتقل شدم و تحت جراحی قرار گرفتم.

*18 گلوله به بدنم اصابت کرد/یکی از گلوله‌ها در کنار قلبم است

رفیعی در ادامه افزود: 18 گلوله خورده بودم و علاوه بر آن ترکش‌هایی بر بدن داشتم و اکنون یکی از گلوله‌ها در نزدیکی قلبم نشسته است و دکترها گفتند دیگر کاری از دست ما ساخته نیست، نمی‌دانم تا کی زنده هستم اما می‌دانم که شهدا به لیاقت شهادت دست یافته بودند و رفتند.

یادگار هشت سال دفاع مقدس با بیان اینکه بعضی از افراد با نامردی بدون اینکه به جبهه‌ها رفته باشند در مراسم‌ها چفیه به گردن خود می‌اندازند، بیان کرد: عده‌ای برای اینکه به پست و مقام برسند رزمندگان را پس می‌زنند.

*سر شهدای دفاع مقدس روی دامن مهدی فاطمه (س) بود

وی با تأکید براینکه شهدا در دوران دفاع مقدس با امام زمان خود آزمایش شدند، تصریح کرد: سر شهدای دفاع مقدس هنگام شهادت روی دامن مهدی فاطمه (س) بود.

رفیعی دعای ائمه (ع) را درس توحید عنوان کرد و افزود: تکامل انسان‌ها در گرو شناخت امام زمان (عج) است و افراد به وسیله امام زمان خود آزمایش می‌شوند.

رسانه شهید

پاسدار حرمت خون شهیدان

علی اکبر
1392/04/26, 00:55
وقتی دل به دنیا و تعلقات فریبنده اش معتاد باشد ،تقصیری ندارد ،اگر هیچ وقت هوای بهشت شهدا را نکند!
آدم که نمی تواند خود را گول بزند!

وقتی انسان اسیر نیرنگ زندگی باشد ، بعید است که خود را به خاطر دیروزش سرگرم کند و بعید است که چهار قدم ردپای رفقای شهیدش را دنبال کند چه رسد به اینکه بخواهد مرثیه خوان آنها باشد.
آه از فراموشی....؟اما

شهیدان تصنیف تازهای از زندگی نیستند.
شهیدان آیه های روشن آسمانند که همیشه وحال بر سر مردمان شهر نازل می شوند تا آنها را به فطرت خویش فرا خوانندو به حیات وجدان های ترشیده خاتمه دهند.

«شهادت یک جریان مستمر است و شهیدان همسفران آبند»

شهیدان تصنیف تازه ای از زندگی نیستند. آنها هجاهای منسوخ هم نیستند که فقط در کتیبه های تاریخ یافت شوند .
همیشه می توان با شهیدان قرار ملاقات گذاشت کافی است حوصله داشته باشی خود را از کیفیات خاک ، رها کنی و از طیف های زمین سرازیر شوی ، آن وقت دیگر آه پدران شهید داده و اشک مادران سالخورده تکانت می دهد و تو می دانی که فراق یعنی چه ؟ و داغ چه رنگی است!
و تازه می فهمی که خنده ها و خطابه ها هیچ دردی را دوا نخواهد کرد .
و بوسه های شتابان بر مزار شهدا فقط محض تفصیل اخبار است!!

کیست که با قدمهای بی قرار من همراه شود و در بعد از ظهر آخرین روزهای هفته به استقبال روزهای شیرین جنگ بشتابد .
کدام دست باذوقی ،شمع ها را به پاس جاودانگی شهیدان روشن خواهد کرد ؟

آن کیست که سفره دردهایش را بر مزار رنگ و رو رفته ای پهن کند و سوغات سفرهای دیروزش را در میان بگذارد.
سال ها با شهیدان نشستیم و بر خاستیم ، جنگ دیدیم و جراحت چشیدیم...و کسی نبود که از آن سیر و سلوک عارفانه حکایت کند.
سالها در بستر میدانهای شلوغ مین ، کلیدداران بهشت راهمراه بودیم...و کسی نبود که آن همه جاذبه های جاودانه را به ورقهای تاریخ بسپارد. وکسی نبود که بفهمد در پشت این پیشانی بندهای یاحسین و یا زهرا چه راز شکفتی نهفته است .
جنگ بود جنگ...

و تهور بی باکی شهیدان ما هرگز در شمار حسابهای عقلایی عالم نمی امد.
کجاست آن دقیقه های سرخ سماع؟ کجاست آن ثانیه های خاطره انگیز خط؟ کجاست آن زمزمه های احلی من العسل؟
اگرچه با همه این ها دیر گاهی است که وداع کرده ایم و اگر چه آن ثانیه ها دیگر دست یافتنی هستند اما دست کم میشود با آنها از سر آشتی در آمد.

هر روزی از عمرمان که با شهیدان و در کنار شهیدان گذشته است از مصادیق یوم الله است و این هرگز سخنی از سر مبالغه نیست .

نگاه کن!

مردان آتش زاد در سپیدی جاده ها به چشم می آیند.مشت ها گشاده و گره کرده...و لبها به فریادی می شکفند: کربلا ما می آییم... ما را هم در حرمت پذیرا باش!
از اینجا تا پایانه به خود امدن راه درازی نیست و سفر تا شهید آباد وقت چندانی را نمی گیرد وقت است تا از نگاه بی شفقت شهرنشینان بگریزی و در پشت پر چین ها دنیای از معارف انقلاب را به روی خود بگشایی.
دو رکعت نماز در شرجی شهید اباد و در پناه شمع ها و آینه ها چه لطفی دارد!

سلام برآن پرچم های تابان...
سلام بر آن چفیه های فراموش شده...
سلام بر آن پیشانی نوشته های متبرک...
سلام بر آن مزارهای خاموش!
سلام بر شهیدان خدا!

آری: همیشه می توان با شهیدان قرار ملاقات گذاشت...!

التماس دعا

kavirdell59
1392/04/26, 11:02
ماجرای گواهینامه رانندگی یک فرمانده تیپ

http://fupload.ir/images/t8qnlxc4q9rbuk33290y.jpg



همه ما یه جورهایی با بیت‌المال سر و کار داریم، از دانش‌‌آموزی که روی نیمکت کلاس می‌نشیند تا کارگر و کارمندهایی که در اداره و کارخانه‌ها کار می‌کنند، حتی زنی که خانه‌دار است. فرقی نمی‌کند که بیت‌المال چطوری در زندگی‌هایمان نقش دارد، مهم این است که چگونه از آن استفاده می‌کنیم.

قبل از اینکه به حساب ما رسیدگی شود، بیاییم خودمان رسیدگی کنیم؛ چقدر به عدالت حضرت علی(ع) نزدیک هستیم، زمانی که ایشان از نور چراغ بیت‌المال برای کار شخصی‌شان استفاده نمی‌کردند؟!

سیدکاظم حسینی از همرزمان شهید «عبدالحسین برونسی» ماجرای توجه شهید برونسی به بیت‌المال و گرفتن گواهینامه رانندگی را روایت می‌کند:

***

فرمانده تیپ که شد، یک ماشین، اجباراً، تحویل گرفت. یک راننده هم می‌خواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. ـ شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید باهات باشه.

ـ توی منطقه که شرعاً عیبی نداره من خودم پشت فرمون بشینم.

تو شهر می‌خوای چه کار کنی؟

ـ تو شهر چون نمی‌شه بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگر خواستم برم، با راننده می‌رم.

چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم.

ـ سید! یک فکری برای این گواهینامه ما بکن.

ـ شما که دیگه راننده داری، گواهینامه می‌خوای چه کار؟

ـ همه مشکل همین‌جاست که یک راننده بند من شده، اونم راننده‌ای که حقوق بیت‌المال رو می‌گیره و مخارج دیگه هم زیاد داره.

خواستم باب مزاح را باز کرده باشم.

ـ خب این بالاخره حق یک فرمانده تیپ هست.

ـ شوخی نکن سید! همین ماشینش هم که دست منه، برام خیلی سنگینه، می‌ترسم قیامت نتونم جواب بدم، چه برسه به راننده. (این در حالی بود که وقتی می‌آمد مشهد، پول بنزین و روغن و خرج‌های دیگر ماشین را از جیب خودش و از حقوق شخصی می‌داد).

تصمیمش جدی بود، مو، لای درزش نمی‌رفت.

ـ حاجی، حالا چند روز مرخصی داری؟

ـ هفت، هشت روز.

رفتم اداره راهنمایی و رانندگی؛ هر طوری بود کارها را رو به راه کردم؛ دو سه تا از افسرها خیلی کمک‌مان کردند؛ عبدالحسین اول امتحان آئین‌نامه داد و بعد تو شهری؛ بالاخره بهش گواهینامه دادند. البته همین هم یک هفته‌ای طول کشید؛ وقتی می‌خواست راهی جبهه شود، برای خداحافظی آمد؛ بابت گواهینامه ازم تشکر کرد.

ـ بالاخره این زحمتی رو که کشیدی بگذار پای بیت‌المال، ان‌شاءالله خدا خودش اجرت رو بده.

ـ حالا خودمونیم حاج آقا، شما هم زیاد سخت می‌گیری‌ها.

شهید برونسی لبخندی زد و حکایتی برام تعریف کرد؛ حکایت طلحه و زبیر که در زمان خلافت حضرت مولی(سلام الله علیه) رفتند خدمت ایشان که حکومت بگیرند. آن وقت حضرت شمع بیت‌المال را خاموش کردند و شمع شخصی خودشان را روشن کردند. طلحه و زبیر هم وقتی موضوع را فهمیدند، دیگر حرفی از گرفتن حکومت نزدند و دست از پا درازتر برگشتند. وقتی اینها را تعریف می‌کرد، لحنش جور خاصی شده بود. با گریه ادامه داد: «خدا روز قیامت، از پول و از اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب می‌کشه که این پول و اموال رو در چه راهی مصرف کردی؛ چه برسه به بیت‌المال که یک سر سوزنش حساب داره!».

kavirdell59
1392/04/26, 15:02
شهید فرشاد عباسی روز مادر به خواب مادرش آمد و یک اتاق پر از گل به او هدیه داد!

مادر شهید فرشاد عباسی در گفت و گو با،موج رسا اظهار داشت:

مهدیه قصر فیروزه تهران شاهد زندگی سراسر درس فرشاد است، فرشاد به مدت دو سال برای کمک به خاله اش در تهران زندگی می کرد، هر روز بعد از نماز مغرب و عشا به خانم ها و آقایان احکام یاد می داد.

آن زمان فرشاد دبیرستانی بود ولی با وجود سن کمش، علاوه بر یاد دادن احکام، ورزش های رزمی نیز به علاقه مندان یاد می داد،
فرشاد خودش بسیجی بود و در همین مهدیه افراد زیادی را جذب بسیج کرد، فعالیت های فرشاد به قدری در این مهدیه تاثیرگذار بود که رفتنش برای همه گران تمام شد.

وی گفت:نزدیک عید سال 62 بود قرار بود برود سوسنگرد، من مریض بودم، قرار بود از تهران بیاید مرا ببیند و برود، توی راه چند بار تصادف کرده بود، ساعت 10 شب رسید خونه،با لباس بسیجی پیشم دراز کشیده بود،یکدفعه متوجه اش شدم، گفتم کی اومدی، گفت:نیم ساعتی میشه، بهش گفتم، عیده، نرو، گفت نه باید برم تا اونهایی که شش ماهه نرفتن مرخصی بتونن برن خانواده هاشون ببینن، صبح ساعت شش راه افتاد، تا 18 فروردین تو سوسنگرد بود،بعد از مدتی برای امتحانات نهایی اومد زنجان،یک روز کارنامشو آورد، همه نمراتش بین 18 تا 20 بود،کارنامشو گرفت جلوی چشمم گفت: حاج خانم راضی شدی؟

این مادر شهید ادامه داد:
اول تیر همون سال توی پایگاه امام حسین (ع) دوره آموزشی شرکت کرد و بعد هم امتحان دانشگاهش را داد، مهر همون سال، اومده بود زنجان، من تهران بودم، بخاطر من تهران اومد و برای آخرین بار با من خداحافظی کرد، خواهرش کوچیک بود و خیلی بی تابی می کرد، نمی ذاشت بره،
به زور ازش جدا کردن، انگار فهمیده بود، برگشتنی در کار نیست، تو پارک خواهر و برادرو از هم جدا کردن،

وی گفت: برام نامه نوشته بود، 13 آبان می آیم، جواب نامه من به اون نرسید، 13 آبان همون سال شهید شد، 17 روز پیکرش پیدا نشد، روز اربعین پیکر پاکش در زنجان تشییع و به خاک سپرده شد، اسفند همون سال ساکش رو برام آوردن،دو دست گرم کن،
یک دست لباس بسیجی و یک جزوه زیارت عاشورا بود و یک برگه که 100 بار نوشته شده بود، السلام علیک یا ابا عبدالله، دوستاش می گفتن، شب ها تو جبهه همیشه زیارت عاشورا می خونده، دوستاش بهش می گفتن عاشق.

خانم پارسا تصریح کرد:
مهر ماه سال 58 من و پدرش رفتیم مکه، بعد از گذشت 35 روز اومدیم وطن، این پسر نوجوان که هیچ کس تصورشو نمی کرد، کاری بتونه از پیش ببره چنان برنامه ریزی برای اومدن ما کرده بود
که همه حیرت می کردند،با عموش اومد تبریز استقبال، تو زنجانم برنامه ویژه ای تدارک دیده بود،اعضای فامیل رو با یه اتوبوس به استقبال ما در زنجان برنامه ریزی کرده بود،
کاش اون زمان فیلمبرداری می کردیم، تا امروز ...

این مادر شهید گفت:
توی آخرین نامش نوشته بود، ماموریتم تمام می شود، اما عملیاتی در پیش است که در آن عملیات شرکت خواهم کرد،چون به کمک کار خاله اش بود،
توی مهدیه قصر فیروزه برنامه ویژه ای برای یادبودش برگزار کردند، خیلی با شکوه بود.

وی ادامه داد:
روز مادر بود بچه ها بهم زنگ زده بودن، شب با دوچرخش به خوابم آمد،یک ربع تمام نشست پیشم،خواست بره گفتم، بیشتر بمون کجا میری، گفت: باید برم،
کلاس دارم، منو محکم بغل کرد و بوسید و گفت: این گل ها را برای تو آورده ام و هدیه ها را برای دیگران، نگاه که کردم یک اتاق پر از گل برایم آورده بود،
از خواب که بیدار شدم تا دو روز جای دستشو احساس می کردم.

پارسا افزود:
یک عکس سه در چهار گرفته بود، به پدرش گفته بود،
میدونی این عکس به چه دردی میخوره، پدرش گفته بود به چه دردی، گفته بود، بزرگ کنی، بزنی جلوی ماشین، پدرش خیلی ناراحت شده بود،
اومد به من گفت، صداش کردم، فرشاد چی میگی، برو یک عکس جدید بنداز، رفت و یک عکس جدید گرفت.

وی خاطرنشان کرد:
توی یک نمایشگاهی وصیت نامه ها و آثار شهدا را به نمایش گذاشته بودند، یادم نمیره، یک نفر جلوی وصیت نامه فرشاد نوشته بود، وصیت نامه شهید فرشاد عباسی بیداد می کند.

این مادر شهید تصریح کرد:
زندگی من پر از خاطرات فرشاده، درست پنج ساعت بعد از تولدش دچار عارضه ای شد، دکترا قطع امید کرده بودند،خونریزی شدیدی از نافش داشت، ساعت 10 شب دکتر اومد،
خدا به ما لطف کرد و فرشاد و دوباره به ما داد،درست در هشت ماهگی دوباره دچار خروسک و تنگی نفس شد، حالش خیلی بد بود،بازهم نظر خدا به روی فرشاد بود،
اوایل سال 58 دچار بیماری سختی شد، قربانی نذر کردم، گفته بودن تا 40 روز نباید چیزی بخوره،یه روز عمه اش بهش خربزه و خاکشیر داد،
همون درمون فرشاد شد، اما خواست خدا رفتن فرشاد بود، خودش داده بود توی 18 سالگیش ازم گرفت.

وی گفت:
فرشاد خیلی فعال، مهربان، دلسوز و کمک کار بود، ظرف می شست، توی جمع کردن سفره کمک می کرد، هر کاری که می تونست برام انجام می داد،دانش آموز خودم بود،
من بزرگتر از اون بودمو و مادرش اما همه درد دل هامو به فرشاد می گفتم.

پارسا یادآور شد:
دو سال برای کمک به خاله اش رفت تهران، مهدیه فیروزه تهران شاهد فعالیت های فرشاده،دو از دوستاش از جمله محمد رضا ساهپوشان قبل از فرشاد شهید شدند، طاقت نیاورد، گفت:
باید برم جبهه،مادر محمد رضا بهش گفته بود، محمد رضا رفت شهید شد، مادرش رو تنها گذاشت تو پسر من باش نرو، بهش گفته بود،میرم تقاص خون محمد رضا را بگیرم،
بیچاره خانم مونده بود چی جواب فرشادو بده.

وی افزود:
گفت باید رضایت بدید برم جبهه، تا دم اتوبوس اعزام باهاش رفتم، به علی اکبر عباسی سپردمش،عصر که از مدرسه اومدم دیدم عصبانی نشسته خونه، گفتم چی شد نرفتی،
گفت نه دعاهای تو نذاشت من برم، من روزه نذر کرده بودم که نره، اما بعد از چند روز دوباره رفت.

پارسا افزود:
2.5 سال روی دستم خوابید، بهترین دوستم بود، گاهی دو برادر دعوا می کردن، چند بار شیشه های خونه را شکسته بودن، پدرشون گفته بود، اگه یکبار دیگه بشکنید باید پولشو خودتون بدید،
یکبار دیگه که شیشه شکسته بود، رفتم خونه دیدم نامه نوشتن، ببخش بیشتر از این پول نداشتیم.

وی بیان داشت:
دو برادر 27 ماه باهم اختلاف سنی داشتن،همه کارهاشون باهم بود،به من می گفتن مامان بابا نامحرم باید پیشش چادر سر کنی، رساله براشون آوردم و توضیح دادم که من می تونم توخونه حجاب نداشته باشم، تربیت شده مرحوم آقاجان بودن،ما توی یک خانواده با مادر بزرگ،
عمو و میهمانانی که همیشه به این خونه رفت و آمد می کردند، زندگی می کردیم،این رفت و آمدها و شخصیت های بزرگ تاثیر بسیاری در تربیت فرزندانم داشت.

مادر شهید عباسی ادامه داد:
کمتر از شش سالش بود نماز خوندن شروع کرد،روزه می گرفت، ماه رمضان یک سالی تیرماه بود، تو ایوان سفره مینداخت و شربت خاکشیر برای همه افراد خانواده آماده می کرد،
همیشه با شربت خاکشیر افطارشو باز می کرد،شب های جمعه ساعت برای دعای کمیل می رفتیم مسجد،یه شب تا دعای کمیل تموم بشه سه بار خوابیدم و بیدار شدم،
وقتی رسیدیم خونه، تلویزونم دعای کمیل داشت، نشستیم باهم دوباره دعای کمیل گوش دادیم،ساعت چهار صبح نماز خوندیم و بعد خوابیدیم،فرشاد برای شهادت خلق شده بود.

وی افزود: قرار بود با هم سه روز بریم مشهد اما کسی پیدا نشد که دخترمو نگه داره، بعد شهادتش که مشهد رفتم، هر لحظه جاشو خالی کردم.گفتنی است،
شهید فرشاد عباسی در 13 آبان سال 62 به شهادت رسید

علی اکبر
1392/04/26, 18:44
دمی با شهیدان

دل های آغشته به اروند ، پاره پاره های واجب ،گریه های مستجاب ، دیگر صدای نیستانی دلهایتان را نمی شنویم. دیگر در کنارمان لبخندهایتان نیست تا بهار را ترسیم کنیم. در روزهای مبهم مان دلمان بهانه میدان مین را میگیرد. چشم هایمان به جستجوی شیارها نمی روند. پلاک هایتان آشنا نیست. معصومیت و پاکی را غبار گرفته است. بی شما جزیره مجنون ، مجنون مانده است. پیکر حاج مهدی باکری راهم آب برد. اما کسی آنرا نگفت. حاج حسین هم با سی و پنج ترکش و یک دست به مهمانی خدا رفت. دستواره با بدنی پاره پاره بر دستان ما هر شب تکرار میشود.اما کو چشمی که ببیند. جگرگوشه هایتان هنوز بهانه بابا را با گریه زمزمه میکنند و هر غروب در سجاده تان شما را می جویند. قاب عکس هایتان را با بغض های سخت مینگرند. لب های نبوسیده شان بر سنگ های مزار ماسیده است. محبت پدری می خواهند اکنون ماییم و اینان که به مهمان یتان آمده ایم. با نخلهای بی سر ، مادران بی پسر ، دل های پر از مویه، کودکان واگویه، چه بگوییم شما را.
اشک امانمان نمی دهد. چرا باران اشک را بر سنگ مزارتان نگرییم چرا حسرت ننو شیم. خاک مزارتان را چرا توتیای چشم نبریم. مگر می توانیم چشم در چشم اروند بنگریم. شرممان می آید شما که پشت خاکریزها خدا را دیدید دست مارا نگرفتید. فرشته ها فقط شما را می دیدندو آیینه ها فقط شما را نشان می دادن. در سوز دعاهایتان چه بود که هر شب پنجره ملکوت به رویتان گشوده می شد و فرشته ها دلتان را می سرودند.
برادرم! از شیارها هنوز بوی بهشت می آید. سنگرها را شب فرا گرفته است و فانوسی نیست. خاکریزها رامینگریم صدای گامها و لبخندهایتان در دامان ته نشین میشود. در جاده های مه آلود سر گردان مانده ایم. از مرگ در بستر ناراحتیم. مرگ بی درد ، مرگ بی خون ، مرگ راحت نصیبمان شده است. جزیره مجنونی نیست که در بیابان هایش سر گردان لیلا شویم. در وصیتنامه های شهید درنگ نمی کنیم. مادران شهید قدیمی شده اند. کسی با دود اسپند بدرقه نمی شود. رسیده ایم به انتهای راه! دلواپس نگاه فرزندان شهید نیستیم.
برادرم!چه گویم دلمان کوه اندوه است. خویش را گم کرده ایم. شلمچه به شیوه مظلومیت همچنان باقی مانده است. فتحتان را روایت نمی کنیم.خاکریزها را رعایت نمی کنیم . چه بگویم که آغاز هجرت شما ، ابتدای غروب ما بود.اگر با شما نباشم گریه مجابم نمی کند و گلویم تسلیم بغض نمی شود . از سبز گذشتیم به سپیدی رسیدیم. از سپیدی گذشتیم اکنون رسیده ایم به خزانی زودرس.
بی شما چقدر در زمستان غوطه می زنیم.شما رفتید طلوع کردید. ما ماندیم غروب کردیم. وقتی که به شما میرسیم نا سروده شعر می شویم. نا گفته بغض ، حکایت نکرده نی می شویم. نا خوانده نالان، برادرم دلم گرفته است.
سجده یعنی مزار شما ، دل تنگی یعنی دوری از شما، سوختن یعنی در یاد شما، دریا یعنی دل شما ، فریاد مادر شهید به گوش میرسد،خدایا!این قربانی را از ما بپذیر. نگاه معصوم کودکی شهید بر سقف مانده است .

التماس دعا

kavirdell59
1392/04/27, 16:29
وصیت نامه شهید ناصر ذاكری

به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان

با سلام و درود خدمت یگانه منجی عالم بشریت و نایب برحقش امام خمینی (ره) و با سلام و درود خدمت تمامی خانواده های شهداء، اسراء، مفقودالاثرها، و معلولین و جانبازان عزیز و درود بی پایان بر رزمندگان سلحشور و جان بر كف و دعای خیر برای ایشان و شفای مجروحین و معلولین و پیروزی هرچه سریعتر رزمندگان و باز شدن راه كربلای حسین وصیت نامه ام را آغاز می كنم.

مردم ایران ملت عزیز انشاالله همواره شاد و خرم باشید و برای ما عاجزین دعای خیر بنمایید سفارشی دارم امام عزیز را تنها نگذارید و به خانواده و رزمندگان و مجروحین و شهداء سركشی كنید .خدمت دوستان آشنایان و همسایگان دور و نزدیك سلام گرم عرض می كنم و امیدوارم كه حال همگی خوب باشد تو را به خدا اگر از من ناراحتی دیده اید یا كدورتی در دل دارید برای رضاء و خشنودی خدا حلالم كنید پدر، مادر، خواهران و برادران عزیزم، از این راه دور دست تك تك شما را می بوسم و حرفی ندارم چون هنوز وقت حرف زدن به من نرسیده است و این خود افتخاری است كه خداوند در چنین صورتی ما را پذیرفته است. مادر شیرت را حلالم كرده و در عزای من خود را سنگین و باوقار نشان بده،نگذار شیطان فرصت جلوه گری پیدا كند و از مردم و مهمانان عزیز من به خوبی پذیرایی كنید و از طرف من از آنها حلالیت بطلبید.در ضمن مادر عزیزم درباره وسایل هر طور شما صلاح می دانید عمل نمایید انشا الله فقیران را از یاد نبرده و به فكر آنان باشید به امید دیدار در بهشت.

وصیت نامه شهید اشرفعلی ذوالفقاری

"اگر به فیض شهادت رسیدم و پیكرم را برایمان به زادگاهمان نیاوردند هیچ گونه غصه و كدورتی نخورید، چون عاشقان راه خدا جز این سرنوشتی را ندارند و با این كار به مراد واقعی می رسند".

وصیت نامه شهیذ مهدی عاشقی

ملت شهیدپرور برای شهیدان دعا كنند كه از جان گذشتگی این عزیزان مورد قبول درگاه حق و سرورشهیدان عالم امام حسین (ع) باشد .

به خانواده خود سفارش می كنم اگر خواستید گریه كنید به یاد علی اكبر امام حسین (ع) و برای مظلومی آقا امام حسین (ع) گریه كنید. به خواهران خود و دیگر خواهران ایرانی سفارش می كنم كه این آزادی را پاس بدارند كه این آزادی با خون عزیزان بسیار زیادی به دست آمده و در آخر دعا برای رهبر كبیر انقلاب اسلامی و سفارش می كنم كه امام را یاری كنید.....

وصیت نامه شهید احمد طاهری پور

عزیزان من تا به حال وصیت نامه های مختلفی نوشته ام، ولی بعد از برگشتن از جبهه آنها را پاره پاره كردم، ولی این بار كه برای دفاع از اسلام و جمهوری اسلامی از خانه خارج می شوم و پا در چكمه می كنم روحم از شدت درد می سوزد، قلبم می خروشد، احساسم شعله می كشد، بند بند وجودم از شدت درد ضجه می زندف احساس می كنم كه در این دنیا دیگر جای من نیست. با همه وداع می كنم و می خواهم فقط با خود تنها باشم. خدایا به سوی تو می آیم از عالم و عالمیان می گریزم. تو مرا در جوار رحمت خویش سكنی ده ...



وصیت نامه شهید سیف الله گل زاده

...خدایا همانطور كه آمدن به جبهه را نصیبم كردی این سعادت را نصیبم گردان تا سرم را به شما قرض بدهم ای برادرانم، دوستان و هم سنگرانم! اسلحه ام را بردارید و تحت زعامت امام امت به یاری رزمندگان اسلام بشتابید

وصیت نامه شهید ابراهیم كرد

....پشت جبهه را خالی نگذارید و همچون گذشته در صحنه حاضر باشید تا منافقین، این انگلهای جامعه ما نتوانند خون شهیدان اسلام را پایمال نمایند. برادران و خواهران !امام امت، این پیر خستگی ناپذیر را تنها نگذارید و شعار ما اهل كوفه نیستیم امام تنها بماند را به ما ثابت كنید و پاسدار حرمت خون شهیدان باشید. پدر و مادرم از شما می خواهم كه در شهادت من صبر را پیشه كنید كه خدا صابران را دوست دارد. سلام مرا به امام امت و دوستان و آشنایان برسانید و از آنها طلب عفو و بخشش و آمرزش كنید، و از تمام شما می خواهم حلالم كنید.

وصیت نامه شهید سیف الله گل زاده

...خدایا همانطور كه آمدن به جبهه را نصیبم كردی این سعادت را نصیبم گردان تا سرم را به شما قرض بدهم ای برادرانم، دوستان و هم سنگرانم! اسلحه ام را بردارید و تحت زعامت امام امت به یاری رزمندگان اسلام بشتابید

وصیت نامه شهید محمد طاهر لطفی

…خوشحال و مسرورم از راهی كه انتخاب نمودم، صراطم، صراط الله، حزبم، حزب الله و رهبر و مرجعم روح الله است، خوشحال و خوشبخت از آن هستم كه برای چندمین بار به جبهه می آیم. مفتخرم كه برای حفظ و حراست از خونهای شهیدان و اسلام و مرز و بوم اسلامی گام برمی دارم. انشا الله تعالی كه زیستنم و مرگم هم برای خدا باشد. همانا كه آغازم و عبادتم و سیر و سلوكم و زیستنم و مردنم برای خداوند جهانیان است، سعادت داشتیم كه در این زمان و در این جنگ باشیم كه خود آزمایش بس بزرگ و خطیری برای امت مسلمان و شهید پرور ما از طرف خداست. لذا جان ناقابل ما قطره ای كوچك در برابر اقیانوس بزرگ رحمت پروردگار است، نه جان ما از جان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و اصحاب بزرگوارش شیرین تر و نه خون ما از خون آنها رنگین تر می باشد. پروردگارا! ما با تمام وجود به تو ایمان داریم، پس ما را از هر لغزش مصون و محفوظ بدار، پروردگارا یا توفیق شهادت در راهت را نصیب ما گردان یا شفاعت شهیدان.. برادران و دوستان می دانید كه در این جنگ، مهم پیروزی نظامی و تاكتیكی نیست، بلكه مهم جاافتادن خط الهی است، پس برای اسلام تلاش كنید تا دینمان را به اسلام ادا كنیم، و سعی در صدور انقلاب و فرهنگ اسلامی به خارج داشته باشیم، ما بایستی متعادل باشیم و به قول شهید دكتر بهشتی كه دربارة امام فرمود:"جاذبه امام در حد نهایت و دافعة او در حد ضرورت است" بیاییم حب نفس ها و خودمحوری ها و عجب و كبر و فخر و غرور را كنار بگذاریم، و خالص تر باشیم، كاری كنیم كه رضای خدا باشد نه رضای خودمان.....

سه شنبه 22/4/1361 مصادف با 21 رمضان 1402

جبهه جنوب، منطقه ایستگاه حسینیه قرارگاه 18 قم
--------------------------------------------------------------------------------
منبع: پایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادت

.

علی اکبر
1392/04/27, 19:24
سردار شهید حاج عليرضا موحد دانش، فرماندهي تيپ 10 سيد الشهدا


http://dl.aviny.com/Album/defa-moghadas/Shakhes/movahed-danesh-alireza/kamel2/01.jpg


زندگینامه :

عليرضا اولين فرزند خانواده «موحد» در سال 1337 در تهران چشم به جهان گشود و در محيطي با صفا، مذهبي و در سايه پدر و مادري زحمتكش، پرورش يافت. پس از اخذ ديپلم در سال 1355 وارد دانشگاه تبريز شد و در رشته مهندسي برق به كسب علم مشغول گشت. هنگاميكه مبارزات انقلابي مردم اوج گرفت عليرضا نيز به جمع مبارزين پيوست و ادامه تحصيل را به آينده موكول كرد. با شكفتن شكوفه‌هاي جمهوري اسلامي ايران، او در كميته انقلاب، اولين فعاليتهايش را در ايران اسلامي آغاز نمود و پس از آن در سال 1358 به سپاه پاسداران پيوست و حراست از بيت حضرت امام خميني (ره) را به عهده گرفت. غائله كردستان، آغاز سفر بي‌پايان عليرضا به صحنه پيكار با دشمنان اسلام و ايران بود. در عمليات بازي دراز كه به عنوان جانشين عمليات حضور داشت، همچون سردار رشيد كربلا - حضرت ابوالفضل العباس (ع) - دستش را به پيشگاه حق تقديم كرد و پس از شركت در عمليات فتح‌المبين و بيت‌المقدس به عنوان فرمانده گردان حبيب بن مظاهر، به لبنان سفر نمود و مدتي را در آنجا همپاي برادران مسلمان به مبارزه با صهيونيست پرداخت. هنگاميكه از سفر بازگشت موعد عمليات والفجر 1 بود و پس از آن زمان وصل. آري در عمليات والفجر 2 كه عليرضا فرماندهي تيپ 10 سيد الشهدا را برعهده داشت، نداي ملكوتي يار او را به سوي بهشت برين دعوت كرد و شهيد موحد دانش، در تاريخ سيزدهم مرداد سال 1362 به بزرگترين آرزوي عاشقان رسيد.

فرازهايي از وصيتنامه شهيد عليرضا موحد دانش،

«... پروردگارا تو شاهدي كه ما براي رضاي تو مي‌جنگيم و براي رضاي توست كه از شهرمان و از پدر و مادر و وابستگي‌هايمان به دنيا، بريده‌ايم و مشتاقانه به سويت آمده‌ايم. پس تو را به خميني قسم ياريمان كن. مردم بدانيد كه در مكتب ما، شهادت مرگي نيست كه دشمن بر ما تحميل كند. و اين آخرين پيام هر شهيد است كه: «هميشه راه حسين باقي است و يزيديان بر فنا.» مادر جان! يادت باشد كه فرزندت مشتاق (شهادت) بود و از مرگ هراسي نداشت و آگاهانه به استقبال آن رفت ...»

شما خوب می ‌دانید که شهید عزادار نمی ‌خواهد، رهرو می‌ خواهد همان طور که من رهرو خون برادرم بودم، شما هم با قلم و قدم و زبانتان پشتیبان انقلاب و امام عزیز باشید.

برادران عزیز، برادری داشتم که در راه خدا فدا شد، قبلاً در وصیتنامه‌ام با او صحبت و درد دل می‌ کردم. اکنون به شما توصیه می ‌کنم که برادران عزیزم نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که، حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد. مبادا در غفلت بمیرید که علی (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه حسین (ع) و با هدف شهید شد.

پدر و مادر و همسر عزیزم، مراقبت کنید آنان که پیرو خط سرخ امام خمینی نیستند و به ولایت او اعتقاد ندارند بر من نگریند و بر جنازه من حاضر نشوند. در زنده بودنمان که نتوانستیم در آنها اثری بگذاریم شاید در مرگمان فرجی باشد و بر وجدان بی انصافشان اثر گذارد.

------------------------------

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/04/28, 11:38
ماجرای مجروحیت چشم سردار فضلی

http://fupload.ir/images/yfsjmbn7qez420wyl5dq.jpg

سردار سرتیپ پاسدار علی فضلی
که از رزمندگان و جانبازان جنگ تحمیلی است، با شهدای بسیاری همرزم و هم سنگر بوده است. مردی است که در تویسرکان متولد شد
ولی از ۷ سالگی تهران نشین شد. او در حین تحصیل در مدرسه از مسجد و نماز جماعت غافل نمی‌شد. بعد از اخذ دیپلم و با پیروزی انقلاب اسلامی در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۵۸ به عضویت سپاه درآمد. پس از اتمام دوره آموزشی برای مقابله با ضد انقلاب راهی خرمشهر شد.
با پایان یافتن موضوع خلق عرب در خوزستان، برای ماموریت سنگین تری عازم کردستان شده و مدت‌ها در کنار سایر رزمندگان به درگیری با دموکرات‌ها مشغول شد. در مامویت سوم به خوزستان برگشته و در عملیات‌های متعددی به نبرد با دشمن متجاوز بعثی پرداخت.
او در پنجمین همایش چهره‌های ماندگار، به عنوان یکی از نمادهای ملی ایران اسلامی معرفی شد.

علی فضلی نیز دوشادوش سرداران حماسه آفرین هشت سال دفاع مقدس در عملیات‌های بزرگ نقش آفرینی کرده است.
یکی از کسانی که او در کنارش مشق جهاد و شهادت می‌کرد، شهید جعفر جنگروی بود. در بسیاری از حکم‌های مسئولیت و اعزام ستادی شهید جنگروی که از او به جامانده است نام علی فضلی هم در ذیل آن آمده است.
همچنین در اکثر عکس‌ها و فیلم‌های به جا مانده از شهید جنگروی، نخستین فرمانده سپاه خرمشهر از کردستان گرفته تا جزیره مجنون، راوی روزهای جنگ، علی فضلی هم حضور دارد. او تا لحظه شهادت فرمانده‌اش، او را تنها نگذاشت.

عملیات والفجر ۸ مانند دیگر عملیات‌های بزرگ جنگ، برای بسیاری از رزمندگان عملیات سرنوشت سازی بود. یک موشک دوربرد در این عملیات که در بهمن ۱۳۶۴ اتفاق افتاد چند یار دیرینه روزهای رزم را از هم جدا کرد.

در عملیات والفجر۸ بعد از آزادسازی شهر استراتژیک فاو،
شهید جنگروی به اتفاق یک سری از فرماندهان مانند علی فضلی،‌ شهید کلهر، شهید میرضی، شهید احسانی‌نژاد می‌خواستند که منطقه را تحویل بچه‌های لشگر بدهند و موارد لازم را برایشان توجیه کنند. روز ۲۷ بهمن ماه نزدیک اذان ظهر در حالی که آن‌ها خود را برای اقامه نماز آماده می‌کردند در اثر اصابت موشک دور بردی که از ام القصر به فاو شلیک شده بود
شهید جنگروی از ناحیه ریه و پایین قلب ترکش می‌خورد و به شهادت می‌رسد. حاج علی فضلی هم از قسمت چشم و کلیه مورد اصابت ترکش واقع می‌شود و شهید احسانی نژاد هم سرش از بدنش جدا شده و درجا شهید می‌شود.

سردار علی فضلی در این باره می‌گوید: «گلوله در ۱۵ متری ما به زمین خورد. من، حاجی جنگروی، کلهر و احسانی نژاد بودیم. موجش همه‌مان را بلند کرد و زمین کوبید.
تا به خودم آمدم صدای جنگروی را شنیدم که ذکر می‌گفت. ما صدای یکدیگر را می‌شنیدیم ولی یکدیگر را نمی‌دیدیم. بچه‌هایی که بالای سرم آمدند از حال او پرسیدم. ترکشی به شکمش اصابت کرده بود. ما را روی لنج گذاشتند. شهید جنگروی در داخل لنج به شهادت رسید.»

kavirdell59
1392/04/29, 10:37
روایت غلامپور از سردار هور؛آخرین دیدار من و علی هاشمی

http://fupload.ir/images/5fesm0wsvaqo63e2bld.jpg

در سال ۱۳۴۰، کودکی درشهر اهواز چشم به جهان گشود که نامش را علی نهادند.

کودکی او مصادف با دوران سیاه ستمشاهی بود، و علی هاشمی از همان زمان با افکار روشن اسلام پیوندی عاشقانه یافت. وی از همانین سنین شروع به حفظ و تفسیر قرآن نمود و درس اخلاق را از برنامه های مهم خویش قرار داده و با علاقه و ارادتی که به نماز داشت مرید و مؤذن مسجد شد.
هاشمی پس از پیروزی انقلاب با تکیه بر مطالعات عمیق و آگاهی های دینی خود در بحث های گروهک های مختلف شرکت کرده و با بحث‌های منطقی آنان را به تسلیم در برابر اسلام وا می‌داشت. وی از همان زمان ابتدا عاشق و دلباخته امام (ره) و پیشتاز مبارزه بود
و به همین دلیل به قصد خدمت به نظام وارد کمیته انقلاب شد و سپس به همراه حسین علم الهدی، آقایی و … جهت تشکیل بسیج و سپاه تلاش های بسیاری نمود. زندگی در جنگ مرحله نوینی از دوران پرتلاطم حضور حاج علی در دنیای خاکی بود اوج ایثار و رشادت او در شناسایی هایش نمایان بود،
آنچنان که تمام طرح های عملیاتی‌اش را با تعداد اندکی نیرو با موفقیت به انجام می رساند. با گسترش محورهای عملیاتی، حاج علی تیپ ۳۷ نور را در محور حمیدیه تشکیل داد. و پس از عملیات بیت المقدس توانست سپاه بستان و هویزه را تشکیل دهد. ایجاد پاسگاه های مرزی و مسئولیت پدافندی کل منطقه از فعالیت های دیگر او بود.

وی پس از تشکیل قرارگاه «نصرت» و ارائه طرح کلی عملیات خیبر و بدر، مسؤولیت سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) را عهده دار شد که حاصل آن سازماندهی ۱۳ یگان رزمی و پشتیبانی در استان خوزستان بود و شاید به همین دلیل او را سردار هور نامیدند. سرانجام قرارگاه نصرت در محاصره دشمن قرار گرفت و تعدادی از نیروهای اسلام به اسارت نیروهای بعثی درآمدند و علی هاشمی چهره محبوب و خندان عرصه های عشق و ایمان سرانجام به آسمان پیوست و نامش ستاره درخشانی شد بر تاریک تاریخ ملت ایران تا نسل فردای ایران راه درست زیستن را از او بیاموزند.

آنچه پیش روی شماست خاطره آخرین روز و دیدار سردار احمد غلامپور با سردار شهید علی هاشمی است :

روز ۴ تیر ماه ۱۳۶۷ از روزهای تلخ و پر از خاطره زندگی‌ام است. روزی که هیچگاه فراموشم نمی‌شود. روزی که به خوبی غربت در جانم شلعه زد. روزی که یکی از دوستان خوبم را از دست دادم. آن روز حدود ساعت ۱۰ صبح بود که همراه علی اصغر گرجی، رئیس ستاد سپاه ششم و علی هاشمی فرمانده سپاه ششم در جزیره مجنون در قرارگاه فرماندهی نشسته بودم و در مورد وضعیت جزایر بحث می‌کردیم.

علی هاشمی که انگار در این دنیا نیست می‌گفت من جزیره را بزرگ کردم و به راحتی آن را رها نمی‌کنم. او درست می‌گفت. من شهادت می‌دهم که حاج علی از سال ۶۲-۶۱ وجب به وجب این جزیره را همراه نیروهایش شناسایی می‌کرد و بهترین عملیات سپاه را در اواخر سال ۱۳۶۲ راه‌اندازی کرد. از زحمات با اخلاص حاج علی هاشمی همین بس که فرماندهی آن وقت کل سپاه می‌گوید عملیات خیبر مدیون فعالیت‌های سردار علی هاشمی است.

به قول آقا محسن، علی هاشمی اولین سپهبد سپاه بود که فرمانده سپاه ششم شد ولی آن موقع ما درجه و مدارج نظامی نداشتیم. از اواخر سال ۱۳۶۶، وضعیت جنگ عوض شد و تمام دنیا علنا به کمک صدام آمدند و هر کس سعی می‌کرد بخشی از نیازمندی‌های عراق را برطرف کند. برخی کشورها نیروی انسانی او را تأمین می‌کردند. برخی هواپیماهای جنگی، برخی سلاح‌های شیمیایی، برخی اطلاعات منطقه ایران و…

صدام در اوج حمایت‌‌های زور مداران دنیا از اسفند ماه ۱۳۶۶ شروع به تهاجمات سنگین خود تحت عنوان دفاع متحرک نمود. عراقی‌ها در گام اول با همکاری مستقیم هوایی آمریکا‌‌یی‌ها توانستند در عرض چند ساعت شهر بندری فاو را اشغال کرد و در دنیای غوغای تبلیغاتی راه انداختند. در قرارگاه وقتی با حضور فرماندهی کل سپاه جلسه برگزار شد او ضمن هشدار در مورد حرکت بعدی عراق گفت آنها در گام بعدی حتماً به سراغ شلمچه خواهند آمد.

در آن ایام سعی کردم به لحاظ مسئولیتم تمام یگان‌ها را سرکشی نموده و آنها را جهت یک درگیری تمام عیار آماده نمایم. متأسفانه عراق آن‌قدر در محور شلمچه جلو آمد که نتوانستیم مانع سرعت آن‌ها شویم. پس از شلمچه همه می‌دانستیم مقصد بعدی عراق در جنوب تصرف جزایر مجنون است. با فرماندهی کل سپاه چندین بار به قرارگاه، سپاه ششم که معروف به قرارگاه خاتم چهار بود رفتم و با علی هاشمی جلسه داشتیم.

آقا محسن تأکید داشت هر کاری کردید باید مانع از سقوط جزایر شوید. علی هاشمی وقتی بحث سقوط جزایر را از زبان آقا محسن شنید، گفت این بچه‌هایی که الان در جای جای جزایر دارند نفس می‌کشند، نمی‌توانند بگذارند عراق به راحتی جزایر را بگیرد. علی هاشمی بلافاصله در ارتباطی که با استانداردی خوزستان و مدیران آن برقرار کرد، آنها را به همراه نماینده امام در استان خوزستان به قرارگاه آورد و موقعیت حساس منطقه را برایشان توضیح داد. هر روز که به ۱۳۶۷٫۴٫۴ نزدیک می‌شدیم دغدغه‌های علی هاشمی بیشتر می‌شد او به ندرت به اهواز می‌آید. تمام فکر و دغدغه ذهنی‌اش شده بود جزایر. گاهی اوقات که با او تلفنی حرف می‌زدم و از اوضاع سؤال می‌‌کردم می‌گفت: حاج احمد مثل کوه ایستاده‌ایم.

علی امید داشت با حمایت‌های مدیریت‌های اجرایی استان و تهران بتواند جلوی چکمه‌پوشان تقویت شده بعثی را بگیرد. عاقبت به آن لحظه‌ای که همیشه در خاطرم از او فراری بودم مبتلا شدم و شمارش معکوس از دست دادن برادری رشید را با گوش دلم شنیدم. روز ۱۳۶۷٫۴٫۴ ساعت ۸ صبح راهی جزیره شدم و همراه برادر علی اصغر گرجی‌زاده رئیس ستاد سپاه ششم و علی هاشمی و مسئولین اطلاعات مشغول بررسی اوضاع جزیره شدم.

علی می‌گفت عراق از امروز صبح شروع به ریختن آتش روی نقطه نقطه جزیره کرده و در بسیاری از حملات توپخانه‌ای از گلوله‌های شیمیای استفاده کرده است. حاج عباس هاشمی، جانشین وی در گزارشش اشاره داشت که بسیاری از بچه‌های خط مقدم در اثر استنشاق گاز شیمیایی زمین‌گیر شده‌اند و حتی نمی‌توانیم آنها را به عقب منتقل کنیم.

او در حالی که به شدت عصبی بود می‌گفت حاج احمد بعضی از توپ‌‌چی‌های ما با شلیک اولین گلوله در اثر تنفس گاز سیانور در جا به شهادت رسیدند. اوضاع جزیره بیش از حد بحرانی بود و هر لحظه منتظر بروز حادثه‌ای بزرگ و تلخ بودیم. علی هاشمی در هر نوبت که صحبت می‌کرد می‌گفت خیالتان را راحت کنم تا جزیره هست من هستم و عراق مگر از روی جسد من رد شود و آن را بگیرد. من وسط حرف او آمدم و گفتم نه خیر این طور نیست شما باید عقب بیایید چون وضع اصلاً عادی نیست با بسیاری از یگان‌های مستقر در خط مقدم صحبت کردم که هیچ کدام امیدی به روند اوضاع نداشتند. هرچه می‌شنیدم اخبار نگران‌کننده بود.

ساعت ۱۰ صبح بود که برادر مرتضی قربانی با من تماس گرفت و گفت: حاج احمد دارم محاصره می‌شوم به داد من برس. من هیچیک را ندارم. به علی هاشمی گفتم: ظاهراً ‌هر لحظه وضع بدتر می‌شود. من می‌روم کمک برادر قربانی و برمی‌گردم تو هم مراقب مسائل و جزئیات خط باش و وقتی تأکید کردم علی جان اوضاع دارد نگران‌کننده می‌شود او با آرامشی همراه با طمئنینه گفت: ای بابا حاج احمد حالا کجا تا خرابی اوضاع!

و افزود که فعلاً که الحمدالله خبری نیست. از این برخورد علی نگرانیم بیشتر شد. گفتم: علی جان خبری نیست یعنی چه؟ حتماً عراق باید بیاید تا دم در سنگر شما که اینجا را رها کنی و او باز با همان آرامش خاص خود گفت: حاج احمد نگران نباش مواظب هستم. بالاخره گفتم: علی جان من باید بروم سراغ مرتضی قربانی. فشار عراق روی یگان مرتضی خیلی زیاد است تو هم سریع جمع و جور کن بیا عقب. منتظرت هستم.

از در سنگر فرماندهی بیرون آمدم و در محوطه قرارگاه نگاهی به اطرافم کردم و رو به آسمان نمودم و گفتم: خدایا هر چه هست دست توست. سوار ماشین شدم و به راننده گفتم سریع برو طرف جاده قمر.

برادر قربانی امانم نمی‌داد و مدام با بیسیم می‌گفت حاج احمد برس به دادم. وضع خوب نیست. برای چند لحظه از مقر فرماندهی قرارگاه دور نشده بودم و هنوز به تقاطع شهید باکری نرسیده بودم که هلکوپترهای عراقی را دیدم که بالای سر قرارگاه هستند، حدود ۷ هلی کوپتر بودند.

برای چند لحظه گفتم: خدایا کمک؛ قرارگاه علی هاشمی را عراقی‌ها محاصره کردند. باز به خودم روحیه دادم نه. آنها دارند گشت می‌زنند.

از ماشین پیاده شدم، دیدم سربازی گفت: آقای غلامپور تلفن شما را کار دارد. در آنجا یک ماکس یک کاناله قرار داده بودیم جهت ارتباط تلفنی. تعجب کردم که چه کسی می‌دانست من دارم میایم اینجا. بلافاصله به طرف تلفن رفتم و گوشی را گرفتم و گفتم: بفرمایید. ناگهان صدای برادر گرجی (رئیس ستاد) در حالی که با صدای بلند حرف می‌زدم در جانم نشست:

آقای غلامپور عراقی‌ها، عراقی‌ها، قرارگاه سقوط کرد.و مرتب سؤال می‌کردم: تو الان کجا هستی؟ سریع بگو چه شده؟

و او گفت بعد از این که شما رفتید بلافاصله عراقی‌ها هلی‌برن کردند و دقیقاً روی مقر قرارگاه فرود آمدند و الان دیگر قرارگاه سقوط کرده.

داشتم صدای هلهله و سروصدای عراقی‌ها را می‌شنیدم که گوشی قطع شد. مجدداً بلافاصله قرارگاه علی هاشمی را گرفتم که کسی گوشی را برداشت و به جز صدای هلهله عراقی‌ها چیزی شنیده نمی‌شد که نشان می‌داد که قرارگاه سقوط کرده است.

۵ دقیقه بعد مرتضی قربانی از راه رسید و در حالی که با سرو صورت خاکی و ناراحت بود گفت: خط ما سقوط کرد.

به او گفتم: خدا بزرگ است، ناراحتی ندارد و بعد گفت خودم هم نزدیک بود اسیر شوم که گفتم حالا که نشدی آرامش داشته باش.

با تلفن خبر سقوط قرارگاه را به آقا محسن دادم که احساس کردم پشت گوشی برای یک لحظه بهت وجودش را گرفت و پرسید: علی هاشمی چه شد؟

گفتم: هیچ خبری ندارم.

و با لحن خاصی گفت: بالاخره اسیر شد؟

گفتم: معلوم نیست.

و با همان ابهام توأم با ناراحتی پرسید: یعنی چه؟ بالاخره چه شد؟

من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم دیگر نمی‌دانم بعد از تماس برادر گرجی‌زاده چه اتفاقی افتاده است. آیا علی توانسته خود را از مهلکه محاصره نجات بدهد یا خیر. آن روز، روز تلخ جزیره بود و من از فرط خستگی نای حرف زدن نداشتم.

عراقی‌ها هم چهار نعل داشتند جلو می‌آمدند. به طوری که ساعت یک بعدازظهر دیگر جزیره به صورت کامل سقوط کرد.

غم از دست دادن جزیره یک طرف و غم علی هاشمی یک طرف.

گروه‌های اطلاعات را فرستادم بروند تا شاید خبری بیاورند ولی خبری نبود.

یک فروند هلی‌کوپتر فرستادیم شناسایی تا شاید خبری بیاورند باز هم هیچ خبری نشد.

ولی تا سه روز تلاش فراوان زمینی و هوایی هیچ خبری از علی نشد. ساعت ۳ عصر ۶۷٫۷٫۷ بود که آقا محسن تلفنی در حالی که ناراحت بود گفت: از برادرمان علی خبری نشد؟ جواب دادم آقا محسن متأسفانه نه. ولی خوب یادم هست که علی هاشمی در آخرین حرفی که در جلسه در قرارگاه در جزیره به من و فرماندهان زد این بود که عراق مگر از روی جسد من عبور کند که جزیره را بگیرد.

و باز آقا محسن کوتاه سؤال کرد، یعنی؟!!

گفتم: آری یعنی از هور به آسمان رفته است.

و برای همین است که روز ۱۳۶۷٫۴٫۴ یادآور یکی از روزهای تلخ و پرخاطره زندگیم است که باور نمی‌کردم این گونه برادرم حاج علی هاشمی را از دست بدهم. حس غربتی که از آن روز در فراق برادرم حاج علی هاشمی به جانم شعله کشید!

فراقی که هنوز از آن می‌سوزم…

«و ان‌شاءالله بهم لاحقون»

علی اکبر
1392/04/29, 19:37
برای شلمچه و محاصره های لب فرو بسته اش

http://dl.aviny.com/Album/defa-moghadas/manateghjangi/shalamche3/kamel2/01.jpg

شلمچه سرزمین عشق و ایثار
دیار عاشقان وکوی دلدار

شلمچه جلوه ای از کربلایی
چو گلزار شهید بی نوایی

شلمچه اولین تفسیر عشقی
تو گویا بهترین تعبیر عشقی

شلمچه باغ زیبای شهادت
شلمچه مهد مردان شجاعت

شلمچه جلوگاه دیدن یار
تویی احیاگر قاموس ایثار

ای شلمچه ، خلوتگاه عاشقان ، ای خاک خوب سلام، ای خاک مقدسی که قدم به قدمت مردان خدایی پا گذاشته اند ای خاک خوش بویی که هنوز در میان حجم تنهائی ات می توان بوی گمشده ام را استشمام کرد.

شلمچه ، خاک خوب خدا! سال های است که پنجره روشن بهشت بسته مانده است و دل هایی که تو می شناسی در تب و تاب ماندن می سوزد. به هر سو می نگریم نه نشانی از پرنده است ، نه اثری از پرواز ، دلها همه در احاطه فرامو شی اند و خاموشی! دست های بلند دعا دیگر معجزه نمی کنند. رودهای زلال آواز خشکیده اند. نخل های شاهد شفاعت به حاشیه رانده شده اند. سرودهای لبریز از مظلومیت ، راه شب را پیش می گیرند.
نمی دانی کجا باید سراغ فرشته ها را بگیری ؟ هر مرثیه که می سرایی باران نمی آید. هر مویه ای که می نالی راه تو را پیدا نمی کند. ازدحام سینه و کینه دل آسمان را سیاه کرده است. درخت ها به خاکستر می اندیشند. خیابانها همهمه آن همه دریا را فراموش کرده اند . نگاه پنجره ها به رنگ خستگی است. مشام کوچه ها را گامهای بیهوده و بی تکلیف پر کرده اند.
آه ای قد کشیده تا بهشت! نمی دانم چه بگویم. لبریزم از بغض ، نالانم از درد ، سرشارم از اوج. تنهایم در کوچه های بی آویز ستاره.سرگردانم در انتهای مبهم خویش. بی چراغ و بی آفتاب . کاش می توانستی ببینی مجنون به انتها رسیده است. قلاویزان پشت لحظه های کش دار و فراموشی خاک می خورد.
طلایه دیگر تمام شد. فکه فراسوی دیروز مانده است .کارون موج در موج ، لبریز از گلایه می گذرد. اروند به ساحل خویش دل بسته است. کرخه در غروب غوطه می خورد. آوازهای شاخ شمیران آشنا نیست. شهیدان در ماووت معمولی شده اند. همه می خواهند با اروند شبیه شب های نه چندان دور شوند. نمی دانم تو را تاب و تحمل دوری از آن همه آیینه آسمانی و دریایی هست؟
آه ای یادگار فرشته ها! تو هم اندوهگینی و دم بر نمی آوری. تو هم می بینی این همه آزار را، اما سکوت می کنی؟ تو هم می شنوی این همه زخم را ، اما چیزی نمی گویی؟ آخر مگر تو را چه می شود؟ چرا از این همه سکوت بر لب دوخته سراغی نمی گیری؟ چرا نمی گویی از این همه غریبی عریان؟ چرا نمی گویی از نگاه های پر جستجوی مادران؟ چرا آسمان هشت سال خون گرفته جنوب را گواه نمی گیری؟ چرا فریاد نمی زنی از پلاک های ته نشین شده اروند؟ چرا نمی سرایی از ارتفاع بلند دل های کوچک؟مگر از دروازه های تو به کرانه های بهشت نمی رسیم. مگر از صبح گاه تو داوطلب میدان مین نمی شدیم؟ مگر از خاک پاک تو نگاهی به عطش و محاصره نداشتیم؟ مگر از آسمان تو شهادت خویش را پیشاپیش نمی گفتیم؟ مگر از فضای مظلوم تو دست به دامان مظلومه ای بی مزار نمی شدیم؟ اگر تو نمی دانی او خوب می داند. او خوب می داند که بر بالای پیشانی بندها چه می نوشتیم؟ او خوب می داند که آرزوی انتقام داشتیم. او خوب می داند آخرین پلک هایمان در آرزوی دیدن روی او بود. او بهتر می داند که پهلوی ما چرا زخم بر می داشت و گلویمان چرا بوی مظلومیت می داد.
مگر یادت رفته است محاصره سوزان گردان حنظله را در فکه؟ مگر یادت یاد رفته است گلوله های شیمیایی پشت کانال ماهی را،مگر یادت رفته است فریاد های درد آلود خفه شده در گلوی پای کمین را؟ مگر یادت رفته است سوختن خاموش گلوله آرپی چی ، برای لونرفتن عملیات را؟ یادت رفته است آن همه بی قراری و التماس برای خط شکن شدن را؟یادت رفته است غواص های غوطه ور در اوج و موج را؟ یادت رفته است روزهای سراسر فرشته و بال را؟و غلطیدن در میدان مین را؟

ای شلمچه :

ما به حرمت خونهای ریخته شده بردلت، به نجابت شقایقای روئیده شده بر تنت ، به نخلهای بی سر خرمشهر، به لاله های پرپر هویزه، به سپیدی گیسوان شیر زنان قصر شیرین، به قداست سپیدارهای آبادان، به سرخی لاله های دزفول،به اشک مادران شهدا سوگند یاد می کنیم که پیرو راه مسافران پیروزت باشیم.

-----------------------------

التماس دعا

kavirdell59
1392/04/30, 17:34
بهترین ماشین‌ها اینجا یک ریال هم ارزش ندارد…

http://fupload.ir/images/zqq45phg7pkfj6kh3qz.jpg

شهید بهروز مرادی اول دی ۱۳۳۵ در خرمشهر به دنیا آمد. وی که از یک خانواده اصفهانی بود تحصیلاتش را در مدرسه بازرگانی کوروش کبیر، با شهید “محمدعلی جهان آرا” همکلاس بود. پس از آن به عنوان معلم آغاز به کار کرد.

بهروز به همراه سایر بچه های خرمشهر، در جریان پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از آن در برابر غائله “خلق عرب” فعالیت داشت و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت.

آن چنان که از میان خاطرات خرمشهر بر می آید، بهروز را می توان جزء نفراتی دانست که تا آخرین لحظات، در برابر سقوط خرمشهر مقاومت می کنند.

او در سال ۱۳۶۴ در رشته صنایع دستی در دانشگاه پردیس اصفهان مشغول به تحصیل شد و قبل از پایان تحصیلاتش در چهارم خرداد ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه به شهادت رسید. آنچه پیش روی شماست دست‌نوشته ای است از شهید بهروز مرادی که می‌نویسد:

بسمه تعالی

نمی دانم حرف هایی که می نویسم تکراری است یا برای شما تازگی دارد. اما خوب هر چه دنیای خودمان هستیم، با این تفاوت دنیایی که ما در آن هستم دیوارهایش شکسته و اتاق هایش سقف ندارد، و خانه‌های او را بغارت برده اند و محله‌های آنرا با لودر و بولدوزر صاف کرده اند، و دور آنرا سیم های خارداری کشیده اند که روی آنها نوشته شده الغام = یعنی مین.

و توی کوچه‌هایش از شیک ترین اتومبیل ها جز جنازه‌ای از آهن پاره باقی نمانده و حضور اتومبیلی شیک در کوچه پس کوچه‌ها و یا خیابانش حالتی مسخره دارد، و توی این کوچه‌ها بهترین ماشین‌ها یک ریال ارزش ندارد، و اگر یک آدم کراواتی اتو کشیده سر و کله‌اش ظاهر شود، همه به او می خندند، در این دنیا دیگر از ژیگول های مقوایی خبری نیست و اگر کسی بخواهد لاف مردانگی بزند که ‌ای ملت، چریکیم و الگویمان فلان، جنسش یک پول خریدار نخواهد داشت زیرا آنها که چریک بودند و در خیابان جنگیدند، هنوز که هنوز است حماسه شان ورد زبان است و هر چه بخواهیم کوتاه سخن کنیم، باز این کلاف پیچ در پیچ است و کسی را به پایان آن امیدی نیست، زیرا ماجرا عمق دارد و آنقدر حماسه بی پایان است که قلم از نوشتن خسته و پیر قصه گو عمرش کوتاه می آید و باید بازگویی را به نسل آینده واگذارد که‌این قصه سر دراز دارد.

بهروز مرادی – خرمشهر

kavirdell59
1392/04/31, 12:11
پایی که به میرزا محمد وفا نکرد

http://fupload.ir/images/j83txj9a5g3y7fc0iaf.jpg

سردار شهید «محمد بروجردی» به سال ۱۳۳۳ در روستای «دره گرگ» از توابع شهرستان بروجرد به دنیا آمد؛ وی در دوران انقلاب در رابطه با اکثر حرکت‌های انقلابی، مسئولیت شناسایی، جمع‌آوری اطلاعات و طرح‌ریزی عملیات را به عهده داشت. نخستین روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که عوامل داخلی ابرقدرت‌ها، فتنه و آشوب را در مناطق کردنشین به راه انداختند، با فرمان تاریخی حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر مقابله و سرکوب ضدانقلاب، عازم پاوه شد؛ حضور آن شهید در کردستان (که تا آخرین لحظات حیاتش ادامه داشت) منشأ خیرات و برکات زیادی شد. پس از تصویب طرح تشکیل سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان، مسئولیت این کار به میرزا محمد سپرده شد.

اقدامات مؤثر این تشکیلات در کردستان، سازماندهی ضدانقلاب و نقشه‌های اجنبی‌پرستان را برهم زد و آرزوی ایجاد اسرائیل دوم در کردستان را در دل آمریکا و ایادیش دفن کرد و سرانجام این مسیح کردستان، در تاریخ اول خرداد ۱۳۶۲ در حالی که با عده‌ای دیگر از همرزمانش در مسیر جاده مهاباد، نقده حرکت می‌کردند بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.

خاطراتی از فاطمه بی‌غم، همسر شهید بروجردی را در ادامه می‌خوانیم:

***

در ارومیه بودیم که حاج‌آقا پیغام داد آماده شوید برای رفتن به تهران. من هم حدس زدم که حاج‌آقا مثل همیشه در تهران جلسه‌ای دارد و به این بهانه بنا دارد ما را هم به تهران ببرد. آماده شدیم و منتظر ماشین ماندیم. قرار بود به سپاه برویم و از آنجا عازم تهران شویم امّا ماشین سر از یک بیمارستان درآورد! تعجّب کردم، حدس زدم که برای حاج‌آقا اتفاقی افتاده است.

به بالای سر حاج‌آقا که رسیدم؛ سلامی کردم.

ـ آمدید! می‌بینی که پای راستم دوباره ضربه دیده!

ـ باز هم تصادف کردی؟!

ـ آره!

حاج‌آقا بارها پای راستش ضربه دیده بود، یک بار که از هلی‌کوپتر پریده بود و پای راستش ضربه خورد و بعداً هم چندین بار در تصادف.

ـ حاج آقا! آخرش این پای راستت رو از دست می‌دی، بس که تصادف می‌کنی نمی‌دونم چرا همه‌ش هم این پات ضربه می‌خوره؟

حدس من بی‌جا نبود وقتی هم که ایشان شهید شد در عکس جنازه‌اش دیدم که پای راستش بر اثر انفجار مین قطع شده بود.

***

ماه شعبان رسیده بود و حال و هوای جشن و شادی در همه‌جا موج می‌زد به حاج‌آقا پیشنهاد کردم که در ایّام شعبان، سفری به تهران داشته باشیم که بچّه‌ها هم هوایی عوض کنند. ایشان هم ما را به تهران فرستادند.

چند شبی نگذشته بود که در عالم خواب؛ آقا اباعبدالله‌الحسین(ع) را دیدم که به خانه ما آمده‌اند؛ از ایشان پرسیدم:

ـ آقا! چی‌می‌خواین؟

ـ من می‌خواهم چیزی را از شما بگیرم!

ـ آقا! شما اختیار دارین! این چه فرمایشی است که می‌فرمائین؟!

از خواب که برخاستم، مفهوم خواب را نفهمیدم؛ دائماً با ذهنم کلنجار می‌رفتم و از خود می‌پرسیدم که «راستی! تفسیر خوابم چیست؟!» از طرف دیگر دلشوره عجیبی گرفته بودم و می‌گفتم: «نکند خدا نکرده حاجی…؟! کاشکی از آقا خواسته بودم که حاجی را لااقل…».

چند روزی گذشت و حاج آقا پیغام داد که برای دیدن او به ارومیه برویم. وداع آخرش بود و به ما هم فهماند که دیدار آخرمان است.

وقتی خبر شهادت حاج‌آقا به من رسید به این باور رسیدم که او به راستی از شهادت خود خبر داشته و خواب من نیز با شهادت او تعبیر شده است.

منبع : فارس

علی اکبر
1392/04/31, 14:41
سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی

http://geography.kermanedu.ir/photogallery/Kerman/ensani/mashahir/zangyabadi.jpg

نام:یونس زنگی آبادی
سال تولد :1340
محل تولد : کرمان (روستای زنگی آباد)
تاریخ شهادت: دیماه 1365 عملیات کربلای 5

زندگینامه:

پدر حاج یونس زنگی آبادی ملاحسین مردی مومن و عاشق اهل بیت (ع) بود . وقتی در سن 75 سالکی از دنیا رفت یونس دوازده سال بیشتر نداشت ،پس از آن مادرش به سختی و مشقت برای تامین معاش خانواده همت گمارد
ازاین پس یونس نوجوان برای کمک به هزینه زندگی در کنار درس خواندن به کار روی آورد، با شروع زمزمه های انقلاب در حالیکه دانش آموز دبیرستان بود در تظاهرات وحرکتهای انقلابی نقش جدی داشت.
با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفت و در سال 1360 لباس سبز پاسداری را رسما" به تن کرد.
تدبیر و شجاعت وجسارت او در عملیاتهای مختلف باعث شد تا وی را فرماندهی بنامیم که تمام زندگی اش درجبهه های جنگ خلاصه میشد
خاک شلمچه و عملیات کربلای 5 با شکوه ترین فراز زندگی سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی بود . حماسه شورانگیز حاج یونس دراین عملیات نام زیبای او را برای همیشه در کنار مردان بزرک این سرزمین جاودانه کرد
تازه بچه دار شده بود . گفتم : دلت برای بچه ات تنگ نشده ؟جبهه و جنگ بس نیست ؟لبخند زد و گفت : اگر صد تا بچه داشته باشم و روزی صد مرتبه هم خبر بیاورند بچه ات را ازت گرفته اند ،من دست از خمینی بر نمی دارم و جبهه و جنگ را بر همه چیز ترجیح می دهم .
موقعیت حاجی خیلی خطرناک بود .از پشت بیسیم گفت اگر من شهید شدم ، حاج یونس فرمانده لشکر است .ساعت هشت شب ترکش خورد به کتفش .از ترس اینکه خاکریز تمام نشود یا اینکه حاج قاسم بفهمد ، تا ساعت چهار صبح ادامه داد و کار را تمام کرد .دو سه روز بعد دیدمش .از بیمارستان فرار کرده بود .
گفت : هنوز یک دستم سالم است .
آخرین باری که آمده بود مرخصی گفت : حاج قاسم اسم تیپ ما را گذاشته امام حسین .دوست داری اسم تیپ ما چی باشه ؟گفتم : هر چی خودت دوست داری .
گفت : چون اسم تیپ ما امام حسین است ، دوست دارم مثل امام حسین شهید شوم .گفت : من که شهید شدم باید مرا از روی پا بشناسیدم .دوست دارم مثل امام حسین شهید شوم .
روی تابوت را که کنار زدم جای سر ، پاهایش بود .

فرازی از وصیت نامه

شهادت افتخاری است برای من، آن رامانند عسل شیرین می یابم و دشمنان این رابدانندکه اگر ما در راه اسلام شهید می شویم پایه واستقامت مسلمانان قویتر می شود.
من از خدای تبارک وتعالی می خواهم که این هدیه کوچک که جسم وجانم است از من بپذیرد ومرا از بندگان صالح خود قرار دهد

--------------------------

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/05/01, 11:16
روایتی از برخورد احمد متوسلیان با زن و بچه تفنگ‌چی کومله

http://fupload.ir/images/m6ltoy223j0iw3wc88td.jpg


احمد تازه حقوقش را گرفته بود، از در سپاه بیرون آمد که دید یک زن بچه بغل، کنار پیاده‌رو نشسته و گریه می‌کند، احمد رفت جلو.

ـ خواهر من! شما چرا ناراحتی؟ چی شده؟ چه کسی شما را ناراحت کرده؟

ـ شوهرم، من و این بچه صغیر را توی این شهر گذاشته و رفته تفنگ‌چی کومله شده، به خدا خیلی وقت است یک شکم سیر غذا از گلوی من و این بچه پایین نرفته.

احمد تا این حرف را شنید، بغضش گرفت و بلافاصله دست توی جیب اورکتش کرد و تمام مبلغی را که چند دقیقه پیش بابت حقوقش گرفته بود، دو دستی طرف آن زن گرفت.

ـ خواهر به خدا من شرمنده‌ام، نمی‌دانستم شما چنین مشکلی دارید، این پول ناقابل را بگیرید، هدیه مختصری است، فعلاً امور خودتان را با آن بگذرانید، نشانی‌تان را هم بدهید به برادر دستواره، او مسئول تأمین ارزاق شهر است، بعد از این موارد خوراکی شما را خودش می‌آورد دم در خانه‌تان به شما تحویل می‌دهد.

آن زن خشکش زده بود؛ احمد با التماس پول را به او داد، نشانى‏اش را هم نوشت و داد به من…

به خدا قسم کم نبودند خانواده‏هایى در مریوان که احمد خرج آنها را مى‏داد؛ مى‏دید حقوق خودش کفاف این کار را نمى‏دهد، مى‏رفت از پدرش دستى مى‏گرفت و مى‏آورد خرج محرومین مریوان مى‏کرد. همین طورها بود که همین خانواده‏هایى که او خرج‏شان را مى‏داد، شوهرهاى‏شان را سَرِ غیرت مى‏آوردند که شما خجالت نمى‏کشید؟ اسم خودتان را مى‏گذارید کُرد؟ دارید با مردى مى‏جنگید که خرج خورد و خوراک زن و بچه‏هاى شما را مى‏دهد. به همین خاطر مى‏دیدیم که راه به راه، ضدانقلاب فریب‏خورده، گروه گروه مى‏آمدند و خودشان را به سپاه تسلیم مى‏کردند.

*****

راوی : سردار شهید سیدمحمدرضا دستواره

منبع : خبرگزاری فارس

kavirdell59
1392/05/02, 17:22
روایت شهید جنگروی از توسل به حضرت زهرا(س)

شهید جعفر جنگروی بعد از پیروزی انقلاب جزو هسته تشکیل دهنده سپاه خرمشهر شد. او اولین فرمانده سپاه خرمشهر بود و ید طولایی در مبارزه با کومله و دموکرات و خلق عرب خوزستان داشت و با انبوهی تجربه که از این مبارزات به دست آورده بود وارد سال‌های جنگ تحمیلی شد و آنجا نیز کارنامه درخشانی برای خود رقم زد. دلاوری‌های او در جبهه بسیار فراوان است. این شهید گرانقدر با وجود اینکه وضعیت جسمانی وخیمی داشت در حالی که لبش کاملا از بین رفته بود یک چشمش را تخلیه کرده بودند دندان‌هایش از بین رفته بود بدنش پر از ترکش و به یک کلکسیون ترکش تبدیل شده بود که انواع ترکش‌ها داخل آن وجود داشت بدنش شیمیایی بود و با تمام اینها عشق و علاقه عجیب او به جبهه نگذاشت که در رختخواب ذلت بمیرد.

او با وجود مشغله زیاد و همچنین درصد جانبازی بالا از کمک به همسرش دریغ نمی‌کرد و چون وی نیز شاغل بود وقتی می‌آمد و می‌دید کارهای منزل به زمین مانده است پا به پای همسرش کار می‌کرد یکی از آرزوهای او مشرف شدن به زیارت خانه خدا بود، منتها ابتدا اولویت را به والدینش داد و سال بعد به همراه همسرش به آن مکان مقدس عازم شد او ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشت و با توسل به آن حضرت در مشکلات خود گشایش ایجاد می‌‌کرد.


شاید یکی از این مکان‌ها قدمگاه حضرت رسول(ص) باشد


در سال ۶۴ مدتی قبل از شهادتش توفیق این را داشت که به اتفاق همسر به زیارت خانه خدا برود. همسر شهید جعفر جنگروی تعریف می‌کند ایشان تمام خیابان‌های مکه و مدینه را با وجود مجروحیت زیادی که داشت پیاده طی می‌کرد و وقتی به او می‌گفتم حاج آقا اینقدر فعالیت نکن مریض می‌شوی، می‌گفت نه می‌خواهم تمام این جاها را بگذرم شاید یکی از این مکان‌ها، قدمگاه حضرت رسول(ص) بوده و مبارک باشد. در کاروان ما ۱۸ نفر از همسران شهدا بودند اما یک بار نشد که ببینم جلوی آن‌ها به من بگویند که کارت دارم.


ماجرای توسل به حضرت زهرا(س) در جزیره مجنون


همسر شهید در ادامه از یکی از روایت‌های شهید در مورد کرامت حضرت زهرا(س) در میادین جنگ می‌گوید و آن را چنین نقل می‌کند: یکبار در ایام فاطمیه شهید جنگروی برای من تعریف می‌کرد که در جزیره مجنون با بچه‌ها نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم در این میان جنازه یک سری از سربازان عراقی در اطراف ما افتاده بود و بوی تعفن آن‌ها در نیزارها به شدت اذیتمان می‌کرد با چند نفر از بچه‌ها به حضرت زهرا(س) متوسل شدیم و در حین خواندن دعای توسل و گریه و زاری یک دفعه دیدیم بوی خوشی می‌آید که هوش را از سر می‌پراند. بعد یکی از بچه‌ها رفت بالای بلندی ایستاد و مدتی هم آن اطراف گشت و گفت چیزی نیافتم و ما به دلمان یقین شد که ائمه اطهار به ما نظر دارند و ما را رها نمی‌کنند.



شهید جنگروی از اوایل سال ۱۳۵۸ به عضویت رسمی سپاه پاسداران درمی‌آید و دوره‌ آموزشی خود را در پادگان ولی عصر(عج) می‌گذراند. جعفر به خاطر ابراز رشادت و لیاقت و کاردانی در سرکوبی خلق عرب در خرمشهر، به عنوان نخستین فرمانده سپاه خرمشهر برگزیده می‌شود و همراه شهید جهان‌آرا و تنی چند به ساماندهی سپاه پاسداران و تأمین امنیت خرمشهر می‌پردازد. مدتی در گروه الفتح لبنان فعالیت داشت که با شروع جنگ تحمیلی به ایران بازگشت و بلافاصله عازم غرب کشور می‌شود. از اوایل سال ۱۳۶۰ مدتی به عنوان مسئول طرح و برنامه عملیات تهران منصوب شده و منشأ خدمات ارزنده‌ای در این واحد می‌شود.در عملیات فتح‌المبین شرکت می‌جوید. پس از آن در عملیات مهم «بیت المقدس» حضور فعال می‌یابد و در پاکسازی جاده «شلمچه» نقش مؤثری ایفا می‌کند.


او در تیر ماه ۱۳۶۱ در عملیات «رمضان» شرکت می‌جوید و در این عملیات به شدت از ناحیه‌ سر و صورت مجروح می‌شود. او را میان شهدا با هواپیما به پشت جبهه منتقل می‌کنند، که در هواپیما به هوش می‌آید. او یک چشم و یک گوشش را از دست می‌دهد و سمت راست صورتش نیز فلج می‌گردد و پانزده بار مورد عمل جراحی قرار می‌گیرد. بعد از آن هم در عملیات «والفجر مقدماتی» شرکت می‌کند. در تشکیل قرارگاه «رمضان»، سهم بسزایی ایفا می‌کند و در راه‌اندازی و طراحی جنگ‌های نامنظم و چریکی در داخل عراق نیز لیاقت و توانمندی بالایی از خود نشان می‌دهد. او به عنوان «قائم مقام قرارگاه رمضان» در شمال غرب کردستان خدمات شایسته‌ای را ارائه می‌دهد. در تشکیل تیپ «بدر» نقش اساسی ایفا می‌نماید. سر انجام در عملیات والفجر ۸ بهمن ۱۳۶۴ بعد از آزادسازی شهر استراتژیک فاو به شهادت می‌رسد.


منبع: تسنیم

FireBoy
1392/05/02, 17:38
يکي از بچه ها گفت:« آقا مهدي! من مي خوابم روي مين ، شما رد بشيد» مهدي گفت:«اسمت چيه؟» پسره گفت:«کامبيز روانبخش»

به گزارش گروه جهاد و مقاومت، یکی از رزمندگان پاسدار لشکر27 محمد رسول الله(صلوات الله علیه)، واقعه ای را که شخصا شاهد آن بوده است این گونه بیان می کند:

يک هفته بعد از شروع «عمليات والفجر 4 »، شنيدم تیپ عمار قصد دارد دوباره روي قله عمليات کند. خودم را آماده کردم که بزنم تو ستون عمار و همراهشان بشوم. فرمانده عمار «مهدي خندان» بود. آن شب ، هوا مهتابي و سرد بود؛ سرمايي که نا مغز استخوان نفوذ مي کرد. من زدم تو ستون عمار. گردان مالک و حبيب ، در دو جناح ما در حرکت بودند. مقصد حرکت ، ارتفاع 1866 بود . نزديک قله، مهدي خندان چند تخريبچي از بين بجه ها سوا کرد و اون ها رفتند تا راه کاري مناسب پيدا کنند.
يک ساعت مانده به اذان صبح، مهدي آمد و گفت :«يک راه کار پيدا کرده ام اما عراق بدجوري مانع گذاشته؛ هم سيم خاردار و هم ميدان مين. يک نفر بايد بره و بي صدا معبر بزنه تا بقيه رد بشن.»
طبق نقشه مهدي ، در صورت گذشتن از معبر، ما «کاني مانگا» را دور مي زديم و بر آن سوار مي شديم. چون عراق بيشتر روي يال هايي که هفته گذشته روي آن ها عمليات کرده بوديم حساسيت داشت ، احتمال موفقيت ما و دور خوردن عراقي ها زياد بود.
مهدي گفت:«اگر تخريب چي ها را بفرستيم ، کار به صبح مي کشه و عراق زمين گيرمون مي کنه.»
يکي از بچه ها گفت:« آقا مهدي! من مي خوابم روي مين ، شما رد بشيد»
مهدي گفت:«اسمت چيه؟»
پسره گفت:«کامبيز روانبخش»
ديگر پسره منتظر جواب مهدي نماند و پيراهنش را کند .
مهدي گفت:« چرا پيراهنت رو در مياري؟»
- اين ماله بيت الماله ، نبايد خراب بشه.
- اين حرف گردان رو به هم ريخت. بچه ها همه مي خواستن بزنن به ميدون مين.
- اين پسربچه خوابيد روي مين، يکي هم بغل دستش خوابيد. اول ، مهدي پاورچين و آهسته رد شد، بعد يکي يکي بچه ها رد شدن. کمتر از يک گروهان رد شده بود، يکي از بچه ها سنگين بود. وزن او و اين ها که خوابيده بودند، از حد نصاب بيشتر شد و يک دفعه مين عمل کرد. هرسه در حا شهيد شدند.

kavirdell59
1392/05/03, 11:00
دوخاطره از نماز سرلشکر شهید علی صیاد شیرازی

http://fupload.ir/images/f0jazmnhjbmzaft092ye.jpg

همسر شهید علی صیاد شیرازی:

شهید صیاد شیرازی تأکید می کرد که هر کاری را با وضو انجام بدهیم چرا که در آن صورت چنین کاری باعث رضای حضرت حق است، هر بار که وضوی خود را تازه می کرد با خنده می گفت: این وضوی تازه نماز خواندن دارد.آنگاه دو رکعت نماز حاجت می خواند و در برابر خداوند خاضع بود و بندگی می کرد و بزرگترین مشکلات را به راحتی پشت سر می گذارد

فرزند شهید صیاد شیرازی:

مهدی صیاد شیرازی: یادم هست که پدر خیلی تأکید داشتند که به نماز حاج‎آقا برسند و نماز اول وقت را در مراسم حضور داشته باشند. بعد از شهادت نیز، ما سعی کردیم کماکان از محضر آقامجتبی بهره ببریم.فرزند شهید بزرگوار علی صیاد شیرازی در هفته نامه پنجره گفت:حضرت آیت‎الله آقامجتبی تهرانی از شخصیت‎‎های ارزشمندی است که به لحاظ علمی و اخلاقی مورد توجه پدر بزرگوار ما بود و شهید صیاد در جلسه چهارشنبه‎‎های ایشان در دبیرستان نور مستمر شرکت می‎کرد؛ به خصوص در مناسبت‎ها و ماه‎‎های محرم و رمضان، خانواده را نیز برای شرکت در جلسات ایشان با خود همراه می‎برد. یادم هست که آقامجتبی مباحث اخلاقی را از منظر آیات و روایات مطرح می‎کردند و تلاش می‎کردند تا مباحث را متناسب با شرایط روز جامعه بیان کنند. گاهی نیز به‎صورت خصوصی خدمت ایشان می‎رسیدند و سؤالات خود را در میان می‎گذاشتند یا بعضا مشورت می‎کردند که البته بنده در این دیدار‎های خصوصی حضور نداشته‎ام.یکی از ویژگی‎‎های پدر ما این بود که همواره سعی می‎کردند مطالب اخلاقی و ارزشمند از جمله، مباحث آیت‎الله تهرانی را در دفتری ثبت کنند. ارتباط شهید صیاد با آیت‎الله تهرانی، یکی از موقعیت‎‎های خوبی بود که می‎توانست در زمینه رشد اخلاقی و معنوی به پدر ما کمک کند و شهید صیاد نیز سعی می‎کرد خانواده خودشان را هم در این فضای اخلاقی ببرند. به‎ویژه آن‎که از خصوصیات شهید صیاد این بود که تلاش داشت نوشته‎هایش را در صحنه زندگی و کار و اجتماع به اجرا در آورد.

یادم هست که پدر خیلی تأکید داشتند که به نماز حاج‎آقا برسند و نماز اول وقت را در مراسم حضور داشته باشند. بعد از شهادت نیز، ما سعی کردیم کماکان از محضر آقامجتبی بهره ببریم.آیت‎الله آقامجتبی تهرانی، بعد از شهادت پدرم، در جلسه خود درباره شهید صیاد سخنرانی کردند و حتی به شرکت پدرم در جلسات و یادداشت برداری‎های‎شان اشاره فرمودند و گفتند که شهید صیاد، یک شخصیت والا و خالص و نورانی بود، درحالی‎که معمولا آقا مجتبی در سخنرانی‎ها مسائل را به‎طور صریح بیان نمی‎کردند و اسم نمی‎بردند


منبع : یاران صالح

kavirdell59
1392/05/04, 11:45
شهیدی که ۷۲ ساعت در باتلاق مقاومت کرد

http://fupload.ir/images/rhafu46n1m8kjp9z5d8.jpg

شهید «حاج‌ستار ابراهیمی هژیر» به تاریخ ۱۱ آبان ماه ۱۳۳۵ در روستای قایش از توابع شهرستان «رزن» استان همدان به دنیا آمد؛ پدرش مراد علی و مادرش مرصع نام داشت؛ پدرش کشاورز و مادرش خانه دار بود.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب اسلامی رزن به پاسداری از دستاورد‌های انقلاب پرداخت؛ وقتی امام خمینی(ره) دستور تشکیل سپاه پاسداران را صادر کردند، عضو سپاه شد و از طرف سپاه مأموریت یافت و در دادگاه انقلاب همدان مشغول خدمت شد و با گروهک‌های منافق مبارزه کرد.

او در سال ۱۳۶۰ هنگامی که دختر منافقی را دستگیر و به دادگاه منتقل می‌کرد، در میان راه آن دختر، نارنجک را به پهلوی او زد و بر اثر انفجار نارنجک کلیه‌اش را از دست داد و یکی از برادران سپاهی نیز به نام احمد مسگریان به شهادت رسید؛ ستار در بیمارستان اکباتان همدان جهت مداوا بستری شد که پس از بهبودی نسبی دوباره به سر کار رفت.

هنگامی که در دادگاه انقلاب مشغول خدمت بود، جنگ تحمیلی آغاز شد؛ با وجود نیاز به نیرو و با توجه به این که دادگاه خیلی تلاش کرد که مانع رفتن او شود، اما او برای دفاع از اسلام عازم منطقه جنگی سر پل ذهاب شد، بعد از مدتی به کرمانشاه رفت.

او در جبهه با شهیدان علی چیت‌سازیان، ناصر قاسمی، عباس فرخی، شهبازی و گنجی همرزم بود.

ستار ابراهیمی در مدت حضور پرثمرش در جبهه در اکثر عملیات‌ها شجاعانه شرکت داشت که عملیات‌های ۱۱ شهریور، ثارالله، فتح مبین، الی بیت‌المقدس، والفجر مقدماتی، رمضان، والفجر ۵ و۲، میمک، جزیره مجنون، خیبر، والفجر ۸، کربلای ۵ و ۴ را می‌توان نام برد.این شهید در سال ۱۳۶۱ به عضویت تیپ فاتح انصارالحسین(ع) در می‌آمد و در واحدهای مختلف از جمله آمار تیپ، اعزام نیرو، دفتر ستاد طرح عملیات و معاون گردان مشغول خدمت شد.

در عملیات «کربلای ۵» برادر ستار، به نام «صمد ابراهیمی» به شهادت رسید، با وجودی که توان انتقال جنازه برادرش را به پشت جبهه داشت، اما این کار را نکرد و در جواب برادرانی که علت را از او جویا شدند پاسخ داد: «چگونه می‌توانستم، چنین کاری کنم! در صورتی که جنازه همرزمان شهیدم در زیر آفتاب سوزان جنوب مانده‌اند، برایم فرقی نمی‌کند که این پیکر برادرم باشد یا همرزمم، برای من همه رزمنده‌ها برادرند».تیمور ابراهیمی، برادر و همرزمش می‌گوید: «در یکی از عملیات‌ها وقتی به محاصره ‌افتادند و نمی‌توانستند، تیراندازی کنند، بعثی‌ها حاج ستار را با اسم صدا کردند و گفتند، اگر تسلیم شوی با تو کاری نداریم، آنها به مدت ۷۲ ساعت در باتلاق‌های منطقه در محاصره بودند در حالی که از هر طرف نارنجک به طرفشان پرت می‌شد، در آنجا ستار زخمی شد».

فرمانده گردان ۱۵۵ حضرت علی اصغر(ع) در عملیات «کربلای ۵» زمانی که مأموریتش در عملیات تمام شده بود، در حال برگشت به عقب بودند که فرمانده گردان بعدی به علت پاتک دشمن به شهادت رسید و حاج ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت و از کانالی که در حال تیراندازی بود، ترکش به سرش اصابت کرد و ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ به شهادت رسید.او حدود ۶ سال در جبهه خدمت کرد؛ پدر ستار در جبهه در چادر نشسته بود که بچه‌ها با سر و صدای زیاد به یکدیگر می‌گفتند: «فرمانده گردان شهید شده است». در حالی که متوجه حضور پدر حاج ستار نشده بودند و پدر حاجی متوجه شهادت پسرش شد.


بچه‌ها پیکر مطهر شهید ابراهیمی را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد، چون حاج ستار پیش دشمن خیلی عظمت و ارزش یافته بود، بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شد که ستار ابراهیمی کشته شده است.




منبع : خبرگزاری فارس

kavirdell59
1392/05/05, 17:40
خاطره ای از شهید حمید باکری

http://fupload.ir/images/hg8jr7uyntzz78qqok7y.jpg


ده روز تا عملیات خیبر وقت داشتیم. نیروها را از گیلانغرب و از نوار مرزی آوردیم توی تنگه‌ای بین سوسنگرد و رقابیه، به نام «سعده». آنجا همه باید توجیه می‌شدند و شدند. با فیلم‌های ویدیویی و با توجیه شخصی.

حمید بیشتر از همه تلاش می‌کرد. داده بود ماکتی از منطقه ساخته بودند، توی دو تا چادر تو در تو، و نیروها را دسته‌به دسته می‌آورد آنجا توجیه می‌کرد. دو روز وقت بود و حمید شبانه‌روز توی آن چادر بود. به هر گردانی می‌گفت از کجا باید بروند و با چی و چطور.

ماکت درست مثل جزایر مجنون بود. زمین را کنده بودند و توش آب ریخته بودند. حمید با پاچه‌های بالازده و بیل به دست می‌رفت توی آب و می‌گفت هر جای آنجا کجاست. مثلاً می‌گفت: «اینجا جزایر مجنون است، شمالی جنوبی. اینجا دجله و فرات است. این پل طلاییه است. اینجا هم راه کربلا.»

یادم است مشهدی عبادی گفت: «حمید آقا! تو را خدا راه کربلا را نزدیک‌ترش کن زودتر برسیم. این جوری خیلی دورست.»

بچه‌ها رفتند کربلا را از روی ماکت برداشتند آوردند کنار جزایر مجنون و گفتند: «این‌جوری بهتر شد.»

و خندیدیم.

ما با حمید، همراه دو گردان، یک روز قبل از عملیات رفتیم آن ور پل شیتات و مستقر شدیم توی یک روستا. حمید با تأخیر آمد و وقتی آمد دیگر نرفت. عراقی‌ها مثل سیل می‌آمدند. نیروی کمکی هنوز نرسیده بود.

هر کی هم که می‌آمد از باقیمانده همان چهار گردانی بود که همانجا مستقر شده بود.

حمید مثل پروانه دور بچه‌ها می‌چرخید. از اینور خط می‌رفت آنور خط تا بچه‌ها احساس تنهایی نکنند. به من می‌گفت: «مصطفی! طرف چپ را داشته باش!»

و می‌رفت طرف پل و جاده، که دست بچه‌های لشکر نجف بود. نقش حمید یک نقش کلیدی بود توی خیبر، چون نوک پیکان این عملیات او بود و نیروهایش و در حقیقت ما. کار به جایی رسید که دیگر نمی‌شد روی جاده تردد کرد.

سطح جاده بالاتر از سطح زمین‌های اطرافش بود و در تیررس و می‌رفت منتهی می‌شد به پل و به شهرک و از طرف ما می‌رفت طرف جزیره جنوبی.

چند ساعت جلوتر از اذان زخمی شدم. نیرو کم بود. حمید آمد گفت: «اگر می‌توانی بمان، مصطفی!»

سمت چپ‌مان ارتفاعی نداشت. یعنی مانعی نبود که جلو عراقی‌ها را سد کند. فقط تپه ماهورهایی بود که منتهی می‌شد به دشت صاف و می‌رفت می‌رسید به طلاییه. بچه‌های ما بعد از شب دوم و سوم رفتند و نتوانستند به جایی برسند. یا شهید شدند یا اسیر. بعدها گروه‌های تفحص شهدا را نزدیکای پانصدمتری طلاییه پیدا کردند. می‌شود گفت عملیات خیبر توی همین منطقه گیر کرد.

زخم دستم خیلی اذیتم می‌کرد. مفصل آرنجم درب و داغون شده بود. دو سه ساعت ماندم. دیدم نمی‌توانم درد را بیشتر از این تحمل کنم. خودم را کشیدم طرف جاده، که دیدم یک ماشین از توی تاریکی با چراغ روشن دارد می‌آید طرف ما. فکر کردم نیروی کمکی است.

خوشحال شدم. بعد یادم افتاد همین چند لحظه پیش بود که یک ماشین مهمات را زدند. دعا کردم طوریش نشود. ماشین آمد نزدیک. در کمال ناباوری دیدم آقا مهدی ازش پیاده شد. همیشه خودش سفارش می‌کرد با چراغ خاموش در شب حرکت کنیم و این‌بار، آن هم زیر آن آتش و در آن محاصره، با چراغ روشن آمده بود.

گفتم: «می‌زنند، آقا مهدی. خاموش کن آن چراغ را!»

گفت: «نه. بگذار بچه‌ها روحیه بگیرند بفهمند نیروهای خودی می‌توانند تا اینجاها بیایند.»

حق داشت. تاریکی سرعت عمل بچه‌ها را می‌گرفت. حتی منورها هم کاری از دست‌شان برنمی‌آمد. به من گفت: «اینجا نمان با این زخمت. سریع برگرد از بغل همین جاده برو عقب!»

بچه‌هایی که بعد از من آمدند، شهدای گردان را می‌گویم، بغل همین جاده جا ماندند. برگشتم طرف حمید را نگاه کردم. جز تاریکی و گذر لحظه‌ای نور شعله‌پوش اسلحه‌ها چیزی ندیدم.

راوی:مصطفی اکبری


منبع : خبرگزاری فارس

علی اکبر
1392/05/05, 18:27
سردار سرتیپ پاسدار شهید عباس كریمی

فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله(ص)

http://img.tebyan.net/big/1383/06/8421712510219187122201249771969715464911.jpg

به سال 1336 ه.ش در قهرود كاشان چشم به جهان گشود. دوران ابتدایی را در این روستا به پایان رسانیدو وارد هنرستان گردید. بعد از اخذ دیپلم در رشته نساجی، به سربازی رفت. دوران خدمت وظیفه او با مبارزات انقلابی امت اسلامی ایران همزمان بود. با وجود خفقان شدید حاكم بر مراكز نظامی، اعلامیه‌های حضرت امام خمینی(ره) را مخفیانه به پادگان عباس آباد تهران منتقل و آنها را پخش می‌كرد. پس از فرمان حضرت امام خمینی(ره)، خدمت سربازی خود را رها نمود و با پیوستن به صف مبارزین در راه پیروزی انقلاب شكوهمند اسلامی فعالیت كرد و در جریان تشریف فرمایی حضرت امام(ره) نیز جزو نیروهای انتظامی كمیته استقبال بود.

ورود به سپاه و گوشه هایی از خدمات شهید

در بهار سال 1358 به هنگام تاسیس سپاه پاسداران كاشان با احساس تكلیف، به عضویت سپاه درآمد و در قسمت اطلاعات مشغول به خدمت شد.

در تابستان سال 1359 داوطلبانه برای مبارزه با ضدانقلاب عازم كردستان گردید و در سپاه پیرانشهر با واحد اطلاعات – عملیات همكاری كرد. پس از مدت كوتاهی، به واسطه بروز رشادت و دقت عمل، به عنوان مسئول اطلاعات – عملیات این سپاه معرفی گردید. از جمله فعالیتهای شهید در منطقه خونرنگ كردستان،انجام شناسایی عملیات و آزادسازی منطقه دزلی و ... بود كه توسط نیروهای تحت امر و با هدایت او صورت گرفت.

شهید كریمی بعدها همراه سردار جاویدالاثر برادر متوسلیان و شهید چراغی به جبهه های جنوب عزیمت كرده و به عنوان مسئول اطلاعات – عملیات تیپ محمد رسول الله(ص) به فعالیت خود ادامه داد.

این سردار دلاور اسلام در عملیات فتح المبین از ناحیه پا بشدت مجروح شد و حدود 2 ماه بستری بود و در این ایام (به توصیه پدرش) مقدمات ازدواج خود را فراهم كرد.

http://img.tebyan.net/big/1383/06/251769625362141517916820654204322457213.jpg

ازدواج

بنابه اظهار همسر شهید، مراسم عقد آنان در 21 مهر سال 1361 انجام شد. فردای آن روز (یعنی در 22 مهرماه) با هم به گلزار شهدای دارالسلام رفتند و با شهدا تجدید عهد و پیمان كردند. نزدیكیهای عملیات مسلم بن عقیل(ع) بود كه عباس با همان وضعیت مجروح (عصا به دست) به صف رزمندگان لشكر پیوست و حضور او با این حال، در تقویت روحیه رزمندگان اثر به سزایی داشت.

در عملیات والفجر مقدماتی به عنوان مسئول اطلاعات سپاه 11 قدر (كه تازه تشكیل شده بود) معرفی گردید و مدتی به مسئولیت فرماندهی تیپ سوم سلمان از لشكر 27 حضرت رسول(ص) منصوب گردید و در كنار بسیجیان دریادل، به نبردی بی امان علیه دشمن بعثی صهیونیستی پرداخت و تا عملیات خیبر در این مسئولیت انجام وظیفه كرد.

با شهادت شهید بزرگوار حاج محمد ابراهیم همت در عملیات خیبر، فرماندهی لشكر 27 محمد رسول الله(ص) را به عهده گرفت.

ویژگیها و صفات شهید

انس ویژه‌ای با قرآن داشت. روزانه حتماً آیاتی از كلام الله مجید را تلاوت می كرد. به تعقیبات نماز اهمیت می داد. همواره با وضو بود. در مجالس دعا، عموماً حالاتش دگرگون می شد. به ائمه طاهرین(ع) عشق می ورزید و از محبین و دلسوختگان اهل بیت عصمت و طهارت(ع) بود.

رفتار، گفتار و برخوردهای شهید در خانواده، اجتماع و سپاه حاكی از آن بود كه او سعی می كرد برنامه های تربیتی اسلام را در هر جا كه حضور دارد به مورد اجرا بگذارد. بشدت از غیبت دوری می كرد و اگر كوچكترین سخن و شكایتی از كسی می شد، اظهار ناراحتی می كرد و نمی گذاشت صحبت او ادامه یابد.

در مقابل مؤمنین متواضع و فروتن بود. به كودكان احترام می گذاشت. هر وقت به آنها اشاره می كرد می گفت: «اینها مردان آینده هستند، دلیر مردان جبهه‌اند و ...»

ویژگیهای بارز اخلاقی، از او شخصیتی ساخته بود كه ناخودآگاه دیگران را مجذوب خود می ساخت. همسر محترمه شهید در این باره می گوید:

از رفتار، نشست و برخاست و نیز صحبتها و برخوردهای شهید احساس عجیبی به انسان دست می داد. هنگامی كه من با ایشان روبرو می شدم بی اختیار خود را ملزم به رعایت ادب و احترام در مقابل او می دیدم.

حاج عباس در اثر استمرار بخشیدن به برنامه های تربیتی اسلام برای نیل به مقام و مرتبه انقطاع الی الله تلاش می كرد و هیچ نوع علاقه و میلی كه معارض با حب الهی و رضا و خشنودی او باشد در وجودش باقی نمانده بود.

اخلاق فرماندهی

با توجه به ضرورت انقلاب اسلامی در داشتن الگو و معیار خاص در چارچوب اسلام، یك نوع اعمال فرماندهی در جریان جنگ عراق علیه ایران اسلامی، براساس تعالیم مكتب و رهنمودهای امام عظیم الشان(ره) تجلی پیدا كرد، كه با فرماندهی مرسوم در سازمانهای نظامی مغایرت داشت؛ فرماندهی براساس پیوندها و اعتقادات قلبی به جای امر و نهی بی روح و انجام دستورات و فرامین از روی تعبد و عشق و اعتقاد، به جای اطاعت چشم و گوش بسته و عاری از روح و عشق.

در این نوع فرماندهی اگر فرمانده خود را موظف بداند كه در مورد مسائل مختلف با همكاران مشورت كند، آراء و نظرات آنها را بشنود و بعد تصمیم بگیرد، در نتیجه، همه با جان و دل می پذیرند و به وظیفه و تكلیفشان عمل می نمایند و همه تسلیم دستورات و اوامر الهی می شوند. در این دیدگاه، اطاعت از فرمانده، اطاعت از خداست و تخلف از او خلاف شرع است.

شیوه های فراوان در فرماندهان سپاه در سیره شهید تبلور یافته، الگوی روشن این گونه فرماندهی است، شهید كریمی نیز با الهام از این شیوه الهی مانند سایر سرداران غیور جبهه اسلام، با صلابت و استواری، رزمندگان را در جهت عقب زدن و تعقیب قوای مضمحل دشمن هدایت می كرد و لحظه ای از این امر مهم غفلت نداشت.

در برابر مشكلات، خونسردی خود را حفظ می كرد و در انجام هر كاری توكلش به خدا بود. با آرامش خاطر و امیدواری كامل به نتیجه اقداماتش، وارد عمل می شد. صبر و استقامت با او عجین بود و وجودش در بین سربازان امام زمان (عج) مایه دلگرمی و حركت بود.

با بسیجی ها مانوس و صمیمی بود و به آنها عشق می ورزید. در كنار آنها بر روی خاك می نشست، با آنها غذا می خورد، به درد دل آنها گوش می داد، آنها را راهنمایی می كرد و تا آنجا كه از دستش بر می آمد مشكل آنان را حل و فصل می كرد و ارتباط و سركشی از خانواده شهدا توسط او زبانزد همگان بود.

نحوه شهادت

سرانجام این شهید سعید در روز پنج شنبه 23 اسفند سال 1363 در حالی كه آخرین دستور ابلاغی از جانب قرارگاه را در عملیات بدر (منطقه شرق دجله و شمال القرنه) اجرا می كرد (و لبخندی متین بر لب داشت) بر اثر اصابت تركش خمپاره به ناحیه سرش مجروح شد و جان را به معشوق تسلیم نمود.

به هنگام انعكاس خبر شهادت عباس، خانواده معظم شهدای لشكر 27 محمد رسول الله(ص) دگربار احساس شهادت فرزندانشان را به خاطر آورده و در رثای آن سردار رشید اسلام اشك تاثر جاری كردند.

http://img.tebyan.net/big/1383/06/21113424141141103163177723261495418817556.jpg

گوشه ای از وصیتنامه

همیشه با توكل به خدا و توجه به ائمه معصومین(ع) و اطاعت از دستورات رهبر عزیز و عالیقدرمان بر دشمنان بتازید تا آنها را از صفحه روزگار بردارید و هیچ وقت بر پیروزیهایتان مغرور نشوید.

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/05/06, 12:05
آخرین پیام یک فرمانده در پشت بی‌سیم

http://fupload.ir/images/8j8ik5j13nonirc9pcl.jpg

شهید مفقود «احمد صداقتی» یکی از فرمانده گردان‌های لشکر ۱۴ امام حسین(ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است؛ در حالی که دست‌های او در دو عملیات قطع شده بود، برای دادن آخرین پیام خود شاسی گوشی را با پا فشار داد و همرزمانش برای آخرین بار حرف‌هایش را شنیدند.


مهدی مظاهری آخرین پیام این شهید را در پشت بی‌سیم روایت می‌کند:


عملیات محرم بود، در کنار بی‌سیم فرماندهی، عده زیادی جمع شده بودند، با عجله خودم را به آن جا رساندم، همه با حالت خاصی صدای برادری را که از بی‌سیم می‌آمد، گوش می‌دادند. پرسیدم: «کیست؟»، گفتند: «برادر صداقتی است! ساکت باش ببینیم چه می‌گوید!».

به لحاظ تعهد و روحیه شهادت‌طلبی که داشت، یک بی‌سیم به دوش گرفته و همراه نیروهای رزمنده جلو رفته بود؛ در محاصره دشمن بودند و امکان کمک فوری به آنان نبود؛ هر چند مجروح شده بود، کلام او حکایت از دلاوری و روحیه عالی که خاص مجاهدان مخلص راه خداست، داشت.


در بین حرف‌ها گفت: «این دستم هم مثل آن دستم شده و زیاد نمی‌توانم حرف بزنم، سلام مرا به حضرت امام برسانید و بگویید: رزمندگان در اجرای اوامر شما کوتاهی نکردند، وضع ما خوب است؛ مهمات، غذا، همه چیز داریم، منظورم را که می‌فهمید؟»، به امکانات مذکور شدیداً نیازمند بودند.

پس از چند لحظه صدای او قطع شد؛ هر چه او را صدا زدند، جواب نداد؛ بعد خبر آمد که آن عزیز بزرگوار در همان لحظه به شهادت رسیده است.

علی اکبر
1392/05/06, 13:11
سردار سرتیپ پاسدار شهید محمود كاوه

فرمانده لشكر ویژه شهدا

http://img.tebyan.net/big/1383/06/207201722526422152911101841140926418619.jpg

به سال 1340 ه.ش در مشهد مقدس، در خانواده‌ای مذهبی و دوستدار اهل بیت عصمت و طهارت(ع) متولد شد. پدرش كه از كسبه متعهد به شمار می‌آمد، در دوران ستمشاهی و اختناق، با علماء و روحانیون مبارز، از جمله حضرت آیت‌الله خامنه‌ای شهید هاشمی‌نژاد و شهید كامیاب ارتباط داشت. وی كه برای تربیت فرزندش اهمیت زیادی قایل بود، محمود را همراه خود به مجالس و محافل مذهبی و نماز جماعت می‌برد و از این راه فرزندش را با مكتب اهل بیت (ع) و تعالیم انسان‌ساز اسلام آشنا می‌كرد.

شهید كاوه دوران تحصیلات ابتدایی خود را در چنین شرایطی سپری كرد. از آنجا كه خواست پدرش به هنگام تولد محمود، این بود كه وی را در سلك صالحان و پیروان واقعی مكتب اسلام قرار دهد، با علاقه قلبی و مشورت پدر وارد حوزه علمیه شد و همزمان، تحصیلات دوران راهنمایی و دبیرستان را نیز ادامه داد.

با شروع جریانات انقلاب، او كه جوانی بانشاط، فعال و مذهبی بود با شركت در محافل درسی مسجد جوادالائمه(ع) و امام حسن مجتبی(ع) كه در آن زمان از مراكز تجمع نیروهای مبارز بود، از هدایتها و تعالیم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بهره‌های فراوانی برد و ره توشه‌های همین تعالیم را با خود به محیط دبیرستان و میان دانش‌آموزان منتقل می‌نمود. او در دبیرستان به عنوان محور مبارزه شناخته می‌شد. با علاقه وافر، به پخش اعلامیه‌های حضرت امام خمینی(ره) می‌پرداخت و فعالانه در راهپیماییها و درگیریهای زمان انقلاب شركت داشت.

فعالیتهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی

با پیروزی انقلاب اسلامی شهید كاوه جزو اولین عناصر مومن و متهدی بود كه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در شهر مقدس مشهد پیوست و پس از گذراندن یك دوره آموزش شش ماهه چریكی، به آموزش نظامی برادران سپاه و بسیج پرداخت. پس از آن برای حفاظت از بیت شریف حضرت امام خمینی(ره) در یك ماموریت شش ماهه به تهران عزیمت كرد و با شروع جنگ تحمیلی، به همراه تعدادی از نیروهای خراسان به جبهه‌های جنوب اعزام شد. مدتی بعد به علت نیاز شدیدی كه پادگان به مربی داشت، او را برای آماده‌سازی و آموزش نیروها به مشهد فراخواندند.

http://img.tebyan.net/big/1383/06/8735170150612122521011812352065780213127180.jpg


شهید كاوه در كردستان

علی رغم اینكه برای آموزش نیروها اهمیت بالایی قایل بود و مسئول مستقیم او زیاد تمایل نداشت وی را (كه از مربیان دلسوز و قوی محسوب می‌شد) به جبهه اعزام نماید. اما روح پرتلاطم او به دنبال فرصتی بود تا رودرروی دشمن قرار گیرد و در صحنه‌های كارزار انقلاب و ارزشهای آن عملاً دفاع نماید. بنابراین در اولین فرصت با جلب رضایت فرمانده پادگان با شور و شوقی فراوان به دیار كردستان (كه در آن زمان توسط گروهكها و عناصر ضدانقلاب دچار مشكلات و آشوب شده بود)، عزیمت كرد.
او كه به همراه تعدادی از برادران پاسدار جهت آزادسازی شهر بوكان وارد كردستان شده بود، به دلیل لیاقتها و مهارتهایی كه داشت در همان ابتدا به عنوان فرمانده یك گروه دوازده نفره انتخاب شد.
شهید كاوه در این منطقه برای مبارزه با ضدانقلاب – كه از حمایتهای خارجی برخوردار بود و با جنایاتی هولناك، توطئه شوم جدایی ان نقطه از میهن اسلامی را در ذهن می‌پروراند – شب و روز نداشت و به دلیل تلاش بسیار زیاد، جدیت و پشتكار، شجاعت و روحیه شجاعت‌طلبی كه داشت، در مدت كوتاهی به سمت فرماندهی عملیات سپاه سقز منصوب شد و در این زمان با ناباوری همگان همراه تعداد كمی نیرو، عملیات آزاد سازی منطقه مرزی بسطام را با شهامت غیر قابل وصفی طرح ریزی و45 كیلومتر جاده مرزی را طی یك مرحله ودر عرض 24 ساعت در قلب منطقه تحت نفوذ ضد انقلاب آزاد نمود .
ضد انقلاب كه با برخورداری از سلاح وامكانات ونیروی رزمی فراوان،عرصه را برای نیروهای نظامی وانتظامی تنگ كرده بود وجنایات فجیعی مرتكب می شد،باورود جوانان دلیر ومتعهدی چون شهید كاوه به صحنه عملیات،به این نتیجه رسید كه ماندن در كردستان برایش سنگین تمام خواهد شد.
شهید كاوه وهمرزمانش با عملیات پی در پی، مزدوران استكبار را در منطقه منفعل ومستا صل نموده بودند تا جایی كه ضد انقلاب در اوج استیصال ودر ماندگی برای زنده یا مرده او جایزه تعیین كرده بود.

حركت فرمانده تیپ 155 شهدا به سوی شهادت

راوی تیپ ویژه155شهدا سپس افزوده است :«به هنگام اعزام گردان ها برای انجام ما موریت ، ابتدا گردان امام حسین (ع)، سپس گردان امام سجاد (ع) درحالی كه فر ماندهی تیپ ( محمود كاوه )پیشاپیش آنها قرار داشت ، حركت خود را برای تصرف ارتفاع 2519 آغازكردند. طبق طرح مانور قرار بود گردان امام حسین (ع) پایگاه های 1 و2 وگردان امام سجاد (ع) پایگاه های 3و4 را تصرف كنند . حساسیت دشمن نیز نسبت به شب اول كمتر شده بود .واحتمال جدی نمی داد در این محور مجددا عملیات شود ، از این رو اجرای آ تش وپرتاب منور آ نها نیز اندكی كاهش یافته بود .

به هر ترتیب حدود ساعت یك بامداد كه نیروهای پیاده پس از پیمودن مسافت فاصله خط خودی تا دشمن به زیر اهداف مورد نظر رسیدند تا با هماهنگی آ تش خودی در گیری را شروع كنند در همین حین گلوله خمپاره كنار برادر كاوه به زمین اصابت كرد واو در جاشهید شد.»

راوی‌ قرارگاه‌ حمزه‌ ـ‌ع‌_ (اسدالله‌ احمدی‌) به ‌ نقل‌ از فرمانده‌ لشكر 5 نصر (باقر قالیباف‌) نوشته‌است‌: «در مراسم‌ تشییع‌ جنازه‌ شهید محمود كاوه‌، پدر وی‌ درخواست‌ حجت‌الاسلام‌ طبسی‌ تولیت‌ آستان‌ قدس‌رضوی‌ را مبنی‌بر این ‌ كه‌ پیكر شهید محمود كاوه‌ در حرم‌ مطهر حضرت‌ رضا(ع‌) و یا در یكی‌ از حجره‌های ‌ مخصوص‌ حرم‌ دفن‌ شود نپذیرفت‌ و گفت‌: «پسرم ‌ از ابتدا با بسیجی‌ها بوده‌ و بهتر است‌ در كنار آنها دفن‌ شود.»

گوشه ای از وصیتنامه

دشمن باید بداند و این تجربه را كسب كرده باشد كه هر توطئه‌ای را كه علیه انقلاب طرح‌ریزی كند، امت بیدار و آگاه با پیروی از رهبر عزیز، آن را خنثی خواهد كرد. آینده جنگ هم كاملاً روشن است كه پیروزی نصیب رزمندگان اسلام خواهد شد و هیچگاه ما نخواهیم گذاشت كه خون شهیدانمان هدر رود.

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/05/07, 11:07
فرمانده ای که از هر عملیات یک یادگاری داشت

http://fupload.ir/images/ue5dkzcxkqwqs5zjl28s.jpg

شهید «حسین محمدیانی» فرمانده محور عملیاتی تیپ یکم لشکر ۵ نصر، ۲۹ دی ماه ۱۳۳۵ در سبزوار متولد شد؛ حسین از سال ۱۳۶۰ به سپاه ملحق شد و در هشت سال جنگ تحمیلی در عملیات‌های آزادسازی خرمشهر، چزابه، رمضان، محرم، مسلم بن عقیل، خیبر، بدر، والفجر هشت، کربلای ۵ و کربلای ۱۰ حضور داشت.

شهید «حسین محمدیانی» عاقبت در تاریخ ۱۲ آذر ماه ۱۳۷۰ به علت عوارض شیمیایی به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از حمل به زادگاهش در مصلی سبزوار به خاک سپرده شد.

http://fupload.ir/images/2o4ynfkovluxur3sl00.jpg

خاطراتی از شهید «حسین محمدیانی» در کتاب «وقت قنوت» آمده است:

شهید حسین محمدیانی، غیر از جراحت اصلی‌اش که باعث شهادتش شد، تقریباً جای سالم در بدن نداشت، دور هم که جمع می‌شدیم، به شوخی می‌گفتیم: «حاج حسین این زخم کدام عملیات است؟»

می‌گفت: «کربلای ۵٫»

ـ این زخم؟

ـ عملیات…

در عملیات مهران این قدر به بدنش ترکش خورده بود که تقریباً از همه جای آن خون می‌ریخت.


http://fupload.ir/images/hetnc3ge6gcj23ovxjfz.jpg

وقتی در خدمت حاج حسین بودیم، معمولاً شب‌ها درِ حمام را می‌بست و برای استحمام می‌رفت؛ در ذهن خودم گمان می‌کردم که اینها نمی‌خواهند با نیروهای عادی باشند، چون به هر حال فرمانده هستند و غرور دارند.

یک بار مسئله را با خودش در میان گذاشتم و پرسیدم: «مگر شما غیر از بقیه هستید؟ چرا با بقیه حمام نمی‌روید؟»؛ او گفت: «وقتی حمام می‌روم، خیلی به من نگاه می‌کنند، پهلوها، پشت، دست و پایم پر از جای ترکش است و جای بخیه و زخم؛ چون بچه‌ها خیلی نگاه می‌کنند راحت نیستم، می‌ترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد».

علی اکبر
1392/05/07, 14:02
سردار سرلشكر پاسدار شهيد اسماعيل دقايقي فرمانده لشكر 9 بدر

http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1390/3/12/70592_181.jpg

خلاصه اي از زندگينامه شهيد اسماعيل دقايقي از استان خوزستان

شهيد اسماعيل دقايقي رهيده از خويشتن به ديار معبودش سفر كرد. او با كوله باري از عشق و ايثار به منزلگه پاكان راه يافت .
او فرزند مظلوم رمضان ، يار كربلائيان و همراه عاشورائيان بود . او مسلخ خود را از اوان عمرش ديد و سرود رهايي خويش را با گلوله خونينش بارها سرداد .
اودلسوخته اي بود كه هرگز آرام نداشت . او موجي از درياي حماسه و فرياد بود . او دلداد ديار يار بود او بزرگمردي از كربلاي خوزستان بود .
شهيد اسماعيل دقايقي انساني متعهد پاك باخته عاشق و مخلص اسلام و انقلاب اسلامي بود .
قبل از انقلاب با رژيم ستم شاهي سابقه مبارزاتي داشت ، در منزل ايشان بيانيه ها و اعلاميه هاي امام تكثير و توزيع مي شد .
شهيد اسماعيل دقايقي در بنيانگذاري نيروهاي نظامي سازمان يافته ملت عراق سهم بسزائي داشت . اولين يگان رزمي مجاهدين عراقي تحت عنوان تيپ بدر ثمره تلاشهاي خالصانه اوست .
شهيد اسماعيل دقايقي نه تنها در انقلاب اسلامي كشور ما ستاره اي پرفروغ بود بلكه جوانان برومند عراق هم از او به عنوان يك سردار بزرگ در نهضت عراق ياد خواهندكرد .


نقش شهيد در دوران انقلاب اسلامي

شهيد دقايقي علاقه وافر به ادامه تحصيل داشت، اما با توجه به ضرورتي كه در عرصه انقلاب و دفاع احساس مي‌كرد دانشگاه و تحصيل را ترك كرد و در سال 1358 با يك نسخه از اساسنامه جهاد سازندگي (كه دانشجويان انجمن اسلامي دانشگاهها آن را تنظيم كرده بودند)، به آغاجاري رفت و به اتفاق عده‌اي از دوستان، جهادسازندگي را راه‌اندازي كرد. هنوز چند ماه از فعاليت و تلاش همه‌جانبه او در اين ارگان نگذشته بود كه طي حكمي در اوايل مرداد ماه1358 مسئول تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در منطقه آغاجاري شد. با دقت و دلسوزي تمام به عضوگيري نيروهاي انقلابي پرداخت و در زمان تصدي فرماندهي سپاه، نمونه و الگويي شد از يك فرمانده متقي ومدبر و كاردان. يك سال از فرماندهي‌اش در اين منطقه مي‌گذشت كه به دليل لياقت و شايستگي زياد، براي تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خوزستان به كمك برادر شمخاني و سايرين شتافت و با عهده‌دار شدن مسئوليت دفتر هماهنگي استان، شروع به تشكيل و راه‌اندازي سپاه در شهرستانهاي اين استان نمود. با انتخاب و معرفي فرماندهان صالح و لايق توانست خدمات ارزنده‌اي را به اين نهاد مقدس ارائه دهد. در همين مسئوليت و قبل از تجاوز نظامي عراق،‌زماني كه از درگيري خرمشهر با خبر شد سريعاً‌خود را به آنجا رساند و با انتقال سلاح و مهمات (به اتفاق شهيد جهان‌آرا) نقش اساسي در آمادگي رزمي مردم منطقه ايفا كرد.

ويژگيهاي اخلاقي

انس با قرآن از شاخصترين خصوصيت او بود. حتي در اوج مشكلات و گرفتاريها از تلاوت قرآن نيز غافل نمي‌شد. از همسر محترم ايشان نقل شده كه او سالي سه بار قرآن را ختم مي‌كرد.

روحيه‌اي كه بيش از هر خصيصه و صفت ديگر در تمامي مراحل زندگي بدان پايبند بود، پذيرش خطاي خود بود. بدين معني كه اگر احساس مي‌كرد كه با فعل و حركت خود در رابطه با فردي دچار خطا شده، هرچند كه از نظر مسئوليت و شرايط سني از طرف مقابل خود بالاتر بود، در صدد اعتراف به خطا بر مي‌آمد و از آن فرد پوزش مي‌طلبيد.

با افراد مختلف و خطاكار بشدت برخورد مي‌كرد و هميشه رعايت جوانب شرعي را در تنبيهات و برخوردها متذكر مي‌شد.

تواضع و فروتني او به نقل از همرزمانش چنان مشهود بود كه مثل يك بسيجي و يك رزمنده عادي در چادرها زندگي مي‌كرد. در كارها به آنان كمك مي‌كرد و در برخوردهايش خيلي‌ها تصور نمي‌كردند او فرمانده يگان باشد. در اولين برخورد با او، صفت تواضع زودتر از صفات ديگر جلوه‌گر مي‌شد. رزمندگان اسلام او را الگوي واقعي يك انسان مجاهد و وارسته مي‌دانستند.

نحوه شهادت

اين شهيد بزرگوار در عمليات عاشورا و قدس 4 و همچنين كربلاي 2، 4 و 5 در سمت فرماندهي تيپ خالصانه انجام وظيفه نمود و يگان او جزو يگانهاي موثري بود كه در موفقيت رزمندگان اسلام نقش چشمگيري داشت.
بالاخره هنگامي كه در عمليات كربلاي 5 براي انجام ماموريت شناسايي، با يك دستگاه موتور سيكلت عازم محور بود در مسير راه مورد اصابت بمباران هواپيماهاي رژيم متجاوز عراق قرار گرفته و به لقاي حق مي‌شتابد و در اوج اخلاص و ايثار، با نوشيدن شربت شهادت روح تشنه خود را سيراب مي‌كند. واقعه شهادتش در روز 28 دي ماه 1365 در منطقه عملياتي شلمچه روي داد.

گوشه اي از وصيتنامه

براي شما آرزوي صبر و استقامت و پيگيري اهداف اسلامي را دارم. ان‌شاءالله بتوانيد با كار و فعاليت، خود را بيش از پيش وقف راه خدا و اسلام كنيد. پيش بردن اسلام در جهان – جهاني كه پر از فسق و فجور و خيانت ابرقدرتهاست – تلاش و ايثار مي‌خواهد. در راه امام حسين(ع) – حضرت سيدالشهداء(ع) – رفتن، حسيني شدن را مي‌خواهد. ... ان شاء الله در پيروي از راه امام امت خميني عزيز(ره) كه همان راه خدا، قرآن و اهل بيت عصمت و طهارت(ع) است، موفق باشيد.

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/05/08, 16:03
رفیقی که این بار فقط گفت "خداحافــظ رفيـق"

http://fupload.ir/images/j2fp8g8g0nob2vje592z.jpg

"سید حسین رفیق" که از جانبازان شیمیایی جبهه‌های نبرد حق علیه باطل بود،در شب شهادت امیر خود حضرت علی ابن ابیطالب(ع) به خیل عاشقان الله و به دوستان و یاران شهید خود پیوست.

"سید حسین رفیق" که از جانبازان شیمیایی جبهه‌های نبرد حق علیه باطل بود، در شب شهادت امیر خود حضرت علی ابن ابیطالب(ع) به خیل عاشقان الله و به دوستان و یاران شهید خود پیوست.

شهید رفیق که به عنوان یک هنرمند بسیجی و جانبازی صبور و مهربان در شهر خود شناخته شده است، در سال‌های پس از جنگ تحمیلی در کسوت عکاسی و فیلم برداری به فعالیت می‌پرداخت.

یکی از دل‌شیفتگان آستان شهادت و دوستان این شهید والامقام دل نوشته ای را تقدیم آستان شهدا و به ویژه تقدیم دوستان و همرزمان این شهید والا مقام کرده است که در ادامه خواهید خواند:



http://fupload.ir/images/c7o9sibtysdfyhi75qeb.jpg


خداحافظ رفیق


به بهانه عروج ملکوتی اولاد امیر مؤمنان حضرت علی بن ابیطالب (ع) شهید سید حسیــن رفیــــق



به نام آن که شما را راهی جاودانه آموخت . . .


به نام خدا


به نام خداوندی که همه شهدا را همچون گلی از گلزار زمین، از دیار صالحان و مردان عرصه های جهاد و شهادت به سوی بهشت می‌برد و به همه زمینی‌ها می‌گوید که "ای آن‌هایی که هنوز در بند دنیا مانده‌اید، بنگرید که راه شهادت هیچگاه بسته نیست و همواره تا آن روز که ولی حق ظهور نماید، این شهدا خواهند بود که با اقتدا به ولایت فقیه زمان خود چراغ هدایت بشر خواهند شد".

آری امروز نیز مردی از تبار صبر و بصیرت، از جرگه مردان خدا و از کاروان بهشت جامانده، به اذن الله به دعوت پروردگار خویش لبیک گفت و در سالروز شهادت مولای شیعیان و پدر یتیمان عالم شهد گوارای شهادت را نوشید.



از شهدا بخواهید هر آنچه از دیگران می‌خواهید و ببینید چگونه خواسته‌هایتان بدون کم و کاست برایتان مهیا می‌شود و چه زیباست که از شهدا فقط یک چیز را بخواهیم:

آری تنها یک چیز و آن هم دعا برای فرج حضرت صاحب‌الامر (عجل الله تعالی فرجه).

اللهم عجل لولیک الفرج



و خداحافظی کنیم از رفیقان زمان کودکی، رفیقان زمان دل‌تنگی، رفیقان زمانه عزلت و خانه نشینی و از رفیقان زجر کشیده برای انقلاب در بند استکبار ...

و باید بدانیم که به فرموده سید شهیدان اهل قلم که این ما هستیم که می‌رویم و شهدا می‌مانند.

"آری به راستی که پندار ما این است که شهدا رفته‌اند و ما مانده‌ایم، اما حقیقت آن است که ما مانده‌ایم و زمان ما را با خود برده است" ...

علی اکبر
1392/05/08, 18:55
به ارواح طیبه همه شهداء به خصوص شهیدان این راه پر ارزش (تفحص) که شما در آن مشغول حرکت هستید و این شهید عزیز شهید محمودوند به خصوص، برای ارواح طیبه همه‌شان از خداوند متعال علو درجات و همنشینی با صالحان و اولیاء و ائمه را مسئلت می‌کنم، شما باب شهادت را باز نگه‌داشتید.

سید علی خامنه‌ای1379/12/20

سردار شهید علی محمودوند

فرمانده گروه تفحص لشکر 27 محمد رسول الله(ص)

http://dl.aviny.com/Album/defa-moghadas/tafahose/ALI_MAHMODVAND/kamel/10.jpg

علي (امير) در سال 1343 در روز هفدهم صفر ماه قمري در تهران پا بر خاک نهاد، تحصيلاتش را تا پايان دوره راهنمايي ادامه داد، با آغاز جنگ تحميلي به عضويت بسيج مسجد درآمد و با شوري وصف‌ناشدني به فعاليت مذهبي پرداخت، تابستان سال 1361 همزمان با شروع عمليات رمضان در هفده سالگي به جبهه رفت و کارش را در گردان تخريب لشگر 27 محمدرسول‌الله (ص) آغاز نمود، در عمليات والفجر مقدماتي همراه گردان حنظله به منطقه فکه رفت و از ناحيه دست مجروح شد. در عمليات والفجر 8 براي هميشه پايش را از دست داد و با وجود 70 درصد جانبازي (شيميايي، موجي، قطع پا و 25 ساچمه در دست) باز هم از ميهن اسلامي دفاع نمود، او در سال 1367 با دوشيزه‌اي پارسا ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد، علي به علت علاقه به نظام مقدس جمهوري اسلامي به عضويت نهاد مقدس سپاه درآمد و توانست با تلاش بسيار مدرک ديپلم خود را دريافت نمايد. محمودوند در سال 1371 بعد از شهادت سيدعلي موسوي به ياري برادران گروه تفحص شتافت و 8 سال در ميان خاکهاي تفتيده جنوب براي يافتن پيکر شهداء تلاش نمود، به طوريکه دو مرتبه پاي مصنوعي خود را بر اثر کار زياد از دست داد، فرمانده دلير گروه تفحص لشگر27 محمدرسول‌الله (ص) سرانجام در تاريخ 22/11/1379 در منطقه فکه بر اثر انفجار مين در جرگه شاهدان قرار گرفت، علي در سن 36 سالگي تنها پسرش عباس را که نابينا و فلج بود، به همراه دخترش در نزد ما به يادگار گذاشت، پيکر پاکش را در قطعه 27 بهشت‌زهرا طبق وصيت او به خاک سپردند

*شهادت علی محمودوند به روایت آقای منافی :

"روز سوم بهمن ماه بود علي از استراحتگاه که خارج شد، نگاهي به آسمان انداخت، و گفت:«تو به من قول دادي،‌ تو ده روز ديگر فرصت داري، به قولي که به من دادي عمل کني وگرنه مي‌روم و ديگه پشت سرم را نگاه نمي‌کنم»
پاي مصنوعي‌اش شکسته بود، با خنده کمي لي‌لي‌ رفت و به ما گفت:«اين پا روي مين رفتن داره» بالاخره يوم‌الله 22 بهمن ماه از راه رسيد علي به ميدان مين رفت، و حدود 62 الي 63 مين را پيدا کرد.
من هم کنارش بودم،‌ به آخرين مين که رسيديم، کسي مرا صدا زد. حدود 7 متر از علي دور شدم،‌ ناگهان صداي انفجاري مهيب در دشت پيچيد، به طرف محمودوند دويدم، ‌او با پيکري خونين روي زمين افتاده بودم باورم نمي‌شد اما خدا هيچ‌گاه خلف وعده نمي‌کند.

وقتی شهید مجید پازوکی از علی محمودوند نقل می کند

"علي محمودوند، يه علي محمودوند من مي‌گم يه علي محمودوند مي‌شنوي. بعضي‌ها رو نمي‌شه همين جوري با حرف نشون داد، مثلاً بگي اين بود علي محمودوند.
اون ور بيشتر مي‌شناسنش. اصلاً بهتر مي‌دونن چي كار كرد. خدا بيشتر مي‌دونه چيكار كرد، كسي نمي‌شناختش.
شخصيتش عجيب و غرببي بود. پانزده سال با هم رفيق بوديم. شخصيتش رو خيلي سخت مي‌شد آدم بشناسش. اصلاً بعضي موقع‌ها يه چيزهايي مي‌گفت من الان هم تو فكرم كه اين يعني چي؟
من يكبار يادمه برگشت گفت: من به والله تا حالا از هيچي نترسيدم! من اين جمله رو فقط از امام شنيده بودم. بعد ما مي‌خنديديم، مي‌گفتيم چي مي‌گه؟
ولي عملاً تو خيبر و عمليات‌هاي ديگه، توي ميادين مين، ثابت شده بود از هيچي نمي‌ترسيد. خوب؛ حالا اين چه پشتوانه‌اي داشت كه اين حرف رو مي‌زد يا اون خستگي‌ناپذيريش يا اون تحمل دردش و اون مسائلش و مشكلاتش. با روحيه خيلي باز، باز هم اينجا كار مي‌كرد.
توي جنگ با اين رفيقاش توي اين منطقه {فكه} جنگيده بود. گردان حنظله‌اي بود ديگه. همون بچه‌هايي كه تو كانال گير كردند.
خيلي براش سنگين تموم شده بود اون شهادت سيصد نفري كه كنارش ديده بود، حدود سيصد نفر رو مي‌گفت تو كانال ديدم. يه مقداري هم بچه‌هاي كميل بودند و رفيقاش.
بعضي موقع‌ها، خاطره تعريف مي‌كرد، لحظه به لحظه تعريف مي‌كرد. مثلاً مي‌گفت: مثلاً كوچكترين حركت‌هاي بچه‌ها را هم تعريف مي‌كرد؛ اين اينطوري شد شهيد شد، اون اين طوري شد. حالتشون رو مي‌گفت.
خيلي باسش سنگين بود همش مي‌گفت من بايد برم اين بچه‌ها رو پيدا كنم، دلش اينجا بود كه بالاخره اون كانال كميل رو پيدا كرد، كانال حنظله رو. صدو بيست تا شهيد از كميل درآورد، هفتاد يا هشتاد تا هم از حنظله درآورد. ديگه ول نكرد.
يكبار سه ماه اينجا كار كرديم، شهيد پيدا نكرديم. اونقدر ناراحت بود هي راه مي‌رفت، قاطي كرده بود. اصلاً همين جوري ديگه داد مي‌زد، به حضرت علي مي‌گفت تو به من قول دادي كه هر چي بخوام بهم بدي، چرا سه ماه شهيد پيدا نكرديم؟ اگر من تا ده روز ديگر اينجا شهيد پيدا نشه مي‌زارم مي‌رم از اين فكه. همين طور راه مي‌رفت با خودش حرف مي‌زد.
نمي‌دونم اين فشار رو كه تحمل مي‌كرد، من احساس مي‌كنم كه واقعاً اون از تمام وجودش مايه گذاشته بود كه اين بچه‌ها رو پيدا كنه!

بچه‌اش كه مريض شد خيلي واسش سخت مي‌گذشت، بردش مشهد امام رضا، سي و هشت روز، اين طورها، سي روز، نزديك چهل روز، تو مشهد فقط بست بسته بودند به اون پنجره فولاد با خانوادش. حالا نمي‌دونم خودش، بچه‌هاش، نمي‌دونم كي خواب مي‌بينه؛ خواب امام رضا رو مي‌بينه كه ما همين جوري دوست داريم ببنيم. هرچي مي‌خواي از ما بخواه؛ بهت مي‌ديم، ولي اين رو نخواه. ما دوست داريم بچه‌ات رو همين جور ببينيم.

حتي يادمه؛ يكبار گفت يكبار اصرار كردم تو دعا, گريه كردم گفتم شفا بدش اين بچه رو. اومدن تو خوابم گفتند مگر نگفتيم بهت شفاي اين رو نخواه؟
اون بچه‌اش مريض بود. يكسره تو بيمارستان بود ـ خدمت شما عرض كنم ـ كليه درد داشت. يك كليه‌اش آسيب ديده بود تو جنگ؛ همش سنگساز بود. يا مرفين مي‌زد يا مي‌رفت توي اين بيابون‌ها. معمولاًخون‌ريزي داشت اين كليه‌اش درد مي‌كشيد ولي بازم هيچي نمي‌گفت. ادامه داد راه رو.

خيلي سَر و سِر داشت علي آقا با اين فكه، فكه رو مثل زمان جنگ مي‌دونست يعني چي؟ يعني يه قطعه‌اي از زمان جنگ كه هنوز مي‌شد توش مثل زمان جنگ زندگي كرد.

سال شصت و هفت يا شصت و هشت بود مي‌گفتش كه من خواب ديدم تو فكه شهيد مي‌شم، چهار يا پنج دفعه به من گفت اين رو. بيشتر منتظر بود بالاخره كي نوبتش مي‌رسد تا به بچه‌هاي حنظله برسه.

نثار روحشان صلوات

---------- Post added at ۱۶:۵۵ ---------- Previous post was at ۱۶:۴۳ ----------

سردار شهید مجید پازوکی

فرمانده گروه تفحص لشکر 27 محمد رسول الله(ص)

http://www.fardanews.com/files/fa/news/1391/7/22/113756_131.jpg

جستجوگر نور شهید مجید پازوکی که پس از شهادت یار دیرینش شهید علی محمودوند ، او را به عنوان فرمانده تفحص لشکر 27 محمد رسول الله برگزیده بودند، پس از مرارت فراوان و تفحص در رمل های سوزان خوزستان ، در 17مهر 80 بر اثر انفجار در میدان مین به جمع یاران شهیدش پیوست و اکنون پس از گذشت سالها از شهادتش همه به دنبال آنند که او که بود.

اکنون که چندین سال از شهادت مجید پازوکی در قتلگاه فکه می گذرد، با مروری کوتاه بر زندگی اش به دنبال آنیم که بدانیم او چه داشت که لایق شهادت شد و ما چه چیز نداریم که در اسارت دنیا مانده ایم.

روز اول فروردین ماه سال 1346 خداوند عیدی خانواده پازوکی را پسری به نام مجید قرار داد که عطر حضورش اهالی خانه پلاک 6 کوچه بزرگ مهر در خیابان خاوران را سرمست کرد.
هر سال که شکوفه های بهار با باز شدنشان گذر ایام را نوید می دادند ، مجید هم بزرگتر می شد تا این که مجید با همکلاسی های کلاس اولی اش با نیمکت های مدرسه آشنا گشت.
از همان اول گویا در رگهایش خون انقلابی جوشش داشت چرا که با اوج گرفتن مبارزات مردمی ، اونیز مبارزی کوچک نام گرفت و در روز 17شهریور مجید چون ژاله ای بر شاخه درخت قیام مردمی نشست.
انقلاب که پیروز شد مجید یازده ساله برای دیدن امام سر از پا نشناخته و به مدرسه رفاه رفت تا معشوقش را زیارت کند و این آغاز ورق خوردن دفتر عشق سربازی حضرت روح الله بود.

مجید پازوکی بعدها به عضویت بسیج درآمد و برای گذراندن دوره آموزشی در سال 1361 رنگ و بوی جبهه گرفت و زخم های تنش دفتر خاطراتی از رزم بی امانش گردید.

یک بار از ناحیه دست راست مصدوم شد ، بار دیگر از ناحیه شکم و وضعیت جسمی اش اصلا خوب نبود ولی او همه چیز را به شوخی می گرفت و درد را با خنده پذیرایی می کرد.

پس از پایان جنگ در سال 1369، منطقه کردستان، کانی مانگا و پنجوین حضور مجید پازوکی را به خاطر سپردند و دفاع همچنان برای او ادامه داشت و این سرباز خمینی ، با بیش از هفتاد ماه حضور در جبهه ها و شرکت در بیست عملیات ، جبهه را آوردگاه عشق خود کرده بود.

مجید در سال 70 در برابر سنت نبوی سر تعظیم فرود آورده و پس از آن ، دو پسر به نام های علی و مرتضی را از خود به یادگار گذاشت.

وی در سال 1371 با آغاز کار تفحص لشکر 27محمدرسول الله (ص) در خیل جستجوگران نور در منطقه جنوب مشغول جستجوی گلهای گمگشته و فرزندان عاشورایی ایران شد و در این راه سختی ها و مرارت های بسیاری را به جان خرید تا این که پس از شهادت یار دیرینه اش علی محمودوند، در برگریزان روزگار ، او در استقبال وصال یار بهاری شد و هفدهم مهر ماه سال 1380 دعای سرهنگ جانباز مجید پازوکی در فکه مستجاب شد و اونیز به خیل یاران شهیدش پیوست.

اما او رهرو عشق بود و عشق خود را این چنین در قسمت هایی از دست نوشته اش که بعد از شهادت " نامه ای به خدا " نام گرفت، نگاشته است:

سلام به بلندای آفتاب و گرمای محبت عشق؛ عشق به همه خوبی ها ، به مهدی (عج) آن ماه پنهان و خمینی روح بلند خدا که پدری خوب بود و بر خامنه ای رهبر صابران بعد از پیامبر (ص).
یا زهرا ؛ فدای مظلومیت شویت امیرالمومنین و لب عطشان حسین(ع) . ای مادر حسن و ای جده سادات ، ای حوض کوثر، ای فریاد رس عباس در کربلا ، ادرکنی ادرکنی ادرکنی ؛ الساعه الساعه الساعه ؛ العجل العجل العجل.
به حق خون علی اصغر و آه زینب ؛ به خون چشم مهدی در یوم عاشورا، خدایا هر چه از شهرت فرار کردم ، شهرت به سراغم آمد.
آیا کسی که از کاروان شهدا جامانده، لیاقت سربلند کردن دارد؟ کسی که در دریای معنویت جنگ مردود شده ، دیگر روی عرض اندام دارد که بیاید و خاطره بگوید؟
ای امام زمان عزیز، تو را قسم به خون دوستان شهید ، از ما بگذر که تقصیر کردیم.
ای پدر بزرگ ملت، مرا ببخش که کم کاری کردم و شایسته سربازی تو نبودم....

والسلام- غلام ونوکر بچه های فاطمه(س)، مجید پازوکی

واینک سالهاست است که انتظار مجید پازوکی به پایان رسیده است اما انتظار مادران مفقودالاثرها همچنان باقیست...


نثار روحش و یار دیرینش شهید علی محمودوند صلوات

kavirdell59
1392/05/09, 12:17
دوست داشت زائر کربلای حسین (ع) باشد

http://fupload.ir/images/sibj6nh3t821xiobjhu.jpg

به دلیل شرایط خاص عملیات، خیلی از مجروح‌ها را نمی‌توانستیم به عقب منتقل کنیم. خدا می‌داند سرمای هوا و گل و لای چسبیده به محل زخم‌ها و ضعف ناشی از خونریزی چه بر سر مجروح می‌آورد! با همه این اوصاف، بچه‌ها درد را تحمل می‌کردند و فقط ائمه اطهار علیهم السلام را صدا می‌زدند. کم پیش می‌آمد کسی بی‌قراری کند.

یکی از آر پی جی زن‌ها ساعت ۱۱ شب با اصابت گلوله‌ای از ناحیه شکم مجروح شد. تا صبح نمی‌توانستیم کاری برایش انجام دهیم. تمام شب به خود می‌پیچید و ذکر می‌گفت و امام را دعا می‌کرد.

صبح داشتیم به عقب انتقالش می‌دادیم. رنگ صورتش عوض شد و به زور نفس می‌کشید اما دیگر به خود نمی‌پیچید. لحظه‌ای آرام گرفت. دهانش را به زحمت باز کرد. زبانش خشک و ترک خورده بود. آهسته با همان نفس بریده‌اش گفت: می‌خواستم به کربلات بیام.. اما نشد…. حالا پیش خودت میام حسین جان…. و دیگر صدایی از او برنخواست.

راوی: محمدمهدی مسلمی عقیلی

---------- Post added at ۱۱:۱۷ ---------- Previous post was at ۰۹:۵۴ ----------

ستوانسوم شهید رضا نجفی


http://fupload.ir/images/rqrjtbk2a2dwjmgzotxr.jpg

پدرم بابا رضا در سال 1355 در شهر زنجان به دنیا آمده.


http://fupload.ir/images/c3wnkqh787plts7jlx2.jpg

ایشان پس از گذراندن دوران کودکی شروع به درس خواندن کرد و بعد از رسیدن به سن لازم ، به شغل مقدس نیروی انتظامی رفته و در آن جا شروع به خدمت کرد .
بابا رضا هفت سال در شهر زاهدان و کرمان مشغول به خدمت بود و بعد از آن به تهران آمد و در سال 1380 با مادرم مریم افشاری ازدواج کرد و شش ماه بعد به زنجان برگشت و در سال 1381 دختری به نام فاطمه به دنیا آمد .
دوران زندگی من با پدرم بابا رضا ، به مدت پنج سال بود . این سال ها بهترین دوران زندگی من بود و من خاطرات خوبی از آن روزها دارم . پدرم بابا رضا مردی فداکار ، با گذشت و با ایمان بود و من خیلی دوستش داشتم و دارم . پدرم بابا رضا روز شنبه 27 بهمن سال 1386 در منطقه ای به نام گل تپه در نزدیکی شهر زنجان در درگیری با سارقین مسلح اتفاق به شهادت رسیدند .
پدرم با چشمانی باز با آن که حرف های زیادی داشت که به دختر کوچکش بزند اما رفت و مرا چشم انتظار خودش گذاشت . ای کاش در آن لحظه آخر در کنارش بودم تا می توانستم بوسه بر چشمانش بزنم و آبی برایش بدهم ، اما افسوس ...
ولی در عوض من افتخار می کنم که فرزند یک شهید هستم و همیشه به یادش هستم و برایش قرآن تلاوت می کنم و امیدوارم همیشه به یاد من هم باشد .
پدرم بابا رضا هر نماز را به وقت می خواند و به من هم می گفت که
دخترم ((فاطمه جان )) از الان برو چادر سرت کن تا با هم نماز بخوانیم . فاطمه جان ، تو وقتی داری نماز می خوانی با خدا حرف می زنی و اگر قرآن بخوانی خدا با تو حرف می زند ،
فاطمه جان همیشه نمازت را اول وقت بخواند . من درست است پدری ندارم ولی با روح پاکش نماز می خوانم .

از خداوند می خواهم که پدرم را با شهدای کربلا و امام حسین(ع) محشور گرداند و به من هم سعادت بدهد که ادامه دهنده راه پدرم باشم .

برای شادی روح همه شهیدان به خصوص پدر عزیزم صلوات .

http://fupload.ir/images/ionkkxvt95kllev6o22.jpg

فاطمه نجفی

کلاس سوم دبستان

http://fupload.ir/images/uhn5bua5tt16o7mdmzs.jpg

علی اکبر
1392/05/09, 19:29
رمز و راز سلامتی پیکر مطهر شهید پیراینده

شهیدی که بعد از 12 سال سالم به وطن بازگشت

http://www.mfpa.ir/images/stories/pic/esfand/123.jpg

آزاده شهيد حسين پيراينده در سال 1336 در خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود. وي در سن نوجواني به همراه بزرگترها در تظاهرات عليه رژيم فاسد شاهنشاهي شركت مي كرد. با فرمان حضرت امام مبني بر تشكيل بسيج از ابتدا همراه با پاسداران كميته انقلاب اسلامي در مبارزه با اشرار، مفسدين و قاچاقچيان حضوري چشمگير داشت. وي با آغاز تجاوز عراق به ميهن اسلامي رهسپار جبهه هاي حق عليه باطل شد و در عمليات آزاد سازي خرمشهر به افتخار جانبازي نائل آمد. هنوز بهبودي كامل نيافته بود كه به علت اشتياق به جهاد در راه خدا دوباره رهسپار جبهه گرديد.

دوران اسارت

شهيد پيراينده در سال 65 در عمليات كربلاي 5 به اسارت نيروهاي بعثي در آمد. ابتدا به اردوگاه 11 منتقل شد. درهمان بدو ورود به علت اين كه عكس صدام در جهت قبله نصب شده بود (به طوري كه در هنگام نماز به ناچار آن عكس ديده مي شد) عكس صدام را پاره کرد. به خاطر اين كار، نيروهاي بعثي چندين بار به شدت او را شكنجه دادند ولي حسين مقاومت كرده و هر بار كه عكس را نصب مي كردند، مجددا آن را پاره مي كرد؛ به گونه اي كه در نهايت تنها آسايشگاهي كه بعثي ها راضي شدند در آن عكس صدام نصب نشود، آسايشگاهي بود كه شهيد پيراينده در آن حضور داشت.

به نقل از همرزمان آن شهيد بزرگوار روزي يكي از بعثي ها قصد اذيت و آزار يك نوجوان بسيجي را داشت. حسين با شجاعت و ايثار تمام او را از چنگال آنها نجات داد و به همين علت به شدت شكنجه شد. در حين شكنجه بعثي ها او را وادار به اهانت عليه امام خميني(ره) کردند اما او عليرغم شكنجه فراوان امتناع کرد. در اين هنگام افسر بعثي به شكل زننده اي شروع به فحاشي کرد.حسين که طاقت این وضع را نداشت، خود را از چنگ بعثي ها رها ساخته و به او رساند و با ضربه مشتي باعث شكستن فك و در نهايت بيهوشي افسر بعثي شد.

پس از اين اقدام شهيد بزرگوار را به اردوگاه 18 یعقوبه كه مخصوص فعاليان سياسي بود منتقل کردند. اردوگاهي كه آزاده "نستوه"، مرحوم حجت الاسلام والمسلمين ابوترابي نيز در آن جا حضور داشت. شرايط در اين اردوگاه بسيار سخت بود. فضا براي هر اسير تنها به اندازه 4 موزائيك بود و شهيد پيراينده در آنجا دو سال تمام نشسته خوابيد. اين شرايط در نهايت منجر به از كار افتادن كليه هاي شهيد پيراينده شد. افسر عراقي كه توسط حسين مجروح شده بود به علت كينه اي كه از حسين داشت پس از بهبودي با تلاش و رايزني با استخبارات خود را به اردوگاه 18 یعقوبه رسانده و در آنجا دو سال تمام حسين را به شدت شكنجه كرد.

آرزوي شهيد پيراينده

به نقل از يكي از دوستانش، آزاده سرافراز نعمت الله دهقانيان، حسين در روزهاي آخر جمله اي به اين مضمون به او مي گويد: من طعم شيرين جهاد در راه خدا را چشيده ام، جانبازي حضرت ابوالفضل(ع) را تجربه كرده و اسارت حضرت زينب(س) را لمس كرده ام و از طرفي مفقود هم بوده ام. تنها چيزي را كه از خدا مي خواهم تجربه كنم، شهادت است كه اميدوارم اين آخري را هم قسمت من بگرداند.

نحوه شهادت

در تاريخ 26 مرداد ماه 1369 مصادف با اولين روز تبادل اسرا، عزيزان در بند تصميم گرفتند منافقين كوردلي را كه تا كنون با نيروهاي بعثي همكاري داشته و اسرار را شكنجه مي کردند تنبيه نمايند. در حين درگيري، افسر عراقي كه كينه زيادی از حسين در دل داشت از موقعيت استفاده نموده و او را به ضرب گلوله از ناحيه پهلو هدف قرار داد و آزاده شهيد حسين پيراينده با ذكر يا حسين به ديدار معبود شتافت.

آزادگان به محض بازگشت...

3000 آزاده در هنگام بازگشت به وطن راضي نشدند كه به شهرهاي خود بروند و ابتدا جهت عرض تهنيت و تسليت به ديدار خانواده شهيد پيراينده رفتند. صحنه ديدار اين عزیزان از خانواده شهيد پيراينده كه با گلباران خانه شهيد همراه شد، بسيار پر شور و وصف ناپذير بود.

بازگشت پيكر سالم شهيد

پس از 12 سال از طريق بنياد شهيد اطلاع داده شد كه دولت عراق قصد دارد پيكر شهدا و اسراي ايراني را تحويل دهد و پيكر حسين نيز به ايران بازگردانده خواهد شد. اين خبر با مخالفت خانواده حسين مواجه شد؛ زيرا آنها به هيچ قيمتي حاضر به نبش قبر نبودند. اما بنابر مشيت الهي پيش از اين موضوع توسط عراقي ها نبش قبر انجام شده بود و پس از چندين ماه پيكر به وطن بازگردانده شد.

سردار باقر زاده مي گويد: هنگام تحويل گرفتن شهدا به پيكرهاي 35 تن از شهدا حساس شدم چرا كه بدن هاي آنها به شكل خاصي بود. يكي از افسران عراقي در اين مورد به ما گفت: اين بدن ها پس از نبش قبر سالم بودند. با ديدن اين موضوع به چند تن از پزشكان اطلاع داديم اما آنها اعلام كردند كه چنين چيزي با علم پزشكي مطابقت ندارد. به چند تن از علما اطلاع داديم، آنها با ديدن اجساد گفتند كه اين ها از صلحا هستند، پيكرهايشان را نگه نداريد و به وطنشان بازگردانيد.

وی ادامه می دهد: افسران عراقي موضوع را به استخبارات اطلاع دادند. پيكر شهید توسط استخبارات تحويل گرفته شده و به توصيه چند تن از پزشكان اسرائيلي، سر آنها را برش داده و مغز آنها را خارج کردند. به گفته افسر عراقي، اين كار به دو دليل انجام شد. اول تحقيقات روي مغز آنها براي پي بردن به علت ماندن اجساد و دوم اينكه با خارج كردن مغز، آب بدن كشيده شده و بدن خود به خود از بين مي رود. مبادله پيكرها ميان ايران و عراق 4 ماه به تاخير افتاد. در خالال اين 4 ماه بعثي ها روي بدن هاي سالم شهدا اسيد و آهك پاشيده و آنها را زير آفتاب نگه داشتند تا شايد بدن ها از بين رود، اما با اين وجود بدن شهيد پيراينده بعد از 12 سال سالم به ميهن بازگشت.

سرار باقر زاده در پایان می افزاید:
سالم ماندن بدن بعد از 12 سال با تمام تلاش شيطاني بعثي ها در پوشاندن حقيقت از طريق برش دادن مغز و خارج كردن كامل مغز نگه داشتن پيكرها در زير آفتاب به مدت 4 ماه و پاشيدن اسيد و آهك بر روي آنها، گواهي خاص از طرف خدا براي مردم و اثبات حقانيت اين شهداي بلند مرتبه است. سرانجام پيكر اين شهيد توسط مردم ايثارگر و قدرشناس خزانه بخارايي تشييع شد و در گلزار شهداي بهشت زهرا(س) قطعه 50 به خاك سپرده شد.

منبع:سایت موسهه پیام آزادگان

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/05/10, 11:30
وقتی حاج‌علی با دست مصنوعی در حج تبلیغات می‌کرد

http://fupload.ir/images/3wi8yogtrmdivyspm3xr.jpg

به گزارش گروه حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، پدر سردار شهید «علیرضا موحددانش» نقل کرده است: سهمیه مکه برای شهید پیچک بود که آن را به علی داد. ایشان وقتی می‌خواست عازم حج شود، همچنان از کار تبلیغات و کار برای اسلام غافل نبود. لذا با توجه به مصنوعی بودن دستش از این موضوع حداکثر استفاده را کرد.
علی مقدار زیادی عکس و پوستر انقلابی را داخل دست مصنوعی‌اش جاسازی کرد، طوری که تا خود عربستان هیچ کس متوجه این قضیه نشده بود. آنجا که می‌رسند، در یکی از به اصطلاح کمپ‌ها که وارد می‌شوند، می‌بینند عکس فهد زده شده است. با زیرکی آن عکس را می‌کند و عکسی را که همراه خود برده بود به جای آن می‌زند.
مأمورین سعودی که این قضیه را می‌بینند، علیرضا را برای بازجویی می‌برند اما چیزی از وی نمی‌توانند پیدا کنند. عکس فهد را دوباره روی دیوار می‌زنند و می‌روند. وقتی بر می‌گردند، می‌بینند عکس فهد باز پایین آورده شده و پوستر دیگری به جای آن نصب شده است. عصبانی می‌شوند که علیرضا این پوسترها را از کجا می‌آورد، اما باز هم متوجه دست مصنوعی علیرضا نمی‌شوند تا اینکه بالاخره رهایش می‌کنند.
علیرضا به دوستانش گفته بود: این دست مصنوعی ما بیشتر از دست واقعی در خدمت اسلام بوده است.

kavirdell59
1392/05/11, 16:02
متخصص شوید تا زیر سلطه استعمار نروید»
http://fupload.ir/images/n71d33tiq9pq5scse51k.jpg

بزرگ‌مردان کوچک جبهه، گاهی حرف‌هایی می‌زدند که نشان از پیمود ره صدساله در یک شب دارد؛ آنها که در نوجوانی بصیرت یافتند و خیلی‌هاشان از اولیا‌ءالله شدند. در بخشی از وصیتنامه شهید دانش‌آموز «مجید خجسته» که در کتاب «گزیده موضوعی وصیتنامه شهدا» منتشر شده، آمده است:

«یک خواهشی از شما مردم پشت جبهه دارم و آن این است که وحدت خود را هر چه بیشتر حفظ کنید و با گوش دادن به سخنان اما بزرگوارمان و عمل به آن، اسلام را از خطر محفوظ نگه دارید و همچنین با شدت زیاد با دشمنان داخلی مبارزه و توطئه‌های عمال بیگانه را در داخل کشور که توسط این دشمنان داخلی اعمال می‌شود، خنثی کنیم و خواهش دیگر من فقط از دانش‌آموزان است و آن این است که درس بخوانند و در یک رشته تخصصی معلومات پیدا کنند تا دیگر احتیاج به متخصصین خارجی که جز استعمار کشورمان و زیر سلطه درآوردن و غارت کردن آن و نابودی اسلام فکری دیگر نمی‌کنند، پیدا نکنیم. باشد که با وحدت خویش هر چه سریعتر دشمنان اسلام را نابود کرده و بنا به گفته رهبر کبیرمان امام خمینی، هر چه سریعتر مکتبمان را به همه جهان صادر کنیم… ».

منبع: خبرگزاری فارس

علی اکبر
1392/05/11, 18:53
سردار شهید محمدمهدی خادم‌الشریعه

نخستین فرمانده تیپ21 امام رضا (ع)‌

http://img.tebyan.net/big/1390/02/362052001836394981951621912173890244.jpg

خرداد ماه سال 1337 بود که محمد مهدی در شهرستان سرخس به جهان هستی چشم گشود.مادرش می‌گوید:‌ "محمدمهدی را باردار بودم که به کربلا رفتیم، اولین باری که در شکمم تکان خورد، در حرم اباعبدالله بود، پدرش هم زیر گنبد حرم سیدالشهدا دعا کرد که فرزندمان جزو موالیان اهل‌بیت‌ (ع)‌ باشد".

پدرش به دلیل علاقه فراوانی که به ساحت مقدس ضامن آهو داشت، به همراه خانواده به شهر مشهد عزیمت نمود و از آن پس محمد مهدی در سایه ملکوتی امام رضا (علیه السلام) زندگی را تجربه کرد. دوران تحصیل با موفقیت به پایان رسید و آغاز جوانی با قیام و مبارزه مردم همزمان شد.

یکی از همرزمان ایشان نقل می‌کند: من و پسر یکی از روحانیون را با اعلامیه‌های حضرت امام دستگیر کردند. نگران بودم که بالاخره چه می‌شود. فردی با سرعت آمد و کیفم را دزدید. پلیس مانده بود ما را نگه دارد یا کیف قاپ را تعقیب کند. بالاخره بدون مدرک به کلانتری رفتیم. و بعد از چند ساعت آزاد شدیم. محمدمهدی بیرون کلانتری منتظرمان بود. طرح کیف قاپی از ابتکارات او بود.ساواک بارها برای دستگیری مهدی نقشه کشید اما هر بار با زیرکی او مواجه و در اجرای نقشه‌هایش ناموفق می‌گشت.

http://nasimesarakhs.ir/Fa/images/sampledata/isaar/1%203.jpg

پس از پیروزی انقلاب، نظم و مدیریت تشکیلاتی‌اش باعث شد تا مسئولیت دفتر فرماندهی سپاه پاسداران خراسان را به او واگذار کنند. پس از آن، دوره فشرده خلبانی را در تهران طی کرد و راهی جبهه‌های جنوب شد. در آنجا نیروهای خراسانی را در تیپ 21 امام رضا (علیه السلام) سازماندهی کرده، خود به عنوان اولین فرمانده، مسئولیت رهبری این تیپ را به عهده گرفت.

بهمن1360 حماسه ماندگار تاریخ دفاع مقدس در تنگه چزابه رقم خورد. رزمندگان و فرماندهان تیپ 21 امام رضا (علیه السلام) در نبردی نابرابر تمام پاتک‌‌های دشمن را دفع کردند و شجاعانه از مناطق فتح شده پاسداری نمودند. حجم آتش دشمن در این پاتک‌ها برابر تمام مهمات بکارگیری شده توپخانه دشمن تا آن روز بودحماسه آفرینی‌های او و یارانش در چزابه چنان بود که پیر جماران در وصفشان فرمود:

«کار رزمندگان ما در چزابه در حد اعجاز بود و این اعجاز به حول و قوه الهی از بازوان پرتوان رزمندگان به خصوص رزمندگان تیپ 21 امام رضا (علیه السلام) به فرماندهی این سردار شهید نمایان شد.»

مادر محمدمهدی هنگام وداع در یکی از اعزام‏های او به منطقه گفت: محمد مهدی دیگر بس است، به جبهه نرو من دیگر تحمل دوریت را ندارم. محمد مهدی گفت: باشد، من به جبهه نمی‏روم. ولی مادر جان آیا شما در روز قیامت جوابگوی حضرت زهرا(سلام الله علیها) خواهید بود؟ مادرش هم در مقابل این سوال جوابی نداشت که بدهد و سرش را پایین انداخت.

محمد مهدی در عملیات بیت‌المقدس در تاریخ سی و یکم اردیبهشت ماه سال 1361 به یاران کربلایی‌اش پیوست. پیکر مطهرش را در حرم با صفای امام رضا (علیه السلام) به خاک سپردند.

همرزم شهید میگوید:

*شب قبل از شهادت تا صبح نماز و دعا مي‌خواند و با خدا مناجات می‌کرد. بچّه‌ها سر به سرش مي‌گذاشتند و مي‌گفتند: چرا اينقدر امشب مناجات مي‌كني؟ مي‌خنديد و چيزي نمي‌گفت. صبح كه صبحانه مي‌آورند و مي‌گويند: بيا صبحانه بخور مي‌گويد‍ نه من صبحانه را امروز مي‌روم در بهشت مي‌خورم. نقشه را از داخل ماشين مي‌آورد و روي زمين پهن مي‌كند و نشان مي‌دهد كه از اين راه برويم و بايد اينطوري فعّاليّت داشته باشيم تا به هدف برسيم. نقشه را جمع مي‌كند و در ماشين مي‌نشيند كه خمپاره مي‌آيد. دوستش مي‌گفت: داخل ماشين يك پرتقال به او داده بودم امّا نخورد و گفت: من به بهشت مي‌روم و مي‌خورم و آن را همينطور جلوي ماشين گذاشته بود و مي‌گفت «من مي‌خواهم روزه باشم و با روزه وارد بهشت شوم و در بهشت افطار كنم». بعد كه خمپاره آمد، همينطور نشسته بود. مي‌گفتند ديديم سرش روي شانه‌اش افتاده؛ مانند چراغي كه خاموش شده است.

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/05/12, 12:34
خواهرانه...


http://fupload.ir/images/kg4pvpnn5qjtlmcb9v3f.jpg

چند روزی بود که از جبهه برگشته بود و اولین دیدارش با خواهر کوچیکش بود!
وقتی خواهر کوچولوش داداششو دید دووید طرفش و گفت: کجایی؟! دلم برات تنگ شده!
و انگشت اشاره و شستشو بهم چسبوند و گفت اینقده شده!!!! داداشش هم خندید و گفت ببخشید دیر اومدم خونه! خواهر کوچولو هم به نشانه اعتراض گفت: من که نمیتونم بیام خونه تو تو جبهه! من اونجا خونه تو بلد نیستم که! ولی تو که خونه ما رو بلدی باید بیای!
داداش هم در مقابل شیرین زبونی خواهر کوچیکش با اون سن کمش که هرطور بود میخواست ثابت کنه که دلش تنگ شده تسلیم شد و با آغوش باز از خواهرش پذیرایی کرد...
وقتی این خاطره رو برام تعریف می کرد اشک تو چشماش حلقه زده بود آخه خواهر کوچولو الان 29 سالشه....
بهم گفتش: وقتی برای آخرین بار دیدمش به خاطر شیمیایی بودن حسابی از پا درومده بود ولی هنوز مقاومت میکرد....
من هنوزم دلتنگشم.... آدرس خونه شو بلدم و دارم سعی میکنم قدم تو راه بزارم و برسم به مقصدمون...
مقصد نهایی ما بهشت جایی که برادر شهیدم منتظر من....

علی اکبر
1392/05/12, 19:14
تنها آرزوی یک مداح اهل بیت شهید محمد رضا داروئیان


http://img.tebyan.net/big/1389/10/160179752471137412303196794226206145193.jpg

بسم الله الرحمن الرحیم

انا لله وانا الیه راجعون

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین

همانا همه چیز اوست و بازگشتمان نیز به سوی اوست،و این اوست که عشق و عاشقی را آفرید و عشق حسین(ع)از همه عشق ها برتر و عاشقان او عاشق تر از دیگران.

ای خدای عالمیان هیچ توشه ای به جر گناه ندارم ولی چشم به عطای تو دارم.الهی ما را بیامرز و بعد بمیران اگر نمی بود عشق حسین(ع) دلها هم زنگ زده و سیاه و کدر می شد. پس ای ثارالله ما را از عاشقان حقیقی قرار بده و عشقمان را افزون کن و از شراب عشقت سیرابمان بنما و از شهدای کربلا ما را جدا مفرما.

به پیر جماران عمر طولانی تا ظهور حضرت مهدی(عج) عنایت کن.

تنها آرزویم اینست که در لحظات آخر عمر خود را کشان کشان بر روی صورت به قدم های ابا عبد الله الحسین(ع) بیاندازم و بر خاک پای مبارک حضرت بوسه زنم،خاک پایش را توتیای چشم بکنم.

از همه طلب حلالیت می کنم.والسلام

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/05/13, 11:10
سردار شهيد حبيب ا… افتخاريان(ابوعمار) فرمانده سپاه مريوان در كردستان


http://fupload.ir/images/wkpxt9jmwuu9rsbvgjx.jpg
به سال 1334 در شهرستان بهشهر ديده به جهان گشود و در سن 3 سالگي از محبت پدر محروم گشت و سرپرستي او و خانواده اش را عمويش بر عهده گرفت بدليل شرايط مادي خانواده تحصيل در كلاسهاي شبانه به كار و تلاش روزانه را انتخاب كرد پس از فراقت از تحصيل به خدمت سربازي رفت بعد از آن در اداره برق اصفهان مشغول كار شد و در عين حال به مبارزات سياسي خود عليه رژيم پرداخت و به علت فشار عوامل شاه به كشور آلمان و بعد فرانسه مهاجرت كرد و همچنين دوره نظامي را در كشور سوريه و لبنان گذرانيده است و مدتي در فرانسه به محافظت از امام پرداخت با پيروزي انقلاب مسووليت حفاظت و انتقال خانواده حضرت امام را از تركيه به ايران به عهده گرفت و به ايران آمد . در ابتداي ورود به تشكيل سپاه و شكل دهي سازمان اين نهاد مقدس پرداخت و در تشكيل سپاه اصفهان نقش ارزنده اي داشته است پس از آن به مازندران عزيمت نمود و با تشكيل پايگاههاي سپاه به مبارزه عليه شورش گنبد و بندر تركمن پرداخت و فرماندهي سپاه آن منطقه را بر عهده گرفت و سپس عازم جبهه جنوب شد مدتي فرماندهي تيپ 25 كربلا را بر عهده داشت و به منطقه غرب اعزام و به عنوان فرمانده سپاه مريوان و بانه مشغول خدمت شد و در اين خطه مظلوم به ايثارگري و مبارزه عليه خود فروخته گان و عمال دشمنان پرداخت و در 19/12/1363 هنگاميكه در اوج پريدن از سكوي پرواز بسوي معشوق بود به ديدار دوست شتافت . روحش شاد و روانش قرين رحمت الهي باد نقش شهيد در دفاع مقدس :

فرمانده سرافراز هنگاميكه بر سكوي عشق مي نگريست مناجات عارفانه سر مي داد گويي بلبلي بر شاخسار خشك نشسته و نغمه سبز سر مي دهد تا باغش را يابد و همچون بهار با طراوت نغمه خواني كند و در اين سير از هيچ تلاشي چشم نپوشيد و در برعهده گيري مسووليتهاي حساس در مناطق عملياتي دريغ نورزيد و با مسووليتهاي ذيل اداي دين نمود .

1- فرماندهي تيپ 25 كربلا در محورهاي عملياتي جنوب

2- فرمانده سپاه پاسداران بانه در كردستان

3- فرمانده سپاه پاسداران مريوان در كردستان

وصاياي شهيد :

ما از عمرمان بهره اي به اسلام نداده ايم شايد اين خون ثمره اي باشد براي اسلام عزيز و اين خونها كه هديه ات مي كنيم اي خداي رحمان كرامت كن و پذيرايمان باش .

kavirdell59
1392/05/14, 16:37
روزي شهادت مي‏خواهم که از همه چيز خبري هست،

http://fupload.ir/images/2ek4j3ydt1h98i9gm4b.jpg


خداوندا! روزي شهادت مي‏خواهم كه از همه چيز خبري هست، الا شهادت ...

... خداوندا! فقط مي‏خواهم شهيد شوم، شهيد در راه تو. خدايا مرا بپذير و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا! روزي شهادت مي‏خواهم كه از همه چيز خبري هست، الا شهادت...

با تمام وجود درك كردم كه عشق واقعي تويي و عشق به شهادت بهترين راه براي دست يافتن به اين عشق است.

نمي‏دانم چه بايد كرد؛ فقط مي‏دانم زندگي در اين دنيا بسيار سخت مي‏باشد. واقعاً جايي براي خودم نمي‏يابم. هر موقع آماده مي‏شوم چند كلمه‏اي بنويسم، آن­قدر حرف دارم كه نمي‏دانم كدام را بنويسم؟ از درد دنيا، از دوري از شهدا، از سختي زندگي دنيايي، از درد دست خالي بودن براي فرداي آن دنيا و هزاران هزار حرف ديگر كه در يك كلام اگر نبود اميد به حضرت حق واقعاً چه بايد مي‏كرديم؟!

راستي چه بگويم؟ سينه‏ام از دوري دوستان سفر كرده، از درد، ديگر تحمل ندارد. خداوندا! تو كمك كن چه كنم؟ فقط و فقط به اميد و لطف حضرت تو اميدوار هستم. خداوندا! خود مي‏دانم بد بودم و چه كردم كه از كاروان دوستان شهيدم عقب مانده‏ام و دوران سخت را بايد تحمل كنم. اي خداي كريم! اي خداي عزيز و رحيم و كريم! تو كمك كن به جمع دوستان شهيدم بپيوندم.

وقتي به عكس نگاه مي‏كنم، از درد سختي كه تمام وجودم را مي‏گيرد، ديگر تحمل ديدن ندارم. دوران لطف بي‏منتهاي حضرت حق، دوران جهاد، دوران عشق دوران، رسيدن آسان به حضرت حق. واي! من بودم نفهميدم. واي! من هستم كه بايد سختي دوران را طي كنم. الله‏اكبر؛ خداوندا! خودت كمك كن. خداوندا! تو را به خون شهداي عزيز و همه بندگان خوبت قسم مي‏دهم شهادت را در همين دوران نصيب بفرما. و توفيقم بده هر چه زودتر به دوستان شهيدم برسم.

فرازهايي از وصيت‏نامه شهيد احمد كاظمي

kavirdell59
1392/05/15, 11:38
هم مـــداح بود هم شـــاعر اهـــل بیت..
می گفت:
« شرمنــــــده ام که با ســـر وارد محــشر شوم و اربــابم بے ســر وارد شود؟»
بعدشــهادت وصیت نامه اش را آوردند. .
نوشته بود قبــرم را در کتــابخانه مسجد المهــدے کنـــدم..
سراغ قبر که رفتند دیــدند که برای هیکــلش کوچیکه. وقتے جنــازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، انــدازه تـטּ بے ســرش. . .

شهید حاج شیرعلے سلطانی
مسئول تبلیغات تیپ امام سجاد علیه الســلام
تولــد 1327 فارس.شیراز
شهادت: 2/1/1361 غرب شوش، عملیات فتح المبیـטּ

http://fupload.ir/images/t9sbc8k7p1e1lpoht8vz.jpg

kavirdell59
1392/05/16, 11:56
او بود و خدایش و دیگر هیچ نبود
بنام شاهد شهدا بی نیاز اما وفادار!


سلام به همه اونایی که اول مدیون الشهدا بعدشم ممنون الشهدا هستند...همه ی هم جبهه ای های فرهنگیمون!


یه وقتایی خدا از زمین و آسمون رزق و روزی واسه آدم میفرسته! که اگه اون رزق معنوی باشه و به واسطه یه بزرگ به آدم برسه میشه نور علی نور!!!...والله یرزق من یشاء بغیر الحساب !!!!
نمیدونم آدم چقد باید به خودش بباله که اگه واسط رزقش خانم زهرا (س) باشن!!!
به واسطه حضرت رفتیم تارسیدیم به (تاشهدا با شهدا)!!!
اینجا یه سنگر برا خودمون دست و پا کردیم به نام نامی دکتر چمران ، و افتخار حضور تو جبهه ی خادم الشهدا نصیبمون شد!تا بریم و بشیم یکی از چریک های راه دکتر و از مبازان تا شهدا!


پس پست اول تقدیم به دکتر چمران ونثار همه ی همرزماشون...


حدودا 44 روز مونده تا جشن عروج دکتر...!!! تا زمانی که عوامل صدا و سیما و مجازی و غیر مجازی دوباره یه غباری از 31 خرداد بردارند و نام چمران زمزمزه شه...
گرچه زمزمه ی یادشون هیچ وقت خاموش شدنی نیست و افلاک و مافیها همیشه خوش نوایی رو به برکت یادشون نوش جان میکنن!
و زمزمه هایی که از ناله های چمران حرف داره و میگه....


خدایا!!!
تو را شکر میکنم که مرا در آتش عشق گداختی ، و همه موجودات و خواستی هارا به جز عشق و معشوق در نظرم خوار و بی مقدار کردی، تا از کنار هر حادثه ای و حشتناک به آرامی و سادگی بگذرم و دردها، تهمت ها، ظلم ها، فشارها، شکنجه ها را با سهولت تحمل کنم.
خدایا!!!
تو را شکر میکنم که لذت معراج را بر روحم ارزانی داشتی تا گاه گاهی از دنیای ماده درگذرم و آنجا جز وجود تو را نبینم و جز بقای تو چیزی نخواهم و بازگشت از ملکوت برای من شکنجه ای آسمانی باشد که دیگر به چیزی دل نبندم.
همیشه میخواستم شمع باشم و بسوزم و نور بدهم.
خدایا!!!
من کوچکم ، ضعیفم ، ناچیزم ، پرکاهی در مقابل طوفانم. خوش دارم گمنام و تنها باشم تا در غوغای کشمکش های پوچ مدفون نشوم...
خدایا!!!
دردمندم ، روحم از شدت درد می سوزد قلبم می جوشد احساسم شعله میکشد و وجودم از شدت درد صیحه میزند...
می خواهم با خدای خودم تنها باشم!!!


و زمانی که مرگ از او فرار میکرد ؛ او بود و خدایش و دیگر هیچ نبود!!!

مرد جنگ و اسلحه و پوتین و فانوسقه
مرد رفیق آفتاب گردون رو به آفتاب
میون بمبارون...
http://fupload.ir/images/siat98ovocb5ltv983kb.jpg

kavirdell59
1392/05/17, 15:53
سردار شهید هوشنگ ورمقانی(چمران کردستان) .

نام: شهید هوشنگ ورمقانی

تولد: ۱۳۳۸ روستای ورمقان

وظیفه: فرمانده قرارگاه استانی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در کردستان

شهادت : ۱ تیر 137۵

شهید هوشنگ ورمقانی در سال 1338 در روستای «ور مقان» به دنیا آمد.

در اوایل سال 1358 در جهاد سازندگی شهرستان قروه به خدمت محرو مان همت گماشت .در اواخر همان سال یعنی همزمان با پیدایش گروهکهای ضد انقلاب در منطقه کردستان به خدمت مقدس سر بازی رفت و تمام مدت دو سال را در لشکر 28 پیاده کردستان خدمت نمود .شهید ورمقانی به خاطر ایثار و شجاعتی که در راه مبارزه با گروهکها نشان داد ؛موفق به دریافت مدال رشادت و لیاقت از دست فرمانده وقت لشکر شد

در سال 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان قروه در آمد .در همان آغاز ورود به عنوان فرمانده گردان ویژه نیرو های اعزامی از شهرستان قروه در نبرد با رژیم بعث عراق بخشی از جبهه قصر شیرین راتحویل گرفت .

در سال 1361 ازدواج کرد که ثمره این ازدواج سه فرزند پسر ویک فرزند دختر می باشد.

در سال 1373 به عنوان پاسدار شایسته و در سال 1374 به عنوان پاسدار نمونه نیروی زمینی سپاه معرفی گردید .

شهید ور مقانی همیشه آرزوی شهادت داشت و از اینکه به جمع شهدا نپیوسته بود احساس ناراحتی می کرد .


آن انسان نمونه سر انجام در غروب روز جمعه مورخ 1/4/1375 در محور قهر آباد سقز در کمین نیروهای ضد انقلاب افتاد و پس از 45 دقیقه مبارزه شجاعانه با آنها همراه با همرزم دلاور خود بسیجی عبدالرحمان مهربانی به فیض عظیم شهادت نایل شد .

اواحترام خاصی به والدین خود قائل بود. دست و پای پدر و مادر خود را می بوسید و یقینابا این کار می خواست که آنها را متقاعد سازد تا برای شهادت او دعا کنند .مشهور است وقتی پدر شهید ور مقانی می خواستند به زیارت خانه خدا بروند شهید ور مقانی پاکتی را که محتوی نامه ای بود، به ایشان می دهد و از پدر خود می خواهد تا نامه رادر کنار ضریح مطهر نبی مکرم اسلام حضرت محمد مصطفی (ص)باز کند و به آنچه نوشته شده است عمل نماید .پدر شهید ورمقانی وقتی در حرم نبوی (ص)پاکت نامه راباز می کند این عبارت را در نامه مشاهده می کند :
بسمه تعالی
پدر عزیزم دعا کنید تا خداوند سال 75 را سال شهادت من قرار دهد. اگر دعا نکنید مدیون هستید .التماس دعا، امام و رهبر عزیز و شهدا رافراموش نکنید .
این گونه بود که شهید در همان سال به آرزوی همیشگی خود یعنی دیدار حق نایل شد.
http://fupload.ir/images/vi7vwcycpm3cfszbbhu5.jpg

Tavarish
1392/05/17, 17:54
http://cdn.tabnak.ir/files/fa/news/1388/9/2/42749_297.jpg

kavirdell59
1392/05/17, 23:12
http://cdn.tabnak.ir/files/fa/news/1388/9/2/42749_297.jpg

باید سعی کنیم عکس شهدا عمل نکنیم؛چون آنها زنده اند
وپیش خدا روزی میخورند وشاهد اعمالمان هستن...فقط خدا میدانه اعمالمان چطوره...
پس خدایا کمکمان کن...

kavirdell59
1392/05/18, 10:53
سردار شهيد حاج محمدناصر ناصري

نام: شهيد محمدناصر ناصري

سال تولد:1340 محل تولد :روستاي گازار از توابع بيرجند

تاریخ شهادت: 17 /05 /1377

شهيد سردار حاج محمدناصر ناصري در سال 1340 در روستای گازار از توابع بیرجند در خانواده‌اي مذهبي متولد شد. كودكي‌اش در زادگاهش گذشت و پس از آن به منظور ادامه تحصيل، راهي شهرستان بيرجند شد. در دوران مبارزات انقلابي مردم ايران در تظاهرات عليه رژيم شاه شركت داشت و در تعطيلي مدارس و برپايي راهپيمايي‌ها از نيروهاي مؤثر بود.

شهيد ناصري با پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت كميته انقلاب اسلامي در آمد. در اين سالها به مبارزه با منافقين پرداخت و در اوايل سال 1362 به فرماندهي سپاه بيرجند رسيد و راهي جبهه‌هاي نبرد شد و تا پايان جنگ در ميان رزمندگان حضور داشت. پس از پايان جنگ تحميلي در سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامي مشغول به خدمت شد و پس از چندي به عنوان نماينده فرهنگي جمهوري اسلامي ايران در افغانستان منصوب شد. با سقوط مزار شريف، در روز 17مرداد سال 1377 در كنسولگري جمهوري اسلامي ايران، به وسيله نيروهاي طالبان به شهادت رسيد.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
http://fupload.ir/images/s2zyh32mc1i8hqmbqvhn.jpg

kavirdell59
1392/05/19, 12:08
امام صادق (ع) در توضیح ایه 121 سوره مبارکه بقره :کسانی که به آنان کتاب دادیم ان را تلاوت میکنند آن گونه که حق تلاوت آن است..........میفرمایند:

آیاتش را روشن و شمرده میخوانند سعی می کنند معانیش را بفهمند و احکام و فرامینش را به کار ببندند و وعده اش را امیدوارند و از عذابش میترسند و از داستانهایش سرمشق میگیرند و امرهایش را بجا میآورند.


شهید مسلم سلیمانی

http://fupload.ir/images/zoytieqymaxyxx2q5zq1.jpg

-شهید مسلم سلیمانی؛
همرزم و از نیروهای خودم بود...
بچه کاشمربود.همیشه گفت تا آخرین قطره خونم تلاش میکنم و در برابر اشرار می ایستم تا که اشرار مواد مخدر وارد سرزمینم نکند که جوانها بدبخت بشند...
گلزار مبارکش در کاشمر است...
------------------------------------
شهید محمد شامل
http://fupload.ir/images/j80hatomjt8a4mad53tm.jpg

- شهید محمد شامل؛
دلاور مرد و ورزشکارترین مرد گروهانم؛بچه شمال بود...دلاوری که استاد سلاحهای نیمه سنگین بود...
گفت؛ من و دیگر همرزمانمان در دل این کویر شب و روز در کمین وگشتیم تا مردم و جوانانمان در آرامش و امنیت باشند...
وگلزار پاکش در محل سکونتش است.

امروزه؛امنیت و آسایشی که در کشورعزیزمان ودر مرزهایمان الحمدالله وجود دارد وتا آخر هم اینجوره؛
همش مرهون فداکاریها وتلاشها و خونهای پاک شهیدان این مرز وبوم از ابتدای انقلاب تا الان میباشد که با شجاعت؛از جان خود
گذشتند تا امروزه همه ماها با آرامش کامل زندگی کنیم...پس به پاسداری و احترام این عزیزان فاتحه مع الصلوات

یادشان گرامی؛روحشان شاد..صلوات.

راوی kavirdell59

kavirdell59
1392/05/20, 12:19
http://fupload.ir/images/uh9v1t8oeg6f8o4z5mm.jpg...http://fupload.ir/images/36ed1tqzau7ty1maiwyo.jpg

امروزه ماها مدیون خون شهدا هستیم باید به همه بگیم که دلاور مردانی مثل محمد شامل ومسلم سلیمانی وشمس الدینی...بودند

که در کویر جیرفت وایرانشهر رشادتها کردند سینه ستبرشان را جلوی اشرار از خدا بی خبر گذاشتند تا جوانهای این مملکت معتاد نشوند.تا به اعتیاد روی نیاوردند..
تا شرف وحیثت جوانان سرزمین مان حفظ وپاک بماند...تا هر اجنبی نتواند مواد وارد دیارمان کند و عزیزانمان به سمت مواد بکشانند...

رشادت کردند که مردم آن خطه در امنیت کامل باشند ..تا مزه شیرین آرامش را بچشند....شجاعت داشتند که از جان خود گذشتند تا امروزه ما راحت باشیم.

بخدا قطره خون شهید؛درسهای فراوانی داره که باید هم چشم بینا باشد وهم گوش شنوا ؛

که بفهمد شهدا چه دلاورمردان پاکی بودند که درس آزادگی از سروروسالار شهیدان آقا امام حسین ع ودرس ایثار و وفاداری را از آقا ابالفضل ع آموختند واز جان شیرین خود گذشتند تا ماها امروز راحت وباامنیت زندگی کنیم....

پس بیایید قدرشان با کارهایمان؛با رفتارمان؛با اعمالمان ؛که آنجور در خور شهدا هست را قدر بدانیم...

همرزمان عزیزم دوستتان دارم وتا ابد در قلبم هستین.روحتان شاد ویادتان گرامی...

علی اکبر
1392/05/21, 10:33
سمیه کردستان ، اسطوره ای که جان داد تا حرمت امام خود را نشکند

شهیده ناهید فاتحی کرجو

http://www.basij.ir/uploaded_files/1685282/1/01.JPG

ولادت و معرفت به معبود:

ناهید فاتحی کرجو در چهارمین روز از تیر ماه سال 1344 در شهر سنندج در میان خانواده ای مذهبی و اهل تسنن به دنیا آمد. پدرش محمد از پرسنل ژاندارمری بود و مادرش سیده زینب، زنی شیعه، زحمتکش و خانه دار بود که فرزندانش را با عشق به اهل بیت (ع) بزرگ می کرد.
ناهید کودکی مهربان، مسئولیت پذیر و شجاع بود که در دامان عفیف مادر، با رشد جسم، روح معنوی خود را پرورش می داد. آن قدر در محراب عبادت با خدا لذت می برد که به پدرش گفته بود: «اگر از چیزی ناراحت و دلتنگ باشم وگریه کنم، چشمانم سرخ می شود و سرم درد می گیرد. اما وقتی با خدا راز و نیاز کرده و گریه می کنم، نه خسته ام، نه سردرد و ناراحتی جسمی احساس می کنم، بلکه تازه سبک تر و آرام تر می شوم».

نوجوانی از جنس ایمان و شهامت:

با شروع حرکت های انقلابی مردم ایران، ناهید هم به سیل خروشان انقلابیون پیوست و با شرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات ضد طاغوت در جرگه دختران مبارز کردستان قرارگرفت.
روزی با دوستانش به قصد شرکت در تظاهرات علیه رژیم به خیابان های اصلی شهر رفت. لحظاتی از شروع این خیزش مردمی نگذشته بود که مأموران شاه به مردم حمله کردند. آنها ناهید را هم شناسایی کرده بودند و قصد دستگیری او را داشتند که با کمک مردم از چنگال آن دژخیمان فرار کرد. برادرش می گوید؛ «آن شب ناهید از درد نمی توانست درست روی پایش بایستد. بر اثر ضربات ناشی از باتوم، پشتش کبود رنگ شده بود».
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیری های ضد انقلاب در مناطق کردستان، همکاری اش را با نیروهای ارتش و بسیج و سپاه آغازکرد. شروع این همکاری، خشم ضد انقلاب به خصوص گروهک کومله را که زخم خورده فعالیت های انقلابی این نوجوان و سایر دوستانش بود، برانگیخت.

راهی به سوی آسمانی شدن:

ناهید علاوه بر همکاری با بسیج وسپاه بیشتر وقتش را به خواندن کتاب های مذهبی و قرآن و انجام فعالیت های اجتماعی می گذراند.
اوایل زمستان سال 1360 به شدت بیمار شد و به درمانگاهی در میدان مرکزی شهر سنندج مراجعه کرد. اما از ساعت مراجعتش خیلی گذشته بود و خانواده نگران شده بودند. خواهرش به دنبالش می رود و بعد از ساعت ها پرس و جو پیدایش نمی کند. خبری از ناهید نبود! انگار که اصلاً به درمانگاه نرفته بود! آن وقت ها پدر ناهید در جبهه خرمشهر بود و مادر نگران و دست تنها، به تنهایی همه جا دنبال او می گشت. تا اینکه بالاخره از چند نفر که ناهید را می شناختند و او را آن روز دیده بودند شنید که: چهار نفر، ناهید را دوره کرده، به زور سوار مینی بوس کردند و بردند!
بعد از ربوده شدن ناهید، خانواده او مرتب مورد تهدید قرار می گرفتند. افراد ناشناس به خانه آنها نامه می فرستادند که: اگر باز هم با سپاه و پیشمرگان انقلاب همکاری کنید، بقیه بچه هایتان را هم می کشیم.

زخم ستاره:

چند وقتی از ربوده شدن ناهید گذشته بود که خبر گرداندن دختری در روستاهای کردستان با دستانی بسته و سری تراشیده به جرم اینکه «این جاسوس خمینی است!» همه جا پخش شد. یک روستایی گفته بود: آنها سر دختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند . گفته بودند آزادت نمی کنیم مگر اینکه به خمینی توهین کنی!.
او ناهید بود که با شهامت و ایستادگی قابل تحسین از مقتدای انقلابی خود حمایت کرده و زیر بار حرف زور آنها نرفته بود. مردم روستا در آن شرایط سخت که جرأت حرف زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه این دختر اعتراض کرده بودند. اما هیچ گوش شنوا و مرد عملی پیدا نشده بودکه ناهید، دختر جوان و انقلابی را از چنگال ستم آنها رهایی بخشد.
از روز ربوده شدن او یازده ماه می گذشت که پیکر بی جان و مجروح و کبود او را با سری شکسته و تراشیده در سنگلاخ های اطراف روستای هشمیز پیدا کردند. روایت دیگر حاکیست که اشرار برای وادار کردن ناهید به توهین نسبت به حضرت امام(ره) اورا زنده بگور کرده بودند.
وقتی جنازه را به شهر سنندج انتقال دادند مادرش بسیار بی تابی می کرد و چندین بار از هوش رفت. پیکر آغشته به خون ناهید اگر چه دیگر صدایی برای فریاد زدن و جانی برای فدا کردن در راه انقلاب نداشت اما کتابی مصور از ددمنشی ضد انقلاب بود. زنان سنندجی با دیدن آثار شکنجه بر بدن ناهید و سر شکسته و تراشیده اش، به ماهیت اصلی ضد انقلاب، بیش از بیش پی برده و با ایمان و بصیرتی بیشتر به مبارزه با آنان پرداختند.

تهران، سفر آخر:

شرایط حاد منطقه در آن سال و خفقان حاکم گروهک ها بر مردم، فشار زایدالوصفی که به خانواده شهید رفته بود مادر شهید را بر آن داشت به تهران هجرت کند و پیکر شهید ناهید کرجو، شهید مظلوم سنندجی را در قطعه شهدای انقلاب بهشت زهرای تهران دفن نماید.
چند سال بعد، مادر از اندوه فراق ناهید، بیمار شد و از دنیا رفت. برادر ناهید می گوید: مادرم در تهران ماند و با بچه های کوچک و وضعیت بد اقتصادی مجبور به کار شد. دوران سختی را گذراندیم اما مادر دلخوش بود که نزدیک ناهید است. دلش خوش بود که دیگر لازم نیست کوه به کوه، دشت به دشت و آبادی به آبادی دنبال ناهید بگردد.

و اینک ...

اینک نوجوانان و دختران ایران اسلامی باید بدانند که وقتی ناهید فاتحی کرجو به شهادت رسید بیش از هفده سال نداشت اما اکنون بعد از گذشت سالها از شهادتش، نامش به برکت متعالی بودن هدف و ارزش هایش زنده و شیوه زندگی اش الگویی برای زنان مجاهد است.
اگر در صدر اسلام سمیه زیر شکنجه جاهلان عرب حاضر به نفی وحدانیت خدا نشد و در دفاع از اعتقادات راسخ خود شهادت را برگزید، امروز زنان موحد، الگویی نزدیکتر را پیش رو دارند. دختر نوجوان شجاعی که تحمل شکنجه های طاقت فرسا را بر توهین به امام خود ترجیح داد و در مسیر ایستادگی و در دفاع از آرمان ها و اصول متعالی اسلامی، شهادت را برگزید، و او کسی نیست جز سمیه ی کردستان شهیده ناهید فاتحی کرجو.

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/05/21, 16:41
شهید مصطفی چمران :من آه صبحگاهم

من آه صبحگاهم

http://fupload.ir/images/00diu4vo4z9wgw0qsiis.jpg
من فریادم! که در سینه مجروح جبل عامل در خلال قرنها ظلم و ستم محفوظ شده ام.

من ناله دلخراش یتیمان دل شکسته ام که درنیمه های شب از فرط گرسنگی بیدار می شوند و دست محبتی وجود ندارد که برای نوازش آنها را لمس کند، از سیاهی و تنهایی می ترسند. آغوش گرمی نیست که به آنها پناه بدهد.

من آه صبحگاهم که از سینه پر سوز بیوه زنان سرچشمه می گیرم و همراه نسیم سحری به جستجوی قلبها و وجدانهای بیدار به هر سو می روم و آنقدر خسته می شوم که از پای می افتم.

ناامید و مأیوس به قطره اشکی مبدل می شوم و به صورت شبنمی در دامن برگی سقوط می کنم.

من اشک یتیمانم که دل شکسته در جستجوی پدر و مادر به هر سو می دوند، ولی هر چه بیشتر می دوند کمتر می یابند.

وای به وقتی که یتیمی بگرید که آسمان به لرزه در می آید.

علی اکبر
1392/05/22, 10:11
سردار شهید اسلام شهید کاک جلال بارنامه

فرمانده پیشمرگان مسلمان کرد مریوان

http://images.persianblog.ir/458856_hIdGFh9t.jpg

کاک جلال بارنامه یکی از سرداران بزرگ سپاه استان کردستان بود که توسط گروهای ضد انقلاب در عصر شانزدهم خرداد ماه سال 83 به شهادت رسید.
"کاک جلال" اهل روستای "باغان" مریوان بود و به سال 1329 پا به جهان گذاشت. پدر بزرگش ماموستا (روحانی ) محمد از همان کودکی، به "کاک جلال" قرآن آموخت و چون همیشه در برابر تعدی خان ها می ایستاد، نوه اش درس آزادگی را هم آموخت. در همان کودکی بخاطر فشار شدید خان باغان، خانواده ماموستا محمد بارنامه مجبور شد تا به روستای بلکر مریوان مهاجرت کنند.
کاک جلال نوجوانی خود را در بلکر گذراند و در کنار پدر کشاورزی کرد. سال 44 کاک جلال ازدواج کرد و ثمره آن تولد ۴ دختر و ۹ پسر است.
در سال 57 با آغاز تظاهرات مردم علیه رژیم ستم شاهی کاک جلال به جمع مبارزان پیوست و در تمامی تظاهرات های مریوان حضور داشت. وی عهده دار توزیع اعلامیه و نوارهای سخنرانی حضرت امام (ره ) در روستاهای مریوان بود. هرچند که می اندیشید با پیروزی انقلاب اسلامی دیگر خبری از ظلم و تعدی نیست اما شرارت ضد انقلاب کوموله و دموکرات در منطقه کردستان و تلاش برای جداسازی این استان از کشور باعث شد تا باردیگر "کاک جلال" و یارانش پا در میدان مبارزه بگذارند
پس از پیروزی انقلاب اسلامی جلال به عنوان «جوانمرد» وارد ژاندارمری وقت شد و در کنار دکتر چمران به مقابله با ضد انقلاب پرداخت. سال 1358 اوج اقتدار و حاکمیت ضد انقلاب و عوامل بیگانه در مناطق مختلف کردستان بود. ضد انقلاب که می دید کاک جلال که آن موقع به عنوان یکی از چهره های شاخص محلی در مبارزه با ضد انقلاب بدل شده بود، سد راهش شده، بارها و بارها اقدام به ترور وی کرد و با حمله به منزل یا محل کارش سعی در از میان برداشتن او داشتند که هربار ناکام می ماندند.
در این دوران کاک جلال به همراه دو برادر شهیدش جمال و عبدالله بارنامه و چهل نفر از بستگانش بخاطر شرارت های شبانه روزی ضد انقلاب مجبور شدند تا راهی کرمانشاه شده و به سازمان پیش مرگان کرد مسلمان ملحق شوند.
با آزادسازی مریوان و بازگشت آرامش به "مریوان" و "سروآباد" عهده دار سازماندهی و آموزش نیروهای مردمی و ایجاد پایگاه های مقاومت بسیج در روستاهای مختلف شد و بزودی محبوب مردم شد. با پایان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران کاک جلال که سال ها جنگیده بود، از سپاه پاسداران بازنشسته شد اما سنگر را خالی نکرد و به عنوان فرمانده گردان 101 عاشورای شهرستان مریوان و همچنین فرمانده سازمان پیشمرگان کرد مسلمان مریوان در صحنه حاضر بود. کاک جلال از هر ۹ پسر خود خواسته بود تا برای حفظ و حراست از نظام مقدس جمهوری اسلامی در سنگر سپاه پاسداران حضور داشته باشند و راه پدر را ادامه دهند.
کاک جلال کشاورزی می کرد و دوباره در روستای بلکر به کشت و کار پرداخته بود. همچنین در سال های پس از دفاع مقدس، او روایت گر سال های دفاع بود و چه بسیار کاروان های راهیان نور دانشجویی که حکایت مظلومیت کردستان و مریوان را از کاک جلال شنیده بودند.

شهادت

ضد انقلاب می دید که حالا کاک جلال بارنامه در سنگر فرهنگی و با روایت جنایات آنان به مبارزه پرداخته و انگار که نمی خواهد حتی لحظه یی آنان را راحت بگذارد، پس سرانجام باردیگر شرایط ترور او را فراهم کردند. کاک جلال زراعت می کرد و حالا ترورش زیاد مشکل نبود. باتوجه به شواهد موجود در محل سه تن از عناصر ضد انقلاب در عصر شانزدهمین روز خردادماه سال 83 در مسیر بازگشت شهید کاک جلال از مزرعه به منزل در ساعت 18 و 40 دقیقه غروب وی را از راه دور به گلوله می بندند و حتی جرات نمی کنند که بر سر پیکرش بروند.

این گونه است که خداوند مجاهدان راهش را بدون مزد نمی‌گذارد و بالاترین مقام عالم وجود را که همان نظر به وجه الله است، به مبارزان راهش ارزانی می‌کند.

وصیت نامه

وصیّت شهید کاک جلال بارنامه پاسدار وپیشمرگ کٌردمسلمان که بهترین سالهای عمرش راصرف مبارزه برای اسلام و انقلاب کردهمواره می گفت ماهمه ایرانی هستیم ، همه مسلمانیم ،همه یکی هستیم، ودست به دست هم بدهیم تادین مبین اسلام پایدار وفزونی یابد، مبین این واقعیت برای مولودان نامشروع ابلیس است که هر چه بیشتر به آنها بفهماند سرنوشت مختوم آنان دیری نخواهد پایید که چون اسلافشان مفتضحانه به تاریخ پیوند خواهد خورد به نامهایی که نیست و اگر هم هست خواندنی نیست.

شهادت این بالاترین ودیعه الهی بر امّت اسلام، ارزانی مردی شد که ترسیم الوهیّت شبهای حماسه وایثار بود.او که شانه به شانه احمد متوسلیان تمام دشتهای به خون تفتیده کردستان را زیر پا گذاشت، او که از گمنام ترین گمنامان زمین ومشهورترین مشاهیرآسمان بود.

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/05/22, 10:15
http://fupload.ir/images/p1fppe6taevw6pcf60lk.jpg




سالگرد شهادت یکی دیگه از قهرمان های این مملکت فرا رسیده. می خوام مردونه سنگ تموم بذارید. برای شهیدی که مردونه 18 سال اسارت رو برای سربلندی خاک و ناموس این وطن تحمل کرد...

سالروز شهادت سیدالاسرای ایران یعنی شهید حسین لشکری خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران هستش.

شهید لشکری پس از تحمل ۱۸ سال اسارت در عراق به ایران بازگشت. او دارای درجهٔ جانبازی ۷۰٪ بود، و در طول جنگ ایران و عراق تا پیش از اسارت توانست در ۱۲ عملیات هوایی شرکت کند. او دارای لقب «سید الاسرای ایران» بود. با موافقت فرمانده کل قوا در تاریخ ۲۷ بهمن ۱۳۷۸درجهٔ نظامی وی به سرلشکری ارتقاء یافت. او سرانجام در بامداد روز دوشنبه ۱۹/۵/۱۳۸۸ در بیمارستان لاله تهران بر اثر آثار به جای مانده از دوران جنگ درگذشت. پیکر او پیش از ظهر چهارشنبه ۲۱ مرداد در ستاد نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در مراسمی تشییع شد.

روحش شاد، یاد و خاطرش گرامی

علی اکبر
1392/05/23, 11:04
سردار سرلشگر شهید حاج حسین بصیر

قائم مقام فرمانده لشکر ۲۵ کربلا

http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/2/3/91148_906.jpg

سردار شهید حاج بصیر متولد شام غریبان 1322 در یکی از روستاهای شهرستان شهید پرور فریدونکنار در خانواده ای مذهبی و بسیار فقیر دیده به جهان گشود و در آن شرایط بسیار سخت معیشتی فقط توانست تا کلاس ششم ابتدایی در مدرسه سنایی فریدونکنار تحصیل کند و از همان سنین کودکی مجبور شد که به کمک خانواده بیاید و شغل آهنگری را انتخاب کرد و تا زمان جنگ علیرغم فراز و نشیب های زیاد شغلی، نهایتاً در همین شغل ماندگار شد.
وی که از مبارزان علیه رژیم ستمشاهی بود، دوران سربازی اش را نیز با تبعید به پایان برده و اشتغال هایش را نیز به خاطر همین مبارزه از دست می داد و دوباره مجبور می شد که به همان شغل آهنگری برگردد تا اینکه نهایتاً به کمک پدر مرحومش،یک تولیدی درب و پنجره سازی را دایر کرد و تا زمان جنگ در آن اشتغال داشت و حضور 7 ساله اش در جنگ و نهایتاً شهادتش مانع از ادامه اشتغالش در این تولیدی شد.
وی که یکی از قدیمی ترین بسیجی های لشکر مازندران بود، در عملیات ها و مناطق مختلف جنگی حضور داشته و بارها زخمی می شد و دوباره به جبهه باز می گشت.
شهید بصیر بزرگترین جلوه حضورش را در قالب تاسیس و فرماندهی گردان همیشه خط شکن یا رسول(ص) به نمایش گذاشت و به اعتبار فداکاریهای بزرگش، به فرماندهی تیپ و نهایتاً قائم مقامی لشکر 25 کربلا منصوب گردید.و در عملیات کربلای ۸ شرکت کرد. در این عملیات دو همرزم او سردار محمد حسن قاسمی طوسی و سردار حمیدرضا نوبخت به شهادت رسیدند.

حاج حسین بصیر قبل از هر عملیات موهای سر و صورت را اصلاح می کرد و می گفت : «عملیات سعی در صفای مستی و طواف کعبه عشق است.»

نقل است که روزی حاج بصیر از مادرش خواست به وی اجازه دهد بر سجاده اش دو رکعت نماز حاجت بخواند و پس از نماز خواندن به دعایش آمین بگوید. مادرش با قبول این درخواست بر دعای او آمین می گوید. حاجی بعد از دعا رو به مادرش کرده و پرسید مادر آیا می دانی دعایی که کردم چه بود ؟ مادر گفت : «حتماً پیروزی رزمندگان.» جواب داد : «بله آن به جای خودش ولی من از خدا طلب شهادت کردم وچون می دانم دعایت مانع شهادتم می شود امروز خواستم آمین تو را بر شهادتم بشنوم.» مادر در جواب فرزند می گوید : «پسرم من به خدا از شهادت تو باک ندارم همچنان که برادرت اصغر شهید شد و هادی در جبهه است. دوست دارم شما زنده بمانید و از امام و انقلاب دفاع کنید.»

قبل از شروع عملیات کربلای ۱۰ شبی که با نیمه شعبان مصادف بود، حاج بصیر خطاب به رزمندگان گفت : «انتظار یعنی حرکت و انتظار یعنی ایثار، یعنی خون؛ انتظاریعنی ادامه دادن راه شهیدان، انتظار برای این است که انسان در سکون آب گندیده نباشد، انتظار خیمه خروشان استو دریای مواج.» نقل است که حاجی قبل از هر عملیات یکی از معصومین را در خواب می دید و برای تقویت روحیه بسیجیان و رزمندگان آن خواب را برای آنان تقویت می کرد. بعد از آن نوحه ای می خواند تا رزمندگان با معنویت بیشتری در عملیات شرکت نمایند. قبل از عملیات کربلای ۱۰ برادرش هادی به حاجی می گوید : «چرا در این عملیات برای رزمندگان خوابی را تعریف نکردی ؟» حاجی گفت : «قبل از این عملیات هیچ خوابی ندیدم و این نشانه آن است که این بار می خواهم خودم به کنار امام حسین (ع) بروم و برای این لحظه روز شماری می کنم .» غروب عملیات حاجی به اتفاق تنی چند از رزمندگان در سنگر نشسته بود. دستی به محاسنش کشید . گفت : دیگر پیر و خسته شده ام و نیاز به استراحت دراز مدت دارم. برادرش هادی می گوید : «من که هیچگاه کلمه خستگی را از حاجی نشنیده بودم با تعجب گفتم : ان شاءاللّه بعد از عملیات به شمال بروید و کمی استراحت کنید.» در شب عملیات شیشة عطری ازجیبش بیرون آورد و به سر و صورت تک تک افرادی زد که با او وداع می کردند. به آنها می گفت : «اگر به فیض شهادت نائل شدید ما را فراموش نکنید؛ ما از شما التماس دعا داریم.»

نحوه شهادت

حاج بصیر در سال ۱۳۶۶ در عملیات کربلای ۱۰ در ارتفاعات برفگیر ماووت حضور داشت. سرانجا در ۲ اردیبهشت ۱۳۶۶ در شب عملیات کربلای ۱۰ بر فراز ارتفاعات ماووت خمپاره ای بر سنگر او فرود آمد و حاج حسین بصیر در سن چهل و پنج سالگی بعد از هفت سال حضور مستمر در جبهه های نبرد به شهادت رسید. پیکر شهید حاج حسین بصیر در میان انبوه جمعیت سوگوار تشییع و در گلزار شهدای “فریدونکنار” به خاک سپرده شد.

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/05/24, 17:21
شفای عباس به دست حضرت عباس علیه السلام



اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۲ عباس هنوز نوزادی چند ماهه بود که به بیماری سختی مبتلا شد. پس از مراجعه به چند دکتر او را در بیمارستان بستری کردیم. حالش طوری بود که اصلاً به هوش نبود ، تنها یک لحظه هنگامی که پدرش بالای سرش بود چشمانش را باز کرده و دوباره از هوش رفت که بسیار ناراحت شده، سروصدا کردم! آخر او با بچه های دیگرم فرق داشت.قبل از اینکه او را باردار شوم در عالم خواب دیده بودم که آقایی گفت: این فرزند شما پسر است و نامش عباس است، یاد آوری این خاطرات، در آن لحظه مرا بی تاب می کرد ، همه دکترها مرا دلداری می دادند و می گفتند: این بچه خوب می شود و بزرگتر که شد دکتر می شود. اما طولی نکشید که عباس دچار خونریزی پوستی شد ،
دلم شکست و بدون هیچ اعتمادی به دکترها به امامزاده سید نصرالدین بازار که علمای بزرگی نیز در آنجا آرامیده اند رفتم، به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شدم وقتی به منزل بازگشتم از بیمارستان تماس گرفتند تا پدرش برای عباس دارو ببرد. من هم هر لحظه منتظر خبر بودم وقتی آقا نصیر(پدر عباس) به خانه آمد با رویی گشاده گفت: عباس خوب شده ، می گویند دیشب شفا پیدا کرده است.


http://fupload.ir/images/woic8lfcqds3zlsz2ygd.jpg

دکتری هم از آمریکا آمده بود و پس از معاینه اذعان داشت که او هیچ دردی ندارد و وضعیتش فرق کرده است. پنج ماه مراقب او بودم ولی دراین چند ماه حتی تب هم نکرد با اینکه دکتر خواسته بود تا ۱۶ سالگی تحت نظر باشد و کوچکترین خراشی هم به بدنش وارد نشود ولی در ۱۳ سالگی روانه جبهه شد او به کرامت آقا ابوالفضل العباس علیه السلام بهبودی کامل یافته بود.

راوی : مادر شهید عباس صابری
منبع: پایگاه شیعه ها

علی اکبر
1392/05/24, 17:56
شهید تفحص

شهید علیرضا شهبازی

http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcR9yJBMiCD5VSLorTo8Q4fJXcinPvvgQ G3zhSsZIriDxfiSzrfgemKM2F1njQ

تاریخ شهادت: 27 آذر 1380

محل شهادت :فکه

می خواست اگر پسر دار شد اسمش را علیرضا بگذارد. علیرضا غلام امام رضا(ع) .دوست داشت پسرش نوکر اهل بیت باشد. همان جا از امام رضا (ع) خواست امام جواد (ع) را سرلوحه پسرش قرار دهد. حالا از آن روزها 8سال می گذرد و امام رضا (ع) تمام حاجت هایش را برآورده کرده است از علیرضایش که تا بود نوکر اهل بیت بود و تا شهادت پسرش که مانند امام جواد(ع) در 25 سالگی به شهادت رسید.
مادرش می گوید: رضا همیشه تولد و شهادت حضرت را به مشهد می رفت گویی مشهدالرضا(ع) نقطه اتصال علیرضا با خدا بود
از همان سال‌های نوجوانی با شهدا مأنوس بود. حرف می‌زد و اشک می‌ریخت...چهل شب در مکانی که الان مزار اوست زیارت عاشورا می‌خواند. او خودش می‌دانست کجا دفن می‌شود؛ حتی عکسی هست که درآن رضا با دست این محل را نشان می‌دهد، دوستانش می‌گویند: رضا می‌گفته اینجا محل دفن من است.

او عاشق فکه و شهدایش بود

او از حال و هوای قتلگاه فکه برای مادرش اینگونه تعریف کرده است: نمی‌دانی خاک فکه چقدر مظلوم است؛ به خاطر همین مظلومیت است که عاشق فکه و شهدایش هستم؛ مادر! اگر بدانی چقدر از بین خارها و خاک‌ها، علی‌اکبر و علی‌اصغر بیرون می‌آوریم و مادرهایی که منتظر بچه‌هاشون هستند، شاد می‌شوند».

وعده‌ شهیدان محمودوند و پازوکی

هر وقت شهید «علی محمودوند» و شهید «مجید پازوکی» با منزل علیرضا تماس می‌گرفتند، مادر می‌گفت «نگرانم. خیلی مواظب رضای من باشید». آنها می‌گفتند «نگران نباشید، ما هر کجا برویم رضا را با خودمان می‌بریم». شهید علی محمودوند 22 اسفند 1379 به شهادت رسید و شهید پازوکی هم در 18 مهرماه 1380 به آرزویش رسید، آنها رفتند، دل علیرضا هم با آنها پر کشیده بود.

او مادر بود و نگران؛ علیرضا را خیلی دوست داشت اما هدفش را بیشتر، چون علیرضا فقط در صورت رسیدن به هدفش خوشحال بود، مادر می گوید: هر وقت می خواستم نماز بخوانم می گفت مادر تو را به خدا برای شهادتم دعا کن. می گفتم آخر تو یکدانه پسرمی من بعد از شهادتت چه کنم؟» پاسخش کوتاه بود: «مثل بقیه مادران شهدا، آرام باش. می گفت: وقتی من به شهادت رسیدم شما اصلا گریه، داد و فریاد نکن.» من هم به وصیت علیرضا عمل کردم چون شهادت آرزویش بود و حالا به آرزویش رسیده.
وقتی علیرضا از منطقه برمی‌گشت، دلش نمی‌آمد لباس‌های خاکی و سر و رویش که به خاک قدمگاه افلاکیان تبرک شده بود را بشوید؛ گاهی سرفه می‌کرد و مادر به او می‌گفت «علیرضا تو به مناطقی که آلوده مواد شیمیایی هست می‌روی، فکر کنم شیمیایی شدی!» علیرضا می‌گفت «ما شیمیایی امام حسین(ع)، حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) هستیم».

* کبوتران امام رضا (ع)، خبررسان شهادت علیرضا بودند

مادر شهید شهبازی از شب شهادت پسرش و حال و هوای خود اینگونه می‌گوید: ساعت ۱۲ شب بود، با پدر شهید در خانه نشسته بودیم. وقتی خواستم از اتاق بیرون بروم ناگهان نور زیبایی جلوی پایم افتاد و خاموش شد. هراسان به داخل دویدم و به پدرش گفتم حاج آقا علیرضا شهید شده یا شهید می‌شود. چون من نوری دیدم.
بعد از این ماجرا به خواب رفتم، خواب علیرضا را دیدم که داخل خانه دراز کشیده بود و تعداد زیادی هم کبوتر از هواکش منزلمان به داخل آمده بودند. در خواب به رضا گفتم بگذار کبوترها را بیرون کنم که رضا گفت نه مادر اینها کبوترهای امام رضا(ع) هستند. نباید بیرونشان کنیم.
فردای آن روز رفتم امامزاده سیدنصرالدین و برای علیرضا سفره انداختم چون رضا ارادت خاصی به این امامزاده داشت و هر وقت دلش می‌گرفت برای زیارت به آنجا می‌رفت. اما دلم طاقت نیاورد و سریع برگشتم خانه. ساعت ۵ بعدازظهر، زنگ تلفن قلبم را از جا کند. صدایی از پشت گوشی خبر شهادت رضا را داد و تلفن قطع شد. پدرش می‌گفت حتماً اشتباهی شده مگر می‌شود به این راحتی خبر شهادت پسرمان را بدون هیچ مقدمه‌ای بدهند. اما باز هم تلفن زنگ زد. این بار پدرش گوشی را برداشت و گفت آقا من طاقتش را دارم به من بگویید چه بلایی سر پسرم آمده. خبر درست بود علیرضا شهبازی شهید شده بود.

وصیت‌نامه‌ شهید

شهید تفحص «علیرضا شهبازی» که در پی فرزندان آرمیده حضرت زهرا (س) در قتلگاه فکه بود، دهم تیرماه 1377 حدود 3 سال و 5 ماه قبل از شهادتش در وصیت‌نامه‌ای که از وی به جا مانده، نوشته است:

بسم رب الزهرا (س)
اهل دل چون نامه انشا می‌کنند
ابتدا با نام زهرا (س) می‌کنند

از آنجا که وظیفه هر مسلمانی است که پیش از مرگ خود وصیت‌نامه‌ای بنویسد، این حقیر نیز انجام وظیفه می‌نمایم. خوب باید عرض کنم خدمت شما خانواده عزیزم که اولاً برای بنده سراپا تقصیر حدود یک یا دو سال نماز و روزه قضا بگیرید و از شما پدر و مادرم می‌خواهم که مرا حلال کنید و از تمامی دوستانم می‌خواهم که ایشان هم این حقیر را حلال کنند و در آخر از تمامی شما عزیزان التماس دعا دارم.
والسلام 10/4/77

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/05/25, 15:57
شناسایی شهید
بعد از عملیات والفجر مقدماتی پیکر شهیدی را آوردند که شناسایی نشده بود بدنش سالم بود اما هیچ نشانه ای نداشت.پس از مدتی اورا در جوار آیت الله اشرفی در گلستان شهدا اصفهان به خاک سپردیم .
چهار سال گذشت ،
برای زیارت رفته بودم مشهدیکی از دوستان مرا دید وبدون مقدمه پرسید:آیا در کنار مزار آیت الله اشرفی شهید گمنام دفن شده ؟!
با تعجب گفتم: بله چطور مگه؟!دوستم دوباره پرسید:آن شهید در اواخر سال ۶۱به شهادت رسیده؟با تعجب بیشتر گفتم :بله بعد بی مقدمه گفت:
آن شهید دیگر گمنام نیست!تعجب من بیشتر شد.اوگفت :نام این شهید مهدی شریفی است!بعد ادامه داد وماجرارا به طور کامل تعریف کرد :
مادر این شهید خیلی بخاطر فرزندش بی تابی می کرده.شبی در عالم خواب می بیندکه وارد گلستان شهدا میشود.در کنار مزار آیت الله فاضل هندی پله هایی در مقابل او نمایان میشود.
http://fupload.ir/images/m81e9x8pv0ftrk6650d7.jpg

از پله ها پایین میرود .بعد هم باغی در مقابل او نمایان می شود
.در باغ محفل نورانی علمای اصفهان برقرار بوده .آیت الله ارباب و خوانساری و...حضور داشتند . آنان را قسم می دهد که در مورد فرزندش او را کمک کنند .
مرحوم ایت الله خراسانی که سالها قبل از دنیا رفته به این زن می گوید :مزار فرزند شما را آقای مکی نژاد می داند.به ایشان بگویید مزار شهید گمنامی که در جوار ایت الله اشرفی دفن کردید
به شما نشان دهد . این مزار فرزند شماست !وقتی از مشهد برگشتم سنگ قبر شهید گمنام را عوض کردیم .روی آن مشخصات شهید شریفی را نوشتیم .

راوی:مکی نژاد

منبع:کتاب کرامات شهدا

علی اکبر
1392/05/26, 08:40
سردار سرتیپ پاسدار شهید سید محمدرضا دستواره

قائم مقام فرمانده لشكر 27 محمدرسول الله(ص)

http://dl.aviny.com/Album/defa-moghadas/Shakhes/dastvare/kamel2/15.jpg

تولد و كودكي

به سال 1338 ه.ش در خانواده اي مذهبي و مستضعف در جنوب شهر تهران به دنيا آمد و دوران تحصيل دبستان را در مدرسه اي بنام باغ آذري گذراند. سپس تا مقطع ديپلم، تحصيلات خود را با نمرات عالي به پايان رساند. ايشان در تمام طول دوران تحصيل از هوش و حافظه اي قوي برخوردار بود. گرايش ديني و علايق مذهبي از همان كودكي در حركات و سكنات شهيد دستواره به وضوح نمايان بود و هر روز افزايش مي يافت. او به تلاوت قرآن و شركت در مسابقات قرائت قرآن علاقه وافري داشت. زماني كه خود هنوز به سن تكليف نرسيده بود اعضاي خانواده را به انجام تكاليف الهي و رعايت اخلاق اسلامي توصيه مي كرد و همسايگان، او را به عنوان روحاني خانواده اش مي شناختند.

فعاليتهاي سياسي – مذهبي

با اوج گيري انقلاب اسلامي، همراه با سيل خروشان امت مسلمان در تظاهرات و فعاليتهاي مردمي شركت فعال داشت و در اين زمينه چند بار توسط عوامل رژيم منحوس پهلوي دستگير شد. سال 1357 زماني كه در سال آخر دبيرستان درس مي خواند نه تنها خود فعالانه در تظاهرات و اعتراضات عمومي عليه طاغوت شركت مي كرد، بلكه دوستان همكلاسي و برادران كوچكترش را نيز به اين امر ترغيب و تشويق مي نمود. زماني كه يكي از برادرانش گفته بود شاه توپ و تانك دارد و پيروزي بر او مشكل است اظهار داشته بود كه: «ما خدا را داريم.» به واسطه حضور فعال و مستمري كه در صحنه هاي مختلف داشت توسط عوامل رژيم شناسايي و در روز 14 آبان سال 1357 در دانشگاه تهران دستگير و روانه زندان گرديد، اما پس از مدتي از زندان آزاد شد. به هنگام ورود حضرت امام خميني(ره) فعالانه در مراسم استقبال از حضرت امام(ره) شركت كرد و مسئوليت امنيت قسمتي از ميدان آزادي را به عهده گرفت. پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي جهت پاسداري از دست آوردهاي انقلاب به جمع پاسداران كميته انقلاب اسلامي پيوست و طي چهار ماه خدمت خود در اين نهاد انقلابي، زحمات زيادي را در جهت انجام ماموريتهاي مختلف و تثبيت حاكميت انقلاب اسلامي تحمل نمود. سپس به خيل سپاهيان پاسدار پيوست و بلافاصله داوطلبانه طي ماموريتي عازم كردستان شد.

حضور در كردستان و مقابله با ضدانقلاب

او همراه فرماندهان عزيزي چون شهيد چراغي و حاج احمد متوسليان، زحمات زيادي را در مقابله با ضدانقلاب به جان خريد. بعد از آزادسازي شهر مريوان در معيت برادر متوسليان و ساير برادران رزمنده وارد شهر مريوان شد. از آنجا كه اين شهر جنگ زده پس از آزادي با مشكلات متعددي مواجه بود و سازمانها و موسسات دولتي تعطيل شده بودند، به دستور برادر متوسليان، برادر پاسدار در مراكز و ادارات مختلف از جمله شهرداري،‌راديو و تلويزيون مشغول خدمت شدند. شهيد دستواره نيز ماموريت يافت تا كالاهاي ضروري مردم را تهيه كرده و در اختيار آنان قرار دهد. او به نحو احسن اين ماموريت را انجام داد و در روزهاي عمليات نيز مانند ساير برادران، سلاح به دست در قله هاي مريوان با ضدانقلاب و با دشمن بعثي جنگيد. ايشان مدتي نيز فرماندهي پاسگاه شهدا، در محور مريوان را به عهده داشت.

http://dl.aviny.com/Album/defa-moghadas/Shakhes/dastvare/kamel2/25.jpg

شهيد دستواره و دفاع مقدس

هنگامي كه سردار متوسليان ماموريت يافت تيپ محمدرسول الله(ص) را تشكيل دهد، او همراه ساير برادران به سمت جبهه هاي جنوب عزيمت كرد و در آنجا به علت مهارت در جذب نيرو مامور تشكيل واحد پرسنلي تيپ گرديد. ايشان با ميل باطني كه به گردانها رزمي داشت، روحيه اطاعت پذيري اش باعث شد تا بدون هيچگونه ابهامي مسئوليت محوله را قبول كند، اما از فرماندهان تقاضا كرد كه مجاز به شركت در عمليات باشد. بنابراين در روزهاي عمليات، سلاح به دست در كنار فرماندهان گردان وارد عمل مي شد. شهيد دستواره به همراه سرداران لشكر محمدرسول الله(ص) براي ياري رساندن به مردم مسلمان و ستمديده لبنان و شركت در نبردهاي پرحماسه رمضان و مسلم بن عقيل به فرماندهي تيپ سوم ابوذر منصوب گرديد و تا زمان عمليات خيبر در همين مسئوليت به خدمت صادقانه مشغول بود. در عمليات خيبر بعد از شهادت فرمانده دلاور لشكر محمدرسول الله(ص) - «شهيد حاج همت» و واگذاري فرماندهي به «شهيد كريمي» - سيد به عنوان قائم مقام لشكر 27 حضرت رسول(ص) منصوب گرديد. پس از شهادت برادر كريمي در عمليات بدر، به عنوان سرپرست لشكر در خدمت رزمندگان اسلام عليه كفار جنگيد و در نهايت با انتصاب فرماندهي جديد لشكر، ايشان همچنان به عنوان قائم مقام لشكر، در خدمت جنگ و دفاع مقدس انجام مي كرد. مناطق اشغالي كردستان و صحنه هاي مختلف جبهه هاي جنوب كشور بويژه عمليات والفجر8 و جاده ام القصر (در فاو) شاهد دلاوريهاي عاشقانه و جانفشانيهاي اين شهيد عزيز است

نحوه شهادت

در عمليات كربلاي 1 – كه برادرش حسين در خط پدافندي شهيد شد – جهت شركت در مراسم تشييع و تدفين او به تهران رفت. ولي بيش از سه روز در تهران نماند و به منطقه بازگشت. وقتي به وي گفته مي شود كه خوب بود لااقل تا شب هفت برادرت مي ماندي و بعد بر مي گشتي، در جواب مي گويد به آنها گفته ام كنار قبر حسين قبري را براي من خالي نگهداريد. بيش از 10 روز از شهادت برادرش نگذشته بود كه در عمليات كربلاي 1، «روز آزادسازي شهر مهران» از چنگال دشمن بعثي، روح بزرگش از كالبدش رها شد و مظلومانه به شهادت رسيد و در جرگه شهيدان كربلا راه يافت و بر سرير «عند ربهم» جلوس نمود.

گوشه اي از وصيتنامه

من نتوانستم آنطوري كه مي خواستم به اسلام خدمت كنم، شما از امام پيروي كنيد و به نظام مقدس جمهوري اسلامي خدمت نماييد.

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/05/26, 11:22
در جستجوی شهید
در اهواز مسئول انتقال شهدا بودم.یک روز پیرمردی مراجعه کرد وگفت:
فرزندم شهید شده ودر اینجاست .
باتعجب سراغ لیست شهدا رفتم .اما هرچه گشتیم مشخصات پسر اونبود.پیرمرد اصرار می کرد که آمده تا پسرش رابا خودش ببرد!
من هرچه می گفتم که چنین مشخصاتی در میان شهدا نداریم بی فایده بود.پیرمرد مرتب اصرار می کرد.یادم افتاد چند شهید گمنام در مقر داریم .
نا خوداآگاه پیرمرد را به کنار شهدای گمنام بردم .شش شهید رادید اما واکنشی نشان نداد.اما با دیدن شهید هفتم جلو آمد فریاد زد:الله اکبر...
این فرزند من است.بعد هم اورا در آغوش کشید پسرش را صدا می کرد.اما این شهید هیچ عامل مشخصه ای نداشت !نه پلاک،نه کارت ونه...
پیرمرد گفت:عزیزان ،این پسر من است می خواهم اورا با خودم به شهرمان ببرم .
http://fupload.ir/images/0jkdrpq1ihneow7wlmia.jpg
از خدا خواستم خودش ما راکمک کند.
با دقت یکبار دیگر نگاه کردم.در میان بقایای پیکر شهید تکه های لباس ویک کمربند بود.کمربند پر از گل بود.نا امید نشدم باید نشانه ای پیدا میکردم روی لباس هیچ نشانه ای نبود به سراغ کمربند رفتم .آن را برداشتم وشستم.چیز خاصی روی آن نبود.
بیشتر دقت کردم.ناگهان آثار چند حرف انگلیسی نمایان شد.چهار بار کلمه mکنار هم نوشته شده بود این یعنی اسم شهید که پدرش ساعتی پیش برای ما گفته بود:
میر محمد مصطفی موسوی .پدرش این نشانه را هم گفته بوداین که پسرش اسم خود را اینگونه می نوشته با لطف خدا وتلاش بسیار فهمیدیم این حروف را خود شهید نوشته.وما خوشحال از اینکه این شهید گمنام به آغوش خانواد اش باز گشته
.پیکر شهید رابا گلاب شستیم ودر پارچه سفیدی قرار دادیم وروز بعد هم به سوی مشهد فرستادیم .اما این پدر ازکجا می دانست که فرزندش پیش ماست!!

راوی:عباس مشعل پور

منبع:کتاب کرامات شهدا ص۹۹

kavirdell59
1392/05/27, 11:34
فرمانده حجاج
شهيد مهدي زين‌الدين به نماز اول وقت بسيار اهميت مي‌داد.
پس از شهادتش يكي از برادران در عالم رؤيا ديد كه آقا مهدی مشغول زيارت خانه ی خداست.
عدّه‌اي هم به دنبالش بودند.
پرسيده بود: «شما اين جا چكار داريد؟» گفته بود:
«به خاطر آن نمازهاي اوّل وقت كه خوانده‌ام در اين جا فرماندهي اين ها را به من واگذار كرده‌اند.»

http://fupload.ir/images/h990k0omj8lysdb9ke5u.jpg

راوی:محمد میرجانی

علی اکبر
1392/05/28, 09:19
سر لشکر خلبان شهید عباس دوران

http://dl.aviny.com/Album/defa-moghadas/Shakhes/doran/kamel2/05.jpg

سال ۱۳۲۹ بود، که عباس پا به عرصه هستی نهاد. مادر با شوق فراوان به تربیت او همت گماشت و عباس در شهر زیبای شیراز دوران شیرین کودکی را پشت سر نهاد.

سال ۱۳۵۱ بعد از اتمام تحصیلات به دانشگاه خلبانی نیروی هوایی ارتش رفت، با اتمام دوره مقدماتی جهت ادامه تحصیل به امریکا اعزام شد و با اخذ نشان و گواهی‌نامه خلبانی به ایران بازگشت.تا از خاک پاک کشور خود محافظت نماید.
با آغاز جنگ تحمیلی خدمت خود را در پست افسر خلبان شکاری و معاونت عملیات فرماندهی پایگاه سوم شکاری نفتی شهید نوژه ادامه داد و در طول سالهای دفاع مقدس بیش از یک صد سورتی پرواز جنگ انجام داد.
شهید خلبان عباس دوران همواره به دوستان و همکارانش تاکید می کرد که هرگز تن به ذلت نخواهد داد و اگر در حین پرواز مورد اصابت موشک دشمن قرار گیرد، هواپیمای سانحه دیده را بر سر دشمن زبون خواهد کوبید و همان طور که دیدیم بر این پیمان خویش صادقانه ایستاد و جان فدا کرد و مصداق آیه شریفه ((من المومنین رجال صدقوا ما عدوا الله …)) شد.

شهید عباس دوران در هفتم آذر ۱۳۵۹ در عملیات ((مروارید)) حماسه ای بزرگ آفرید و به کمک شهید خلبان حسین خلعتبری پنج فروند ناوچه عراقی را در حوالی اسکله ((الامیه)) و ((البکر)) منهدم ساخت و بقایای آن را در به قعر آب هاب نیلگون خلیج فارس فرستاد.

به گفته یکی از همرزمان خلبانش، در یکی از نبردهای هوایی که فرماندهی دو فروند هواپیما را به عهده داشت، به مصاف ۹ فروند از جنگنده های دشمن رفت و با ابتکار عمل و مهارتی خاص، یک فروند از هواپیماهای دشمن را سرنگون و هشت فروند هواپیمای دیگر را مجبور به فرار از آسمان میهن نمود..
در تاریخ ۲۰/۴/۱۳۶۱ عاشقانه برای انجام مأموریت حاضر شد هدف موردنظر او بغداد بود .او قصد داشت، با ناامن کردن شهر از انجام کنفرانس سران کشورهای غیرمتعهد در این شهر جلوگیری نماید و مانع رسیدن صدام به اهداف شومش شود .به همین علت صاعقه‌وار از سد دفاع هوایی پایتخت عراق گذشت و شهر را بمباران نمود. اما اصابت موشک عراقی باعث شد، هواپیما آتش بگیرد، دوران شجاعانه به طرف پالایشگاه الدوره پرواز نمود .تمام بمب‌ها را بر روی پالایشگاه فرو ریخت، قسمت عقب هواپیما در آتش می‌سوخت.

کاظمیان با چتر نجات به بیرون پرید اما دوران به سمت هتل سران ممالک غیرمتعهد پرواز کرد. او در آخرین لحظات با یک عملیات استشهادی هواپیما را به ساختمان هتل کوبید.

سردار دلاور ۴۰ ساله ایران اسلامی در روز سی‌ام تیر ماه سال ۱۳۶۱ ابراهیم‌وار در آتش عشق حق سوخت.بعد از این واقعه فضای شهر بغداد در هاله‌ای از دود فرو رفت، و تبلیغات صدام در مورد امنیت بغداد نقش بر آب شد.

بدین‌ترتیب اجلاس سران غیرمتعهدها به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نگردید.بعد از بیست سال تنها قطعه‌ای از استخوان پا به همراه تکه‌ای از پوتین عباس دروان به میهن بازگشت و روز دهم مردادماه سال ۱۳۸۱ خانواده آن را در شیراز به خاک سپردند.

همسر شهید خلبان عباس دوران

عباس دوران در طول دو سال اول جنگ بیش از۱۲۰ پرواز و عملیات برون مرزی داشته است که کارشناسان مسایل پروازی اذعان داشته اند این چنین آماری حتی در جنگ هفت ساله ویتنام هم وجود نداشته است.

وی با اشاره به آخرین دیدار عباس دوران با خانواده خود گفت : آخرین مرتبه ای که قرار شد عباس به عملیات بمباران پالایشگاه ” الدوره “ برود ، پسرمان ” امیر رضا ” هشت ما و نیم بیشتر نداشت و صحبت های ما مثل همه موارد مشابهی بود که عباس به عملیات می رفت . اما بعدها متوجه شدیم فقط به یکی از دوستانش گفته بوده که احتمالا این آخرین پرواز من است ومی خواهم در صورتی که برنگشتم تو اولین کسی باشی که خبر شهادت من را به خانواده ام می دهی .

وی افزوده : در زمان جنگ عباس دوران در پایگاه بوشهر بود ، از او دعوت کردند تا به تهران برود ولی او قبول نکرد و به همدان رفت زیرا از پشت میز نشستن خوشش نمی آمد و دوست داشت همیشه در تکاپو و پرواز باشد.

عباس دوران همیشه ساکت و محجوب بود و در میان هشت فرزند خانواده اش و حتی اقوام از محبوب ترین افراد بود.

شجاع و نترس بودن عباس دوران باعث شده بود که دوستان شوخ طبعش به او بگویند « عباس همیشه جوراب شانس می پوشد و بعد به عملیات می رود»

در حق عباس دوران بسیار کم لطفی شده است . طی این سال ها کسی چندان به موضوع شهادت او نپرداخته است . و شما کمتر جایی یا برنامه و حتی نشریه ای می بینید که در آن سخنی از عباس به میان آمده باشد . حتی آخرین عملیات او که به گفته بسیاری از صاحب نظران از لحاظ سیاسی ، بین المللی و نظامی در درجه بسیار بالای اهمیت قرار داشت ، هنوز هم ناشناخته مانده است .

روحش شاد وراهش پر رهرو باد.

kavirdell59
1392/05/28, 16:11
حق همسایه
قرار بود در نزدیکی منزل ماپنج شهید گمنام را به خاک بسپارند.
من یکی از مخالفین دفن شهدا بودم!با اینکه به شهدا ارادت داشتم اما حس میکردم منزل ما در کنار قبرستاان قرار خواهد گرفت در نتیجه ارزش مالی خود را از دست خواهد داد
لذا پیگیری کردم که شهدا در جایی دیگر دفن شونداما پیگیری من عملی نشد!پنج شهید گمنام در کنار منزل ما در شهرک واوان در اطراف تهران به خاک سپرده شدند.
من هم بسیار ناراحت!فشار روانی وناراحتی من بیشتر بخاطر پسرم بود .پسر ۱۲ساله من مدتها بود که از ناحیه استخوان پا دچار مشکل بود به طوری که قادر به راه رفتن نبود .
بعد از دفن شهدا بیشتر ناراحت بودم وبه کسانی که در کنار مزار شهدا بودند به چشم حقارت می نگریستم ...
http://fupload.ir/images/33rg3gba8n1rj0iczvj6.jpg

تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم جوانی خوش سیما نزدیک من آمد .
چهره بسیجیان زمان جنگ را داشت .ایشان جلو آمد .
سلام کرد .وگفت:ما حق همسایگی را خوب ادا می کنیم !اگرچه نمی خواستی ما درکنار منزل شما دفن شویم اما حالا که همسایه شدیم حق گردن ما دارید
!بعد در مورد فرزند مریضم صحبت کردوگفت:برای شفای پسرت روبه قبله بایست وسه مرتبه باتوجه بگو الحمدالله !در همین حال هیجان زده از خواب پریدم روبه قبله ایستادم باتوجه وحضور قلب سه بار گفتم
:الحمدالله بعد هم نماز خواندم وخوابیدم.
صبح پسرم مرا از خواب بیدار کرد !به راحتی راه می رفت !انگار تاکنون هیچ مشکلی نداشته ،بیماری پسرم به طور کامل برطرف شده بود .این عنایت خدابود که ما همسایگان به این خوبی پیدا کردیم.


راوی:یکی از خادمان شهدا

منبع:سایت خمول (بنیاد حفظ آثار)

علی اکبر
1392/05/29, 09:49
شهيد امير سرلشکر مسعود منفرد نياکي

فرمانده دلاور لشکر 92 زرهي خوزستان

http://cdn.yjc.ir/files/fa/news/1392/5/9/1381007_256.jpg

شهيد امير سرلشکر مسعود منفرد نياکي در سال 1308 در شهرستان آمل چشم به جهان گشود. او پس از اخذ ديپلم طبيعي با علاقه وافر به خدمت سربازي وارد دانشکده افسري شد و پس از طي دوره 3 ساله دانشکده به درجه ستوان دومي نايل گرديد و با انتخاب رسته زرهي به ادامه خدمت مشغول گرديد. او در طول خدمت با نظمي مثال زدني و جديت و صداقت در سمت هاي مختلف فرماندهي در يگان هاي رزمي به انجام وظيفه پرداخت و مدارج تحصيلي را از دوره مقدماتي و عالي زرهي تا دوره فرماندهي و ستاد و دانشکده پدافند ملي را با موفقيت پشت سرگذاشت.
با پيروزي انقلاب اسلامي، اين فرمانده دلاور ارتش به فرماندهي لشکر 92 زرهي خوزستان منصوب شد.
حضور مداوم در خط مقدم جبهه و مسووليت شناسي عميق، از ويژگي هاي بارز شهيد نياکي بود. چنان که در مصيبت جانکاه مرگ دختر جوان و عزيزش در پاسخ به اصرار خانواده براي ترک منطقه جنگي و حضور در مراسم تشييع و تدفين مي گويد: "اين سربازاني که در مصاف با دشمنان هستند همگي فرزندان من مي باشند و من وظيفه دارم که در کنار آن ها باشم و همراه آن ها بجنگم تا دشمن را ناکام کنم و پيروزي را براي مردم فداکار خود به ارمغان بياورم. آن فرزندم کساني را دارد که در کنارش باشند. ولي من نمي توانم در اين بحبوحه جنگ فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم. "
شهيد نياکي در منطقه عملياتي خوزستان شايد مسن ترين و با تجربه ترين فرماندهي بود که در يگان هاي عملياتي حضور داشت و به همين دليل از ايشان در تماس هاي بي سيمي باعنوان پدر بزرگ ياد مي شد.
از ... به پدر بزرگ و پاسخ ايشان اين بود، ... از پدر بزرگ به ... به گوشم.
سرلشکر نياکي در سمت فرماندهي لشکر 92 زرهي خوزستان و فرمانده قرارگاه فتح بارها به قلب دشمن تاخته و شکست هاي سنگين بر ارتش تا دندان مسلح دشمن وارد آورده بود. شهيد نياکي در مهرماه 1360 به خاطر لياقت و شجاعت وافر خود طي حکمي از سوي امير سپهبد صياد شيرازي فرمانده وقت نيروي زميني ارتش به عنوان جانشين فرماندهي نيروي زميني در جنوب منصوب شد و در طراحي و هدايت چند عمليات بزرگ رزمي در منطقه جنوب نقش موثري ايفا نمود.
سخت ترين و پرحادثه ترين نبردي که ايشان فرماندهي آن را به عهده داشتند، جنگ در تنگه چزابه بود. جنگي طاقت فرسا و طولاني و تن به تن که تجسم دلاوري ها و فرماندهي قاطع و مهربان ايشان در آن شرايط سخت، دل رشيدترين فرماندهان را به لرزه درآورده و چشمانشان از اشک شوق و تحسين پر مي شد.
سرهنگ زرهي ناصر مصلحي، رييس رکن 3 لشکر 92 زرهي و مسئول عمليات قرارگاه فتح در مورد سرلشکر شهيد نياکي مي گويد:
شهيد نياکي مي گفتند: "من بايد در شرايط يک سرباز در خط بخوابم، و غذا بخورم و ..."
روزي يک رمز مهم ابلاغ شد. ساعت 3 بعد از ظهر تير ماه بود و گرماي طاقت فرسا همه جا را فرا گرفته بود و اگر به طبيعت نگاه مي کردي، امواج متحرک حرارت را که از سطح زمين و شن تفتيده به هوا برمي خاست، مي ديدي در چنين شرايطي بود که نامه رمز را برداشتم و با سرعت به سمت کانکس فرماندهي که داراي تمام امکانات رفاهي از جمله کولر، يخچال و ... بود، حرکت کردم و در اين فکر بودم كه من هم چند دقيقه اي از هواي خنک داخل کانکس استفاده کنم. در زدم اما کسي در داخل کانکس فرماندهي جوابم را نداد و فکر کردم ايشان در خواب هستند، ولي چون نامه رمز، بسيار مهم بود، دوباره و محکم تر در زدم. ناگهان صدايي را شنيدم که با کمال هوشياري و صلابت گفت: "سرکار سرهنگ مصلحي، کار مهمي است؟"
به دنبال صدا گشتم، متوجه شدم که فرمانده لشکر، امير نياکي زير اندازي روي شن هاي داغ انداخته اند و در زير سايه ي کانکس و در هواي طاقت فرسا نشسته اند و همان عينک هميشگي با قاب سياه رنگ و رو رفته که دسته آن نيز در عمليات قبلي شکسته شده بود بر چشمان شان بود.
گفتم: شما چرا اين جا نشسته ايد و داخل کانکس استراحت نمي کنيد؟
گفتند: "من مشغول نوشتن وقايع امروز هستم، هرگز براي استراحت داخل اين کانکس نرفته و نخواهم رفت و بايد مانند سرباز در خط که فرزند من است زندگي کنم."
شهيد سرلشکر منفرد نياکي در تاريخ 6/5/1364 به عنوان ناظر آموزش در رزمايش لشکر 58 تکاور ذوالفقار که در شرايط واقعي جنگ اجرا گرديد، شرکت نمود و تقدير الهي بر آن شد تا پس از سي و سه سال خدمت پرافتخار سربازي در ميدان آموزش و تمرين نظامي به درجه رفيع شهادت نايل گردد.

فرازی از وصيت نامه شهيد

اين سربازاني كه هم اكنون در مصاف با دشمن بعثي هستند، همه فرزاندن ما هستند و من وظيفه دارم كه در كنار آنها باشم، همراه با آنها بجنگم دشمن را ناكام كنم و پيروزي را براي اسلام و مردم فداكار خود به ارمغان بياورم.

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/05/29, 12:13
قرآن سالم
سردار شريفی:
شهيد علم الهدي هميشه قرآني همراهش بود كه حتي در جنگ هنگامي كه كمي وقت پيدا مي‌كرد، قرائت مي‌نمود. وقتي جنازه ی شهيد علم الهدي پيدا شد،
مثل جنازه ی مولایش ؛ امام حسین- علیه السلام- طوري تانك بر جسد او و يارانش رانده شده بود كه آرپي‌جي كه همراهش بود پرس شده بود.
و جسد وي طوري پودر شده بود كه استخواني هم نمانده بود، به جز آن قرآن.

http://fupload.ir/images/gzlod0n1849m3yoh9ld8.jpg

امام خميني قدس سره: «او (شهيد علم الهدي) به جوار خداي متعال رفت كه از مكه بالاتر است.»

حضرت امام خامنه‌اي دام ظله: «وقتي كه خبر شهادت سيد حسين علم الهدي را شنيدم، اوّل چيزي كه به ذهنم آمد، شهادت حافظان قرآن در صدر اسلام بود.»

منبع: سايت ماندگاران

kavirdell59
1392/05/30, 11:41
http://fupload.ir/images/wxnt57wf9m19v8frsmvg.jpg

علی اکبر
1392/05/30, 12:43
سردار شهید سید مجتبی هاشمی

فرمانده فدائیان اسلام در ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران

http://rahianhozoor.persiangig.com/image/seyedmojtaba.jpg

کمتر کسي است که چهره مقاوم همراه با کلاه خاکستري رنگ چريکي اش را در خيابان خيام نديده باشد. شايد بتوان لقب مظلومترين سردار دوران جبهه و جنگ را به او داد همان که بعد از شهادت دکتر مصطفي چمران ديگر اجازه ورود به جبهه را پيدا نکرد و حتي زماني که به صورت ناشناس به منطقه مي‌رفت باز هم از دستشان در امان نبود.

شهید سید مجتبی هاشمی در سال 1319 ه ش در محله شاهپور تهران (وحدت اسلامی فعلی) دیده به جهان گشود. او فرزند سوم خانواده ای مذهبی و متوسط بود که عشق به اهل بیت و علمای اسلام در فضای آن موج می زد.
وی پس از طی دوران تحصیلات متوسطه به ارتش پیوست و به دلیل اندام ورزیده و قدرت بدنی قابل توجهی که داشت عضو نیروهای ویژه کلاه سبز شد، اما پس از مدت کوتاهی با مشاهده جو حاکم بر ارتش و آگاهی بیشتر از ماهیت رژیم طاغوت از ارتش شاهنشاهی خارج و به کار آزاد مشغول شد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن، او به سرعت نیروهای انقلابی و پر شور منطقه 9 را سازماندهی کرده و کمیته انقلاب اسلامی منطقه 9 را تشکیل داد.

با شروع غائله کردستان، شهید هاشمی به همراه عده ای از افراد کمیته منطقه 9 در پی فرمان بسیج عمومی حضرت امام عازم غرب کشور شد و در آزادی و پاکسازی آن منطقه شرکت نمود. هنوز چند روز از آغاز تجاوز عراق به خاک کشورمان نگذشته بود که سید مجتبی، به همراه عده ای از دوستان و همرزمانش به صورت داوطلبانه و مستقل عازم جنوب کشور شد و در مدرسه فداییان اسلام، واقع در شهر آبادان مستقر شد و بدین ترتیب اولین نیروی انتظامی نا منظم برای مقابله با تهاجمان بعثیون در آبادان و خرمشهر بوجود آمد که به گروه فداییان اسلام معروف شد.

http://sabokbalan-ashegh.persiangig.com/sardaran/shahid-hashemi/2010-05-10_104239.jpg

شهید هاشمی را ممنوع الجبهه کرده بودند

شهید هاشمی كاسب و مغازه‌دار بود و از قديم در ميان مغازه‌داران اعتبار خاصي داشت. شهيد هاشمي گوني گوني پول به جبهه مي‌آورد تا نيازهاي رزمنده‌ها را از اين طريق برطرف كند. آقا سيد مجتبي به جنگ‌هاي نامنظم اعتقاد داشت و هميشه بر اين باور بود كه نبايد بين اجراي يك عمليات تا عمليات بعدي هشت ماه فاصله باشد و هميشه مي‌گفت: "ما آن‌قدر بايد حمله كنيم تا نيروهاي دشمن خسته شوند. نبايد به آنها فرصت بدهيم تا جان بگيرند و تجديد قوا كنند. " نيروهاي فدائيان اسلام تحت فرماندهي شهيد هاشمي دائما در حال جنگيدن با دشمن بودند و بعضي مواقع در يك شب در سه محور به عمليات مي‌رفتيم. به طور كلي ما هر هفته حداقل پنج بار شبيخون مي‌زديم تا نيروهاي عراقي را با حملات پي‌درپي خسته كنيم، به همين دليل آقا سيد مجتبي را ممنوع‌الجبهه كرده بودند.
شهيد چمران هم مثل آقا سيد مجتبي به جنگ كلاسيك اعتقادي نداشت و به جنگ‌هاي نامنظم علاقمند بود. يك روز به ياد دارم كه شهيد چمران در ديدار با آقا سيد مجتبي جلو آمد تا دست ايشان را ببوسد، شهيد هاشمي به او اجازه نداد. شهيد چمران به آقا سيد مجتبي گفت: "اگر جندي‌ شاپور در دست من نبود مي‌آمدم تا تو فرمانده من شوي. مجتبي اول من شهيد مي‌شوم و بعد تو. " اتفاقا اين حرف به حقيقت پيوست و شهيد چمران پيش از آقاي هاشمي به مقام رفيع شهادت نايل شد.

نحوی شهادت

هاشمی و خانواده‌اش بارها از طرف مجاهدین خلق، تهدید به مرگ شده بودند. او بعد از مدتی از جبهه‌ها برگشت و مغازه لباس‌فروشی‌اش را دوباره دایر کرد. هاشمی، در زمانی که در عملیات ثامن‌الائمه یا شکست حصر آبادان حضور داشت مورد هدف چندین عملیات تروریستی ناکام از سوی مجاهدین خلق قرار گرفت. بعد از پخش اعلامیه‌هایی که در آن نام سیدمجتبی و چند تن دیگر از اعضای فداییان اسلام به نام افرادی که توسط مجاهدین خلق اعدام خواهند شد، ذکر شده بود، عاقبت در آستانه ماه رمضان سال ۱۳۶۴ سید مجتبی هاشمی، از پشت سر هدف گلوله تیم‌های ترور مجاهدین خلق قرار گرفت و کشته شد. مصطفی چمران و مجتبی هاشمی تنها فرماندهان جنگ‌های نامنظم در ایران بودند.

وصیت نامه شهید

بسمه تعالی

امید وارم که خداوند گناهانم را مورد بخشش قرار دهد.

از کلیه کسانی که به طریقی دینی به آنها دارم طلب مغفرت می کنم،خواهش می کنم مرا ببخشید تا خدای مهربان هم شما را ببخشد. کسانی که به من دینی دارند، همه آنها را می بخشم، امید که خدای قادرمتعال همه آنها را بیامرزد. از پدر و مادر عزیزم حلالیت می طلبم وهمسر و فرزندانم را به شما می سپارم، امید که آنا ن را در جهت دین مبین اسلام به رهبری امام تشویق کنید. از همسر و فرزندانم که نتوانستم بیش از این وسیله آسایششان را فراهم نمایم، طلب بخشش می کنم. از خواهران و برادرانم حلالیت می طلبم. توصیه من به شما عزیزان این است که خدا را فراموش نکنید.
سید مجتبی هاشمی


شادی روحش صلوات

علی اکبر
1392/05/31, 13:19
سردار شهید حاج کاظم نجفی رستگار

فرمانده لشگر 10 سیدالشهدا(صلوات الله علیه)

http://dl.aviny.com/Album/defa-moghadas/Shakhes/Rastegar/kamel2/33.jpg

طلوع:

حاج کاظم نجفی رستگار در آغازین روزهای شکوفایی بهار سال ۱۳۳۹ در شهر ری به دنیا آمد و در دامان مادری مهربان و با دسترنج پدری کشاورز تکامل و تربیت یافت. از هفت سالگی، قدم در راه تحصیل علم گذاشت و با وجود سختی های زندگی تا کلاس سوم متوسطه با موفقیت به ادامه تحصیل پرداخت. اما پس از آن از ادامه تحصیل بازماند و وارد مبارزات و فعالیتهای انقلابی شد. او که دوران نوجوانی را با زمزمه های نهضت امام خمینی (ره) آغاز کرده بود، در روزهای نخست پیروزی، با شروع غائله کردستان و تحریکات نیروهای ضد انقلاب، همراه نیروهای دکتر چمران راهی کردستان شد و آموزش های چریکی را در آنجا فرا گرفت. وی که تربیت یافته مکتب بزرگانی چون شهید دکتر چمران و حاج احمد متوسلیان بود، پس از بازگشت در پادگان توحید به عضویت رسمی سپاه پاسداران در آمد و بعد از مدتی به فیروز کوه رفته، کلاس های آموزش احکام دینی و مسائل نظامی را برای جوانان و نوجوانان برپا کرد. وی را به عنوان فرمانده یکی از گردانهای تیپ رسول الله (ص) که فرمانده آن احمد متوسلیان بود، انتخاب کردند و بعد از شش ماه فعالیت، مسولیت واحد عملیات را در پادگان توحید پذیرفت و تا شروع جنگ در این سمت باقی ماند.
حاج کاظم در این زمان طی ماموریتی جهت توانمند سازی نیروهای حزب الله به عنوان فرمانده گردان به جنوب لبنان اعزام شد و مسولیت تعد ادی از عملیاتها را بر عهده گرفت. وی در راه آماده سازی شیعیان لبنان از هیچ کوششی فروگذار نکرد. و مدتی پس از اسارت حاج احمد متوسلیان به ایران بازگشت و چند ماه بعد در مهرماه ۶۱ ازدواج کرده، چند روز پس از ازدواج راهی منطقه عملیاتی گردید.

پس از استعفای حاج علی رضا موحد دانش از فرماندهی تیپ۱۰ سیدالشهدا(صلوات الله علیه) ، کاظم رستگار فرماندهی این تیپ را برعهده گرفت.به دنبال عملیات خیبر و مباحثی که بر سر نحوه اداره عملیات ها در میان یگان های سپاه تهران و ستاد کل سپاه ایجاد شد، کاظم رستگار از جمله فرماندهانی بود که برای ایجاد سهولت در فرماندهی جنگ و یکدستی در اداره عملیات ها، داوطلبانه از تمام مسئولیت های خود کناره گرفت و به فاصله مدت کوتاهی ، به صورت یک پاسدار بسیجی در عملیات بدر شرکت کرد.

شهید رستگار که تمام عمر خود را در جستجوی رستگاری ابدی گذرانده بود، در حین عملیات بدر، روز پنجشنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ هنگام اذان ظهر در شرق دجله ( منطقه هور الهویزه) در حال شناسایی منطقه، همراه چند نفر از فرماندهان تیپ سیدالشهدا (ع) به درجه رفیع شهادت نائل آمد و آخرین آرزویش نیز محقق شد.

پیکر پاک شهید کاظم نجفی رستگار ، پس از ۱۳ سال در منطقه هورالهویزه تفحص شد و به تهران منتقل گردید. مزار این سردار مخلص ، در قطعه ۲۴ بهشت زهرای تهران(قطعه : ۲۴ ردیف : ۷۴ شماره :۲۳ – پایین مزار شهید بروجردی) به خاک سپرده شده است.

راز فرماندهی

آقای رستگار فرمانده لشگر ۱۰ سیدالشهدا(ع) بود و خانواده اش از این سمت حاجی، هیچ اطلاعی نداشتند. یک روز، برادر او به منطقه آمد تا از او خبری بگیرد. حاج کاظم، قرار بود صحبتی برای نیروها داشته باشد. وقتی از جایگاه اعلام شد:« فرمانده لشگر ۱۰ برای صحبت بیایند»، آقای رستگار بلند شد و به سمت جایگاه حرکت کرد. برادرش از همه جا بی خبر، با دست اشاره میکرد که« چرا در میان جمعیت بلند شدی؟» حتما با خودش گفته بود: « برادرمان بی ملاحظه است و رعایت نظم و انضباط را نمی کند.» حاجی با اشاره جواب داد که الان می نشینم. خلاصه صحبت ایشان آغاز شد و تا آخر جلسه، برادرشان متحیر مانده بود. حاج کاظم به برادرش سفارش کرد که جریان فرماندهی او را برای کسی نگوید. اگر چه خانواده اش بالاخره فهمیدند


فرازی از وصیت نامه شهید

ستایش خدای عزوجل را که مرا از امت محمد ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ و شیعه علی ـ علیه السّلام ـ قرار داد و سپاس خدای را که با آوردن حق از ظلمت به روشنایی و از طاغوت نجاتم داد و مرا از کوچکترین خدمتگزاران به اسلام و انقلاب اسلامی قرار داد.
امیدوارم که خداوند متعال رحمت خود را نصیب بنده گناهکار خود بفرماید و مرا به آرزوی قلبی خود، یعنی شهادت فی سبیل‌الله برساند که تنها راه نجات خود می‎دانم و آرزوی دیگرم این است که اگر خداوند شهادت را نصیب بنده گناهکار خود کرد، دوست دارم با بدنی پاره پاره به دیدار الله و ائمه معصومین به‏خصوص سیدالشهدا ـ علیه السّلام ـ بروم.

من راهم را آگاهانه انتخاب کردم و اگر وقتم را شبانه‎روز در اختیار این انقلاب گذاشتم، چون خود را بدهکار انقلاب و اسلام می‌دانم و انقلاب اسلامی گردن بنده حق زیادی داشت که امیدوارم توانسته باشم جزء کوچکی از آن را انجام داده باشم و مورد رضایت خداوند بوده باشد.

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/05/31, 15:56
در بيت امام، مهدي را ديدم وگفتم:
آقامهدي! خواب هاي خوشي برايت ديده اند... مثل اين كه شما هم .. بله...

تبسمي كرد و با تعجب پرسيد: چه خبر شده است؟
گفتم: همه ي خبرها كه پيش شماست.
يكي از فرماندهان گردان كه يك ماه پيش خواب ديده بود در بهشت منزلي زيبا مي سازند، پرسيده بود: اين خانه را براي چه كسي آماده مي كنيد؟
گفتند: قرار است شخصي به جمع بهشتيان بپيوندد. باز پرسيده بود: او كيست؟ بعد سكوت كردم.
http://fupload.ir/images/n511mawg8s8mtrpcrzp5.jpg

مهدي مشتاقانه سر تكان داد و گفت:
خوب... ادامه بده. گفتم: پاسخ دادند قرار است مهدي باكري به اين جا بيايد. خلاصه آقا ملائکه را خيلي به زحمت انداختي.
سرش را پايين انداخت و رنگ رخسارش به سرخي گراييد و به آرامي گفت: بنده ي خدا! با اين كارهايي كه ما انجام مي دهيم مگر بسيجي ها اجازه مي دهند كه به بهشت برويم!
جلو در بهشت مي ايستند و راهمان نمي دهند. سپس به فكر فرو رفت و از من دور شد. ديگر مطمئن بودم كه مهدي آخرين روزهاي فراق از يار را سپري مي كند.

«سررسيد ياد ياران 1388»

kavirdell59
1392/06/01, 11:53
"ای شهیــــــــــــد"
ای آنکه بر کرانــه ازلی و ابــدی وجود برنشستــه ای
دستـــــی برآر
و ما قبــرستــان نشینــان عادات سخیف را از این منجلــاب
بیــــــــــرون کش!

ای سر و پا، من بی سر و پا، پیش تو خودمو پیدا کردم....

http://fupload.ir/images/o7jiv9x455xpyjy0bd1v.jpg

علی اکبر
1392/06/01, 12:55
سردار شهید حاج یدالله کلهر

قائم‌مقام لشكر 10 سيدالشهدا‌(ع)

http://media.afsaran.ir/siGtN2_265.jpg

در سال 1333 سردار رشيد، حاج يدالله كلهر، در روستاي «باباسلمان» شهريار در خانواده‌اي مذهبي و متوسط به دنيا آمد. وي پس از گذراندن دوران كودكي و دبستان به دليل نبود امكانات در روستا، مقطع دبيرستان را در شهريار گذراند. سال 1353 به خدمت سربازي رفت و پس از آن به كار آزاد روي آورد. از ويژگي‌هاي آشكار وي در دوران جواني، كمك به هم‌نوعان خود بود.

كلهر رفتاري بزرگ‌منشانه داشت و مردانگي و شجاعت با جانش آميخته بود. وضعيت سخت زندگي در روستا و ديدن فقر و تنگدستي مردم، آتش عشق به برقراري عدالت و مبارزه را در درون او برافروخته بود. به همين دليل، در نخستين طليعه حركت‌هاي انقلابي، به صف انقلابيون پيوست و با گروهي از جوانان در تصرف پادگان «باغشاه» سابق (ميدان حر كنوني) همت گمارد. يك بار هم در جريان مبارزات انقلاب، هدف اصابت گلوله قرار گرفت و مجروح شد.
پس از پيروزي انقلاب و ضرورت دفاع از كوي و برزن در تشكيل پايگاه‌هاي دفاعي و كميته‌ها در مساجد براي حراست از دستاوردهاي انقلاب در محل سكونت خود، نقش رهبري داشت و با دادن آگاهي به مردم، نسبت به رفع نيازهاي آنان اقدام مي‌كرد.

در شهريور 1358 با تشكيل سپاه كرج به عضويت اين نهاد درآمد و به خاطر شايستگي‌هاي او به عنوان جانشين عمليات سپاه كرج مشغول به خدمت شد. وي در نخستين گروه اعزامي از سپاه كرج به كردستان، سرپرستي گروه را بر عهده گرفت و در آزادسازي شهر سنندج با وجود آن‌كه نيروهاي تحت فرماندهي او پس از پايان مأموريت به كرج بازگشتند، او در منطقه ماند و به فرماندهي عمليات شهر تكاب منصوب شد.

با آغاز جنگ تحميلي، به كرج بازگشت و پس از سازماندهي تعدادي از نيروهاي رسمي و بسيجي، به جنوب رفت و در همان روزهاي نخست جنگ، جبهه «فياضيه» در آبادان را تشكيل داد و مدتها به عنوان فرمانده محور جبهه فياضيه مشغول خدمت شد.

شهادت

در عمليات «طريق‌القدس» با سمت فرمانده گردان وارد عمل شد كه به دليل نبوغ و رشادت‌ها و خلاقيت‌هايي كه از خود نشان داد، جانشين تيپ «‌المهدي» شد. در عمليات فتح‌المبين، بيت‌المقدس و رمضان، به عنوان فرمانده لشكر 27، مسئول محور و در والفجر مقدماتي، جانشين تيپ نبي‌اكرم(ص) بود. شهيد كلهر در عمليات «كربلاي 5»، قائم‌مقام لشكر ده سيدالشهدا‌(ع) بود كه به درجه رفيع شهادت رسيد.

در خاطره‌اي، برادرش نقل مي‌كند:

در عمليات «كربلاي 5» دوست و هم‌رزم صميمي شهيد كلهر به نام سيدحسن ميررضي به شهادت مي‌رسد، اين شهادت براي شهيد كلهر خيلي سنگين تمام شد. از آنجا كه ارتباط بسيار نزديك و صميمي با هم داشتند، ايشان بي‌تابي مي‌كردند و در همان منطقه عمليات داخل نفربر رفته بود و با حزن و اندوه و غم از دست دادن يار نزديك خود گريه مي‌كرد. رفقا و دوستان هرچه اصرار كردند ايشان آرام نشد. تا اين‌كه حاج آقا (شهيد) ميثمي او را مي‌بيند، به طرفش مي‌رود و در گوش وي قدري صحبت مي‌كند. شهيد كلهر بلافاصله گريه‌اش قطع مي‌شود و تبسم مي‌كند پس از اين‌كه شهيد ميثمي مي‌رود، دوستان جوياي موضوع مي‌شوند. وي مي‌گويد كه ايشان در گوش من همان حرفي را گفتند كه حضرت رسول اكرم(ص) به حضرت زهرا(س) گفتند و ديري نپاييد كه همين موضوع به واقعيت پيوست و در مرحله بعد عمليات «كربلاي 5» شهيد كلهر به شهدا پيوست.

در مراسم وداع با پيكر شهيد كلهر در اردوگاه كوثر كه در 10 كيلومتري سوسنگرد واقع شده بود، در آن ساعاتي كه شهيد كلهر را در حسينيه اردوگاه تشييع مي‌كردند، براي نخستين و آخرين بار، چادرهاي اردوگاه مورد هجوم نزديك به 25 فروند هواپيما قرار گرفت و به بركت خون شهيد، باعث شد كه هيچ كس در چادر نباشد، وگرنه تعداد زيادي از رزمندگان به شهادت مي‌رسيدند.

فرازی از وصیت نامه شهید

بسيجيان نور چشم امت حزب الله مي باشند و راد مرداني هستند كه بدون هيچ چشم داشتن به ماديات و دنيا هميشه در صحنه هاي نبرد و مشكلات و مصائب مانند كوهي استوار قدم برداشته و دست و پنجه نرم مي كنند و خواهند كرد .آن عزيزان كساني هستند كه بازوان پرتوان آنها زيارتگاه بزرگ مرد عصرمان اميد كليه مسلمين و مستضعفين جهان يعني خميني كبير مي باشد. پس اي كساني كه با اين عزيزان الهي برخورد خوب نداريدبه شما مي گويم شما هنوز پس از چند سال انقلاب و اين همه شهيد دادن كه هر كدام اسوه اي بودند خودتان را هم نشناختيدتا چه برسد به اين گلهاي باغ بهشتي را . واي بر شما اگر رفتار و برخوردتان ر ا با اين بسيجيان معصوم خوب نكنيد.كافي است فقط دلشان را بشكنيد آن وقت نه دنيايي براي شما باقي خواهد ماند ونه آخرتي . و اما اي برادران بسيج اي روشنايي ديدگان ملت مي دانيد كه چقدر به شما علاقه دارم و شما را از صميم قلب دوست دارم و شما هم سعي كنيد كه همان بسيجي واقعي بمانيدو در تمام برخوردهايتان همان گونه باشيد كه مردم فكر مي كنند.همان طوري كه امام عزيز در مورد شما ميگويد باشيد و اگر هم كسي خود را بسيجي جا مي زند و در عمل بسيجي نيست اول او را با اعمال و رفتار خود ارشاد كنيد و اگر ديديد قابل ارشاد نيست با او رفت و آمد نكنيد تا او از نام شما سو استفاده نكند.

شادی روحش صلوات

علی اکبر
1392/06/02, 12:55
امام خمینی(ره):

اشخاصی بعد از زحمت های فراوان پنجاه ساله به یک مقامی می رسند و این جوانها را خدای تبارک و تعالی آن طور در ظرف یک مدت بسیار کم ، متحول کرد به یک مقامی که آن هایی که پنجاه سال زحمت کشیده اند، نرسیده اند به این مقام ؛ نرسیده اند به آن جا که غیر از خدا اصلاً هیچی نخواهند، شهادت را این طور طالب باشند. این طور غیر شهادت را در برگیرند. این یک مسئله مهمی است . ما همیشه باید در نظر داشته باشیم که این مسئله ، مسئله عادی نیست .

سردار بی نشان اسلام شهید جاویدان اثر شاهرخ ضرغام

از فرماندهان چریک های فدائیان اسلام

http://www.damavandiau.ac.ir/Images/News/PR/9.jpg

زندگی نامه زیبا و البته تکان دهنده شهید بزرگوار شاهرخ ضرغام

نام : شاهرخ ضرغام
نام پدر : صدرالدین
تاریخ تولد : ۱۳۲۸
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت : هفدهم آذرماه 1359
محل شهادت : آبادان

اینها مشخصات شناسنامه ای اوست. کسی که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی خود، نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد .
شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد .
در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی می گرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد. قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و...
اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و ... همه دست به دست هم داد. انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی و ...
پدر نداشت. از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده . دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا. همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده!
زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد .
بهمن ۵۷ بود. شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره)
وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد.
می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.
همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود.
برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی.
ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمی شناخت. حماسه های اورا در سنندج، سقز، شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان وخوزستان و... هنوز در خاطره ها باقی است.
شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهائی را می بوسم و از خداوند می خواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند.
وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم.
در همان روز های اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد . شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت. در هفدهم آذر پنجاه و نه دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید ؛ حتی پیکرش پیدا نشد.
می گویند مفقود الاثر، اما نه، او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. همه را، هیچ چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد.
اما یاد او زنده است. نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمام ایرانیان. او سرباز ولایت بود. مرید امام بود. مرد میدان عمل بود و اینها تا ابد زنده اند.

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است برجریده عالم دوام ما

شادی روحش صلوات


http://www.faryade-hagh.rozblog.com/post/163

http://www.aparat.com/v/oLMSZ

kavirdell59
1392/06/02, 13:04
امضای سرخ

زهرا صالحی؛
دختر شهیدسید مجتبی صالحی می گوید:
آخرین روزهای سال۶۲بودکه خبر شهادت پدرم به ما رسید.
بعد از یک هفته عزاداری ،مادرم به همراه فامیل برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم؛ خوانسار رفتند ومن هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم.
http://fupload.ir/images/y3l26ej6u68diubie2qm.jpg

همان روز برنامه ی امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.»

آن شب با خاطری غمگین وچشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامه ی مرا امضا کند به خواب رفتم.
در عالم رویا پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان وپرنشاط بود.
بعد از کمی صحبت به من گفت: « زهرا! آن نامه را بیاور تا امضا کنم.»

گفتم: « کدام نامه؟»
گفت: «همان نامه ای که امروز د رمدرسه به تو داده اند.»

برنامه را آوردم اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم وبه او دادم وپدرم شروع کرد به نوشتن.

صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم از خواب دیشب چیزی خاطرم نبود.
اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد! اماحقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود:
«این جانب نظارت دارم.» سید مجتبی صالحی وامضا کرده بود. ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و...


http://fupload.ir/images/lpsioo9wymcz2icnlrh.jpg

این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان وتطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت وبه اثبات رسید. و در درستی این واقعه چه تاییدی بزرگ تر از پیام وحی که می فرماید:

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتاً بل أحیاء عند ربهم یرزقون.«آل عمران(۳)۱۶۹»

گمان نکنید آنان که در راه خدا کشته شدند ، مرده اند ، بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی می خورند.

هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زنده ی دیگر از شهدا در موزه ی شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدید کنندگان است.

علی اکبر
1392/06/03, 10:11
سردار شهید مصطفی کلهری

فرمانده گردان سیدالشهدا(ع) لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)

http://img1.tebyan.net/Big/1390/07/12541126122121665414422913513015818023277209.jpg

زمستان سال 1338 در شب میلاد با برکت حضرت ختمی مرتبت، محمد مصطفی (ص) در خانواده ای مذهبی به دنیا که آمد او را «مصطفی» نامیدند. «مصطفی» گویی از ابتدا «برگزیده» بود، وجود او هماره مایۀ خیر و برکت برای خانواده اش بود... دوران تحصیلات او کوتاه بود، تا دورۀ راهنمایی؛ به قول پدر بزرگوارش «مصطفی» پسری بود خیلی غیرتی؛ نمی توانست تحمّل کند که خود تحصیل کند ولی دیگران کار کنند. با وجود این دانش آموز ممتازی بود درس را رها نمود و به سوی کار شتافت.
یکی از همکلاسی های قدیمی او تعریف می کند که: «هر وقت زنگ تعلیمات دینی بود، معلم از «مصطفی» می خواست که «پرده برداری» کند؛ او هم همیشه با خوشحالی قبول می کرد؛ داستانهایی که بیشتر تعریف می کرد، ماجرای «حرّ و زایر کربلا»، داستان «مختار»، داستان «طفلان مسلم» بود. «مصطفی» «مصطفی» داستان «حرّ» را بسیار دوست می داشت و هر وقت که این داستان را شروع می نمود، با شور و حال خاصیّ آن را باز می گفت؛ شاید به این دلیل که شباهتی لفظی بین نام «حرّ» با نام فامیلی او بود...»
پس از ترک تحصیل به «بناّیی» روی آورد و تا پیروزی انقلاب، به این شغل پرداخت. در جریان مبارزات سیاسی علیه رژیم، فعالیت های مستمر و قابل توجهی داشت و یکی دو بار هم مجروح و دستگیر شد. پس از آزادی از زندان و پیروزی مبارزات به ورزش روی آورد در «کاراته» موفقیت هایی کسب نمود.
پس از پیروزی انقلاب، «مصطفی» در نهادهای مختلف به خدمت پرداخت، از دیگر کارهای او تشکیل یک «تعاونی کشاورزی» به کمک چند تن از دوستان همفکرش بود که هدفی جز کمک در امر خودکفا شدن مهین اسلامی نداشت. در همین زمان بود که جنگ تحمیلی آغاز شد؛ «مصطفی» دست از کار کشید و راهی جبهه شد، یکی از همرزمانش در این باره می گوید:
«وقتی جنگ شروع شد، مصطفی نتوانست نسبت به تجاوز دشمن به میهن بی تفاوت باشد؛ به ما گفت که برادران! جنگ بر اینِ کار، مقدم می باشد. بیایید سلاح برداریم و از ارزشهای ملی و معنویمان دفاع کنیم.»
«مصطفی» مدتی در غرب و پس از آن در جنوب، جبهه ها را در نوردید و حماسه های بزرگ و با شکوه را ببآفرید... در غرب بود که با آتش پدافند، سوخوری متجاوز عراقی را سرنگون ساخت، مدتی هم فرماندۀ خط غرب گشت؛ در این مدّت نگذاشت دشمن، ذره ای تحّرک و فعالیّت داشته باشد.
در جنوب، از «عملیات رمضان» تا «عملیات بدر» حضوری مستمر و مفید داشت. شهامت و استواری و رشادت او زبان تحسین همگان را گشوده بود؛ حماسه آفرینی های او در «عملیات خیبر» که منجر به تثبیت خط پدافندی «جزایر جنوبی مجنون» شد همگان را به تعجب واداشت، حتی به پاس مقاومت و نبرد غرور آفرین و سرنوشت سازش، تقدیرنامه ای از «قرارگاه خاتم النبیاء» دریافت کرد؛ اگرچه ـ هیچکس به جز تنی چند از دوستانش ـ از آن مطلع نشد.
«مصطفی» با همین شیوه و از همین کارها به «خلوص» رسید. اوج این اخلاص را می شد در رفتارهای او، پس از حماسه «خیبر» یافت؛ پس از عملیات، دیگر او چهرۀ آشنای لشگر شده بود، همه جا صحبت از وی و رشادت های گردانش ـ سیدالشهداء (ص) ـ بود... او این مراتب تحسین و تقدیر را می دید و می شنید اما همیشه با همان صداقت و خلوص و سادگی زایدالوصفش می گفت: «به خدا قسم اشتباه می کنید! این من نیستم که .... این خود سیدالشهداءست که نظر دارد بر این گردان...»
«مصطفی» از ابتدا «برگزیده» بود و حیات مادی و زندگی در این دنیا، آزمونی بزرگ برای او بود تا مقام بلند «قرب به حق» را بیابد و «عملیات بدر» وعده گاه تحقق پیمان او با معشوق ازلی بود... «مصطفی» بر همگان ثابت کرد که روح او آماده پرواز است... این را می شد از حلالیت طلبیدن او در شب عملیات، فهمید:
«بچه ها! من کلهرم! شما را به خدا مرا حلال کنید... من روسیاه، من گنهکار را حلال کنید!»
آری! او برگزیده خدا بود و به خدا پیوست. امید آن که هدایتگر حقیقی ما را از رهروان حقیقتِ راه او قرار دهد ان شاءالله

وصیت نامه شهید

به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان.
به نام پروردگار عالمیان که تمام قدرت در دست اوست. به نام کسی که بشر را از لخته خون آفرید و او را اشرف مخلوقات به شمار آورد.
خدمت شما نور چشم های خودم سلام علیکم. می بخشید از این که آخرین سلام خود را از راه دور به شما می کنم، چون دیگر به دست بوس شما نمی آیم. ان شاءالله که خدا توفیق شهادت نصیب من کند.
خدایا!
توبۀ مرا قبول کن در این وقت سحر، مرا دوست بدار و به نزد خود ببر. چرا مر نمی بری، من قبول دارم، آدم بدی هستم. تو به لطف خود مرا ببر دیگر نمی توانم زنده بمانم به شهادت این برادران خسته شدم. از بس خانه مفقودین، شهدا و مجروحین رفتم، از بس که مادران آنها را دیدم دیگر نمی توانم به گلزار بروم. قلب من تنگ شده است.
خدایا! می خواهم شهادتی نصیبم کنی که اگر جنازه مرا آوردند تکه تکه باشد تا نزد شهدای دیگر سرفراز باشم.
خدایا! مرا با شهدای کربلا محشور کن.
خدایا! نمی دانم چطور با تو صحبت کنم با این گناهانی که کرده ام ولی می دانم که تو کریمی، امید ناامیدانی، دیگر نمی دانم چیزی بگویم فقط مرا بیامرز و مدیون خون شهدا مکن.
از خدا می خواهم که شهادت نصیبم کند و دیگر هیچ آرزویی ندارم. در جبهه غرب که این سعادت نصیب من نشد ولی وقتی که به جنوب آمدم یاد امام حسین (ع)، ابوالفضل (ع) علی اکبر (ع) قاسم و 72 تن افتادم و دلم آتش گرفت و گفتم چه قدر بی لیاقت هستم که تا به حال زنده ماندم. دعا کنید که خدا سایه امام خمینی را از سر مستضعفان کم نکند و عمرش را به بلندی آفتاب کند.
برادران و خواهرانم!
فرزندانتان را در راه اسلام تربیت کنید. نگاه به زیر دستان خود کنید که خدا از شما راضی باشد. خدا را شکر کنید و نگاه به بالا دست خود نکنید که طمع دنیا شما را بگیرد. در سختی ها آن قدر صبر کنید که صبر از دست شما خسته شود. زمانی که دنیا رو به شما آورد، پشت به دنیا کنید. از هرچه که به سر شما می آید راضی باشید البته آزاده باشید، تا می توانید به فقیران کمک کنید. روزی را از خدا بخواهید، نه از بنده خدا.
شما را به خدا امام و روحانیت را کمک کنید که اگر روحانیت شکست بخورد آبروی پیامبر (ص) از بین می رود. امام را دعا کنید.
سلام مرا به دوستان و آشنایان برسانید و از طرف من از آنها حلالیت بطلبید.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار . مصطفی کلهر

منبع:امیر خط شکن،نوشته ی سیدمحمد رضامصطفوی،نشرلشگر17علی ابن ابی طالب(ع)-قم

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/06/03, 18:50
غم دوستان

http://fupload.ir/images/qr2xycwv4qplxjoonm.jpg


براي اين كه بفهمد اسرا را كجا برده اند، همان شب رفتيم شناسائي.‌
رسيديم به پايگاهي كه ميانه ی راه بوكان بود . هنوز موقعيت آنجا دستمان نيامده بود که صداي ناله اي را شنيديم . دقت كه كرديم ،‌ديديم صداي آشنا است .
ناله ی يكي از اسيرها بود . وقتي به خودم آمدم، ديدم كاوه گريه مي كند . با سوز و بلند . من و دوستم بهش گفتيم : يواش تر آقا محمود! الآن نگهبان مي فهمه! انگار نشنيد .

گفت : كاش مي شد شبي بريم آزادشان كنيم . آن لحظه چشمم افتاد به نگهبان ‌،داشت راست مي آمد طرف ما ،‌تا جايي كه جا داشت خودم را به زمين چسباندم،
هر چه دعا به خاطر داشتم خواندم . لجم در آمده بود . كاوه همين طور نشسته بود و بي پروا گريه مي كرد ،‌تا صداي نفس نگهبان راشنيدم، دستم را بردم روي ماشه تا بچكانم كه ديدم برگشت.
چند روز بعد مبادله اي بين ما و ضد انقلاب شد و اسرامان آزاد شدند . شناسائي خوب و دقيقي كه آن شب داشتيم، مقدمه اي شد براي آزاد سازي بوكان.

«حسن دروکی».

علی اکبر
1392/06/04, 09:44
امام خمینی (ره):

این جوانهای رشید ما را اینقدر در زیر شکنجه ‌و زندان اذیت وآزار داده اند که من وقتی در اولین برخورد دیدم باور نکردم که آن قامت رعنا و آن هیکل رشید این قدر زیر شکنجه شاه افسرده شده باشد.
من ایشان را حدود بیست‌ سال است که می‌شناسم حاج مهدی عراقی برای من برادر و فرزند خوب و عزیز من بود. شهادت ایشان برای من بسیار سنگین بود اما آنچه مطلب را آسان می‌کند آن است که در راه خدا بود . شهادت او بر همه مسلمین مبارک باشد . او می‌بایست شهید می‌شد برای او مردن در رختخواب کوچک بود .

شهید حاج مهدي عراقي

http://www.rajanews.com/Files_Upload/34879.jpg

محمد مهدي ابراهيمي عراقي فرزند غلامعلي در 1309 هجري شمسي در يكي از محلات جنوب تهران ديده به جهان گشود. او دوران دبيرستان را در دارالفنون نيمه تمام رها كرد و بخاطر مشكلات اقتصادي و معيشتي به تلاش معاش روي آورد.
عراقي در سن 16 سالگي با فدائيان اسلام آشنا شد و با شهيد نواب صفوي مرتبط گرديد. او به سرعت توانست به داخل شوراي مركزي فدائيان اسلام راه يابد. در دوران حكومت مصدق وي رابط فعال نواب صفوي و آيت‌الله كاشاني با دولت بود. در جريان بازداشت نواب صفوي در سال 1330 مهدي عراقي به همراه 52 نفر ديگر معترضانه وارد زندان قصر شدند و در محوطه آن متحصن شدند. اما با يورش مأموران بسياري از متحصنين از جمله مهدي عراقي بازداشت شدند. عراقي تا تير 1331 به مدت 6 ماه در زندان بود.

همچنین در طرح ترور کسروی مزدور انگلیس ،http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=118501 طراحی قتل شاه با همکاری یکی از اعضای فدائیان اسلام در هنگام آوردن جنازه رضاخان قلدر که این کار عملی نشد ، مشارکت مستقیم و غیر مستقیم در کلیه تحرکات تشکیلاتی و عملیاتی فدائیان اسلام تا زمان شهادت نواب صفوی، شرکت در مبارزات ملی‌شدن نفت در کنار مرحوم آیة الله کاشانی نقش بسزایی داشت.

1342-1357

پایه‌گذاری هیئت مؤتلفه اسلامی ، سازماندهی تظاهرات 15 خرداد از میدان تره‌بار تهران ،سخنرانی در مقابل درب دانشگاه تهران، پایه گذاری گروه مسلح هیئت موتلفه اسلامی، سازماندهی بزرگداشت عاشورای 1342 از مقابل پله‌های نوروزخان تا مقابل مدرسه شهید مطهری سپهسالار سابق که منجر به دومین بازداشت و زندانی شدن او شد اما با هوشیاری و معرفی خویش به نام معمار پس از دو ماه از زندان آزاد گردید ، شرکت در طرح اعدام عناصر وابسته و سه نخست وزیر رژیم خونخوار پهلوی به نامهای عبدالحسین رزم آرا و حسنعلی منصور

در ارتباط با ترور منصور دستگیر و روانه زندان می‌شود پس از محاکمه به اعدام محکوم می‌شود اما با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم می‌گردد . زمانی که عناصر رژیم به ایشان اطلاع می‌دهند با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شده‌اید او می‌گوید : می‌شود این مطلب را از ما پس بگیرید و بگذارید که مابه فیض شهادت نائل شویم .

در زندان نیز دست از فعالیت برنمی‌دارد و به عنوان نماینده زندانیان در آشپزخانه زندان قصر فعالیت خودرا ادامه می‌دهد و زمانی که به یکی اززندانیان پول می‌دهد رژیم به این بهانه ایشان را برای مدتی به برازجان تبعید می‌کند و با توجه به تحرکات شهید عراقی مجدداً نامبرده به زندان قصر منتقل می‌شود .

در سال 1355 پس از 12 سال تحمل شکنجه و سختی‌های حبس از زندان آزاد می‌شود .

به دعوت شهید آیت الله مطهری درجلسه‌ای مخفی از برادران هیئت مؤتلفه شرکت جست و به عضویت جلسه مرکزی این گروه درآمد (این گروه بیشترین سهم را در مبارزات سالهای 56-57 به عهده داشت )

پس از هجرت حضرت امام به پاریس با نظر شهید مطهری و شهید بهشتی راهی آن دیار می‌شود و در نوفل لوشاتر به عنوان مسئول تدارکات و اقامتگاه حضرت امام فعالیت می‌نماید.

ضمناً مسئولیت حراست و حفاظت از جان امام را از پاریس تا تهران به عهده می‌گیرد به دنبال یاوه گوئی های بختیار نخست وزیر وقت شهید عراقی بانگ برمی‌آورد که ما تاکنون چهار نخست وزیر را اعدام کرده‌ایم و اعدام پنجمین هم برایمان آسان است .

http://www.rajanews.com/Files_Upload/34893.jpg

شهادت:

صبح روز يكشنبه چهارم شهريورماه 1358، سه موتورسوار از گروهك فرقان، حاج مهدي را هنگامي كه مانند هر روز، به همراه حسين مهديان و حسام، فرزند كوچكش، روانه موسسه كيهان بودند، به رگبار گلوله بستند و پدر و پسر را به شهادت رساندند. به فرمان امام(ره) پيكر حاج مهدي را به قم منتقل كردند و در كنار حضرت معصومه(س) به خاك سپردند. امام نيز در تشيع جنازه وي شركت كردند. شب هنگام، امام خميني(ره) بر مزار آن شهيد حاضر شدند و بيست دقيقه به دعا مشغول بودند كه رويدادي كم‌مانند در رفتار امام(ره) شمرده مي­شود. مهدي عراقي و يارانش، در فراز و نشيب انقلاب اسلامي و پس از آن در جمهوري اسلامي ايران، همواره پيرو رهبري و ولي­فقيه بودند و به همين دليل توانستند از لغزش‌هايي كه گروه­هاي جهادي و سياسي ديگر گرفتارشان شدند، مصون بمانند.

فرازی از وصیت نامه شهید

بسمه تعالی

مادر ..... آیا می‌توانم محبت تو را که همچون آتشی در زیر خاکستر نهفته فراموش کنم . آیا می‌توانم محبت خود را نسبت به تو که پس ازتقسیمش صورت قدردانی به خود گرفته وباز شعله کشیده زیر پا نهم . مادر من به جایگاهی می‌روم که همه می‌روند به جائی می‌روم که آغاز زندگی جاوید است . با تو وداع می‌کنم .

پدر ...... تو من و همه قلوبمان مملو از آرزوست . اما می‌دانی انتهای آرزوها خدا است ؟ و برای تحققش باید تلاش کرد پدر من تورا معتقد به اسلام می‌دانم هر مسلمانی همه چیز خودرا برای خدا می‌داند و در راهش خود را فانی می‌کند زندگی را عقیده وجهاد در راه آن می‌داند وشهادت و مرگ را آغاز زندگی جاوید خود قرار می‌دهد .

پدر مرگ را برای ما بد ترجمه کرده‌اند ولی ما برای این زندگی می‌کنیم که به دوران زندگی دوم خود که مرگ نام دارد برسیم .بنابراین مرگ آغاز زندگی جاوید ما است .

برادر .... ما برای خدا و به خاطر رضائی او قدم در این وادی نهادیم که شرح آن را تو خود می‌دانی (شفاهاً در ملاقات گفته شده ) و امیدواریم که او از ما بپذیرد و هدف تعقیب نهضت حسینی که ایجاد یک حکومت اسلامی برپایه ( فضیلت و تقوی) و قیام برعلیه ظلم و ستم بوده که در مرحله اول ائمه اطهار ع برنامه بسیار عالی حکومتی را که بر همان پایه می‌باشد برای مابه یادگار گذاشته که با امید به آینده رنگ حیات به خود گرفته و شما نیز موظف هستید که این هدف را تعقیب کرده و ادامه دهید و به دیگران بگوئید و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون برادر از تو می‌خواهم اما به تو تحمیل نمی‌کنم. برای فرزندانم پدری نیکو باشی و درباره تربیت آنها در سایه اسلام کوشا باشید و سعی نمائید که آنها در همان مدرسه علوی به تحصیل خود ادامه دهند . دیگر به تو سفارش نمی‌کنم .


شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/06/04, 17:19
شب نورانی
http://fupload.ir/images/napbiivpra72xzwna9v.jpg

همسر سردار شهید عبدالحسین برونسی می گوید:
مشهد که آمدیم، بچه ی دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سرشب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله.

به یک ساعت نکشید، دیدیم در می‌زنند.
خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود. آن خانم نه مثل قابله‌ها، و نه حتی مثل زن‌هایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم.
آرام و متین بود، و خیلی با جذبه و معنوی. آن‌قدر وضع حملم راحت بود که آن‌ طور وضع حمل کردن برای همیشه یک چیز استثنایی شد برایم.

آن خانم توی خانه ی ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست که اسم بچه را فاطمه بگذاریم.

سال‌ها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش کرد. می‌گفت: وقتی رفتم بیرون، یکی از رفقای طلبه‌ رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشکلی پیش اومده بود
که حتما باید کمکش می‌کردم. توکل بر خدا کردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو، دو و نیم شب یک هو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم دیگه کار از کار گذشته، خودتون تا حالا حتماً یه فکری برداشتین.

گریه افتاد. ادامه داد: اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود.
«سایت تبیان به نقل از خاک های نرم کوشک و ساکنان ملک اعظم 2».

علی اکبر
1392/06/05, 09:38
شهيد صياد شیرازی:

" من مثل آقا بابايي نديده ام". در 18 ساله فرمانده عمليات كردستان، در 27 سالگي فرمانده عمليات سپاه قدس نيز شد.


سردار شهيد حاج اكبر آقا بابايي

معاونت عملیات نیروی قدس و فرماندهی تیپ 18 الغدیر

http://yazd.sajed.ir/images/gallery/dg_pictures/AA91EC67B0A9-4.jpg

سردار رشید اسلام حاج اکبر آقا بابایی فرزند حسینعلی در سال 1340 در خانواده ای متدین در شهر اصفهان به دنیا آمد و دوران طفولیت را با تربیت اسلامی والدین خود سپری کرد . دوران ابتدایی و متوسطه خود را در همان شهر با موفقیت گذراند . وی در طول مدت تحصیل خود از کارهای فرهنگی و هنری و فعالیتهای انقلابی و اجتماعی غافل نبود و مبارزات سیاسی خود را در اوج انقلاب آغاز نمود. پس از پیروزی انقلاب و اوج گیری جنگ تحمیلی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و سپس به کردستان اعزام شد و معاونت عملیات کردستان را به عهده گرفت . همچنین در مسئولیتهای فرماندهی تیپ 110 شهید بروجردی ، قائم مقام لشکر 14 امام حسین (ع) ، معاونت عملیات نیروی قدس و فرماندهی تیپ 18 الغدیر مشغول خدمت بود . وی در طول خدمت خود چندین مرتبه به مأموریتهای خارج از کشور از قبیل بوسنی و هرزه گوین ، افغانستان و... رفته و در کنار سپاهیان اسلام بر علیه استکبار جهانی جنگید. ایشان علاوه بر خلاقیت در فرماندهی که داشت لحظه ای از تحصیل غافل نبود و در سال 1370 با شرکت در کنکور سراسری در رشته علوم سیاسی دانشگاه اصفهان پذیرفته شد و با وجود اینکه از عارضه شیمیایی عملیات کربلای 5 رنج می برد تحصیلات خود را به نحو احسن انجام می داد .

او که در طول دوران جنگ در بیش از 60 عملیات شرکت می‌جوید با داشتن افتخار 70 درصد جانبازی در سحرگاه پنجم شهریور 75 به خاطر از کار افتادن کبد و برخی عوارض دیگر ناشی از صدمات مجروحیت شیمیایی، به فیض شهادت نایل می‌آید.

نوري كه به آسمان رفت

نقل از برادر شهيد احمد رضا آقا بابايي:

روز شهادت ايشان همراه با خواهر بزرگترم خواب بوديم كه ناگهان هر دو با هم بيدار شديم و شروع كرديم به گريه كردن، هر دو در آن واحد خوابي با مضمون مشترك ديده بوديم خواهرم خواب ديده بود كه همه جمع خانواده دور هم بودند كه نوري آمده و به شهيد حاج اكبر اصابت كرده و او را به آسمان برده است من نيز خواب ديدم هاله نوري از زمين جدا شده و به اسمان رفت اين خواب درست همان لحظه شهادت ايشان است روزه بوديم و بعد از افطار متوجه شديم كه لحظه خواب همان لحظه شهادت و پريدن از خوابمان بوده است.

دوستش ذكر مي كرد كه هنگام شهادت ذكر اشهد را در گوشش خوانده و ايشان لب مي زد. ايشان نايي براي حرف زدن نداشت چرا كه 3-4 روز بود كه كبدش از كار افتاده بود و در حال كما بود سموم بدنش بالا بود نمي توانستند چيزي بيان كنند نمازي ذكر مي كرد كه وقتي به ملافه دست زدم ديدم لحظه شهادت سبابه دستش را به سمت قبله گرفته بود و ذكر ابا عبدالله باعث اين مي شود.

فرازی از وصيت نامه شهيد

خداوند باریتعالی را شاکرم که این بنده سراپا تقصیر را هدایت فرموده و در مسیر این راه حق و اسلام عزیز قرار داد که که اگر هدایت و رحمت او نبود بنده ای ضعیف چون من به ورطه هلاکت می افتاد. سفارش می کنم دست از اسلام عزیز برنداشته و اسلام عزیز را که سالها در غربت بوده یاری کنید و از ولایت تا پای جان دفاع نمایید و بدانید که اسلام بدون ولایت یعنی اسلام بدون علی در هر زمان.
عزیزانم بدانید دشمنان اسلام با بهره گیری از زر و زور در پی آنند که شما را از گذشته درخشان خود مأیوس سازند و شما را به سمت دنیای پر از نیرنگ خود کشانده و از مسیر حق جدا سازند .


شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/06/05, 17:05
زندگینامه

شهید علی محمودوند
علی در 6 تیر ماه سال 1343در بیمارستان مادر واقع در خیابان مولوی تهران به دنیا آمد.
بعد ازبه دنیا آمدنش مادرش به شدت مریض شد و با توسل به حضرت علی (ع) شفا یافت.اسم او را می خواستند (امیر) بگذارند ولی در اداره ثبت گفتند:
امیر فقط شاه است و اوست که امیر مملکت است.آنها هم اسم او را "علی "گذاشتند.مادر همیشه موقع اذان به او شیر می داد و اکثرا"نیز با وضو بود.پدرش خیلی به نانی که به خانه می برد حساس بود و اصرار داشت تا حلال باشد.از همان طفولیت به قرآن و اذان حساس بود طوری که به محض گفتن اذان یا خواندن قرآن از خواب بیدار می شد.خلاصه هر چه بزرگتر می شد
بیشتر به دل می نشست.سعی می کرد کاری نکند که خانواده ناراحت شوند ، به همه حرفهای آنها گوش می کرد.تحصیلاتش را تا پایان دوره راهنمایی ادامه داد.عجیب به مسجد علاقه داشت و هر وقت می خواستند پیدایش کنند باید آنجا سراغش را می گرفتند. علی در دوران نوجوانی خیلی بازیگوش بود. طوری که همه مدرسه او را می شناختند و همه دوست داشتند اطراف او باشند.
پانزده شانزده ساله که شد جنگ شروع شد و بسیج بیست میلیونی تشکیل گردید. علی هم رفت و ثبت نام کرد. مادر مخالف ثبت نام و رفتنش به جبهه بود او هم خیلی زیرکانه، یک روز یک عکس می برد، روز بعد یک کپی شناسنامه و روز بعد چیزهای دیگر تا اینکه یک روز آمد و گفت ثبت نام کردم و رضایت نامه برای رفتن به جبهه می خواست.گفتم: کجا می خواهی بری؟ از دست تو کاری بر نمی آید.گفت: مادر تو بگو بمیر من می میرم ولی نگو نرو باید برم.
اصلا" هیچ کاری که نتونم بکنم آب که می تونم به رزمنده ها بدم وتابستان سال1361 همزمان با شروع عملیات رمضان به جبهه رفت . کارش را در گردان تخریب لشگر27 محمد رسول الله (ص) آغاز کردودر عملیات والفجر مقدماتی همراه گردان حنظله به منطقه فکه رفت و مجروح شد عملیاتهای خیبرو بدر نیز شاهد رزمش بودند،در عملیات والفجر8 برای همیشه پایش را از دست داد و با وجود 70درصد جانبازی(شیمیایی،موجی،قطع پا،و25ساچمه در بدنش) باز هم خستگی را خسته کرد. علی صبر عجیبی داشت. در مقابل مشکلات سر تعظیم فرود نمی آورد.توی عملیاتها مثل شیر می غرید.
هیچ وقت ندیدم که او بترسد.با توجه به مجروحیتش در همه عملیاتها شرکت می کرد و اگر ممانعت حاج آقا رحیمی و شهید دین شعاری نبود علی به عنوان مسوول گروهان سیدالشهدا باز می خواست نفر اول خط مقدم باشد.علی کسی نبود که خودش دنبال مسوولیت و ریاست برود.دنبال این نبود که به کسی حرفی بزند و دیگری اطاعت کند. دنبال این بود که کار انجام دهد و تکلیفش را انجام دهد. و تا آخرجنگ حضور داشت .
درسال 1367عقد ازدواج بست و در سال1368 زندگی مشترک را با سفر به آستان علی ابن موسی الرضا(ع) آغازکرد و ندبه های فراق امام خمینیt را به حجره های دلتنگی گره بست.سال 1371 تجربیات دست نیافتنی جنگ را در کوله باری از امید با خود به تفحص برد وباز خاک نشین رملهای فکه شد و همزبان رازهای نهفته در دل گنجینه های مدفون. دست تقدیر رقم خورد و علی آقا شد مسئول گروه تفحص. همچنان روزهای سپری شده از دروازه شهادت می گذشت و علی آقا در معبری تنگ در جستجوی روزنه ای بود و شهادت واژه ای بود که از خاطرش نرفته بود.
و بلاخره سرباز گمنام تفحص در عصر22بهمن ماه1379 با سجده ای خونین بر خاکهای فکه بوسه زد و از همانجا زائر شهر شهادت و همنشین شهدای قطعه 27 گردید والتماسهایش به ام یجیبی مستجاب شد.

علی اکبر
1392/06/06, 11:38
شهید محمد شهسواری اسطوره‌‌ای که فریادش در تاریخ طنین‌افکن شد

رهبر معظم انقلاب اسلامي در سال 84 در سفري كه به جيرفت داشتند، درباره محمد شهسواري فرمودند:

«یکى مانند شهید محمد شهسوارى ... به یک چهره‏ ماندگار در کشور تبدیل مى‌شود نه به خاطر اینکه وابسته‏ به یک قشر برتر است، نه، او یک رعیت‌‏زاده و یک جوان برخاسته‏ از قشرهاى پایین اجتماع است، اما آگاهى و شجاعت وی را در چشم مردم ایران عزیز مى‌کند».

ایشان افزودند:« آن روزى که ما پاى تلویزیون نشسته بودیم و دیدیم این جوان در چنگ دژخیمان رژیم بعثى صدام و زیر شلاق و تازیانه‏ آن‌ها فریاد مى‏‌زند: «مرگ بر صدام، ضد اسلام»، .... نه اسمى از او شنیده بودیم و نه ویژگی از او مى‏‌دانستیم، اما همه‏ وجود ما غرق تعظیم و تجلیل از این جوان آزاده شد، بعد هم به میان مردم و کشور ما برگشت، امروز نیز به عنوان یک شهید نامدار و نام‌‏آور در میان ملت ما مشهور است».


http://www.halil.ir/fa/userfiles/picnews/2011/6/26/Halil2011626233928952.jpg

شهید محمد شهسواری اسطوره‌‌ای است که روح بزرگ خود را با فریاد «مرگ بر صدام، ضد اسلام» در قلب دشمن بعثی و در حال اسارت با دستان بسته به نمایش گذاشت و در تاریخ طنین‌افکن شد.

محمد شهسواری در سوم اسفند ماه 1334 در روستای شیخ‌آباد از توابع شهرستان کهنوج به دنیا آمد و در سه سالگی پدر خود را از دست داد، دوران ابتدایی را در مدرسه پهلوی سابق آغاز کرد و با حافظه بی‌نظیری که داشت با بهترین معدل‌ها تا سال ششم نظام قدیم ادامه تحصیل داد و قرآن را در مکتب‌خانه نزد عموی خود فرا گرفت، اما به دلیل نبود مقطع تحصیلی بالاتر در این شهرستان از ادامه تحصیل بازماند و برای تأمین مخارج زندگی خانواده به جزیره کیش رهسپار شد.

شهسواری پس از سه سال به شهرستان کهنوج بازگشت و در شرکت راهسازی به کارگری مشغول شد، وی معتقد بود که کار با شرافت انسان را خوار و ذلیل نمی‌کند، سپس با آغاز جنگ تحمیلی محمد دیگر طاقت ماندن نداشت و به جبهه اعزام شد و برای نخستین‌بار در عملیات بیت‌المقدس شرکت کرد.

شهادت فرمانده رشید میثم افغانی که با وی نسبت فامیلی داشت، وی را بیشتر شیفته جهاد و شهادت کرد، در سال 63 با ندای لبیک امام خمینی (ره) برای چهارمین بار به جبهه شتافت.

محمد شهسواری در 22 اسفند ماه 63 طی عملیات بدر، در شرق رودخانه دجله به اسارت نیروهای بعثی درآمد. در این مقطع حساس و دردناك از زندگی دنیایی محمد بود كه غیرت علوی‌اش، حماسه بی نظیری را در تاریخ ملت ایران به نام او ثبت كرد.
ساعاتی پس از به اسارت درآمدن به دست متجاوزین بعثی، هنگامی كه «محمد شهسواری» را برای اعزام به عقبه، به سمت خودروهای عراقی می‌بردند، او با مشاهده ده‌ها خبرنگار دوربین به دست كه اطرافش را گرفته بودند، احساس كرد رژیم صدام تدارك مفصلی را برای بهره‌برداری از «عدم‌الفتح» ایران در عملیات بدر دیده است.
در این جا بود كه ناگهان چندین بار فریاد زد « الله اکبر خمینی رهبر» ،«مرگ بر صدام، ضد اسلام». این حركت محمد شهسواری، همان شب از تلویزیون‌های سراسر جهان پخش شد و روحی تازه در میان مسلمانان آزاده‌ای كه زیر تبلیغات سنگین صدام و متحدانش درباره «عدم الفتح» ایران در عملیات بدر رنجیده بودند، دمید.

محمد شهسواری در اول شهریور سال 69 به همراه سایر پرستوهای عاشق به کشور بازگشت و دید‌گان مادر رنج کشیده خود را نوری دوباره بخشید و موفق به دیدار رهبر شد، امامی که با دیدن صحنه رشادت وی در حال اسارت فرمود «خداوند این عزیز را برای انقلاب نگه دارد» و از سوی مسئولان نیز مورد تفقد قرار گرفت و از رئیس‌جمهور وقت مدال شجاعت دریافت کرد.

این آزاده سرافراز پس از اسارت در اداره آموزش و پرورش شهرستان کهنوج مشغول به کار شد تا سرانجام در بیستم مرداد ماه 1375 در حالی که عازم مأموریتی فرهنگی بود در لباس مقدس بسیجی در مسیر زاهدان توسط عوامل تروریستی به شهادت رسید

فرازی از وصیتنامه شهید:

« خداوند توفیق دهد که ادامه دهنده راه شهیدان باشیم امام امت را دعا کنیم و طول عمر ایشان را از خداوند بخواهیم » .

شادی روحش صلوات

kavirdell59
1392/06/06, 16:41
خاطرات شهید حاج حسین خرازی

http://fupload.ir/images/gorhwgk5wr8do2upwi5.jpg



1- دانشگاه شیراز قبول شده بود. همان موقع دوتا پسرهایم توی اصفهان و تهران درس می خوادند. حقوقم دیگر کفاف نمی داد. گفتم « حسین ، بابا ! اون دو تا سربازی شونو رفته ن . بیا تو هم سربازیتو برو . بعد بیا دوباره امتحان بده . شاید اصفهان قبول شدی. این طوری خرجمون هم کمتر می شه .»

2- رفته بودم قوچان به ش سر بزنم. گفتم یک وقت پولی ، چیزی لازم داشته باشد. دم در پادگان یک سرباز به م گفت « حسین تو مسجده » رفتم مسجد . دیدم سرباز ها را دور خودش جمع کرده ، قرآن می خوانند نشستم تا تمام شود. یک سرهنگی آمد تو ، داد و فریاد که « این چه وضعشه ؟ جلسه راه انداخته ین ؟ »حسین بلند شد؛ قرص و محکم.گفت « نه آقا ! جلسه نیس . داریم قرآن می خونیم .» حظ کردم . سرهنگ یک سیلی محکم گذاشت توی گوشش. گفت « فردا خودتو معرفی کن ستاد. » همان شد. فرستادندش ظفار ، عمان . تا شش ماه ازش خبر نداشتیم . بعدا فهمیدیم.

3- از همان اول عادتمان نداد که نامه بنویسد یا تلفن کند یا چه . می گفت « از من نخواین . اگه سالم باشم ، می آم سر می زنم. اگر نه ، بدونین سرم شلوغه ، نمی تونم بیام.»

4- رفته بود کردستان. یازده ماه طول کشید. نه خبری ، نه هیچی . هی خبر می آوردند تو کردستان، چند تا پاسدار را سر بریده اند. رادیو می گفت یازده نفررا زنده دفن کرده اند. مادرش می گفت« نکنه یکیشون حسین باشه ؟ » دیگر داشت مریض می شد که حسین خودش آمد . با سرو وضع به هم ریخته و یک ساک پر از لباس های خونی.

5- دیگر دارد ظهر می شود. باید برگردیم سنندج. اگر نیروی کمکی دی ر برسد ودرگیری به شب بگشد، کار سخت می شود؛ خیلیسخت . کومله ها منطقه را بهتر از ما می شناسند. فقط بیست نفریم . ده نفر این طرف جاده ، ده نفر آ« طرف . خون خونم را می خورد.- دیگه نمی خواد بیاین . واسه چی می آیین دیگه ؟ الان مارو می بینن، سر همه منن رو می برن می ذارن روی ... صدای تیر اندازی می آید از پشت صخره سرک میکشم. حسین و بچه هایش درگیر شدهاند. می گوید « چه قدر بد اخلاق شده ای ؟ دیدبی که . زدیم بی چاره شون کردیم. » داد می زنم « واسه چی درگیر شدی حسین ؟ با ده نفر ؟ قرار مون چی بود ؟ » می خندد . می گوید «مگه نمی دونی ؟ کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله »

6- نگاهش می کردم. یک ترکه دستش بود، روی خاک نقشه ی منطقه را توجیه می کرد. به م برخورده بود فرمان ده گردان نشسته ، یکی دیگر دارد توجیه میکند . فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع بلند شدیم. می خواست برود ، دستش را گرفتم . گفتم « شما فرمانده گروهانی ؟ » خندید . گفت « نه یه کم بالاتر» دستم را فشار داد و رفت.حاج حسن گفت « تو این ونمی شناسی ؟ » گفتم « نه . کیه ؟ » گفت « یه ساله جبهه ای ، هنوز فرمان ده تیپت رو نیمشناسی؟»

7- همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است . من هم اول که آمده بودم ، باورم نشده بود. حسین آمد ، نشست روبه رویش . گفت « آزادت می کنم بری.» به من گفت « به ش بگو.» ترجمه کردم . باز هم معلوم بود باورش نشده . حسین گفت « بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیس، تسلیم شن. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی کنیم.» خودش بلند شد دست های او را باز کرد. افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند.


http://fupload.ir/images/7yn3o8oodmfr5dtmhs6e.jpg

8- منطقه کوهستانی بود. با صخره های بلند و تی و نفس گیر. دیده بان های عراقی از آن بالا گرای ما را می گرفتند، می دادند به توپ خانه شان . تمام تشکیلات گردان را ریخته بوند به هم. داد زد « برید بکشیدشون پایین لامصبارو.» چند نفر را فرستاده بودم خبری نبود ازشان . بی سیم زدم ، پرسیدم « چه خبر ؟ » با کد و رمز گفتند که کارشان را ساخته اند، حالا خودشان از نفس افتاده اند و الان است که از تشنگی بمیرند. یک ظرف بیست لیتری آب را برداشت، گذاشت روی شانه اش. راه افتاد سمت کوه . دویدیم طرفش « حسین آقا. شما زحمت نکشید. خودمون می بریم. » ظرف های آب را نشان داد: هرکی می خواد ، برداره بیاره .

9- دو تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت «تا یادم نرفته اینو بگم ، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن . یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته ، پولشو به صاحبش بدین.»

10- بیست سی نفر راننده بودیم. همین طور می چرخیدیم برای خودمان . مانده بود هنوز تا عملیات بشود ؛ همه بی کار ، ما از همه بی کارتر.- آخه حسین آقا ! ما اومده یم این جا چی کار؟ اگر به درد نمی خوریم بگید بریم پی کارمون. دورش جمع شده بودیم . یک دستش دور گردن یکی بود. آن یکی تو دست من . خندید گفت « نه ! کی گفته ؟ شما همین که این جایین از سرمون هم زیاده . این جا دور از زن و بچه تون ، هر نفسی که می کشید واسه تون ثواب می نویسن همچی بی کار بیکار هم نیستین. راه افتاده بودیم این طرف آن طرف ؛ سنگر جارو می کردیم ، پوتین واکس می زدیم، تانک می شستیم.

11- از صبح آفتاب خورده بود توی سرم ؛ گیج بودم . سرم درد می کرد. با بدخلقی گفتم « آقا جون ! این رئیس ستاد کجاس؟» حواسش نبود. برگشت . گفت «جانم؟ چی می گی ؟ » گفتم «رئیس ستاد. » گفت « رئیس ستاد رو می خوای چه کنی ؟ » گفتم « آقا جون ! ما ازصبح تا حالا علاف یه متر سیم کابل شده یم.می خوایم برق بکشیم پاسگاه . یه سری دستگاه داریم اون حجا. یهمتر سیم کابل پیدا نمی شه .» گفت « آهان ! برای جاسوسی می خواین.» گفتم « جاسوسی کدومه برادر؟ حالت خوشه ها . برای شنود می خوایم.» رفتیم تو.دیدم رئیس ستاد جلوی پاش بلند شد.

12- از کنار آش پزخانه رد می شدم. دیدم همه این طرف آن طرف می دوند ظرها را می شویند. گونی های برنج را بالا و پایین می کنند. گفتم « چه خبره این جا ؟ » یکی کف آش پزخانه را می شست. گفت « برو . برو. الآن وقتش نیس. » گفتم «وقت چی نیس؟ » توی دژبانی ، همه چیز برق می زد. از در و دیوار تا پوتین ها و لباس ها .شلوارها گتر کرده. لباس ها تمیز ، مرتب. از صبح راه افتاده بود برای بازدید واحدها. همه این طرف آن طرف می دویدند.

13- ده ماه بود ازش خبری نداشتیم. مادرش می گفت« خرازی ! پاشو برو ببین چی شد این بچه ؟ زنده س ؟ مرده س؟» می گفتم«کجا برم دنبالش آخه ؟ کار و زندگی دارم خانوم. جبهه ه یه وجب دو وجب نیس .از کجا پیداش کنم؟» رفته بودیم نماز جمعه . حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسین خرازی را دعا کنید .آمدم خانه . به مادرش گفتم.گفت« حسین ما رو می گفت؟ » گفتم « چی شده که امام جمعه هم می شناسدش؟» نمی دانستیم فرماده لشکر اصفهان است.

14- داییش تلفن کرد گفت «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده ، شما همین طور نشسته ین؟» گفتم «نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود.» گفت « چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. » هان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم .گفتم «خراش کوچیک! » خندید. گفت « دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده .»

15- رفتیم بیمارستان ، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمان ده های ارتش وسپاه آمدند و کی و کی.امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می زد به ش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می گفتم « چه می دونم والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود.انگار حالا ها فرمان ده لشکر شده . »

16- تو جبهه هم دیگر را می دیدم.وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار را باید می رفتم می دیدمش . نمی دیدمش ، روزم شب نمی شد. مجروح شده بود.نگرانش بودم . هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد « بگید بیاد ببینمش .دلم تنگ شده. » خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیدهبود. آستین خالیش را نگاه می کردم. او حرف می زد، من توی این فکر بودم « فرمانده لشکر ؟ بی دست؟ » یک نگه می کرد به من ، یک نگاه به دستش ، می خندید.

17- می پرسم « درد داری ؟ » می گوید « نه زیاد .» - می خوای مسکن به ت بدم؟ - نه . می گیم « هرطور راحتی.» لجم گرفته . با خودم می گویم « این دیگه کیه ؟ دستش قطع شده، صداش در نمی آد.»

18- گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت . از تخت آمد پایین، بغلم کرد. گفت « دستت چی شده ؟ » دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش گفتم « هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خرده ، شکسته .» خندید . گفت « چه خوب !دست من یه ترکش بزرگ خورده ، قطع شده.»

19- دکتر چهل وپنج روز به ش استراحت داده بود. آوردیمش خانه. عصر نشده، گفت « بابا ! من حوصله م سر رفته .» گفتم « چی کار کنم بابا ؟ » گفت « منو ببر سپاه ، بچه هارو ببینم .» بردمش . تا ده شب خبری نشد ازش . ساعت ده تلفن کرد ، گفت « من اهوازم . بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره.»

20- شنیده ایم حسین از بیمارستان مرخص شده . برگشته. ازسنگر فرماندهی سراغش را می گیریم. می گویند. « رفته سنگر دیده بانی.» - اومده طرف ما ؟ توی سنگر دیده بانی هم نیست. چشمم میافتد به دکل دیده بانی . رفته آن بالا ؛ روی نردبان دکل. « حسین آقا ! اون بالا چی کار می کنی شما؟ » می گوید « کریم! ببین . با یه دست تونستم چهار متر بیام بالا. دو روزه دارم تمرین می کنم . خوبه.نه ؟»می گویم « چی بگم والا؟»

kavirdell59
1392/06/07, 14:25
وصیت نامه پاسدار شهید ابراهیم (احمد) فرقان بین


http://fupload.ir/images/njj2yxeyhdxnf55vk2n.jpg





ای برادر و ای تو خواهر من به مقدسات قسم می خورم که با اراده خود به اینجا (سپاه پاسداران) آمده ام. این راه را انتخاب کرده ام چون قرآن را خوب فهمیده بودم که می فرماید:«آنانکه در راه خداکشته می شوند مرده مپندارید،بلکه آنان زندگانی هستند که در پیش خدای خود روزی می خورند.

بسمه تعالی
..چون می شنیدیم که می گویند اینها به خاطر مادیات به سپاه می روند ،ولی ای برادر و ای تو خواهر من به مقدسات قسم می خورم که با اراده خود به اینجا (سپاه پاسداران) آمده ام.
این راه را انتخاب کرده ام چون قرآن را خوب فهمیده بودم که می فرماید:«آنانکه در راه خداکشته می شوند مرده مپندارید،بلکه آنان زندگانی هستند که در پیش خدای خود روزی می خورند.
و خود را برای مرگ نیز آماده ساخته ام اگر در راه هدفم کشته شدم روی سنگ قبر من کلمه شهید را ذکر نکنید زیرا من که لیاقت آن را ندارم کلمه شهید روی من گذاشته شود.
شهیدان آن کسانی هستند که همیشه یار ویاور امام بودند ، مثل رجائیها ،باهنر ها ،دکتر بهشتی ها و سید مصطفی ها و غیره ...
به خواست خدا اگر در راه هدفم که همان پیروزی انقلاب است کشته شدم اگر جنازه ام تشییع شد در تشییع من برای آمریکا و ابر قدرتهای دیگر مرگ را آرزو کنید که بفرموده : رهبر کبیرمان امام خمینی عامل همه بدبختی ها آمریکا و ابر قدرتهاست،
چند کلمه درد و دل با برادران پاسدار من و برادران مسئول سپاه ،موقعیت حساس خود را درک کنید دشمنان انقلاب می کوشند تا برای شما خطهایی را ایجاد کنند و شما را در میان خودتان درگیر و سرگرم کنند از این حالت به شدت دوری کنید هوشیار باشید همیشه هدف خود را که پاسداری از انقلاب اسلامی و جلو گیری از انقلاب اسلامی و حمایت از مستضعفان جهان می باشد
بخاطر داشته باشید تنها در خط امام باشید و خط امام تنها خواندن شعار نیست بلکه باید روشهای امام را شناخت .امام همیشه به مستکبران نه گفته است و آنها را از خود رانده است وهمیشه دست مستضعفان را بوسیده است . باید سعی کنیم ما هم مصطفی باشیم برای امام.
با تشکر از کلیه برادران سپاه که زحمات زیادی برای ما کشیده اند در آخر وصیت نامه از پدر و مادر عزیزم می خواهم که برای گناهان من دعا کنند و مرا ببخشند.


خداوند دست همه مستکبران را از انقلاب اسلامی جهان کوتاه فرما.


خدانگهدارتان باشد


والسلام

kavirdell59
1392/06/08, 12:44
وصیت نامه شهید علی خلیلی مقدم

http://fupload.ir/images/zmt9qdc64py6gm9tblop.jpg

هدف من از نوشتن این وصیت نامه این نیست که چون دارم به جبهه میروم باید وصیت نامه بنویسم بلکه از آن جهت که بنا به سفارشات پیغمبر اکرم (ص) هر فرد مسلمان وظیفه دارد که وصیت نامه بنویسد ، من هم چند جمله به یاری الله برایتان ای زندگانی خاکی می نویسم .


اعوذ با لله من الشیطان الرجیم ، بسم الله الرحمن الرحیم ، الحمد الله رب العالمین

با سلام و درود به پیشگاه معظم تمامی شهدای فی سبیل الله ، مخصوصاً شهدای جنگ تحمیلی و با سلام ودرود بر تمامی خانواده های مقاوم و صبور وایثار گر شهدای عزیز انقلاب که به حق ، وارثان خون شهدا هستند ، و با سلام ودرود بر شما معلمین که به حق راهتان راه پیامبران است .و سلام درود بر شما تمامی مردم مسلمان و مخلص وقهرمان پرور ایران اسلامی.

هدف من از نوشتن این وصیت نامه این نیست که چون دارم به جبهه میروم باید وصیت نامه بنویسم بلکه از آن جهت که بنا به سفارشات پیغمبر اکرم (ص) هر فرد مسلمان وظیفه دارد که وصیت نامه بنویسد ، من هم چند جمله به یاری الله برایتان ای زندگانی خاکی می نویسم .

هدف من از رفتم به جبهه احساس مسئولیت است و چون در این برهه از زمان که اسلام در محاصره مشرکین است و هدف سران مشرک از جمله ابو سفیان (ریگان) ، و ابو لهب ها ( صدام و دیگران) نابود ی اسلام و ریشه کن کردن آن از کل جهان است ، هر فردی که دم از مسلمانی میزند و ظیفه شر عی دارد که علیه مشرکین زمانه قیام کند

برادران و خواهران ، پدران ومادران عزیز ، دنیا بازیچه ای بیش نیست ، مبادا سر گرم آن شوید و از خداوند و قیامت غافل بمانید . بروید به دنبال تو شه و زاد آخرت ، اعمال نیک انجام دهید و بر دیگران منت مگذارید .

علی خلیلی مقدم

kavirdell59
1392/06/09, 18:45
وصیت نامه شهید میر محمود بنی هاشم


http://fupload.ir/images/ihf3polm9hq1qsqragpn.jpg

ما هر موقع در جنگها سست می شدیم به پیامبر گرامی اسلام پناهنده می شدیم.


بسم الله الرحمن الرحیم
اینجانب میر محمود بنی هاشم راهی را که پروردگار عالم در قرآن کریم به ما نشان داده است انتخاب کردم راهی که اولیاء وانبیاء خدا آنرا رفتند راهی که ائمه معصومین(ع)و به خصوص سید مظلومین و سید الشهداء(ع) رفته است انتخاب کردم،زمانیکه پروردگار عالم در قرآن کریم آنقدر به رزمندگان اسلام و مجاهدین فی سبیل الله ارزش قائل است،پس چرا ما آن راه را انتخاب نکنیم؟



که اگر نکنیم در غفلت هستیم زمانیکه خداوند در قرآن،سوره توبه آیه110 خریدار جان مومنان به بهای بهشت است و بنده فروشنده،چه است خدا،خون آنانکه در معامله شرکت می کنند زمانیکه پیامبر اسلام در جنگها آنقدر فعالیت کرده و تا پای شهادت پیش می رود و عزیزان و دوستان خود را در این راه شهید می دهد و این قدر استقامت می کند پایداری می کند تا دشمن زبون را به شکست و امی دارد مانند جنگ حنین که حضرت علی(ع) می فرماید:



«ما هر موقع در جنگها سست می شدیم به پیامبر گرامی اسلام پناهنده می شدیم.»



زمانیکه حضرت علی(ع)اولین امام بر حقّ شیعیان آن همه در جنگ ها شرکت می کند،شمشیر می زند،فداکاری می کند و زمانیکه ضربت دین خدا به سرش می خورد می فرماید:


«فزت برب الکعبه»


قسم به پروردگار رستگار شدم به معنی امام علی(ع)رستگاری را در شهادت می داند،پس چرا ما این راه را انتخاب نکنیم که اگر انتخاب نکنیم در غفلت هستیم زمانیکه امام حسین(ع)در واقعه کربلا آن همه جانبازی می کند عزیزان،اصحاب و انصار خودش را در راه دین خدا شهید می کند و چنین می فرماید من مرگ را جز سعادت و خوشبختی و زندگانی با ستمگران را جز رنج و محنت نمی دانم و زمانیکه حضرت اکبر(ع)در مقابل ناراحتی حضرت امام می فرماید:پدر جان مگر ما حق نیستیم می فرماید بلی،می فرماید پس در این صورت چرا ما باید ازمرگ بترسیم که بترسیم در غفلتیم زمانیکه ریشه اسلام به آبیاری با خون عزیزانش سیراب می شود و رشد می کند و اولیای ما و ائمه ما با خون خودشان ریشه اسلام را سیراب کردند پس چرا ما چنین نکنیم؟که نکنیم در غفلت هستیم زمانیکه پیامبر اسلام آن همه زحمت می کشد،جنگ می کند،ائمه آن همه زجر و بلا می کشد و زمانیکه حضرت موسی کاظم(ع)یازده سال در زندان بغداد می ماند برای بقای اسلام پس چرا ما چنین نکنیم که اگر نکنیم در غفلت هستیم ما باید در راه دین خدا شهید بدهیم،اسیر بدهیم،معلول بدهیم ،تا اسلام زنده بماند انگیزه انتخاب این می باشد پس با توجه به حکم صریح پروردگار عالم،سنت پیامبر اسلام و ائمه اطهار(ع)این راه را انتخاب کردم و در انتخاب این راه کاملاًآزاد بودم و هیچ سازمانی و یا ارگانی در انتخاب این راه دخالتی نداشته بلکه خودم آزادانه انتخاب کردم.


و اما برای امّت حزب الله:


ای امت حزب الله،ای عاشقان ابا عبدالله مواظب این امام باشید به حرفها و نداهای حسین گونه او جواب مثبت دهید و پیرواو باشید،او به ما آزادی داد،او برای ما اسلام را زنده کرد و واقعیت اسلام را به ما نشان داد،او ما را انسان کرد ما کسانی بودیم که آمریکا از ما حقّ وحشیت می خواست یعنی ما را وحشی می دانست در صورتیکه امروز ما به رهبریت امام امّت آمریکا را خرد کردیم و او را زیر پا گذاشتیم ما همان ضعیفی بودیم که زیر چکمه های طاغوت جان می دادیم امام آمد و و ما را نجات داد و کشتی در حال غرق اسلام و مسلمین را و مستضعفین را به ساحل نجات هدایت کرد قدر روحانیّت مبارز را بدانید و از آنها پیروی کنید که آنها راست می گویند و راه راست را به ما نشان می دهند درود خداوند و بندگان صالح او بر روحانیت مبارز در رأس آن امام امت و آیت الله مشکینی و خامنه ای و سایر روحانیت مبارز اسلام.«ننگ و لعنت خدا برآن افرادیکه به نام اسلام تیشه به ریشه اسلام می زنند»ای امت حزب الله خانواده های شهداء را فراموش مکنید و به دیدار آنها بروید و از آنها دلجویی کنید ومخصوصاً خانواده های مفقودین که این خانواده های مفقودین واقعاً در گردن ما حق دارند شما را به خدا یتیمان شهداء را فراموش نکنید.



عزیزان حزب الله جنگ را فراموش نکنید که هنوز هم مسئله اصلی ما جنگ است،جنگ ما جنگ حق با باطل است ما در این جنگ از اوّل مظلوم بودیم و حالا هم مظلوم هستیم درست است که ما انتقام خون خود را تا حدودی از دشمن کافر گرفتیم ولی کافی نیست باید متجاوز تنبیه بشود و تنبیه متجاوز مرگ است و توبة گرگ مرگ است مبادا غفلت بکنید و خون عزیزان ما هدر برود مبادا غفلت بکنی و رزمندگان ما در جبهه تنها بمانند و مظلوم باشند مبادا مثل امام حسین(ع)در میدان نبرد تنها بمانند و ما در مقابل هجوم کفار جهانی از خودمان سستی نشان بدهیم که این واقعاً خطرناک است.



مادران و پدران و جوانانمان باید مثل انصار رسول(ص)و انصار حسین(ع)باشد که انصار خمینی مثل انصار رسول و انصار حسین می باشد و ای امّت حزب الله در تشکیل ارتش بیست میلیونی کوشا باشید ما باید همه عضو ارتش بیست میلیونی باشیم که بسیج در پیروزی انقلاب اسلامی و سرکوبی ضد انقلابیون و پیروزی در جنگ نقش خیلی موثری دارد اما ای امت حزب الله...سنگر ها را خالی نگذارید و به قول امام امّت مسجد سنگر است و نماز های جماعت را حتماً بپا دارید مبادا روزی برسد که مثل سابق مساجد ما فقط در ماه محرم،رمضان باز باشد بقیه روزها بسته باشداین خطرناک است در مساجد ما باید همیشه باز باشد و بچّه ها در مسجد بزرگ شوند.



امّا پیام من به مسئولین ادارات و ارگانها و به برادران پاسدار:ای برادران مسئول توجه داشته باشید روی میزی که نشسته اید نتیجة خون شهیدان است پس در برخورد با امّت حزب الله خیلی دقّت کنید خود را خادم این امّت بدانید بطوریکه امام امّت خود را خدمتگذار این امّت می داند و به آن نیز افتخار می کنند شما مسئولین نوکرهای این ملّت هستید چطور نوکر با ارباب خود برخورد می کند شما نیز با آنها برخورد کنید و در حفظ بیت المال کوشا باشید و توجّه داشته باشید که حضرت علی(ع)در رابطه با بیت المال چه نوع برخورد داشتند حتی در زندگی یکبار هم که شده نامه حضرت علی(ع)به مالک اشتر بخوانید خیلی مفید است .خود را حافظ خون شهدا بدانید مبادا این قدر کوتاهی بکنید که خشم ملّت مظلوم که نمونه خشم خداست گریبانگیر شما باشد آن موقع است که دمار از روزگارتان در می آورند و این را بدانید که فردای روز قیامت حسابرسی است شهیدان شما را زیر سؤال خواهند برد در برخورد با خانواده شهداء و مجاهدین اسلام نهایت را بکنید و امّا ای برادران پاسدار و ای جانبازان و ای مظلومان می دانم خیلی زحمت کشیده اید در راه انقلاب،و خیلی شهید داده اید و خیلی معلول داده اید ولی شما وارثان این شهداء هستید یعنی همه شهداء هستید پرچم خونین شهداء الان بر دوش شماست و سلاح خونین شهداء در دست شماست و آیه محکم الهی در سینة شماست رسالت تو خیلی سنگین است و لباس سبز تو کفن سفید توست و خون تو غسل توست پس برادرم در این رسالت دوستانت کوشا باش تو از همه،به شهداءنزدیکتر هستی چون تو همسنگر شهداء هستی خانوادة شهداء از تو انتظار دارند اسیران از تو انتظار دارند امام از تو انتظار دارد بچّه های یتیم شهداء از تو انتظار دارند که قوّت قلب آنها هستی«در سازماندهی ارتش بیست میلیونی خیلی تلاش کنید خیلی مؤثر است»در میدان نبرد مثل سابق فعّال باشید در سازماندهی نیروهای بسیجی«در تکمیل کادر لشگرها و یگانهای رزمی»-جنگ را-مسئولیت خود بدانید نه مأموریت خود.


درباره شهید مير محمود بني هاشمي

http://fupload.ir/images/r048fjkep9093wngkj8b.jpg


مير محمود بني هاشمي، در 10خرداد 1337 در روستاي «ساحلي سفلي» از توابع مشكين شهر در خانواده اي كشاورز متولد شد. وي نخستين فرزند خانواده بود و در كودكي با راهنمايي مادرش – رقيه مصطوفي – به ياد گيري قرآن پرداخت.


او تحصيلاتش را نخست در روستاي نيران –در مجاورت زادگاهش– گذراند و آنگاه به همراه خانواده به شهرستان تبريز نقل مكان كرد و در مدرسه شبانه روزي قطران، مقطع دبستان را به پايان برد. دراين زمان روزها در كارگاه قاليبافي كار مي كرد و شبها درس مي خواند. دوره راهنمايي را نيز در مدرسه راهنمايي پاسارگاد تبريز با نمرات عالي در سالهاي 1348 – 50 به اتمام رساند. اما مشكلات اقتصادي خانواده، مانع از ادامه تحصيل او در دبيرستان شد. با اين حال عشق و علاقه به مطالعه، او را به سوي كتابهاي مذهبي، تاريخي و علمي سوق داد. 2


مير محمود، نوجواني را با كار روزانه در قاليبافبي و درس خواندن شبانه، پشت سر گزاشت و دوره متوسطه را به صورت متفرقه پي گرفت. در سال 1354 به پيشنهاد والدينش به خواستگاري سحر ناز (دخترعمه اش) مي روند. به خاطر شناختي كه مير محمود از همسر آينده اش داشت به اين وصلت، رضا داده با هم ازدواج مي كنند. به هنگام ازدواج، مير محمود شانزده و سحر ناز سيزده سال داشتند. مهريه يك جلد قرآن كريم و سه هزار تومان بود و مراسم ازدواج بسيار ساده برگزار مي شود و آنها از سال 1354 زندگي مشتركشان را در خانه استيجاري پدر شروع مي كنند.


ثمره ازدواج آنها چهار فرزند به نام هاي مير ولي (متولد 1357) ، مير علي (متولد 1360) و فاطمه و زهرا (متولد 1363) مي باشند.


در سال 1356، مير محمود به سرباز ي اعزام و در نيروي هوايي تهران مشغول مي شود. تماسهاي او با افرادي چون پدر بزرگش كه فردي متدين و آگاه بود بسيار مؤثر واقع شدند و نگرشي ضد رژيم و استبداد پهلوي را به او مي بخشد و حضور او در راهپيماييها و تظاهرات، ‌قبل از اعزام سربازي، ‌ناشي از برخورد و آشنايي او با اين گونه افراد است. در طول خدمت سربازي نيز همچون قبل به فعاليتهايش ادامه مي دهد به طوري كه پخش اعلاميه ها ي حضرت امام (قدس) در پادگان، عمده فعاليت اوست.

در اين مورد، ‌خود چنين تعريف مي كند:

«روزي اعلاميه را به داخل پادگان بردم و به فكر چگونه نصب كردن آن بودم. دوستي داشتم كه اهل تبريز بود و چون شناخت كافي از او داشتم ماجرا را به او گفتم. قرار شد كه او نگهباني بدهد و من اعلاميه را بچسبانم. در حين انجام كار افسر نگهبان مرا ديد و به طرف من آمد ضمن سئوال و جواب متوجه اعلاميه شد من خيلي ترسيده بودم. او گفت: «زود باش اعلاميه را بچسبان و تمام كن»


من فكر كردم اين يك خدعه است. تمامي اعلاميه ها را چسباندم. فردا منتظر احضار بودم ولي خبري نشد. بعد از چند روز ايشان را ديدم. ماجرا را پرسيدم او گفت: ‌من هم اين كار شما را مي كنم ولي مخفيانه.»


مير محمود اين اعلاميه ها را از پسر عمويش كه روحاني مقيم قم بود دريافت و پخش مي كرد تا اينكه فرمان امام (قدس) مبني بر فرار از پادگان صادر مي شود و او نيز از پادگان فرار مي كند.


بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، مير محمود در سال 1359 به طور رسمي به عضويت سپاه پاسداران در مي آيد و بعد از سپري كردن دوران آموزش، به جبهه اعزام مي شود و ابتدا به سر دشت مي رود. در سال 1360 در منطقه مهران حضور پيدا مي كند و به خاطر رشادت هايي كه از خود نشان مي دهد مورد تشويق فرماندهان رده بالا قرار مي گيرد. بني هاشم در همان سال به زيارت بيت الله الحرام مشرف مي شود و پس از آن در عمليات بيت المقدس با پست فرماندهي گروهان در فتح خرمشهر شركت مي كند. او در عمليات والفجر 2 و 4 نيز در سمت معاون گردان حضرت سيد الشهدا (ع) و در عمليات خيبر با سمت فرماندهي گردان حضرت علي اصغر (‌ع) شركت فعال دارد كه در آخرين آنها زخمي و به پشت جبهه باز منتقل مي شود اما بعد از دو روز استراحت در بيمارستان مستقيماً به جبهه باز مي گردد و عصا زنان فرماندهي گردان حضرت قاسم (ع) را بر عهده مي گيرد . مير محمود همچنين در عمليات بدر،‌ فرمانده گردان حضرت قائم (عج) است كه طي اين عمليات از ناحيه سر بشدت مجروح مي شود.


در اين زمان از سوي فرماندهي سپاه، ‌مسئوليت بالا تري چون معاونت تيپ يا مسئول طرح عمليات تيپ به او پيشنهاد مي شود اما مير محمود به واسطه علاقه اش به گردان علي اصغر (ع) نمي پذيرد و در حد فرماندهي اين گردان در عمليات كربلاي 8 و عمليات نصر 7 شركت مي كند. علاوه بر حضور مستمر در خطوط مقدم، مير محمود مسئوليت واحد بسيج مشكين شهر و پايگاه هاي مقاومت را عهده دار بود و به هنگام مرخصي نيز بيشتر وقتش را صرف باز ديد از خانواده شهدا و رفع مشكل آنها مي نمود. مير محمود بني هاشم، گردان علي اضغر را با همراهي دو برادرش مير مسلم و مير طاهر اداره مي كرد ولي نكته قابل توجه اين كه نيروهاي گردان و حتي فرماندهان لشكر نسبت برادري آنها را نمي دانستد. برادرش در اين باره مي گويد:


«ما سه برادر بوديم در يك گردان ولي نيروهاي گردان نمي دانستند كه ما سه نفر برادر هستيم. در لشكر فكر مي كردند كه ما پسر عمو هستيم بعد از شهادت برادرمان مير مسلم (كه فرمانده گروهان حضرت علي اصغر (ع)‌ بود) فرمانده لشكر 31 عاشورا امين شريعتي به منزل ما آمده بود. وقتي عكس شهيد مسلم را ديد تازه متوجه شد كه ايشان برادر مير محمود بوده است.»‌


در سال 1365 مير محمود بر اثر تصادف، شديداً آسيب مي بيند و از ناحيه كمر دچار شكستگي مي شود و به همين خاطر در عمليات كربلاي 5 شركت نمي كند اما برادرش مير مسلم در اين عمليان به شهادت مي رسد.



مير محمود بني هاشم با نوشتن وصيت نامه اي ديد گاه هاي خود را از تاريخ اسلام و شيعه و جايگاهي كه هم اينك به واسطه انقلاب اسلامي در آن قرار دارد تبيين مي كند. وي مي نويسد: «اين جانب مير محمود بني هاشم راهي را كه پروردگار عالم در قرآن كريم به ما نشان داده است انتخاب كردم. راهي كه انبياء و اولياء خدا آن راه را رفتند . راهي كه ائمه معصومين (ع) و به خصوص سيد مظلومين و سيد الشهدا (ع) رفته است انتخاب كردم. زماني كه پروردگار عالم در قرآن كريم آن قدر به رزمندگان اسلام و مجاهدان في سبيل الله ارزش قايل است پس چرا ما آن راه را انتخاب نكنيم؟ »


سر انجام مير محمود بني هاشم در جريان عمليات نصر 7 در منطقه سر دشت و در ارتفاعات دوپاز، ‌در حالي كه پيشاپيش نيروها در حركت بود بر اثر اصابت تير مستقيم به ناحيه سر و شكم در تاريخ 15 مرداد 1366به شهادت مي رسد. مير محمود را علاوه بر شهامت، به تدين و ايمان توصيف كرده اند. آنگونه كه همسر ايشان نقل مي كند كه : «به هنگام تصادف مير محمود ، وقتي در خانه بستري و از حركت منع شده بود و به پشت در بسترآرميده بود، تنها با خاك، تيمم مي كرد و با اشاره نماز مي خواند و از اطرافيانش خواسته بود خاك تيمم را طوري قرار دهند كه تا او بتواند شب هنگام نماز نافله بخواند»



همچنين، نزديكان و همرزمان مير محمود نيز خلق خوي او را پسنديده و در مورد او نقل مي كنند كه بسيار متواضع و به هنگام عصبانيت خويشتندار بوده است.


بعد از شهادت مير محمود، فرماندهي كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي–كه در آن زمان محسن رضايي در اين سمت بود– به مناسبت شهادت مير محمود پيامي صادر كرد. همچنين فرماندهي لشكر عاشورا و فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي منطقه پنج باقر العلوم (ع) نيز پيامهاي جدا گانه اي را به اين مناسبت صادر كردند

kavirdell59
1392/06/10, 11:19
توی منطقه عملیاتی رمضــان محاصره شده بودیــم

۱۵ نفــری می شدیم

تشنــگی فشار آورده بود

همه بی حال و خسته خوابمون بــرد

وقتی بیدار شدیــم ، شهید فایــده گفت :

بچه ها من خواب حضرت زهــرا سلام الله علیها رو دیدم

حضرت با دست خودشون به من آب دادنــد

و قمقمه ی شهیــدی رو پُر از آب کردنــد

سریع رفتم سراغ قمقمه ی یکی از بچه ها که شهیــد شده بود

دست زدیــم ، پر از آب خنــک بود !

انگار همین الان توش یــخ انداخته بودنــد !


~ عکس : شهدای تشنه ی عملیات رمضان ~
http://fupload.ir/images/x1800ji2jtkp42b58mi3.jpg


منبع : کتاب افلاکیان ، صفحه ۲۸۴

---------- Post added at ۱۰:۱۹ ---------- Previous post was at ۱۰:۱۸ ----------


بسم رب الشهدا
صحنه های واقعی را می دیدم که حتی تصورش زجر آور است. ترکش به شکم بچه ها خورده و روده هایشان هم بیرون ریخته بود. یکی، دوتا از زن ها غیر از پاره شدن شکم هایشان، کلیه هایشان هم بیرون آمده بود. یک مورد آن قدر وضعش خراب بود که می خواستم از او فرار کنم. سرش، پاهایش له و آن قدر داغان بود که نمی توانستیم تشخیص بدهیم چند ساله است. انگار خمپاره درست روی سرش منفجر شده بود.


بخشی از خاطرات سیده زهرا حسینی کتاب دا

خادم الشهدا

http://fupload.ir/images/hsu03v5d5m6b759fd68.jpg

kavirdell59
1392/06/11, 13:15
http://fupload.ir/images/k8lnykupwxa1zmr3y7jv.jpg

قمقمه ی آبت را به اسیر عراقی دادی
به دشمنت
حال آنکه
تصویر می گوید
تو تشنه تری ...
ما هنوز نشناخته ایم شما را ...

---------- Post added at ۱۰:۵۷ ---------- Previous post was at ۱۰:۰۴ ----------

خدا میداند قامت چند سرو شکست تا ما ایستاده بمانیم

دست چند عملدار از بدن جدا شد تا پرچم در اهتزاز بماند

سر از تن چند سردار جدا شد تا ما ســــــــــرفــــراز بمانیم


http://fupload.ir/images/szwez9pqx4eqpbnu39cq.jpg

---------- Post added at ۱۲:۱۵ ---------- Previous post was at ۱۰:۵۷ ----------

http://fupload.ir/images/ak4na8txb5uz3tug23d.jpg

گفت: که چی؟ هی جانباز جانباز ، شهید شهید!

میخواستن نرن! کسی مجبورشون نکرده بود که!

گفتم:چرا اتفاقا! مجبورشون میکرد!

گفت :کی؟!!

گفتم همونی که تو نداری!

گفت: چی؟!

گفتم: غیرت!

kavirdell59
1392/06/12, 15:54
http://fupload.ir/images/rwpil7mism0mqqaef2m.gif

شهدا ماندند و ما رفتیم

و ای کاش ما هم می ماندیم و گذر زمان مارا از خاطره ها نمی برد
و ای کاش دوستی با خوبان بر ما تاثیر می کرد و ماهم می ماندیم و چه جایی با صفاتر از جایی که خوبان در آن هستند

و کجا زیبا تر از جایی که شهیدان از غافله ی ما جدا شدند و بهشت را مقدم بر این دنیای مادی قرار دادند
و کجا زیبا تر از کربلا که سیدوسالار شهیدان این جدایی از دنیا را به آنان یاد داد نه به آنها بلکه به همه ما یاد داد ولی آنان عمل کردند و ما عکس عمل
،
ای شهدا شما سلام ما را به اربابمان برسانید،ماکه لایق دیدن روی دلربای او نشدیم و فقط دلمان را به خاکهای قلاویزان خوش کردیم و گفتن این جمله که آنها در این خاک ارباب را دیدند پس خدا کند ماهم در این خاک جلوه ای از او را ببینیم پس به یاد شهدا می خوانیم:

نسیمی جان فضا می آید
بوی کرب و بلا می آید

ای سالارشهیدان،
چه دسته گلهایی را گلچین کردی و معلوم است که ما نباید انتظار شهادت داشته باشیم
ما که خاک پای مرتضی ساده میری ها،علی غیوری ها،علی بسطامی ها،غلام ملاحی ها،روح الله شنبه ای ها،بختی ها،عبدالمجید امیدی ها،یادگار امیدی ها ...نمی شویم آنها عاشق بودن خودرا به گونه ای ثابت کردند که مابگوییم :

کاش معشوق از عاشق طلب جان می کرد
تاکه هر بی سروپایی نشود یار کسی

،پس ما را چه به شهادت و دیدن روی تو پس همان بهتر که ما بمانیم خاک قلاویزان و آرزوی دست نیافتنی شهادت....

kavirdell59
1392/06/13, 15:31
http://fupload.ir/images/ewxuzav3lrg442r46dm6.jpg

kavirdell59
1392/06/14, 11:21
در جنــگ هر دو دستش را داده بود !

وسط ِ امتحانات مرخصــي مي خواست

گفتم: الان چرا ؟ خيلي حيفــه

گفت: از خانواده ام خجالت مــي کشم

که دائما به آن ها مي گويم کتاب را برايــم ورق بزنيد

براي همين هم با زبانــم ورق مي زنم !

ولي الان ديگر زبانم هم زخــم شده است !

http://fupload.ir/images/1nov4a74pdqjlwfor703.jpg

---------- Post added at ۱۰:۲۱ ---------- Previous post was at ۱۰:۲۰ ----------

http://fupload.ir/images/u9k5n05xi3qgwivuy1m.jpg




آن هزاران نفر، یک بار شهید شدند
اما هر یک از اینان روزی هزار بار شهید می‌شوند...

kavirdell59
1392/06/15, 16:27
http://fupload.ir/images/x6e2agl22x4ya2libia.jpg

وصیت نامه شهید صادق مهدی برزی
قبل از نوشتن این نوشتار به یاد وصیت نامه یکی از شهدا افتادم که گفته بود برای اینکه بعد از مرگم از من آنچنان که نیستم تعریف نکنند وصیتی نمی‌نویسم. ولی تو گویی قلب پرآشوب من جز با نوشتن و گفتن ساکت نمی‌شود.


اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

فَمَن کَانَ یَرجُوا لِقاءَ رَبَّه فَلیَعمَل عَمَل صالِحاً وَ لا یُشرِک بِعِبادَه رَبِّه اَحَداَ «قرآن کریم»



پس کسی که امید لقاء پروردگارش را دارد، پس عمل شایسته انجام دهد و در عبادت پروردگارش هیچکس را شریک قرار ندهد.



شهادت فخر ما و فخر اولیاء ماست. «امام خمینی»



مرگ ارمغان مؤمن است. «رسول اکرم (ص)»



با سلام بر او که جز او حجتی بر خلق دیگر نمانده همان حجت خدا، همان امید اولیاء و همان عصاره پیام انبیاء و اوصیاء مهدی موعود (عج) و با سلام بر پیر جماران، آن عارف دل شکسته و آن سالک طریق حق، آن یگانه رهبر اسلام خمینی بت شکن و با سلام و عرض ادب حضور خیل شهدای عاشق و پاکباز انقلاب و جنگ، آن عاشقان سوخته در عشق معشوق و با آرزوی سلامتی برای معلولین و مجروحین، آن ایثارگران جبهه‌های حق علیه باطل و آرزوی آزادی کربلا و قدس و قبر شش گوشه حسین مظلوم (ع) آن پرچمدار آزدادی و استقامت و شرف. انشاءالله.



لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم انا الله وانا الیه راجعون



قبل از نوشتن این نوشتار به یاد وصیت نامه یکی از شهدا افتادم که گفته بود برای اینکه بعد از مرگم از من آنچنان که نیستم تعریف نکنند وصیتی نمی‌نویسم. ولی تو گویی قلب پرآشوب من جز با نوشتن و گفتن ساکت نمی‌شود. اگر چه عمل نمی‌کنم ولی دوست دارم گفته باشم که مسئولیت قلم از همه بالاتر است و نوشتن وصیت یک دستور الهی:



کتب علیکم اذا حضر احدکم الموت ان ترک خیر الوصیه للوالدین والاقربین حقا علی المتقین



ترجمه: نوشته شد بر شما اگر یکی از شما را مرگ فرا رسد، اگر دارای متاع دنیا باشد وصیت کند برای پدر و مادر و خویشان به چیزی شایسته عدل، این کار سزاوار مقام پرهیزگاران است.



ولی قبل از هر چیز پدر و مادر مهربانم سلام علیکم. قبل از هر چیز از رفتن من غصه نخورید و خدای نکرده به فکر این نباشید که اگر به جبهه نمی‌آمدم کشته نمی‌شدم و از دنیا نمی‌رفتم زیرا قرآن کریم در سوره آل عمران آیه ۱۵۶ می‌فرماید:



یا ایها الذین آمنوا لاتکونوا کالذین کفروا …



ترجمه: ای کسانی که ایمان آوردید، مباشید مانند کافران که به برادرانشان گفتند چون سفر می‌کردند در زمین یا در جنگ بودند، اگر بودند نزد ما نمی‌مردند و کشته نمی‌شدند…



قبل از نوشتن وصیت نامه باز هم من وصیت‌نامه نوشته‌ام ولی این بار باز هم می‌نویسم ولی این را که در جبهه من این را فهمیدم که زندگی کردن جز در راه خدا یک خسران و یک زیان بزرگ است. اینجا انسان حس می‌کند که گناه زیاد کرده پس همین حالا به شما بگویم قبل از اینکه به جبهه بیایید، حسابتان را بررسی کنید و بقول علی (ع)



«حاسبوا قبل ان تحاسبوا و موتوا قبل ان تموتوا»



زیرا فقط با همین روش است که انسان می‌تواند در خودسازی موفق شود.



برادران عزیزم، مادر و پدرم، همیشه مرگ را به یاد بیاورید و خصوصا در خوشیها زیرا در ناخوشیها انسان بیشتر به یاد مرگ می‌افتد.



مادر عزیز و مهربانم! اگرچه اکنون که این نامه را می‌خوانی شاید دیگر من را نبینی ولی فراموش نکنی که تو مادری و وظیفه‌ات را هم من به تو بگویم که خیلی خوب انجام دادی و در امتحانات خصوصا خانوادگی صبر زیبایی پیش گرفتی و در تربیت فرزندانت حقا که مادر بودی ولی این را فراموش نکن که من امانت بودم و حال هم که می‌روم خدا را شکر کن که این امانت را با سلامت و خصوصا رضایت به پیشگاه خدا تقدیم کردی و من کاملا از تو راضی هستم و امیدوارم که خدا هم از تو راضی باشد که انشاءالله هست.



پدر و مادر عزیزم! شما پیش خدا اجر دارید و مواظب باشید که کارهایتان این اجر را پایمال نکند.

kavirdell59
1392/06/16, 11:05
http://fupload.ir/images/qwkgibade3rkl2q6wxha.jpg

دشمن در پناه آهن است و پنداشته است كه راه ما با آتش بسته می‌شود و
ترسِ مرگ ما را از راه باز می‌دارد، غافل كه ما پیروان ابراهیم هستیم و آتش بر ما گلستان می‌شود.

در زیر آن آتش بسیار سنگین، مجاهدان راه خدا با یاری او و جلوداری حجتش امام زمان‌(ع) پیش می‌روند. دشمن در پناه آهن و آتش است،
غافل كه ما در پناه حیدر و حسینیم. آهن در كف ما موم است و به اذن‌الله آتش بر ما گلستان می‌شود.
"سید شهیدان اهل قلم مرتضی آوینی"

kavirdell59
1392/06/17, 10:26
شهید عزیز علی عاصمی

http://fupload.ir/images/x6g9s5qx4nbn5e18xx.jpg

زمانی که هنوز رسول به دنیا نیامده بود، هر وقت صحبتی از بچه می شد،
علیرضا می گفت: «من می دانم فرزندم پسر است.» می گفتم: «خب معلوم نیست، شاید دختر باشد.» ایشان می گفت: «نه! به احتمال زیاد پسر است،
چون خدا خودش می داند چه از او می خواهم! دوست دارم وقتی نیستم، لااقل فرزندم جای مرا بگیرد.»

موقعی که می خواستم زایمان کنم،
من در تهران بودم و علیرضا، در منطقه بود. وقتی این موضوع را شنید، به تهران آمد. موقعی که با هم به منطقه برمی گشتیم، در بین راه گفت:
«یک شب خواب دیدم فرزندم متولد شده است؛ فرزند پسر بود و گوشه ی چشم چپش هم، خالی داشت.» وقتی به صورت بچه نگاه کردم، دیدم همان طور که ایشان گفتند، گوشه چشم چپ فرزندم، خال دارد.

راوی : همسر شهید

---------- Post added at ۰۹:۲۶ ---------- Previous post was at ۰۹:۲۵ ----------


راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده، می نویسد:
در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید شانزده (16)ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت کرده بود.

گناهان یک روز او عبارت بودند از:

• سجده نماز ظهر طولانی نبود.
... • زیاد خندیدم.
• هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.

راوی در سطر آخر افزوده بود که: دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم... !
خداوند آخر و عاقبت همه ما را به خیر بگرداند

kavirdell59
1392/06/18, 16:10
فرمانده بود اما براي گرفتن غذا مث بقيه رزمنده ها توي صف مي ايستاد.

سر صف غذا هم جلويي ها به احترامش کنار مي رفتند،مي خواستند او زودتر غذاش رو بگيره.

او هم عصباني مي شد ول مي کرد و مي رفت... نوبتش هم که مي رسيد آشپزها غذاي بهتر براش مي ريختند،او هم متوجه مي شد و مي داد به پشت سريش...!


خاطره اي از زندگي سردار #شهيد محمود کاوه

http://fupload.ir/images/x820ag3qazt6kad4iuk1.jpg

فاطمه58
1392/06/19, 00:33
http://www.8pic.ir/images/59810881377448814116.jpg



این زندگی قشنگ من مال شما
ایام سپیدرنگ من مال شما
بابای همیشه خوب من رابدهید
این سهمیه های جنگ من مال شما

kavirdell59
1392/06/19, 11:06
احمدرضا احدي به تاريخ آبان سال 1345 در اهواز متولد شد . همزمان با آغاز جنگ تحميلي ، به عنوان مهاجر جنگي همراه خانواده به ملاير بازگشت و در رشته ي علوم تجربي در دبيرستان دكتر شريعتي به ادامه ي تحصيل پرداخت ، تا آن كه در سال 63 موفق به كسب ديپلم گرديد. در سال 64 در كنكور سراسري تجربي رتبه اول را كسب كرده و در رشته ي پزشكي در دانشگاه شهيد بهشتي تهران پذيرفته شد و در آن جا به ادامه ي تحصيل پرداخت .
وي نخستين بار بار در سال 61 به جبهه رفت و در عمليات رمضان شركت كرد و در همين عمليات مجروح شد .

احمد رضا احدي سر انجام در شب دوازدهم بهمن ماه سال 65 به شهادت رسيد و پس از پانزده روز كه پيكر آن شهيد ميهمان آفتاب بود به شهرستان ملاير بازگردانيده شد و در آرامگاه عاشوراي ملاير به خاك سپرده شد.
متن تنها وصيت نامه به جا مانده از شهيد احمدرضا احدي به اين شرح است:

بسم الله الرحمن الرحيم

فقط :نگذاريد حرف امام به زمين بماند. همين. حدود يك ماه روزه قرض دارم تا برايم بگيريد و برايم از همگي حلالي بخواهيد.

والسلام

كوچكترين سرباز امام زمان(عج)

احمدرضا احدي

شهيد احمدرضا احدي (نفر سمت چپ) - نفر اول كنكور تجربي سال 1364

http://fupload.ir/images/tlxlhyth5c84qsr3jeey.jpg

kavirdell59
1392/06/20, 11:35
در حیاط یکی از خانه های هویزه طفـــل چند ماهـــه ای در گهـــواره

بود و گــریه می کرد !

جنازه ی مــادر و خواهــر کوچکش بر اثر انفــجار گلوله ی خمپاره

در گوشه حیاط افتاده بــود !

دو نظامی بعثـــی وارد حیاط خانه شدنــد !

یکی از نظامیان سر نیــزه اش را روی اسلحــه اش وصل کرد و

نوک ســر نیزه را به لــب های طــفل نزدیک کرد !

طفــل معصــوم، به محض اینکه لبهــایش نــوک ســر نیزه را

لمــس کرد شــروع به مــکیدن کرد !

طــفل از گرسنگــی آن قدر نــوک ســرنیزه را به جای پستان های

مادرش مــکید تا لــب هایش خراشیدگــی پیدا کرد !

لــب هایش خــون آلــود شد و خــون خودش را به جای شیر مــادر

از گرسنگــی می خــورد تا . . . /


•• منبع کتاب پایــی که جا مــاند ••

http://fupload.ir/images/err2qqe5xouvrg7tnz.jpg

---------- Post added at ۱۰:۳۵ ---------- Previous post was at ۱۰:۲۲ ----------

ای شقایقهای آتش گرفته، دل خونین ما شقایقی است که

داغ شهادت شما را در خود دارد؛

آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟
سید شهیدان اهل قلم ،سید مرتضی آوینی
..............
نثار روح پاک همه شهدا ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

http://fupload.ir/images/nmf9nt47b8hl36d68ct8.jpg

kavirdell59
1392/06/21, 16:32
صدام را نباید اعدام می کردید !
باید او را به حلبچه می بردید
و می گذاشتید نفس‌های عمیق بکشد.
نفس‌هایی عمیق،
عمیق،
نفس‌هایی به عمقِ
گورهای دسته‌ جمعی کردستان...


صدام را نباید اعدام می کردید !
باید او را به شلمچه می بردید
و می گفتید آن‌قدر گریه کند
تا نخل‌های سوخته‌ ی خوزستان
دوباره سبز شوند...


صدام را نباید اعدام می کردید!
باید او را به مادرانی می سپردید
که هنوز
با هر صدای زنگی گمان می‌کنند
فرزندانِ مفقودشان
به خانه برگشته‌اند...


× عکس : بمباران شیمیائی حلبچه ×

http://fupload.ir/images/p37hm124tyi4u26jcf26.jpg

---------- Post added at ۱۵:۳۲ ---------- Previous post was at ۱۵:۳۱ ----------


صادق به آقا مرتضی گفت:

باب شهادت هم دیگر بسته شد ...

جنگ تمام شده بود آقای آوینی ولی جواب داد: این‌طور نیست، شهادت یک لباس تک‌سایز است. هر وقت و هر زمان اندازه‌ات را به لباس شهادت رساندی، هر جا که باشی با شهادت از دنیا می‌روی

صادق گنجی را چندماه بعد وهابیون توی لاهور ترور کردند. رایزن فرهنگی ایران بود ؛

یک‌سال بعد هم آقا مرتضی پر کشید ...

http://fupload.ir/images/iln66ig64tfdky27z8pj.jpg

kavirdell59
1392/06/22, 10:37
http://fupload.ir/images/ws2eeb203gvr5bitf4m.jpg


زمانی که در قرارگاه رعد بودیم بنابر ضرورت های پروازی و موقعیت های ویژه جنگی تیمسار بابایی دستور دادند تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود،

ولی خود جناب بابایی با توجه به اینکه بیشترین پروازهای جنگی را انجام می دادند از غذای مخصوص خلبانان استفاده نمی کردند و همان غذای معمولی را می خوردند.


در پاسخ به اعتراض ما در مورد این که گفته بودیم چرا شما از غذای خلبانان استفاده نمی کنید، گفتند :


-یک فرمانده باید حتما از غذایی که همگان استفاده می کنند بخورد تا آن سربازی که در خط مقدم است نگوید غذای من با فرمانده ام فرق دارد.


«سرهنگ خلیل صراف»

---------- Post added at ۰۹:۳۷ ---------- Previous post was at ۰۹:۳۵ ----------

http://fupload.ir/images/9dn5mhcyn6gieef6szi7.jpg

مـن از خـدای قـادر متعـال خـواسـتارم کـه در شـهادتـم و لحـظه ای کـه جانـم خلاص مـی شــود، مشـتهایـم گـره شـده باقـی بمـاند، تـا خـدای نکـرده نگویـند کـه کـورکورانـه و بـدون بصیـرت و شنـاخـت رفـت و شـهیـد شـد...

«شهید غلامرضا مصر»


شادی روح شهدای اسلام صلوات

kavirdell59
1392/06/23, 12:29
http://fupload.ir/images/trox2mhrq9s9i5otcskm.jpg

از مادر جاویدالاثری خواستند حس و حالش در این مدت رو بگوید
او گفت :

اگر بچه خودتان یک ساعت دیر بیاید چه حالی به‌ شما دست می‌دهد؟
من 30 سال است همان احوال را دارم.

---------- Post added at ۱۱:۲۹ ---------- Previous post was at ۱۱:۲۸ ----------

http://fupload.ir/images/n5b92mywfmhuz0ej18.jpg

قسمتی از دلنوشته محمد علی رجایی فرزند جانباز شهید حسن رجایی /



دیشب بابام رو زیر بارون رحمت خدا شستیم. توی کفنی که خودش آیه هاش رو نوشته بود پیچیدیم. تربت گذاشتیم براش. توی پرچم گنبد امام حسین پیچیدیم. چفیه و پلاکش رو گذاشتیم. کاشی های حرم ابالفضل رو کنار سرش گذاشتیم. قران همیشگی‌اش رو روی سینه اش؛ و تا صبح نشستیم به حال بدبخت خودمون زار زدیم. زار زدیم که دیگه بابا نداریم .. که دیگه نیست .. که رقیه چجوری سر باباش رو دید و جون داد و ما همینجوری نشستیم نیگاش میکنیم که وسط اتاق خوابیده ..

برا بابام روضه بخونین .. روضه دوست داشت .. سینه زنی و هیئت دوست داشت ولی نمیتونست بره. نمیتونست بره و تو خونه تنها میشست تو اتاقش سینه میزد واسه اربابش ..

الان باید افطار سی و چهارمش رو میکرد اما مهمون عشقشه .. میدونم که مهمون عشقشه .. من قرصای بابامو میدادم.. من لیوان آب رو وقتی حالش بد بود ذره ذره میریختم تو دهنش. من قدم به قدم کنار بابام راه میرفتم وقتی حالش خوب بود. من ویلچیر بابام رو میبردم اینور اونور.


بابام منو سینما نبرد ولی من بردمش آژانس شیشه ایی رو دید. نیم ساعت بعد از فیلم مونده بود تو سالن گریه میکرد. مسئول سالن اول شاکی شد ولی بعدش سانسا رو جا به جا کرد حتی. من بابام رو می بردم اینور و اونور ..من دکمه های لباس بابام رو میبستم .. من میبردمش تا توی دستشویی . من ریشاش رو میزدم .. تشنج میکرد من دست میذاشتم رو پیشونیش که نخوره تو دیوار. زمین که میخورد من جمعش می کردم.


من و مامانم و داداشم ؛بابام رو یه روز هم به کسی نسپردیم. یه روز نذاشتیمش جایی بمونه .. نذاشتیمش آسایشگاه. صدا می اومد تو خونه ی ما سه تایی پرت میشدیم سمت اتاق بابام. بابام عاشق حرف زدن بود. نمی تونست که بره بیرون هی؛ هرکی می اومد میگرفتش به حرف. دیگه هیشکی نمی اومد .. بابام میخواست هی حرف بزنه هی حرف بشنوه .. من میرفتم سه جهار ساعت میشستم هی حرف میساختم از بیرون میگفتم از در وو دیوار میگفتم آسمون ریسمون میکردم .. من بابام رو دست هیشکی ندادم ...


بابام واستاده که تشنج میکرد بغلش میکردم تو سینه ام .از بس قرص خورده بود سنگین شده بود وزنش. می چسبوندمش به سینه ام که نگهش دارم هی می گفت محمدعلی زانوت! محمدعلی زانوت !


حالا من رفتم بابام رو گذاشتم تو خاک ..دستم دیگه خالیه .. دیگه دست بابام رو نمیگیرم راه ببرم . اون داره پرواز میکنه و من بدبخت رو زمین باید برم .. دیگه منتظرش نمیشم واسه یه دونه پله ..

kavirdell59
1392/06/24, 15:35
سرگرد شهید کوچک ابول زاده

http://fupload.ir/images/awnkeg4ilphnonmmggi.jpg


استان آذربایجان غربی

سرگرد شهید کوچک ابول زاده ارتفاعات بایدوست سرپل دوم گروهک پژاک محل درگیری بود ، ما اونجا یک برجک درست کردیم ، تابستان مشکل حل شد ، اما زمستان سرد بود ،
برجک رو با چند برجک همجوار خالی کردیم آمدیم عقب . وقتی بهار می شد تا خرداد ماه جاده ها به سختی باز می شد در اون سال چون ما کارمون در تابستان خوب بود ،
خواستیم مقداری زودتر بریم برای پاکسازی ، می دونستیم مسیرهایی که تخلیه کردیم بمب گذاری میشه ، تأکید هم کردیم ،
شهید ابول زاده به عنوان فرمانده گروهان ترگه ور ، خودش آموزش دیده در این رابطه بود و در عملیات پاک سازی شرکت کرد . در تاریخ ۱۳۸۸/۰۲/۱۴ شروع کردیم بازگشایی مسیر از اربیلان .
شهید ابول زاده نرسیده به خود برجک ، اولین مین رو خنثی می کنه ، اونجا دستاش و می بره بالا و دعا می کنه که اتفاقی برای بچه ها نیفتاده ، معمولاً می دونستیم که حتماً داخل برجک تله گذاری هست ، میره داخل پایگاه و نمیذاره کس دیگری بره داخل ،
در ورودی پایگاه رو کنترل می کنه میره داخل ، داخل برجک تله گذاری شده بود تا می خواد در و باز کنه ، گروه تروریستی ریموت رو می زنن و ابول زاده ۸دقیقه بعد از خنثی کردن مین اولی شهید میشه . اما بچه ها بلافاصله رفتن داخل برجک و اونجا را تصرف کردن .



"گزیده ای از صحبت های سردار کرمی فرمانده انتظامی سابق استان آذربایجان غربی"

شهید ابول زاده در تاریخ ۱۳۴۲/۰۹/۰۶در روستای اصالو ۲۵ کیلومتری شرق ارومیه به دنیا آمد
. دوره ابتدایی را در مدرسه خلیل مهر ده همان قریه و دوره راهنمایی را در قریه تولاتپه در ۱۰کیلومتری آن روستا به پایان رساند .
از دوران جوانی آرزوی ژاندارم شدن را در سر می پروراند و از آنجایی که به دلیل مشکلات زندگی قادر به ادامه تحصیل نبود وارد ژاندارمری شد ، در همانجا ادامه تحصیل داد و به درجه افسری نایل شد . خدمات ارزنده ای را در طول ۳۰سال خدمت خود در جایگاه های مختلفی در راستای حفظ نظم ، امنیت و آرامش هموطنانش ارائه نمود .
تا جایی که فرزندانش او را به جای کانون گرم خانواده فقط در مناطق عملیاتی از شرق تا غرب کشور به خاطر می آوردند .

وی در سال ۱۳۶۲ با سعیده خبازی ازدواج کرد و فرزندانی با نام های سعید ۲۷ساله ، حامد ۲۵ساله و هاله ۲۲ساله از او به یادگار ماندند .
هاله می گوید : "پدرم بیشتر مال مردم بود تا مال ما ، همیشه با مادرم تنها بودیم ، درسته مادرم سعی می کرد ، جای خالی پدرم رو پر کنه ولی هر کس جای خودش و داره ،
اما هیچوقت سرزنشش نمی کنم ، چون پدری بود که هم وجودش برای ما افتخار بود هم رفتنش ، سرمون بالاست ، پدرمون شهیده ".


همه از شهید ابول زاده به عنوان مردی بزرگ یاد می کنند ، مردی که مردمدار بود ، پای درد و دل مردم می نشست ، مشکلاتشان را حل می کرد و حفظ شرف و آبروی مردم از اصول ارزشی او در انجام ماموریت هایش بود .

همسرش مهربانانه و عاشقانه بر سر مزار او اشک می ریزد و آرام با او به نجوا می نشیند :

درد دل من ، کوچک گل خونه من ، کوچک

قلب من ، تاج سرم ، چراغ خونم ، درد دلم ، گل خونه من ، کوچک .

kavirdell59
1392/06/25, 11:11
وصیت نامه شهید محمد رحیم مسعودی

http://fupload.ir/images/52bphnmxq7wa7cikd67u.jpg


خداوندا ، خدایا بارالها ، ایزدا ، پروردگارا با قلبی مالامال از عشق بتو و عشق به احکام انسان ساز تو بر آنم که همواره با یاد تو و به امید یاری تو مجری باخلاص احکام تو باشم.

بسم رب الشهداء


راضیم که مرا با زنجیر آهنین سخت ببندند و در میان کوه و دشت بر سنگ و خاک بکشانند ولی هرگز راضی نیستم از کردار من آزرده و خاطری پریشان گردد.


((از سخنان حضرت علی علیه السلام))


ملتی که شهادت را سعادت میداند پیروز است.


((امام خمینی))


خداوندا ، خدایا بارالها ، ایزدا ، پروردگارا با قلبی مالامال از عشق بتو و عشق به احکام انسان ساز تو بر آنم که همواره با یاد تو و به امید یاری تو مجری باخلاص احکام تو باشم. اینک بار دیگر نیز که لبیک به ندای پاک و بلندت را وجهه همت قرار داده ام و در پی تحقق یکی دیگر از فرامینت یعنی مبارزه با کافران و استقرار حاکمین الله در جهان بر آمده ام از تو می خواهم در این راه مرا یاری کنی تا آنکه بر اساس خواست تو و در مسیر قوانین و سنن تو گام نهم و این مسئولیت خطیری که بر دوش من سنگینی میکند بمقصد برسانم. برادران و خواهران عزیز ، ما مسلمانان که در مسیر الله حرکت می کنیم اکنون در حال مبارزه با کافران و مخالفان اسلام و قرآن روبرو هستیم فرد فرد ما وظیفه داریم که در این نبرد شرکت کنیم اگر شرکت نکنیم مسئولیم. اگر در خط اول جبهه نبودیم در پشت جبهه تبلیغات مذهبی داشته باشیم. اسلام و قرآن را به مردم بشناسانیم اگر در خط اول جبهه هستیم حسین گونه و ابراهیم وار مبارزه کنیم و به رهبری و فرماندهی امام خمینی کافران بعثی و مزدوران آمریکایی را یکی پس از دیگری نابود کنیم و پرچم لا اله الا الله را در سراسر جهان به احتزاز در آوریم و به آمریکای مزدور و شوروی و اعمال خارجی و داخلی ایشان ثابت خواهیم کرد که حاکمیت مخصوص الله است و تنها الله باید بر مردم حکومت کند نه شخص ، و قانون هم باید قانون الهی یعنی قرآن باشد. برادران و خواهران عزیز، من در راه هدفم که استقرار حاکمیت الله در جهان و برای حفظ امانتی که مسئولیتی به گردن یکایک ما مسلمانان است یعنی پاسداری از اسلام و قرآن و وطن و ناموس میجنگیم.


الهی


هر کس که تورا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند


دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هردو جهان را چه کند



درود فراوان به رهبر انقلاب اسلامی ایران و درود به امت شهید پرور ایران و درود به رزمندگانی که در جبهه های حق علیه باطل در حال نبرد میباشند.


سلامتی امام عزیزمان و برادران و خواهران مسلمان هموطنم را در پیشگاه ایزد یکتا و تعالی خواهانم.



به امید پیروزی هرچه زود تر لشگر اسلام بر لشگر کفار صدام آمریکایی.



برادر حقیرتان شهید محمد رحیم مسعودی


والسلام علیکم و رحمت اله و برکاته

http://fupload.ir/images/jlogxj961qvqirzwh255.png


http://fupload.ir/images/jjffbt9eahe35ou32dp.png

kavirdell59
1392/06/26, 11:43
وصيت نامه شهيد ابراهیم دهقانی

http://fupload.ir/images/gjspgwwnyjoag2ko9jhl.jpg

باز ذنوب و معاصی من مفلوک قوی و مستحکم بسته شده است پس بگشای خدایا که گشاینده تویی .

بسم الله الرحمن الرحیم

ان الله اشتری المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم اجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون وعدا علیه حقا فی التوراه و الانجیل والقران و من اوفی بعهده من الله فاستبشر ببیعکم الذی بایعتم به و ذلک هواالفوز العظیم.(سوره توبه آیه 11)
خدا جان و مال و اهل ایمان را به بهای بهشت خریداری کرده انها در راه خدا جهاد می­کنند که دشمنان دین را بقتل برسانند و یا خود کشته شوند این وعده حقی است ازخداوند و عهدیست که در تورات و انجیل و قران یاد فرموده و از خدا با وفاترکیست؟ ای اهل ایمان شما بخود در این معامله بشارت دهید که این معامله به خدا حقیقت سعادت و فیروزی بزرگی است.

پروردگارا نمی­دانم مرا خواهی بخشید یا نه ولی واقف بر رحمت و عطوفت و مهربانی تو هستم و میدانم که وسعت رحمتت از وسعت دریاها و اقیانوس­ها متلاطم بیشتر و امواج ربوبیت تو از قعر و عمق بحار طویلتر است.

باز ذنوب و معاصی من مفلوک قوی و مستحکم بسته شده است پس بگشای خدایا که گشاینده تویی .الها شرمنده­ام ازاینکه اعمالم شایسته نیست و با کوله باری از گناه بسوی تو می­آیم ولی از تو می­خواهم اکنون که از همه چیز وارسته و تنها به تو وابسته­ام گامهایم را استوار داری و عزمم را راسخ و اراده­ام را آهنین و به من نیرودهی تا پاهایم را چون میخ به زمین بکویم و دندانهایی را از خشم بفشام و آنچنان ملحدان را از دم تیغ بگذرانم که شاید لیاقت بندگی و اطاعت تو را بیابم.اکنون که دیگر زندگی­ برایم معنا و مفهومی ندارد و اوهام و افکار تنها پرتوی از عالم ماوراء مادیات و بعدی از ابعاد عالم فوق است. دیگر نمیخواهم حتی درباره ان کلامی بنگارم یا بگویم و سعی خواهم نمود از زندگی و حیات حرفی به میان نیاورم.پدر و مادر و برادر و خواهران عزیزم از شما می­خواهم که اگر لب­های تشنه­ام از دریای رحمت الهی سیراب شد علاوه بر اینکه خودتان مرا حلال کنید حلیت مرا از دیگران نیز بطلبید.

گرمرد رهی میان خون باید رفت وز پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به ره درنه و هیچ نپرس خود را بگویدت که چون باید رفت

13بهمن 1361

kavirdell59
1392/06/27, 16:50
وصیتنامه شهید محمد غفاری

http://fupload.ir/images/cwup7jq3dn4vcft9laiw.jpg

وصیتم پیامی است به امت و ملتی که نایب بقیه ا...(عج) آنان را ملت معجزه آسای قرآن می نامد، بر خلقی است که مشتاقانه و جانانه از جان و مال خویش در راه خدای میگذرند
بسم الله الرحمن الرحیم

با عرض سلام و درود بر امام عزیز حضرت آیت ا... خامنه ای و بر شما عزیزان و شهداء و خانواده شهداء

الذین آمنوا یقاتلون فی سبیل ا... و الذین کفروا یقاتلون فی سبیل الطاغوت فقاتلو اولیاء الشیطان ان کید الشیطان کان ضعیفا.

(آنها که اهل ایمان در راه خدا، و کافران در راه طاغوت جهاد می کنند)

پس شما با یاران شیطان پیکار کنید و از آنها نهراسید زیرا مکر شیطان همانند قدرتش سست و ضعیف است. سوره نساء آیه 76.

وصیتم پیامی است به امت و ملتی که نایب بقیه ا...(عج) آنان را ملت معجزه آسای قرآن می نامد، بر خلقی است که مشتاقانه و جانانه از جان و مال خویش در راه خدای میگذرند
بر عزیزانی که عزیز پرور هستند و فرزندان گرامی خویش را به جهت آزادی و استقلال و اقتدار کشور اسلامی و انقلاب فدا می نمایند مردمی است که ایثار گرند و اهداء می نمایند هرآنچه در توان دارند و به شما که اکنون به وصیتم گوش فرا میدهید میباشد سخنم چنین خلاصه می شود
که راه ما چیزی جزء پیروی از ولایت فقیه به حق نیست و چشم و گوش به فرمان ولایت فقیه باشید و پشتیبانی از آن کنیدو گفته های مقام عظمای ولایت حضرت آیت ا... خامنه ای عزیز را با جان و دل گوش کنید و به آن عمل کنید که اگر در این راه قرار بگیرید
و به حمد خدا سعادتمند و رو سفید خواهید بود و از تمامی ملت و مسئولین عزیز و بزرگوار می خواهم که در هر پستی و مقامی هستند حداکثر تلاش و سعی خود را برای پیشرفت این انقلاب و میهن عزیز انجام دهند و هرگز در کشور امام زمانی اجازه خطا و کج روی به منافقین و احزاب و گروه های بی ولایت را ندهند تا چراغ سبزی برای دشمنان داخلی و خارجی ما شود.
از پدر و مادر عزیز و گرامی طلب بخشش می کنم هرچند که آنها را در این دوران بسیار اذیت کردم و از برادرم و خواهرم خواستار پیروی از راه ولایت و اهل بیت می باشم و همسر گرامی و بزارگوار مرا ببخش و حلال کن که در این مدت کم مایه آرامش شما نبودم و از همه برادران و خواهران و دوستان عزیز طلب حلالیت می کنم. بدانید امروز جسد خون آلودمان را که به خاک می سپارید فدای راهمان شده است
و گرچه جسمم راحت آرمیده است روح من از شما گریه و شیون نمیخواهد. انتظارم چنین است که سلاح به زمین افتاده ام را بردارید و همیشه از ولایت فقیه و کشور انقلاب اسلامی علیه باطل دفاع کنید و من خدای را شکر میکنم که مرا شامل آیه شریفه 207 سوره بقره نمود
(ترجمه آیه207: و بعضی از مردم از جان خود در راه رضای خدا درگذرند و خدا با چنین بندگان رئوف و مهربان است ) دوستانم، من سلام شما را به شهداء خواهم رساند،
و از ایثار و خود گذشتگی شماها برای آنها سخن خواهم گفت و به آنها میگویم که شما تعهد کرده اید، تا آخر قطره های خون خود چکیده بر سنگ فرش بیابان های حق علیه باطل است پیروی از اسلام و ولایت را ادامه خواهید داد. والسلام علیکم

یا سیدالشهداء (ع) قسم به مادر پهلو شکسته ات، من پاسدار را که متعلق به تو هستم طوری وارد قیامت کن که مایه شرمندگی شما نشوم.

بار الها از تقصیرات من بگذر و مرا عفو کن و پاکیزه بپذیر.

محمد غفاری

شهید محمد غفاری
نام پدر : حسین
تاریخ تولد :1363.10.30
تاریخ شهادت : 1390.6.13
محل شهادت : کردستان ، سردشت ، تپه جاسوسان
عملیات شهدای کرد:
رمز عملیات: یا علی ابن ابیطالب (ع)
هدف عملیات: پاکسازی منطقه ی کردستان(سردشت) از گروهک تروریستی پژاک
منطقه ی عملیاتی: سردشت (تپۀ جاسوسان)
تاریخ شروع: 13/06/90- 4 بامداد
نیروی عمل کننده: یگان زمینی نیروهای ویژه ی سپاه پاسداران و قرارگاه حمزه

kavirdell59
1392/06/28, 10:59
http://fupload.ir/images/lwh80qxtd55a0oez25.jpg

آن نیرویی که نماز اول وقتش را نمی‌خواند خوب هم نمی‌تواند بجنگد.

(شهید حسن باقری)

kavirdell59
1392/06/29, 11:40
http://fupload.ir/images/o9pcj6syq1lpm9cg6jo.jpg

شهید ادهم

در مورخ ۲۹/۱۱/۱۳۶۵ در روستای بیگرضایی از توابع استان کرمانشاه طلوع کرد
تحصیلات ابتدایی و راهنمایی خود را در زادگاهش باتمام رسانید.و تحصیلات دبیرستان خود را در رشته کامپیوتر در هنرستان فنی و حرفه ای شهید چمران اسلام آبادغرب با رتبه عالی گذراند ویکسال بعد در دانشکده فنی مهندسی ایلام در رشته نرم افزار پذیرفته شد
ودر طول دوران تحصیل به عنوان دانشجوی نمونه معرفی و این دوران را نیز با رتبه عالی باتمام رسانید و پس از پایان تحصیل وارد خدمت مقدس سربازی شد و پس از گذاراندن دوره آموزشی در پادگان شهداء کرمانشاه به پادگان شهید همت روانسر منتقل شد
که این زمان مقارن بود با حمله گروهک منافق پزاک به پلیس راه روانسر و به شهادت رساندن عده ای از هموطنان عزیزمان.
شهید ادهم در آن زمان ارتباط مستقیم با جنایت این منافقین داشت و این باعث تحولی در وجودشان گشت که در حین خدمت مقدس سربازی به استخدام نیروی انتظامی در رسته فناوری اطلاعات درامد و پس از گذراندن آموزشهای ویزه به هنگ مرزی بانه در استان کردستان منتقل شد
و در دوران خدمت خود به صورت صادقانه و به نحو احسن انجام وظیفه نمود و پس از چندی به سمت فرمانده یکی از پاسگاههای مرزی منصوب شد
تا اینکه در مورخ ۱۵/۶/۱۳۹۰ در پی تماس بیسیمی مبنی بر درگیری پاسگاه مجاور با گروهک منافق پژاک و به شهادت رساندن یکی ازهمکارانش از محل پست خود به سمت محل درگیری حرکت می کند و پس از برخورد با منافقین و درگیری مسلحانه با آنها از ناحیه سر مورد اصابت گلوله تک تیر انداز قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت نایل آمد و به عرشیان پیوست
و در گلزار شهدای اسلام آباد غرب در جوار مزار دایی شهیدش ستواندوم شهید امیر ایازی به خاک سپرده شد روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

http://fupload.ir/images/vw17tkz1x9c97ongqeg7.jpg

http://fupload.ir/images/uu2er43nquidm7cj751t.jpg

kavirdell59
1392/06/30, 15:42
وصیت نامه شهید علی طلعتی

http://fupload.ir/images/2a3qopy7nc4wg7fpadm.jpg

اینجانب علی طلعتی فرزند محمد جعفر طلعتی ساکن دهستان مرکزی اشکنان چون عزم سفر به سوی جبهه های نبرد حق علیه باطل دارم مصلحت را دراین می بینم که سخنی چند داشته باشم با امت حزب ا… ایران بویژه امت شهید پرور اشکنان.

بسم الله الرحمن الرحیم

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون

گمان مبرید آنهایی که در راه خدا کشته می شوند مرده اند بلکه زنده هستند و نزد خدای خویش روزی می گیرند.

با سلام و درود فراوان به امام زمان (عج) و سلام بر امام امت این اسطوره تقوا و مقاومت و سلام بر سرور شهیدان حسین (ع) و سلام بر تمامی شهدای به خون خفته صدر اسلام تا کنون بخصوص شهیدان جنگ تحمیلی،
اینجانب علی طلعتی فرزند محمد جعفر طلعتی ساکن دهستان مرکزی اشکنان چون عزم سفر به سوی جبهه های نبرد حق علیه باطل دارم مصلحت را دراین می بینم که سخنی چند داشته باشم با امت حزب ا… ایران بویژه امت شهید پرور اشکنان. قبل از هر چیز خدای را سپاسگذارم که به من توفیق خدمت نمودن به اسلام آن هم جهاد با کافران به من عطا نمود آری این دنیای بی وفا که به گفته مولا علی (ع) بی ارزش است و فقط زرق و برگ آن انسانها را به طرف خود می کشد من در این موقعیت حساس و سرنوشت ساز این دنیا را طلاق می دهم و بسوی شهدا می روم و با رزمندگان همدوش و به سوی کربلای معلا رهسپار می گردم پیامم به امت حزب ا… ایران بخصوص امت شهید پرور اشکنان این است
که امروز وقت امتحان است و باید این امتحان بزرگ الهی را پشت سر گذاشت، مبادا حسین زمانتان ، پیر جماران را تنها بگذارید گوش به فرمان او باشید و به طرف میادین نبرد رهسپار گردید . دنباله رو خون شهیدان باشید و بدانید که مسئولیت بزرگی بر گردن شما دارند . امروز دگر بار عاشقان عزم سفر می کنند و دل بر خدا می بندند و در معراج خونین به نماز می ایستند
و در نماز با معشوق عاشقانه سخن می گویند . مردم حزب ا… و شهید پرور اشکنان گر چه من دورانی از عمر کوتاهم را در زندان سپری کردم ولی چهره ام دگرگون شد و سینه ام مالامال عشق به خدا . پدر و مادر و برادران و خواهران که در ایام زندگی من رنج بسیار کشیدید و سختیها تحمل کردید و باید به بزرگی خودتان مرا ببخشید و حلال کنید که من نتوانستم که لا اقل شمه ای از زحمات شما بخصوص مادر پیرم را جبران کنم ، امیدوارم فردای قیامت بتوانم از شما قدردانی نمایم.

http://fupload.ir/images/t7z6ezlbxg0b2479afiv.jpg
پدر عزیز و مادر پیرم و خواهر و برادرانم برای من خودتان را افسرده و ناراحت نکنید و به یاد مصیبتها و دوران پر ماجرای کربلا و بیاد حسین (ع) این بزرگ مرد تاریخ گریه کنید.
که با لب تشنه سر از بدنش جدا کردند مادر و خواهرانم زینب وار باشید و صابر که خداوند با صبرکنندگان است و بدانید که این دنیا جای ماندن نیست و همه باید از اینجا بروند و بسوی آخرت هجرت نمایند.

پدر و مادر و برادر و خواهرانم چنانچه کسانی بودند که برای من حرفی زدند و چیزی گفتند به آنها چیزی نگویید و بگذارید هر چه می خواهند بگویند چون من راضی نیستم کسی از من ناراحت شود . من شهادت و مرگ سرخ و جان دادن در راه خدا را با آغوش باز پذیرفته ام و برای من نعمتی است که در آخرت از آن بهرمند خواهم شد . آنهایی که تا به حال به جبهه نیامده اند
برخیزند و به این دانشگاه بزرگ الهی رهسپار گردند و خدا را ، مومنان خدا را در جبهه با چشم دل ببینم از خواب غفلت به در آیید که ناگهان پشیمان خواهید شد. بیایید به میدان نبرد و چون علی (ع) و حسین(ع) پیکار کنید و یزیدان را به زباله دان تاریخ بسپارید
. که اسلام و منافع مسلمین در خطر است از نماز دست برندارید و سنگر های عبادی سیاسی نماز جمعه را پر کنید و از اختلافات و دو دستگی دور شوید و قدر یکدیگر را بدانید که این دنیا به شما وفا نخواهد کرد . مرا در گلزار شهدا اشکنان در کنار و نزدیکی قبر شهید عزیز عیسی طلعتی دفن نمایید . از کسانی که در مراسم تشییع جنازه و سومین روز و هفتمین روز و چهلمین روز من شرکت می کنند کمال تشکر و قدردانی را دارم .

والسلام

ارادتمند یک یک شما

علی طلعتی

درباره شهید

شهيد علي طلعتي
تاريخ تولد :19/12/1345
نام پدر :محمد
تاریخ شهادت : 6/3/1367
محل تولد :فارس /اشكنان /
طول مدت حیات :22
محل شهادت :فاو


علي در روز نوزدهم اسفندماه سال 1345 در شهر اشکنان در خانواده‌اي عاشق اهل‌بيت عصمت و طهارت تولد يافت. فضاي مذهبي شهر و حضور در مجالس ديني سبب پايبندي وي به شعاير اسلامي شد. در جريان پيروزي انقلاب به صفوف متّحد مردم پيوست و در خلع‌سلاح پاسگاه ژاندارمري محل فعالانه شرکت کرد. تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در زادگاهش ادامه داد. در جنگ تحميلي عراق عليه ايران، شهادت مظلومانه‌ي پسر عمويش "عيسي طلعتي"، او را بسيار متأثر کرد.
اندکي بعد به خدمت مقدس سربازي رفت و در حالي که برادرش در جبهه شلمچه مشغول پيکار با دشمن بود، او نيز در فاو به جنگ با دشمن پرداخت. سرانجام پس از حماسه آفريني هاي فراوان، بر اثر بمباران شيميايي دشمن، در فاو در تاريخ 6/3/1367 در سن 22 سالگي شربت شهادت نوشيد و به جمع شهيدان پيوست.


پیکر مطهر این شهید تاکنون به عنوان جاویدوالاثر به شمار می آمد. بدن پاک او که در زمان شهادتش 22 ساله بوده، پس از گذشت 25 سال از شهادتش با تلاش گروه های تفحص در منطقه فاو (عراق)مورد شناسایی قرار گرفته است.



پدر این شهید سال‌ها پیش دارفانی را وداع گفت، اما انگار چشمان مادر رنج کشیده اش حاضر نبود بدون دیدن حداقل خبر یا آثاری از جوانش بسته شود. امروز این انتظار 25 ساله به پایان و قهرمان فاو، به آغوش خانواده اش بازگشته است.

سرهنگ محمد زایری نژاد فرماندهی ناحیه مقاومت بسیج سپاه لامرد گفت: پیکر پاک شهید علی طلعتی هم اکنون در معراج الشهدای تهران است که عصر پنجشنبه وارد شیراز می‌شود و پس از عبور و استقبال در شهرستانهای مختلف استان، عصر روز شنبه وارد اشکنان می‌شود. و پس از آن شب یکشنبه 6 مهرماه1392 مراسم وداع با شهید با مداحی "حاج مجتبی رمضانی" در اشکنان برگزار و صبح روز یکشنبه 7 مهرماه نیز پیکر پاک شهید بر دستان مردم شهیدپرور اشکنان تشییع و در گلزار شهدای اشکنان به خاک سپرده می شود

kavirdell59
1392/06/31, 11:13
وصیت نامه شهید عنایت الله بازگیر

http://fupload.ir/images/mw7jgikglczkehdx0v2s.jpg

هيچ هدف و مقصودي از رفتن به جبهه جز انجام وظيفه شرعي و كسب رضايت الهي نتوانسته محرك من باشد و بايد عرض كنم كه سعي كرده ام كه فقط وفقط براي رضاي خدا خشنودي او و اطاعت امر او به جبهه بروم و هيچ نيرو و عامل ديگري را در اين رابطه حتي براي يك مرتبه هم كه شده در آن راه ندهم.

اولین وصیت نامه سردار دلاور فاتح فاو شهید عنایت الله بازگیر

ان الذين آمنوا و هاجروا في سبيل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله و اولئك هم الفائزون. بدرستيكه آنان كه ايمان آوردند و هجرت گزيدند
و در راه خدا جهاد كردند والاترين مقام در نزد خدا دارند آنها هستند رستگار.
وصيت نامه ام را با نام خدا و با درود بر آقا مهدي (معشوق) جهان اسلام و فرمانده اصلي كل قوه (جهان) آغاز مي كنم
خدا اي آفريدگار جهان آنچه دارم،
آنچه در توان دارم بسيار ناچيز است كه بتوانم شكر نعمت تو را بكنم
. خدايا تو شاهد باش كه جز براي رضاي تو قدم نگذاردم.. خدایا هيچ چيز در اين دنيا ندارم مگر جانم كه در مقابل نعمتهاي بيكران تو بسيار ناقابل است. خدایا به سوي تو مي آيم مرا بپذير خدا

اما بعد فرمانده من مهدي جان من:

مهدي جان : من آمده ام در دانشگاهي كه پدربزرگ تو حسين معلم آن دانشگاه است. مهدي به اميد ديدار تو مي آيم. تو در پيشگاه خدا عزيزی براي من طلب آمرزش كن به اميد رضايت تو فرمانده و آقاي من

وصيتم به پدر و مادر مهربانم،

شما سالها زحمت كشيديد تا مرا به اينجا رسانديد شما حق بسيار بزرگي كه جبران ناپذير است به گردن من داريد همانطور كه امام صادق مي فرمايد: تا كسي حق پدر و مادر را ادا نكند نمي تواند حق خدا را ادا كند پس شمائيد كه مي توانيد
مرا حلال كنيد وگرنه حق شما برگردن من بسيار بزرگ است
چه كنم؟ كه امتحان خدا پيش آمده و نمي توانم حق شما را ادا كنم

پدر و مادرعزیزم :

همان طور كه شما هر روز شاهد یدكه دشمن خدا در مناطق و در جهان چگونه بر عليه اسلام و جمهوري اسلامي توطئه مي كنند پس اگر من و امثال من خون خود را فداي اسلام نكنند پس چه كسي و چه چيزي اسلام را نگهداري مي كند؟

براي شما بگويم به خدا قسم اگر خون اين شهدا نبودند الان مسئله اي به نام جمهوري اسلامي در جهان وجود نداشت و شايد اسلام هم وجود نداشت پس شما بايد خدا را شكر كنيد كه آنچه خدا به شمادادپس از زحمات بسيار باز پس گرفت. شما بايد فرزندان ديگرخود را هم بسازيد و آماده كنيدوبراي رضاي خدا و اسلام فدا كنيد
. همانطوري كه در قرآن آمده است.

ان الله اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون = خدا جان و مال و ايمان را به بهاي بهشت خريداري كرده آنها در راه خدا جهاد مي كنند كه دشمنان دين را بقتل برسانند و يا خود كشته شوند كه در هر حال خود پيروزهستند.

پدر و مادرم نكند خداي ناكرده اگر من شهيد شدم گريه كنيد چرا که شهید گریه ندارد و اگر زياد ناراحت شدید براي رضاي خدا در نيمه شب بيدار شويد و گريه كنيد البته براي رضاي خدا و دورماندن از آتش دوزخ.

پدر و مادر مهربانم و تمام اقوامان را وصيت ميكنم كه اگرخدا مرا صاحب سعادت قرار داد از پوشيدن لباس سياه خودداري

امام را دعا كنيد – امام را از ياد نبريد
وصيتم به خواهرانم- شما موظفيد كه حافظ خون شهيدان باشيد و در تربيت فرزندان خود مانند حضرت زهرا (س) بكوشيد و از فرمايشات امام امت اطاعت به تمام معنا نماييد.

وصيتم به برادران عزيزم:
چه كنم كه شما میبایست از دست من بهره اي مي برديد ولي مجالی نیست.

مردم شریف كهگيلويه و بويراحمد:
ضمن عرض سلام خدمت شماها برادران و خواهران عزیز
بهوش باشيد. بيدار باشيد كه منافقين این دشمنان اسلام و كساني كه از اسلام ضربه خوردند در كمين هستند تا شما كوچكترين سستي از خود نشان بدهيد و آن وقت است كه آنها با اسلام كار دارند و جمهوري اسلامي. پس زنده بودن مسلمان در صورت نبودن اسلام چه ارزشي دارد؟

در موقعيتي قرار داريم كه تمام جهان با هم متحد شده و براي سرنگوني نظام اسلامی پافشاري مي كنند. موقعيت بسيار حساس است. يك لحظه غفلت يك عمر پشيماني
در جايي قرار داريد كه هر روز يكي از بهترين فرزندان شما به شهادت مي رسد كم جايي نيست كه شما بر آن قرار داريد
پا گذاشتن روي زمين ايران عبادت است چرا که در هر كجاي ايران برويد مكان شهيد است و مقام شهيد و مقام شهيد بسيار بزرگ است و مسئوليت خون شهدا را برعهده گرفته ايد مسئوليت خون شهدا را حفظ كنيد مسئوليت گرفتن خون شهدا كار آساني نيست
اگر در قبال خون شهدا عمل نكنيد در آخرت جلوي شما را شهدا خواهند گرفت و شهدا در دنيا ناظر بر اعمال شما هستند
.به اميد بيداري از خواب غفلت
از شما التماس دعا براي رسيدن به آرزو دارم. والسلام

وصیت دوم شهید

بسم الله الرحمن الرحيم
پس از حمد و سپاس خدا و درود بي پايان به پيشگاه حضرت اشرف الانبياء محمد مصطفي(ص) و پس از گواهي به وحدانيت خدا و رسالت و امامت انبياء و ائمه عليهم السلام وگواهی به وجود مقدس يگانه منجي انسانها و اميد منتظران حضرت صاحب الامر مهدي صاحب الزمان (عج ، اكنون كه مجدداً عازم جبهه هستم و مي روم تا به حسين زمان خود لبيك بگويم، ميروم در دانشگاه حسين دانشگاه انسان ساز لازم است تذكراتي چند را به عنوان وصيت نامه بعرض برسانم.

هيچ هدف و مقصودي از رفتن به جبهه جز انجام وظيفه شرعي و كسب رضايت الهي نتوانسته محرك من باشد و بايد عرض كنم كه سعي كرده ام كه فقط وفقط براي رضاي خدا خشنودي او و اطاعت امر او به جبهه بروم و هيچ نيرو و عامل ديگري را در اين رابطه حتي براي يك مرتبه هم كه شده در آن راه ندهم.


من كوشيده ام كه حتي شهادت را كه خود كمال بزرگي است و آرزوي متقيان در طول تاريخ بوده هدف من قرار نگيرد و به نظر من در اين برهه از زمان ومكان كه اسلام شديداً به ياري و حمايت احتياج دارد و نداي هل من ناصر ينصرني حسيني هرچه رساتر بلند است در چنين موقعيتي نه تنها شهادت بلكه حتي فكر به شهادت نيز فرصت طلبي است.
پس من نه با عشق به شهادت و نه با هدف اينكه از زير بار مسئوليت شانه خالي كنم و نه به اين منظور كه به جبهه بروم و شهيد بشوم و از اين دنيا خلاص شوم و خود را از گرفتاري ها و بدبختيهاي آن آزاد كنم بلکه خدا خودش مي داند كه هميشه از او مي خواستم به من توفيق خدمت و اطاعت خالصانه و عبادت عطا بفرمايد و هرچه رنج و گرفتاري اين دنيا هست در صورتيكه انسان ساز و در جهت قرب به او و مايه تكامل و مسير الهي الله است و خلاصه هر رنج و زحمتي رضاي خداست از من دريغ نفرمايد كه بودن در اين دنيا و عبادت او و كشيدن رنج و درد در راه خدا بالاترين لذت را دارد البته از خدا مي خواهم كه مرگ شهادت در راه خودش قرار دهد، مرگم در بستر نباشند

آري همواره از خداي بزرگ مي خواستم كه در بستر نميرم بلكه كشته شوم و بخون خود بغلطم و حتي بسوزم و خاكستر شوم و از بين بروم تا بدنم حتي گوشه اي از اين دير فاني را اشغال نكند و با تمام وجود و با همه هستي و نيستي ام بسوي او پرگشايم. در هر صورت اگر از من جنازه اي باقي ماند مرا در كنار دوستان حسين و لبيك گويان او در قبرستان دهدشت بگذاريد.

لازم است چند جمله اي را در اين اواخر به عرضتان برسانم:

اينكه من براي هوي و هوس به جبهه نرفتم زيرا هوي و هوس جايش در دنياست و چيزي نيست كه با آمدن مسأله جان و زندگي همچنان بتوانند محركي باشد و لااقل براي من اينطور بود كه من جانم را بيشتر از اين دوست داشتم كه بخواهم در راه اميال و خواهشهاي نفساني از دست بدهم زيرا تا جاني نباشد ديگر هوي و هوسی در كار نيست.

پدر و مادر عزيزم! مستحضر هستيد كه تنها راه تقاص خون من از طريق ادامه راهم كه همان حمايت از اسلام و جمهوري اسلامي و امام امت است مي باشد و لذا بدانيد كه هر در راه تقويت جمهوري اسلامي و پشتيباني رهبر انقلاب بيشتر كوشش كند پاسداري از خون مرا كه اطاعت از خداي باريتعالي است را بهتر انجام داده است. پس لحظه اي دست از حمايت اين نظام برنداريد و مردم را نيز به اين امر تشويق كنيد (كه البته خود آنها نيز به وظيفه خود آشنا هستند) و لحظه اي دست از مبارزه و كوشش و مجاهده در راه خدا كه همان منتظر واقعي امام زمان بودن است برنداريد به آن اميد كه روزي پرده ظلم زدوده شود و ديده جمالش منور شوند.


البته در كنار اين مبارزه و مجاهده در راه خدا و در جهت حمايت نظام جمهوري اسلامي موضوع مبارزه و مجاهده با نفس است فراموش نكنيد (كه نمي كنيد) انشاءالله


خواهران و برادرانم ! با بهره گيري از محيط سالم و پاك جمهوري اسلامي و استفاده از محضر امام امت و كتابها و نوشتجات ايشان و همچنين ساير معلمين اخلاق و با بندگي و اطاعت خدا و افزودن بر عبادات خود هرچه بيشتر در راه تهذيب و تزكيه كوشا باشيد. انشاء الله


مادر عزيز و بردبارم انشاءالله با تمسك بر تعاليم اسلام و عمل به آنهاو با بهره گيري از تقواي پروردگار كه در نتيجه رنجها و زحماتي كه در اين دنيا متحمل شده اید بدان دست يافته و مرا در اين دنيا در مقابل شهدا و صديقين سرافراز نمائید و با صبر و شكيبايي در مقابل مصائب، و با گذشت از خطاهاي من روح مرا شاد نمائيد(انشاءالله)


مادر عزيز رنج كشيده ام!

: تقاضايم از تو اين است كه در نظر داشته باشي كه اين دنيا گذرگاهي بيش نيست و هيچكس در اين دنيا جاويد نمانده بلكه اينجا كشتزاري است كه انسانها بذر جاودانگي در آن دنيا را مي پاشند. تو نيز بايد با دل كندن از دنيا و مظاهر آن خود را به خدا نزديكتر كني و فكر كن اين مادران قهرمان شهدا چقدر صبور هستند مثال بارز آن مادر شهيد دمساز همسايه ات و خود را تطبيق كن


مي دانم كه چنين هستي و در قبال مرگ من كوچكترين عكس العملی از خود نشان نمي دهي چرا كه از پيروان مكتب زهرا(س) و زينب (س) جز اين انتظاري نيست، غمگين مباش و خوشحال باش كه بالاخره از دامن تو نيز بنده كوچكي در راه خدا قرباني شد و كمي از شرمندگي خانواده ما در مقابل خانواده هاي كه 4 الي 5 نفر از جگرگوشه هايشان شهيد شده کاسته خواهد شد.


انشاء الله

سلام مرا به مؤمنين و صالحان و تابعان ولايت فقيه برسانيد.

ربنا اغفر لنا ذنوبنا في امرنا و ثبت اقدامنا و نصرنا علي القوم الكافرين.

عنايت الله بازگير


20/6/62

kavirdell59
1392/07/01, 11:32
http://fupload.ir/images/vejhzxou8d38e5q03x.jpg

شهيد محمدرضا عاشور
پس از مجروحيت در عمليات والفجر 8، به بيمارستاني در اصفهان منتقل گرديد.
در آن‌جا رو به خانواده‌اش كه به ديدار او آمده بودند، گفت: «آرزو داشتم كه پس از عمليات و الفجر 8 به پابوس امام رضا (ع) بروم، اما افسوس كه ديگر نمي‌توانم.»


و لحظاتي بعد جام نوشين شهادت را برگرفت و همپاي فرشتگان گرديد.
برادرش پيكر شهيد را در تابوت نهاده بر روي پارچه سفيد آن نوشت: «محمدرضا عاشورا، اعزامي از گرمسار» و خود براي مهيا كردن مقدمات تشييع راهي گرمسار شد.
پيكر محمدرضا به تهران رسيد و در آن‌جا به طور اتفاقي، پارچه روي تابوتش با پارچه شهيدي از مشهد عوض شد. او به مشهد رفت،
در آن‌جا غسل داده شد و در حرم مطهر امام رضا (ع) طواف كرد و متبرك شد...
پس از اين‌كه خانواده هر دو شهيد متوجه جابجايي آنان شدند، بلافاصله براي انتقال پيكرها به شهرهايشان اقدام نمودند و در حالي بود كه:
شهيد «عاشورا» به آرزويش رسيده و به زيارت امام رضا (ع) نايل شده بود.»

منبع وبلاگ
ریشوهای با ریشه

kavirdell59
1392/07/02, 16:43
فرازی از وصیت نامه دانشجوی شهید “حسن آجرلو”

http://fupload.ir/images/nshy2ijmgq2qx6ws0tx.jpg

ای کسانی که در خواب غفلت به سر می برید ! هر چه زود تر از خواب بیدار شده و این قدر به فکر دنیای مادی نباشید.

فرازی از وصیت نامه دانشجوی شهید “حسن آجرلو”

خدایا !

یاری ام کن تا در عشق تو بسوزم و مانند یک عاشق دل باخته در راه تو فانی شوم و چه گوارا و شیرین است در راه دوست فدا شدن ، همان دوستی که از رگ گردن به ما نزدیک تر است .

حال که کوله بار سفر برداشته و به لطف خداوند به عملیات می روم تا راهی کربلا و قدس شوم ، باشد تا با شجاعت رزمندگان اسلام و به لطف خداوند مهربان و دعای خانواده های شهدا به آن چیزی که فرزندانشان برای آن شهید شدند ، نزدیک شویم و به امامت امام عزیزمان در کربلا نماز جمعه بخوانیم .

ای کسانی که در خواب غفلت به سر می برید ! هر چه زود تر از خواب بیدار شده و این قدر به فکر دنیای مادی نباشید.

kavirdell59
1392/07/03, 10:49
اول پاییز بود و درکلاس
دفتر خود را معلم باز کرد

بعد با نام خدای مهربان
درس اول آب را آغاز کرد

گفت: بابا آب داد و بچه ها
یک صدا گفتند: بابا آب داد

دخترک اما لبانش بسته ماند
گریه کرد و صورتش را تاب داد

او ندیده بود بابا را ولی
عکس او را دیده در قابی سپید

یادش آمد مادرش یک روز گفت:
دخترم بابای پاکت شد شهید

مدتی درفکر بابا غرق بود
تا که دستی اشک او را پاک کرد

بچه ها خاموش ماندند و کلاس
آشنا شد با سکوتی تلخ و سرد

دختری در گوشه ای آهسته باز
گفت:بابا آب داد و داد نان

شد معلم گونه هایش خیس و گفت:
بچه ها بابای زهرا داد جان!

بعد روی تخته سبز کلاس
عکس چندین لاله زیبا کشید

گفت: درس اول ما بچه ها
درس ایثار و وفا، درس شهید

مشق شب را هر که با بابای خود
باز بابا آب داد و نان نوشت

دخترک اما میان دفترش
ریخت اشک و "داد بابا، جان" نوشت

...............
نثار روح پاک همه شهدا ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

http://fupload.ir/images/s168tgbro0aigz2lu48t.jpg

kavirdell59
1392/07/04, 11:06
http://fupload.ir/images/uez7ma4jyp9y06oq18xk.jpg

اسلام آباد غرب ، چهارزبر ، اردوگاه شهید محمود شهبازی شهریور 1363 عکاس امیر روشنایی

خداحافظی قهرمان وطن مهدی تیموری رزمنده گردان 155 حضرت علی اصغر از تیپ 32 انصار الحسین پیش از رفتن به عملیات عاشورا در منطقه عملیاتی میمک '

---------- Post added at ۱۰:۰۶ ---------- Previous post was at ۱۰:۰۲ ----------

http://fupload.ir/images/6lrtgtrtyrd6u5r2t6.jpg

گیلان غرب ، ارتفاع تنگ کورک تیر ماه 1361 عکاس جلال اسکندری

قهرمانان شهید محمد ترکمان و مصیب مجیدی نفر دوم و سوم از راست ، پس از عقب نشینی ارتش عراق کنار شهدای قهرمان عملیات مطلع الفجر دیده می شوند . قهرمانان این عملیات پس از دو شبانه روز مقاومت ، شهید ، مجروح یا اسیر شدند ، پیکر شهدا و مجروحانی که بخاطر پرتاب شدن از بلندی به شهادت رسیده بودند ، هفت ماه بعد به پشت جبهه منتقل شدند .
روحشون شاد

kavirdell59
1392/07/05, 16:45
هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم

بهم گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟»

گفتم « مثلا چی ؟»

گفت « کمک کنیم به جبهه .»

گفتم « قبول ! »

بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی .

همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.

/همسر شهید مهدی باکری/

http://fupload.ir/images/lglm2yiwl6w70xqbe.jpg

kavirdell59
1392/07/06, 11:05
بغض کرده بود از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمی بشود آه و ناله

می کند و عملیات را لو می دهد» شاید هم حق داشتند نه اروند با

کسی شوخی داشت نه عراقی ها...

اگر عملیات لو می رفت،غواص ها - که فقط یک چاقو داشتند- قتل عام می شدند.فرمانده بغضش را دید و اشتیاقش را، موافقت کرد.
***
بغض کرده بود توی گل و لای کنار اروند، در ساحل فاو دراز کشیده بود.

جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند.یا کوسه برده بود یا خمپاره.

دهانش را هم پر از گل کرده بود که عملیات را لو ندهد
....................
نثار روح پاک همه شهدا ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

http://fupload.ir/images/ashbv26wyjzkhifa9d86.jpg

kavirdell59
1392/07/07, 11:00
http://fupload.ir/images/vond865k930razf1nq7c.jpg

قسمتی از وصیت نامه شهیدی که هنگام تشییع لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود؛ حسن تقی پور گلسفیدی، ۲۲ ساله اعزامی از سلمانشهر:

شما ای جوانان غیور و حزب الله! چند چیز را همیشه به یاد داشته باشید که از این حقیر خدمت تان عرضه می گردد:

۱- در کلیه امورتان امام را الگو قرار دهید و تا آخرین قطره ی خون پیرو ولایت فقیه باشید.

۲- هیچ موقع زودتر از امام تصمیم نگیرید و همیشه پشت سر امام حرکت نمایید و فرمایشات امام را نصب العین خود قرار دهید.

۳- خیلی زیاد دعا بخوانید و در دعاهایتان ظهور حضرت مهدی(عج) را از خداوند عز و جل بخواهید.

۴- سنگرهای مسجد و مدرسه را محکم نگه دارید و نگذارید افرادی ضدانقلاب و سودجو، خدای ناکرده جای شما را بگیرند و به هوش باشید.

۵- نگذارید به انواع سرگرمی ها و تفریحات بی فایده شما را مشغول کنند که این دشمن شادکن است.
.............
سلام و رحمت خداوند بر شهیدان ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

kavirdell59
1392/07/09, 16:27
خدايا دوست دارم تنهاي تنها بيايم دور از هر کژي،

دوست دارم گمنام گمنام بيايم، دور از هر هويتي،

خدايا! اگر بگوئي لياقت نداري، خواهم گفت:

«لياقت کداميک از الطاف تو را داشته ام...؟»

#شهيد احمدرضا احدي

http://fupload.ir/images/qf559k4cmrw3lyl5fljo.jpg

kavirdell59
1392/07/11, 16:19
وصیت نامه سردار شهید حسن آقاسی زاده شعر باف

http://fupload.ir/images/oc5e8quhwq3geawramd.jpg

در جبهه‌های‌ نور علیه‌ ظلمت‌ که‌ معراج‌ انسانهای‌ مخلص‌ و مؤمن‌ و ایثارگر است‌ و کلاس‌ و درس‌ و مدرسه‌ای‌ جهت‌ عشق‌ به‌ خدا و اسلام‌ به‌ شمارمی‌رود و کشتی‌ نجات‌ دهنده‌ از ظلمت‌ و گمراهی‌ است‌ توفیق‌ حضور در این‌ میدانها و جبهه‌ها نصیبم‌ شد

بسم الله الرحمن الرحیم



شکر و سپاس‌ بی‌ حد و حمد و ثنای‌ بی‌کران‌ خداوند متعال‌ و آفریننده‌ دو جهان‌ را که‌ به‌ تقدیر خویش‌ ما را در زمره‌ی‌ آفرینندگان‌ خود قرار داد و نعمت‌حیات‌ وجود را در جهانی‌ نصیب‌ ما نمود که‌ حکومتش‌ تا بنای‌ جهان‌ و زمان‌ بر آن‌ مستدام‌ است‌ و انوار و الطاف‌ و خورشید هدایتش‌ راهنمای‌ نفوس‌ درزمین‌ است‌ تا شاید سر رشته‌ آفرینش‌ و هدف‌ از وجود خویش‌ را در جهان‌ بشناسند.


در جبهه‌های‌ نور علیه‌ ظلمت‌ که‌ معراج‌ انسانهای‌ مخلص‌ و مؤمن‌ و ایثارگر است‌ و کلاس‌ و درس‌ و مدرسه‌ای‌ جهت‌ عشق‌ به‌ خدا و اسلام‌ به‌ شمارمی‌رود و کشتی‌ نجات‌ دهنده‌ از ظلمت‌ و گمراهی‌ است‌ توفیق‌ حضور در این‌ میدانها و جبهه‌ها نصیبم‌ شد و از نزدیک‌ شاهد رشادتها و جانبازی‌ها وایثارگری‌ها و از جان‌ گذشتگی‌ جوانان‌ مخلص‌ و کم‌نظیر بودم‌ و در جوار آنها الفبای‌ عشق‌ به‌ خدا و راه‌ او را آموختم‌ و از معاشرت‌ و همنشینی‌ بارزمندگان‌ بسیجی‌ و پاسدار و فرماندهان‌ آنها سیراب‌ گشتم‌.


هر فردی‌ در دوران‌ زندگی‌، بخصوص‌ در دوران‌ جوانی‌ و نوجوانی‌، برای‌ خود دوست‌ و رفیق‌ و همکار و همسایه‌ و هم‌سخنی‌ دارد، معلمی‌ و استادی‌دارد، معتمد، و رازداری‌ دارد پشتیبان‌ و حمایت‌ کننده‌ای‌ دارد، همه‌ی‌ اینها در زندگی‌ من‌، پدرم‌ بوده‌ و هست‌. در همه‌ سختیها، تنهایی‌ها، رنجها و مشقّتهای‌ زندگی‌ مرا راهنمایی‌ و یاری‌ نموده‌ و همه‌ جا وسایل‌ رشد و ترقی‌ و کسب‌ علم‌ و فن‌ و دین‌ و علوم‌ رافراهم‌ نمود، و در دورانی‌ که‌ طاغوت‌ بود، فساد بود، گناه‌ بود، مرا از لغزشها و انحرافها مواظبت‌ و حراست‌ نمود. و من‌ به‌ هیچکس‌ غیر از پدرم‌ بدهکار نیستم‌ که‌ می‌توانند از فروش‌کتاب‌ و لوازم‌ منزل‌ بردارند. برادرانم‌ در احترام‌ به‌ والدین‌ رعایت‌ بیشتری‌ بکنند که‌ همه‌ چیز تابع‌ این‌حکمت‌ است‌. از همه‌ بستگان‌ و دوستانم‌ می‌خواهم‌ که‌ حلالم‌ کنند.

درباره شهید

حسن آقاسی زاده شعرباف در اول فروردین ماه سال 1338 در مشهد مقدس به دنیا آمد. از کوچکی علاقه زیادی به شرکت در مجالس مذهبی داشت. به همین خاطر اکثر مسائل رساله حضرت امام خمینی را حفظ بود. در زمان اوج گیری انقلاب به علت توزیع اعلامیه های امام (ره) در میان مردم، توسط ساواک بازداشت شد.
او که دوران تحصیل را با نمرات عالی گذرانده بود، با پیشنهاد آموزش و پرورش و با کسب اجازه از نماینده امام در قم جهت ادامه تحصیل عازم کانادا شد و با رتبه ای عالی موفق به دریافت کارشناسی ارشد مهندسی راه و ساختمان و پل سازی در دانشگاه «تورنتو» گردید.

آقاسی زاده در کانادا فعالیت چشمگیری در انجمن اسلامی دانشجویان مسلمان داشت. در سال 1361 به ایران بازگشت و وارد نهاد مقدس سپاه شد. وی به دلیل لیاقت و ابراز شایستگی در معاونت فنی و مهندسی قرارگاه خاتم الانبیاء سپاه پاسداران مشغول انجام وظیفه شد، پس از مدتی مأمور تأسیس قرارگاههای «صراط المستقیم و خاتم الانبیاء» گشت.
آقاسی زاده از ابتدای ورود به جبهه تا هنگام شهادت در 2400 پروژه کوچک و بزرگ از خط مقدم تا عقبه شهرها، شرکت داشت. وی در تاریخ بیست و هشتم مهرماه سال 1366 ندای حق را لبیک گفته به دیدار یزدان شتافت. مزار پاکش در صحن حرم مطهر امام رضا(ع) قرار دارد. از شهید آقاسی سه فرزند به یادگار مانده است .

http://fupload.ir/images/eib3rk0ity07lbtguwu.jpg

kavirdell59
1392/07/13, 11:57
**شهید حسن باقری**

خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .
بچه های سپاه باید گزارش می دادند.
دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود
کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.

http://fupload.ir/images/tfeptedy9lhcq10r8cn.jpg

فاطمه58
1392/07/14, 14:05
اینجا ایران است ، قرن ۲۱ "

- اینجا صــدای آهنــگ هـای پـاپ لس آنجـلس و غـرب زده بلند است


که فــریـادهـای حاج حسین خرازی به گوش نمی رسد ...

... - اینجا همه حاج ابراهیم همت را با اتوبان همت می شناسند ...

- اینجا کسی نمی داند ، شهید مهدی زین الدین ،

رتبه چهار کنکور سراسری بود ...

- اینجا کسـی نمی داند، تکـــه های پیکـر شهید محمـد نـوبخت

را درون گــونی بـرای خانواده اش فرستاده بودند ...

- اینجا بر دیوار شهر روی عکس شهید

پوستر تبلیغاتی میچسبانند ...

- اینجا نام شهید را برای اینکه بچه ها خشـونت طلب

و جنگ طلب بار نیـایند از کوچه
ها برداشته و نام نگین و جاوید میگذارند ...

- اینجا کسی نمیداند، شهید مصطفی چمران ،

دکترای فیزیک هسته ای را داشت و
یکی از نخبگان ایران بود ...

- اینجا ستارگان درخشـان هــالیوود آنقـدر زیاد شده اند

که دیگر کسی ستـارگان پــُر
فـروغ کـربلای ایران را نمی بیند ...

- اینجا دیگر کسی نمی خواهد گمنام بماند ،

همه به دنبال کسب نام هستند ...

- اینجا کسی نمی داند که حاج مهدی بـاکری

در وصیت نـامه خود از خدا خواسته بود
جسدش بر نگردد و تکه ای از زمین را اشغال نکند ...

- اینجا دشمن در خانه ماست و دیگر کسی

حاضر به نبرد با دشمن نیست ...

- اینجا کسی نمی خواهد با صدای (الله اکبر)

لرزه بر تن دشمن بیندازد ...

- اینجا در پناه میز هستیم و دیگر کسی پشت

خاک ریز پناه نمی گیرد ...

- اینجا جانباز شیمیایی به خــاطر نداشتن پـول

، در بیمارستــان پذیرش نمی گـردد و
شهد شهـادت می نوشد ...

- اینجا کسی نمیداند شب عملیات خیبر

حاج مهدی بـاکری ، برادرش حمید باکری را
جا گذاشت و رفت ...

اینجا چادری را مسخره میکنند.....

اینجا چادری دیــگر چــادری نیــست..... !!

- اینجا روسری ها هر روز کوچکتر میشود

و مانتوها هر روز تنگ تر و کوتاه تر ...

- اینجا دختــرها ، پسر شده اند و پســران دختر

، مــردان بی غیرت شده اند و زن ها
بی حجاب شده اند ...

- اینجا دیگر کسی ، احترامی برای چفیه ی

شهدا قائل نیستند ...

- اینجا دعای عهد را فراموش کرده ایم ،

زمان ندبه و سمات را گم کرده ایم ...

- اینجا برای زیباسازی شهر میلیونی هزینه میشود

اما برای تعویض سنگ قبرشهدای

گمنام بودجه ای نداریم ...